پای صحبتهای استاد گلپا در یك بعد از ظهر گرم: چقدر تماشایی بود آن صدا
آرش نصیری، مجید رئوفی: بهتر است ما فقط گزارشگر باشیم نه گفت و گو كننده. یك بعد از ظهر اواخر خردادماه در حیاط زیبای پشت خانه گلپا نشستهایم. میدانیم كه حتما دوستان دیگری هم آنجا هستند. آقای گلپایگانی یك مرد خوش مشرب و به قول تهرانیها در خانه باز است. هر وقت كه بروی علاقهمندان، دوستان یا شاگردانش آنجا هستند به دیداری، ابراز ارادتی، اجازتی، كسب معرفتی و صد البته درسی. در این عصر نزدیك به تابستان هم فضا این گونه است. چند نفر از دوستان و علاقهمندان هستند كه بعدا كمكم اسمشان را میفهمم. آقای خفیئی، آقای امین، آقایی به اسم اگر اشتباه نكنم تازه و یك آقای خوشقد و بالای نزدیك به میانسال به نام آقای دستمالچی. یك پسر جوان هم هست كه الان اسمش خاطرمان نیست. میگوید شاگرد آقای گلپایگانی است. آها، علیرضا. اینها را میگویم كه فضا دستتان باشد.
دوستانی كه گفتم به علاوه آقای گلپایگانی و ما كه به اتفاق عكاس سه نفر هستیم در یك میز كه البته صندلیهایش لحظه به لحظه زیاد شده است نشستهایم و داریم صحبت میكنیم. آقای گلپایگانی بسیار خوش سخن است و با هیجان و جذاب صحبت میكند.
اینجا هم صحبت درس است. قضیه از باغهای شمال تهران شروع میشود و اینكه دور هم مینشستند و آوازی و سازی و بعد صحبت نورعلیخان برومند میشود و استادان و خوانندگان آن دوران. خوبیاش این است كه استاد با همه این بزرگان حشر و نشر داشته و میتواند نقد واقعی داشته باشد.
مثلا بر خلاف همه آنها كه دیدهام و شنیدهام درباره نورعلیخان برومند خیلی واقعی صحبت میكند نه به مثابه یك پدیده دست نیافتنی. صحبت دیگران هم میشود. طبیعی است كه هر كس سوالی دارد از كاراكتری و تاریخچهای و مسالهای و البته همه درباره موسیقی. اینها كه در حوصله اینكه میخواهیم به عنوان گزارش گفتوگو بنویسیم نیست.
به هر حال صحبت از پرویز است و فرهنگ و نورعلیخان باغهای زیبای آن موقع شمال تهران. پرویز، پرویز یاحقی است و فرهنگ، فرهنگ شریف. نورعلیخان هم كه همان نورعلیخان برومند است. آقای گلپایگانی دارند خاطرات گذشته را مرور میكنند و ما سراپاگوش هستیم.
از بین این خاطرات شیرین نكات جالب زیادی هم شنیده میشود: همایونپور، خواننده خوبی بود اما آوازخوان نبود. او در ردیف داریوش رفیعی بود اما آواز خوان نبود. آواز خوان فاختهای بود، ادیب خوانساری بود، طاهرزاده بود، حتی دردشتی بود ولی...
صحبت خوانندههای دیگری هم میشود كه مطرح شده بودند و حالا اسمی از آنها نیست. صحبت از آواز است و بلبل در باغ زیبای استاد میخواند و ما هم نشستهایم كنار استخر خالی و گوش میكنیم. استخر خالی هم البته باعث تداعی خاطرهای دیگر میشود وقتی آقای گلپایگانی هنگام ورزش میافتد در قسمت عمیق آن. استخر هم مثل الان خالی بود و میشود مصدوم و بعد یكی از مسوولان برایش عصایی میآورد و حالا صحبت آن عصاست. تازه از صحبت نواب صفار و پرویز یاحقی دور شدهایم و اینكه نواب صفا، یاحقی را برده بود به رادیو و مدتی شده بود استاندار اصفهان و مدیركل بود و این صحبتها كه رسیده بودیم به عصا و منصور مهدیزاده و حشمت مهاجرانی و فرامرز ظلی. میبینید كه دایره فعالیت استاد گلپایگانی محیط گستردهای را در برمیگیرد.
با ورزشكاران حشر و نشر فراوان دارد و هماكنون در هفتاد و چند سالگی ماشاءالله سرحال و قبراق هر روز میرود ورزش. صبح یك ربع به شش دیگر بیرون از خانه است و كوهی و آوازی و رفاقتهای سالمی و اینگونه است كه هنوز میتواند تعجب كند از آنكه موی سپید را در آینه دیده است.
حالا هم كه صحبت از این است كه از ارتفاع چهار متری استخر افتاده بود درون استخر و اگر نبود ورزشكار بود نشان، داغان میشد. عصا را هنوز دارد. ما داریم فقط گزارش میكنیم. عكاس دارد كار خودش را میكند. عصای منبتكاری كار اصفهان زیاد به درد یك آدم ورزشكاری كه هر روز صبح مقید است كه باران و برف هم كه باشد به كوه بزند، نمیخورد.
حتی اگر هفتاد و چند سال داشته باشد. حالا كه دارد از بلبلی میگوید كه در حیاط خانهاش ساكن شده است: صدایش را ضبط كردهام. تازه 10 روز است كه آمدهام. در روزهای گذشته ساعتهای پنج و نیم، شش میخواند. واقعا صدایش آدم را تكان میدهد. اینقدر صدایش زیباست كه حد ندارد.
من هم پنجره را باز كرده بودم مات مانده بودم از این همه زیباییهایی كه خداوند آفریده است. واقعا زیبا میخواند. صحبت از بلبل هزاردستان میشود. یك نفر از میان جمع میگوید: آقا میخواهد روی دست شما بلند شود. آقای گلپایگانی اما این حرف را انگار نشنیده است. صحبت این میشود كه آن بلبل هزار دستان طوری میخواند، كه شبیه به هیچ بلبل دیگری نیست.
او اینجا را نقطه آغاز صحبتها قرار میدهد: این بلبل خلاق است. این همان چیزی است كه ما همیشه میگوییم. ما میگوییم كه اگر سه گاه میخوانید، اگر دومین سهگاه را میخواهید بخوانید مثل اولی، چرا میخوانید. اولی كه هست. مگر خشتزنی است؟ خشتزنهای قدیم یادتان هست؟ یك قالب داشتند و داخل آن گل میریختند و خشت میزدند و شما یك دفعه میدیدید هزار خشت را كه شبیه به هم بودند. خواندنهای اخیر هم همه همینجور شده است.
یعنی همه شده است دو دو تا چهار تا. ما اسم همه اینها را گذاشتهایم دو دو تا چهار تا. راست پنجگاه اینجوری است، ابوالچپ اینجوری است، گوشه اینجوری است. قالب بزن، بده دست فلانی بخواند. شعر نامفهوم و جویده، تلفیق شعر و موسیقی صفر، پس خلاقیت كجاست؟ چرا پرویز یاحقی این همه شور زد ولی یك شور شبیه شور دیگر نبود؟
داریم كسان دیگر را كه این كار را میكنند ولی همهاش شبیه به هم است. من استادان زیادی داشتم. یك استاد داشتم خدا بیامرزدش. مهمتر از همه و كسی كه بیشتر از همه با او كار كردم نورعلیخان برومند بود. عكسش را هم گذاشتهام آن بالا. نورعلیخان خودش سنتور میزد.
شاگرد حبیب سماعی بود، تار میزد، ضرب میزد ولی هیچكدام را خوب نمیزد. ولی وقتی میگفت حزین اینجوری است، حزینی میزد كه كسی نمیزد. یا طرز اینجوری است یا گوشههای دیگر. ولی وقتی میگفت شهناز شور را باید اینجوری بخوانی اگر یك ذره عوض میكردی قبول نمیكرد. باید همانطوری كه میگفت بخوانی (میخواند): دادای دادای دادادای دای دا دای دادای دادا دایدای دادای دا دای دا دا دادایدای.
اگر میگفتی دایدی میگفت نه نشد. دای دای میخوای من 50 دفعه این را برایت بخوانم همهاش یك جور. برای اینكه من با او كار كردم (دوباره همین را از اول میخواند.) یك استادی بود به نام اسماعیلخان قهرمانی، اگر من این خاطرات را بنویسم خیلی بامزه است، این آقای قهرمان میآمد ردیفها را میزد، نورعلیخان كه نمیدید.
آن موقع ضبط صوت خیلی كم بود. نورعلیخان یك ضبط صوت داشت به نام ریور. با خودش از آلمان آورده بود. تحصیلاتش را در آنجا انجام داده بود و همانجا نابینا شده بود. در برلین، من باید مینشستم تمرین میكردم و این را حفظ میكردم و میآمدم برای نورعلیخان میخواندم. یك بار نه، 10 بار. نورعلیخان یك سهتار داشت به نام روشنك. میزد و ضبط میكردیم و بعد خودش روی آن كار میكرد.
نعل به نعل همان قالب خشتزنی بود. هیچ تغییری نمیكرد. شما باید همان دایدا را میگفتی. این هم باید همان دایدا را میگفت. خودش هم همین را میگفت. همین را میداد به شاگردها. نور علیخان هم كه شاگرد زیادی نداشت. من بودم كه هم شاگردش بودم و هم راهنمایش. چون چشمهایش نمیدید، پشت ماشین من باید مینشستم.
تازه از دانشكده افسری آمده بودم بیرون. هم رانندگیاش را میكردم و هم اینها را حفظ میكردم و برایشان میگفتم. خودش همیشه میگفت من شاگرد تو هستم نه تو شاگرد من. میگفت تو حفظ میكنی و به من میگویی. میگفتم من از اسماعیلخان قهرمانی میگیرم. ولی به هر حال اینها مردان بزرگی بودند.
میگویم: در مقام كسی كه دارد قالبهای موسیقی سنتی ایران را آموزش میدهد به هر حال كارشان خوب بود و قطعا باعث میشد كسانی تربیت شوند كه پی محكمی دارند... میگویند: ایشان فقط باید درس میداد و شاگردها را آزاد میگذاشت تا خودشان با توجه به خلاقیت خودشان راه خودشان را پیدا كنند ولی نمیكرد این كار را. من هشتسال و نیم شب و روز با ایشان بودم.
ایشان به چیزی كه درس میداد خیلی متعصب بود و میگفت شما هم باید فقط همین را اجرا كنید. فقط همین كه من میگویم را بخوانید. یك ذره خلاقیت را قبول نداشت. من میگویم كه درست است كه اینها فونداسیون است و باید حفظ شود اما وقتی ساختمان بالا میرود نمای آن شیشهها، پنجرهها، گچبریها و اینها به سلیقه افراد است. ایشان دخالت میكرد.
حتی دوستانش هم این را میدانستند. دكتر صفوت یكی از دوستان نزدیكش بود. میگفت نورعلیخان اشتباه میكند تو بهش بگو. من میگم امكان ندارد بگویم. استاد من است. من به او نمیگویم اما خودم راه دیگر را انتخاب میكنم.
من یك بار به شما گفتم. هنرمند باید انشای خوب بنویسد و سعی كند وقتی دیكته مینویسد كم غلط بنویسد. دیكته به هر حال قواعد خود را دارد اما اگر قرار باشد هر كدام از ما انشایی راجع به این گل محمدی بنویسیم هر كدام به سبك خودمان مینویسیم.
آنچه در مغز شما هست در مغز من نیست. من یك نوع نگاه میكنم و شما طور دیگر، اما وقتی میگویند ثبات همه باید ثبات را یكجور بنویسیم. باید با ث سه نقطه بنویسیم. با سین غلط است. با صاد هم غلط است. حتی معنیهای آن هم عوض میشود. خلاقیت باید در وجود آدم باشد.
میخواهم بگویم كه شمایی كه آنقدر خوب توانستید هم در آواز و هم در تصنیف كاراكتر خود را داشته باشید و محكم و استوار باشید به خاطر آن فونداسیون محكمی بود كه نورعلیخان بنا كرده بود. نه اینكه این را قبول نداشته باشد، میگوید: من یكسره توسط پیرنیا دعوت شدم به گلهای جاویدان. پیرنیا هم هر كسی را دعوت نمیكرد. در رادیو آقای مشیرهمایون، شهردار- سرپرست موسیقی ایران بود.
مرا هم خوب میشناخت و میدانست كه شاگرد نورعلی خان هستم و كار كردهام. البته من ضمن اینكه شاگرد نورعلیخان بودم هفتهای دو روز میرفتم پیش ادیب خوانساری كار میكردم و در روز هم با خود نورعلیخان میرفتیم خانه حاج آقا محمد ایرانی، دم آبسردار. آنجا كار میكردیم.
آقا سید حسین طاهرزاده اكثر شبها میآمد خانه نورعلیخان با مشحون. من از طاهرزاده خیلی زیاد استفاده كردم. به هر صورت. آقای مشیر همایون شهردار من را در رادیو دید گفت گلپا آمدهای اینجا چه كار كنی؟ او میدانست كه نورعلیخان مخالف خواندن من در رادیو است.
گفتم: آقای پیرنیا دعوتم كرده است برای برنامه گلها. گفت: میخواهی اینجا آواز بخوانی؟ میدانید كه من 17 سال فقط آواز میخواندم و اصلا با آواز مطرح شدم. اگر با ترانه بود كه خیلی ساده میشد. خلاصه اینكه گفت میخواهی آواز بخوانی؟ گفتم: بله، من را دعوت كردهاند كه در گلها آواز بخوانم. گفت: برو پشت مرده بخوان. كسی به آوازت گوش نمیدهد كه! آن موقع ویگن بود، روانبخش بود، منوچهر بود و اینها. از آن طرف قاسم جبلی بود و منوچهر شفیعی و اینها بودند و آوازهای عربی و این حرفها. از آن طرف بنان، فاختهای، ادیبخوانساری، كمكمشان دردشتی بود.
من یك بچه بیستساله، هجدهساله آمده بودم آواز بخوانم بین اینها. من اگر میخواستم به حرف نورعلیخان بخوانم: دادای دادای كه اینها بهتر از من میخواندند كه. من گفتم كه باید كاری كنم كه كسی نكرده است. آمدم مثنوی شور را خواندم. همان آواز: مست مستم ساقیا دستم بگیر این مثنوی شور مثل توپ صدا كرد.
همه آمدند ببینند این كیست. این همان مثنوی شور بود منتها یك شكل نو داشت كه من درست كرده بودم. بگذار بروم كتام را بپوشم. (عكاس میخواهد عكسهای رسمیتر بگیرد.) آقای گلپایگانی میرود یك كت راهراه خوشگل بپوشد روی تیشرت جوانانه شیكاش.
بر میگردد: هیچ مشكلی نداشتم. همه هم مرا دوست داشتند. از بالا تا پایین. هیچكس با من بد نبود. عدهای بودند كه فكر میكردند اگر من بیایم آنها باید جل و پلاسشان را جمع كنند و بروند. من علاوه بر اینكه خلاقیت داشتم كارهای دیگری را هم به دیگران یاد داده بودم و آن اینكه بلد بودم كار هم بكنم تا محتاج كسی نباشم.
این را از هنرمندان كشورهای دیگر یاد گرفته بودم. از زكیمورن، امكلثوم، فرانك سیناترا، دینمارتین و دیگران. به همه نشان داده بودم كه میشود از راه هنر و حاشیههای آن كار هم كرد. همین الان شما خوانندگان كشورهای دیگر را ببیند مثل خولیو، شارل آزناوو و خیلیهای دیگر. میدانید بین چند هزار نفر یك نفر میشود شارل آزناوو؟ (یك نفر از میان ما كه دور میز نشستهایم و داریم گوش میكنیم میگوید: چند میلیون نفر) این آدم كه از بین هزاران نفر شده فلانی حتما باید خوب زندگی كند.
بعضیها هستند كه میگویند ما باید لباسهایمان پارهپوره باشد و مثل گدایان باشیم. نمیگویند اخلاقا اینطوری هستند. من میگویم یك هنرمند باید تاپ باشد. بهترین زندگی، بهترین اتومبیل، بهترین... اما این هنرمند از همه اینها استفاده كند تا بتواند به مردم خدمت كند، من الان شاگردهای زیادی دارم، اما یك 10 شاهی از آنها نمیگیرم.
مجانی كار میكنم. چرا؟ چون احتیاج ندارم. هنرمند باید كارهای خوب ارائه بدهد. دغدغه مایحتاج زندگیاش را نداشته باشد