تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 21 از 27 اولاول ... 11171819202122232425 ... آخرآخر
نمايش نتايج 201 به 210 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #201
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تيس‌تيس مَدَسينا

    يکى بود يکى نبود. يک زنى بود سه تا دختر داشت که قدرتى خدا، زبان هر سه‌شان مى‌گرفت، جورى که دو تا کلمهٔ سالم نمى‌توانستند تحويل کسى بدهند. يک روز که چادر چاقچور کرده بود و مى‌خواست برود خانهٔ خاله خانباجى‌ها به دخترها سفارش کرد که: ”اگه در نبود من کسى اومد مبادا جلوش حرفى بزنين چيزى بگين‌ها! ممکنه اومده باشد خواسگاري، عيب و نقص‌تون تو ذوقش بزنه دُمشو بذاره کولش و بره ردّ کارش. حالى‌تونه؟“
    دخترها گفتند: ”بله.“
    مادره رفت و آنها گرفتن صُمّ و بُکم کنج اتاق نشستند و مگس هم که چه عرض کنم مثل ابر تو هوا هو مى‌زد و تو چشم و چارشان مى‌رفت.
    يک خرده که گذشت زن غريبه‌اى از دمِ هشتى ندا داد: ”صابخونه!“ ديد جوابى نيامد. آمد حياط پرسيد: ”مهمون نمى‌خاين؟“ ديد جوابى نيامد. سرش را کرد تو اتاق ديد دخترها نشسته‌اند و مگس‌ها ريخته‌اند سرشان. سلام کرد، دخترها بربر نگاهش کردند و هيچى نگفتند. صورت خودش را خنخ کشيد گفت: ”خدا مرگم بده، انگار اينها لالمونى گرفته‌ن!“
    دختر بزرگ ديد بدجورى است. از يک طرف مادره سفارش‌شان کرده که هيچى نگويند و از يک طرف ديگر هم اگر هيچى نگويند زنکه يقينش مى‌شود که اينها راستى راستى لال لالند يا يک چيز‌ى‌شان مى‌شود، اين بود که بنا کرد مگس‌ها را با دست راندن و آنها را دعوا کرد که:
    - تيس‌تيس مَدَسينا! (کيش‌کيش مگس‌ها)
    خواهر وسطيه که اين را ديد لبش را گاز گرفت، گفت: ”مده ننه مو ندف حف نتتينا؟“ (مگه ننه‌مان نگفت حرف نزنيد؟)
    خواهر کوچيکه از اين که ديد خواهرهاش سفارش ننه‌شان را نديده گرفته‌اند و جلو زن غريبه حرف زده‌اند بُغ کرد، لب ورچيد و گفت:
    - ”الحمدو تتينا ته من پيس تسى حرف نتتينا!“ (الحمدالله که من پيش کسى حرف نزده‌ام)
    زن که که از يک طرف حرف زدن اينها را ديد و از يک طرف خلى‌چلى‌شان را، پاشد گفت: ”خدافظينا!“ (خداحافظتان) زد به کوچه و ديگر اگر شما رنگ او را ديديد دخترها هم ديدند.

  2. #202
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تُل(۱)

    روزى بود، روزگارى بود، سه تا خواهر بودند که تمام هستى آنها يک نردبان و يک سنگ دَسَر (سنگ دايره‌اى که با آن گندم خرد مى‌کنند.) و يک تُل بود. نردبان را خواهر بزرگ برداشت و گفت: اينهم خوب است، آن را به هرکس بدهم کارش را انجام بدهد يک نان به من مى‌دهد.
    سنگ دسر را خواهر کوچک برداشت و گفت: اين‌هم خوب است آن را به هرکس بدهم گندمش را مُروش (گندم خُردشده مخصوص آش.) کند يک لواش نان به من مى‌دهد.
    و تل را هم خواهر کوچک براى خودش برداشت و گفت: هم خودم نان خورم، هم تُلم.
    تُل به دختر گفت: ناراحت نباش من نمى‌گذارم گرسنه بماني. و دوتائى راه افتادند به خرابه‌اى رسيدند تُل گشتى زد و نان‌پيچه‌اى (سفره و دستمالى که در آن نان پيچيده‌اند.) پيدا کرد. آن را برداشت و به گردن انداخت و رفت خانهٔ پادشاه، هرچه غذا و خوراکى ديد به درون نان‌پيچه انداخت و به خرابه برگشت.
    دختر غذايش را خورد و با تُلش در خرابه خوابيد. مدت‌ها کارشان همين بود. تُل به خانهٔ پادشاه مى‌رفت و خوراکى مى‌آورد و مى‌خوردند تا اينکه نوکران پادشاه متوجه تل شدند. به پسر پادشاه خبر دادند، پسر پادشاه ديد که تُلى هر روز به خانهٔ آنها مى‌آيد و مقدارى غذا برمى‌دارد و درون نان‌پيچه‌اش مى‌ريزد و مى‌رود. تل را تعقيب کرد به خرابه رسيدند. تل داخل خرابه شد. پسر پادشاه هم پشت سر او وارد شد. دختر زيبائى را ديد که لباسى پاره و کهنه به تن دارد و گوشه‌ائى کز (ناراحت و غمگين در گوشه‌اى نشستن.) کرده و نشسته. پسر يک دل نه صد دل عاشق دختر شد و از او خواست که با او به قصر پادشاه بيايد و با او عروسى کند.
    دختر با اين شرط که تل را هم همراه ببرند قبول کرد. به قصر رفتند و با هم عروسى کردند.
    پس از مدتى مادر پسر هى مى‌گفت: دختر تو که معلوم نيست از کجا آمده‌اي. نه پدرى داري، نه مادري، نه برادرى و خواهري، شايد اصلاً غربتى (دربدر، اصطلاحى است که به افراد بى‌کس و غريبه گفته مى‌شود.) باشي.
    و دختر خيلى ناراحت شد و شروع کرد به گريستن. تل به او گفت: غصه نخور هم برايت مادر پيدا مى‌کنم هم برادر. و رفت و موقع رفتن به دختر گفت: تا وقتى من برمى‌گردم زود، زود به پشت‌بام برو. اگر گفتند چرا اين‌قدر به پشت‌بام مى‌روى بگو دلم شور مى‌زند و مثل اينکه برادرهايم مى‌خواهند از راه بيايند.
    تل رفت تا رسيد به يک خانهٔ روستائي. شب بود داخل شد. گوشه‌اى پنهان شد. صبح زود ديد که هفت پسر از خواب بيدار شدند و يکى‌يکى سبد بزرگى را که روى تختى بود بوسيدند و به شکار رفتند. تل رفت توى سبد را نگاه کرد زن پيرى توى سبد بود که نفس‌هاى آخرين را مى‌کشيد و در حال مرگ بود، هنوز پسرها از شکار نيامده بودند که مادرشان مرد. تل رفت توى سبد و زير لحاف قايم شد.
    وقتى پسرها از شکار برگشتند و خواستند سبد را ببوسند تل صدايش را تغيير داد و گفت: بچه‌هاى من آخر عمرم است دارم مى‌ميرم. يک آرزو دارم و آن اين است که پيش تنها خواهرتان که زن پسر پادشاه است برويد و حالش را بپرسيد. تا پيش فاميل شوهرش سرافکنده نشود و خيال نکنند که بى‌کس است.
    پسرها ناراحت شدند و گفتند چرا تا حالا به ما نگفته‌اى که يک خواهر داريم؟ تل گفت:
    تا حالا خودم به او سر مى‌زدم و حالا که دارم مى‌ميرم اين وظيفهٔ شماست که اين کار را انجام بدهيد.
    پسرها قول دادند که فوراً پيش خواهرشان بروند و از خانه خارج شوند. تل هم از سبد بيرون آمد و جلوى آنها راه افتاد و به‌طرف خانه حرکت کردند. دختر از روى پشت‌بام آنها را ديد و فهميد که تل باوفايش همان‌طور که قول داده بود برايش برادر پيدا کرده و آورده، رفت به شوهرش خبر داد که برادرهايم مى‌آيند. همه به استقبال آنها رفتند و چند گاو و گوسفند هم جلوى پاى آنها سربريدند و قربانى کردند. برادرها چند روز آنجا ماندند. بعد خواهرشان را بوسيدند و رفتند. چند روز گذشت تل پيش خود فکر کرد من براى اين دختر خيلى زحمت کشيده‌ام. ببينم آيا قدر مرا مى‌داند يا نه؟
    تل خيال داشت دختر را امتحان کند و به‌همين دليل خودش را به مردن زد و افتاد کنار حوض. به دختر خبر داند که تلش مرده است.
    دختر آمد بالاى سر تل و با بى‌حوصلگى به تل زد و گفت: دمش را بگيريد و پرتش کنيد بيرون.
    تل تا اين حرف را شنيد آهسته سرش را بلند کرد و گفت: اى بى‌وفا کم برايت خوبى کردم به‌جاى قدرانى از زحماتم اين‌طور با من رفتار مى‌کني؟
    دختر خجالت کشيد و به گريه افتاد و به تل گفت: مرا ببخش نفهميدم و اظهار پشتيبانى کرد و گفت، آبرويم را نريز.
    تل قبول کرد. بعد از چند روز تل راست راستکى مرد و به دختر خبر دادند، فوراً خودش را بالاى سر تل رساند و شيون کرد و با صابون گُل او را شست و لاى پنبه گذاشت و با احترام آن را درون يک يخدان (صندوقچه) گذاشت و درش را قفل کرد. روز بعد پسر پادشاه کليد يخدان را خواست که ببيند درونش چيست؟ دختر ترسيد که شوهرش تل را درون صندوق ببيند با اصرار کليد را به او داد. پسر پادشاه درِ يخدان را باز کرد، ديد تل طلائى خيلى قشنگ در يخدان است. تعجب کرد و از دختر پرسيد اين تل طلا مال کيست؟
    دختر بغضش ترکيد و از وفاى تل دلش گرفت و به پسر پادشاه گفت اين تل طلا را برادرهايم برايم سوغات آورده‌آند.
    به اين ترتيب تل تا آخرين لحظهٔ عمرش به دختر وفادارى کرد و بعد از مردم هم آبروى دختر را حفظ کرد.
    تمام بي، تل و نو يخدان‌بى (تمام شد. تل داخل صندوقچه شد.)
    (۱). سگى که دست و پايش کوتاه است.

  3. #203
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض ثروتمند حسود و مار

    در زمان‌هاى قديم، مرد ثروتمندى بود که براى اندوختن ثروت‌هايش جا کم مى‌آورد. او ذره‌اى رحم نداشت و به کسى کمک نمى‌کرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانى به خانه‌اش مى‌آمد، تنها نان خشک جلو او مى‌گذاشت، ولى خودش غذاى ده نفر را به تنهائى مى‌خورد. اگر مى‌خواست جائى برود، اولين سفارشى که به زنش مى‌کرد اين بود که مواظب ثروت‌هايش باشد و کم خرج کند.
    روزى از روزها، مرد ثروتمند شنيد که در شهر خيوه (خوارزم شهرى در آسياى ميانه ازبکستان) گاو و گوسفند ارزان شده است. مرد ثروتمند معطل نکرد و راه افتاد تا از آنجا خريد کند. توى خانه کسى جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، هميشه در صحرا مى‌گشت. مرد ثروتمند با اسب پيش مى‌رفت که چشمش به قوطى حلبى زيبائى که روى زمين بود، افتاد. زود از اسب پائين آمد و در قوطى را باز کرد. در همان لحظه مارى بزرگ از قوطى بيرون پريد و دور گردن او حلقه زد و حلقه را تنگ کرد. مرد که خيلى ترسيده بود، احساس خفگى کرد. هرچه سعى کرد مار را از گردنش جدا کند، فايده‌اى نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به سختى حرف زد و گفت: ”اى مار! چرا اين‌طور دور گردنم حلقه زده‌اي؟ مگر چه بدى از من ديده‌اي.“
    مار گفت: ”مگر نشنيده‌اى که گفته‌اند پاداش خوبي، بدى است؟ (ضرب‌المثل ترکمنى بخشى ليفه يا مانتيق) اين ضرب‌المثل مشهورى است.“
    - نه، نه، اين درست نيست. پاداش خوبي، خوبى است. من تو را از قفس آزاد کردم، حالا ولم کن.
    مار گفت: ”حرفت را قبول ندارم.“
    ثروتمند خسيس گفت: ”اگر مى‌خواهي، برويم و از چند نفر بخواهيم که در مورد ما قضاوت کنند. هرچه آنها گفتند، من قبول مى‌کنم. اگر حق با تو بود، آن وقت مى‌توانى راحت مرا بکشي. ولى حالا اين قدر به گردنم فشار نياور.“
    مار پذيرفت و حلقهٔ دور گردن ثروتمند را شل کرد. آنها قبل از همه نزد گلهٔ گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پيرى از گوسفندان مراقبت مى‌کرد. از سگ پير پرسيدند: ”درست است که مى‌گويند پاداش خوبى بدى است؟“
    سگ جواب داد: ”بله درست است. هرچه خوبى مى‌کني، فقط بدى مى‌بيني.“ و بعد رو به ثروتمند کرد و گفت: ”گوش کن ارباب! اکنون ساليان درازى است که از گوسفندانت مراقبت مى‌کنم و هيچ‌ وقت نگذاشته‌ام دست گرگى به گوسفندانت برسد. ولى تا به‌حال، نه من و نه چوپان، هيچ‌ کدام حتى ذرّاى گوشت نخورده‌ايم و غذايمان نان خشک کپک زده است. اما اگر خداى نکرده يکى از گوسفندانت اجلش برسد و بميرد، دمار از روزگارمان درمى‌آورى اين بدى نيست که در عوض خوبى مى‌کني؟“
    رنگ روى ثروتمند پريد و سر به زير انداخت. مار به ثروتمند گفت: ”حالا جوابت را گرفتي؟ آماده باش تا نيشت بزنم!“
    ثروتمند لرزيد و گفت: ”نه مار عزيز! صبر کن سگ که نمى‌تواند جواب درستى بدهد بگذار از کس ديگرى بپرسم.“
    مار قبول کرد و با هم پيش گوسفندان و بزها رفتند و پرسيدند: ”درست است که مى‌گويند پاداش خوبى بدى است؟“
    گوسفندها و بزها جواب دادند: ”بله درست است. ما هر سال چند بره به ارباب مى‌دهيم و تعداد گوسفندهايش را زياد مى‌کنيم ولى او هيچ فکرى به‌حال ما نمى‌کند. براى چراى ما زمين سرسبز فراهم نمى‌کند و ما مجبوريم هميشه در اين زمين خشک و بى‌آب و علف چرا کنيم.“
    مرد ثروتمند يک بار ديگر جواب مخالف شنيده بود، گفت: ”بيا از شترهايم هم بپرسيم“
    مار قبول کرد و با هم پيش شترهاى مرد رفتند و از شتر پيرى پرسيدند. شتر پير آهى کشيد و جواب داد: ”اين شترهاى جوان را مى‌بينيد؟ همه‌شان را من به دنيا آورده‌ام و براى ارباب بزرگ کرده‌ام. ولى اين ارباب بى‌رحم، تا به‌حال هيچ خبرى از حال من نگرفته است. زمستان‌هاى سرد، هيچ جاى گرمى ندارم. ديگر دندانى هم برايم نمانده که غذايم را بجوم ولى ارباب توجهى به من نمى‌کند پاداش خوبى من همين است.“
    ثروتمند خسيس که باز جواب تندى شنيده بود، پريشان شد و گفت: ”بيا براى آخرين بار، از يک نفر ديگر هم بپرسيم. اگر اين بار هم محکوم شدم، حاضرم که مرا بکشي.“
    و رفتند و از عروسش پرسيدند. عروس با اندوه جواب داد: ”هرچند که خانوادهٔ ما بسيار ثروتمند است، ولى اين مرد هيچ‌وقت نمى‌گذارد که غذاى درست و حسابى بخوريم و لباس خوب بپوشيم. در حالى‌که ما شب و روز کارهاى خانه‌اش را انجام مى‌دهيم.“
    مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند.
    مار گفت: ”حالا ديگر به اندازهٔ کافى پرسيده‌ايم. تو جواب خوبى را با بدى داده‌اى و حالا بايد بدى ببيني.“
    مار به گردن مرد فشار آورد و حلقه‌اش را تنگ کرد. مرد ثروتمند در حالى‌که خفه مى‌شد، گفت: ”آه، حق با تو است. درست گفته‌اند که پاداش خوبى بدى است. علتش هم حسادت‌هاى من و امثال من است. ولى اى مار عزيز! تو به من رحم کن. قول مى‌دهم از اين به‌بعد حسود نباشم. خواهش مى‌کنم رهايم کن.“
    مار گفت: ”من از اين حرف‌هاى بى‌خود زياد شنيده‌ام.“
    و مرد ثروتمند را نيش زد و کُشت.

  4. #204
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جانتيغ و چل‌گيس

    پادشاهى بود که بچه‌دار نمى‌شد. يک روز درويشى به قصر پادشاه آمد يک سيب به زن پادشاه داد و گفت: موقع خواب نصف سيب را خودت بخور و نصف ديگر آن را به پادشاه بده تا بخورد. حتماً بچه‌دار مى‌شويد. زن پادشاه رفت براى درويش طلا بياورد. وقتى برگشت ديد درويش نيست. زن به گفتهٔ درويش عمل کرد. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت خداوند پسرى به پادشاه داد. اما بچه نفس نمى‌کشيد. هرچه دارو درمان کردند و طبيب آوردند فايده‌اى نکرد. فرداى روزى که بچه به‌دنيا آمد درويش پيدايش شد و وقتى ماجرا را دانست پرسيد: وقتى بچه به‌دنيا آمد چيزى همراهش نيامد؟ گفتند: يک تيغ آمد. درويش گفت: تيغ را سوراخ کنيد و به گردن بچه بياندازيد. تيغ را سوراخ کردند و با نخى به گردن بچه انداختند. بچه شروع کرد به نفس کشيدن و گريه کردن. اسم بچه را جانتيغ گذاشتند. چون هر وقت تيغ را از گردنش درمى‌آوردند بچه بيهوش مى‌شد و نفس نمى‌کشيد.
    سال‌ها گذشت و جانتيغ بزرگ شد. روزى پدرش کليد باغ‌هايش را به جانتيغ داد و گفت: با دايه‌ات برو و باغ‌ها را تماشا کن. جانتيغ به همراه دايه رفت و يکى ‌يکى باغ‌ها را گشتند. کليد در يکى از باغ‌ها نبود. جانتيغ دايه را فرستاد تا کليد آن را از پادشاه بگيرد. دايه که رفت جانتيغ در باغ را شکست و وارد شد. باغ هيچ زيبائى به‌خصوصى نداشت. فقط يک پرده روى ديوان آويزان بود. جانتيغ جلو رفت و پرده را کنار زد. عکس دخترى زيبا که چهل‌گيس بافته داشت آنجا بود. جانتيغ بيهوش شد. دايه به‌همراه پدر و مادرِ جانتيغ به باغ آمدند و او را بيهوش ديدند. وقتى پسر به‌هوش آمد اسم و شأن دختر را پرسيد. پدرش گفت: او چل‌گيس است. من سال‌ها تلاش کردم و نتوانستم او را به‌دست بياورم. هرکس به‌دنبال او رفته ديگر برنگشته است. جانتيغ تصميم گرفت برود و صاحب عکس را پيدا کند و بياورد. پادشاه که اصرار پسر را ديد دو سوارکار زبده را همراه او کرد تا تنها نباشد. آنها رفتند و رفتند تا شب شد. جائى اتراق کردند تا صبح دوباره به راه بيفتند. صبح جانتيغ برخاست، ديد همراهانش نيستند. فهميد که به سفارش پدرش او را تنها گذاشته‌اند تا او منصرف شود.
    جانتيغ به راهش ادامه داد، نزديک ظهر ديد يک سوار از مشرق و يک سوار از مغرب به طرف آو مى‌آيند. وقتى آنها رسيدند. جانتيغ از اسم و مقصدشان پرسيد. اسم يکى دقيقه‌شمار بود او گفت: شب‌ها که ستاره‌ها درمى‌آيند دقيقه‌هاى آنها را مى‌شمارم تا ببينم کدام‌يک زودتر مى‌آيند. سوار ديگر گفت: اسم من ستاره‌شمار است. کار من ديدن ستاره‌ها و شمردن آنهاست. دقيقه‌شمار و ستاره‌شمار هم براى پيدا کردن چل‌گيس مى‌رفتند.
    هر سه نفر با هم دست برادرى دادند و همراه شدند. دو روز راه رفتند تا تشنه و گرسنه به کشور ديگرى رسيدند. در آنجا دخترى ديدند که يک مجمعه غذاهاى جورواجور روى سرش گذاشته بود و گريان به‌سوئى مى‌رفت. جلوتر از دختر هم يک پسر خوشگل راه مى‌رفت. جانتيغ بعد از پرس و جو از دختر، فهميد که اژدهائى جلوى آب را گرفته و مردم هر روز بايد يک پسر به او بدهند بخورد تا اجازه دهد آنها کمى آب بردارند. امروز هم نوبت پسر پادشاه است و دختر غذاها را مى‌برد به اژدها بدهد تا موقع خوردن برادرش، او را کمتر اذيت کند.
    جانتيغ به دختر گفت: تو غذاها را بده ما بخوريم، من به‌جاى برادرت مى‌روم تا اژدها مرا بخورد. مجمعه غذا را از دختر گرفتند و شروع کردند به خوردن. بعد جانتيغ شمشيرش را کشيد و رفت سراغ اژدها و او را کشت. از دماغ اژدها يک کبوتر بيرون پريد. رفت روى درختى نشست و گفت: جانتيغ! الهى عاقبت بخير نشوي! من مى‌خواستم پسر پادشاه را بخورم و از اينجا بروم. جانتيغ گفت: کيش حرام شده! پادشاه آن کشور وقتى فهميد جانتيغ اژدها را کشته، مى‌خواست دخترش را به عقد او درآورد. اما به اصرار جانتيغ دختر را به ستاره‌شمار دادند و هفت روز و هفت شب جشن عروسى به‌پا بود.
    جانتيغ با دقيقه‌شمار راه افتاد. بعد از مدت‌ها به کشور ديگرى رسيدند شب شده بود. آنجا ميهمانِ پيرزنى شدند. صبح که از خواب برخاستند ديدند پيرزن گريه مى‌کند. علت را پرسيدند. پيرزن گفت: زمين‌هاى زراعتى ما آن طرف درياست. هرسال جوان‌ها مى‌روند، گندم‌ها را درو مى‌کنند تا بياورند اما موقع برگشتن کشتى غرق مى‌شود و جوان‌ها مى‌ميرند. امسال پسر پادشاه هم قرار است همراه جوان‌ها برود. براى همين مردم گريه مى‌کنند جانتيغ به قصر پادشاه رفت و از او اجازه گرفت تا همراه جوان‌ها برود. حرکت کردند و رفتند به آن سوى دريا. گندم‌ها را درو و بار کشتى کردند. موقع برگشتن، جانتيغ ديد يک اژدها از زير آب‌ها بيرون آمد. با شمشيرش زد و اژدها را کشت. يک کبوتر از دماغ اژدها بيرون آمد، پرواز کرد و گفت: ”جانتيغ! الهى عاقبت به‌خير نباشي“ جانتيغ گفت: کيش حرام شده! کشتى و سوارانش همه به سلامت به مقصد رسيدند پادشاه خواست دخترش را به عقد جانتيغ درآورد. به اصرار جانتيغ دختر پادشاه، به عقد دقيقه‌شمار درآمد. هفت شب و هفت روز جشن عروسى بود.
    جانتيغ تک و تنها به راه افتاد و رفت تا چل‌گيس را پيدا کند. به شهرى رسيد، خسته و گرسنه بود. صداى مردى را شنيد که مى‌گفت: ”خدايا پيدا نکردم، پيدا نکردم“ تا چشمش به جانتيغ افتاد گفت: ”آهان پيدا کردم“ بعد رفت به‌طرف جانتيغ و گفت: آقا بفرمائيد امروز ناهار مهمان من باشيد. جانتيغ دليل حرف‌هاى مرد را پرسيد. او گفت: پدرم گفته وقتى مى‌خواهى ناهار بخورى تنها نخور حتماً يک مهمان داشته باش. اين بود که تا شما را ديدم گفتم پيدا کردم. جانتيغ به خانه مرد رفت. مرد از جانتيغ مقصدش را پرسيد. جانتيغ گفت: براى پيدا کردن چل‌گيس مى‌روم. مرد گفت: مادر من، يک زماني، دايه چل‌گيس بود. جانتيغ گفت: پس بپرس چطور مى‌توانم او را پيدا کنم. والا ناهار نمى‌خورم. مرد از پيرزن پرسيد. پيرزن گفت: من اگر بگويم، سنگ مى‌شوم.
    فقط وقتى که تنها باشم و با خودم حرف بزنم و کسى به حرف‌هايم گوش بدهد مى‌تواند چل‌گيس را پيدا کند. به‌شرط آنکه من نفهمم که او به حرف‌هايم گوش مى‌کند. جانتيغ چيزى نگفت و ناهارش را خورد شب مرد صاحبخانه رفت به ديدن يکى از دوستانش. جانتيغ هم به پيرزن گفت: من مى‌روم بيرون و يک ساعت ديگر برمى‌گردم. اما بيرون نرفت و در گوشه‌اى پنهان شد. پيرزن مشغول انداختن رختخواب‌ها شد و با خودش حرف مى‌زد و مى‌گفت: مگر پيدا کردن چل‌گيس به اين آسانى‌هاست؟ تا حالا هزاران شاهزاده به‌خاطر او سنگ شده‌اند. هرکس بخواهد چل‌گيس را بياورد بايد هفت دانه خرما - دو سير نبات، يک بسته تيغ، مقدارى نمک و يک کوزهٔ آب همراه خودش بردارد. هفت شب و هفت روز راه برود تا به يک جنگل بزرگ برسد. بعد بايد برود بالاى بلندترين درخت جنگل، هفت ديو مى‌آيند و به درخت مى‌گويند: اى درخت هر سال به ما ميوه مى‌دادي، امسال چه مى‌دهي؟
    آن‌وقت بايد هفت دانه خرما را جداجدا روى زمين بيندازد. هرکدام از ديوها يک خرما را مى‌خورند و مدت هفت شب و روز به خواب مى‌روند. ديوها که به‌خواب رفتند بايد از درخت پائين بيايد. چل‌گيس توى گوش ديو سفيد است. هفت تکه از نبات را نزديک گوش ديو سفيد بى‌اندازد. چل‌گيس از گوش ديو سفيد بيرون مى‌آيد تا نبات‌ها را بردارد.
    کسى که رفته آنجا، بايد چل‌‌گيس را بگيرد. اگر بار اول نتوانست از پا تا کمرش به سنگ تبديل مى‌شود. دفعهٔ دوم بايد نبات را دورتر از گوش ديو بى‌اندازد. اگر اين‌بار هم نتواند چل‌گيس را بگيرد، همهٔ بدن سنگ مى‌شود ولى اگر گرفت، پاهايش هم به حال اول برمى‌گردد.
    جانتيغ همهٔ حرف‌هاى پيرزن را شنيد، از خانه بيرون رفت و نيم‌ساعت ديگر برگشت. روز بعد از پيرزن و پسرش خداحافظى کرد و رفت و همهٔ‌ چيزهائى را که پيرزن واگو کرده بود خريد و راه افتاد. رفت و رفت تا به جنگل رسيد. همهٔ کارهائى که پيرزون گفته بود انجام داد. بار اول که چل‌گيس از گوش ديو سفيد بيرون آمد، نتوانست او را بگيرد و پاهايش سنگ شد. اما بار دوم موهاى دختر را گرفت و ديگر نگذاشت به گوش ديو سفيد برگردد. دختر داد و فرياد راه انداخت. جانتيغ گفت: من آمده‌ام تو را نجات بدهم. اسم من جانتيغ است. آنها سوار اسب شدند و به تاخت رفتند. چل‌گيس به جانتيغ گفت: تو نبايد پشت سرت را نگاه کنى وگرنه سنگ مى‌شوي. چل‌گيس پشت سر را نگاه مى‌کرد که ديد ديوها دارند مى‌آيند از جانتيغ پرسيد: همراهت چه داري؟ گفت: تيغ. بعد تيغ‌ها را به دختر داد. دختر تيغ‌ها را به زمين ريخت و گفت: ”از خدا مى‌خواهم که يک کوه بزرگ تيغ بين ما و ديوها درست بشود“. يک دفعه يک کوه بزرگ از تيغ درست شد. ديوها به‌هر زحمتى بود از کوه تيغ رد شدند. اين‌بار دختر، نمک را از جانتيغ گرفت و به زمين ريخت. کوهى از نمک درست شد. شش تا از ديوها از شدت درد مردند. و يکى از آنها باقى ماند. نزديک بود به دختر و پسر برسد که چل‌گيس کوزهٔ آب را به زمين زد و يک درياى بزرزگ درست شد.
    ديو از دور پرسيد: جانتيغ چطور از دريا رد شدي؟ جانتيغ دهانه کوزه را که به‌ شکل يک سنگ سوراخ‌دار شده بود نشان داد و گفت: آن سنگ را مى‌بيني، سرت را توى سوراخ آن بکن و بپر اين طرف. ديو سرش را توى سوراخ کرد. سنگ توى دريا فرو رفت و ديو را هم با خود به ته دريا برد. جانتيغ و دختر روزها رفتند و رفتند تا اينکه چل‌گيس گفت: بيا اينجا جادر بزنيم، ما بايد چهل روز اينجا بمانيم، تا من هر روز يکى از گيس‌هايم را بشويم. آنجا چادر زدند. روزى چل‌گيس به جانتيغ که کنار چاه ايستاده بود گفت: دو تار موى من کنار چاه افتاده، آنها را بردار و بيا اين طرف والا برايت دردسر درست مى‌شود. جانتيغ اوقاتش تلخ شد موها را برداشت و دور يک تکه فلز پيچيد و آن را انداخت توى چاه. آب چاه مى‌رفت به باغ پادشاه آن کشور. يک روز باغبان شاه به باغ رفت ديد همهٔ درخت‌ها ميوه‌دار شده‌اند و هرکدام با صداى بلند مى‌گويند: ”از ميوه من بخور“ باغبان رفت و پادشاه را خبر کرد. پادشاه گفت: بوى چل‌گيس مى‌آيد. همه جاى باغ را بگرديد و هرچه پيدا کرديد به من بدهيد. گشتند و آن فلزى که موى چل‌گيس دورش پيچيده شده بود پيدا کردند و به پادشاه دادند. پادشاه گفت: اين موى چل‌گيس است برويد بگرديد و چل‌گيس را پيدا کنيد.
    اين خبر به گوش پيرزنى رسيد. رفت پيش پادشاه گفت: من چل‌گيس را پيدا مى‌کنم. پادشاه گفت: تو چل‌گيس را بياور من هم هرچه بخواهى به تو مى‌دهم. پيرزن گفت: من مى‌روم. هر وقت ديديد که پنبه سوخته روى آب مى‌آيد، نهر را بگرديد و مستقيم بالا بيائيد. پيرزن رفت و چادر چل‌گيس و جانتيغ را پيدا کرد. پيرزون خودش را به ناخوشى زد. جانتيغ او را به چادر برد. چل‌گيس تا پيرزن را ديد با خاک‌انداز توى سر او و به جانتيغ گفت: عاقبت اين پيرزن کار دستت مى‌دهد. پيرزن چند روزى آنجا ماند تا اينکه يک روز از دختر پرسيد: چرا اسم شوهر تو جانتيغ است؟ دختر علت آن اسم را گفت. يک شب پيرزن رفت و موقعى که جانتيغ خواب بود، تيغ را از گردنش باز کرد و تو چاه انداخت. جسد جانتيغ را هم انداخت توى باغى که همان نزديکى‌ها بود. بعد يک پنبه را سوزاند و توى آب انداخت. مأموران پادشاه پنبه سوخته را که ديدند پادشاه را خبر کردند. پادشاه به همراه چند سوار، رفتند و چل‌گيس را با خود به قصر بردند. چل‌گيس به پادشاه گفت: من بايد در عزاى شوهرم چهل روز عزادار باشم. در اين مدت کسى به‌جز آن پيرزن حق ندارد به من نزديک شود. پادشاه قبول کرد که چهل روز صبر کند.
    يک روز دقيقه‌شمار پيش ستاره‌شمار رفت و گفت: مدتى است ستارهٔ جانتيغ ديرتر از ستاره‌هاى ديگر بيرون مى‌آيد. ستاره‌شمار هم گفت: آرى من هم متوجه‌ شده‌ام. قرار گذاشتند بروند و جانتيغ را پيدا کنند. ستاره‌شمار يک چراغ برداشت. رفتند و رفتند. ستاره‌شمار، چراغ را روشن کرد و به‌کمک نور آن چادر چانتيغ را پيدا کردند. به آنجا که رسيدند، نور چراغ يک بار به‌طرف باغ و يک بار به‌طرف چاه مى‌افتاد. چاه را گشتند و تيغ را پيدا کردند. بعد باغ را گشتند، ديدند جانتيغ بيهوش افتاده، تيغ را به گردن او انداختند، جانتيغ به هوش آمد. جانتيغ وقتى ديد چل‌‌گيس نيست، فهميد که چه بلائى به‌ سرش آمده هرسه نفر لباس درويشى به تن کردند و رفتند تا چل‌گيس را پيدا کنند. فهميدند که مردم دسته دسته به قصر پادشاه مى‌روند تا چل‌گيس را ببينند جانتيغ با لباس درويشى وارد قصر شد. پيرزن را ديد، گفت: من درويش هستم اگر ناخوشى‌اى دارى بگو تا برايت دعا بنويسم. پيرزن گفت: مدتى است سرم درد مى‌کند. درويش روى يک تکه کاغذ نوشت: من جانتيغ هستم! حالا بگو چطور مى‌توانم تو را نجات دهم؟ کاغذ را به پيرزن داد و گفت اين دعا را به هيچ‌کس نشان نده.
    پيرزن وقتى پيش چل‌گيس رفت گفت: سرم درد مى‌کرد به يک درويش گفتم دعائى برايم نوشت. چل‌گيس کاغذ را از پيرزن گرفت و خواند بعد آن را پاره کرد و گفت: اين دعا خوب نيست من خودم يک دعاى خيلى خوبى برايت مى‌نويسم. بعد روى يک تکه کاغذ نوشت: جانتيغ، من فردا به پادشاه مى‌گويم که مى‌خواهم به حمام بروم و کسى هم حق ندارد با من بيايد. تو آنجا بيا و مرا ببين. بعد کاغذ را به پيرزن داد و پيرزن آن را توى جيبش گذاشت. موقعى که پيرزن مى‌خواست به خانه‌اش برود، جانتيغ او را صدا زد و گفت: سرت خوب شد؟ پيرزن گفت: نه. جانتيغ گفت: نکند آن دعا را به کسى نشان داده باشي؟ اگر نشان داده باشى تا آخر عمرت سرت خوب نمى‌شود. پيرزن گفت: راستش يک نفر آن را از من گرفت و پاره کرد و اين کاغذ را به من داد. جانتيغ کاغذى را که چل‌گيس نوشته بود گرفت بعد يک کاغذ بى‌خودى نوشت و به او داد. جانتيغ از پيغام چل‌گيس خبردار شد. روز بعد، جانتيغ پيرزن را يک گوشه‌اى گير آورد و دو تکه‌اش کرد و هر تکه‌اش را به يک گوشه از در حمام آويزان کرد.
    بعد، چل‌گيس را سوار بر اسبش کرد و پيش ستاره‌شمار و دقيقه‌شمار رفت. چل‌گيس به‌هر کدام از آنها يک تار مو داد و گفت: در عوض محبت‌هاى شما اين تار مو را داشته باشيد، در هر فصلى هر ميوه‌اى که بخواهيد، در جيبتان پيدا مى‌کنيد. آنها خداحافظى کردند و رفتند. جانتيغ و چل‌‌گيس هم حرکت کردند تا رسيدند به خانه پدر جانتيغ. خبر به پادشاه بردند که پسرت برگشته و چل‌گيس را هم با خود آورده است. چل‌گيس به جانتيغ گفت: من به قصر پدرت نمى‌آيم، يک خانه بگير تا با هم زندگى کنيم جانتيغ قبول کرد و يک خانه گرفت. عصر جانتيغ گفت: من مى‌خواهم به ديدن پدرم بروم. چل‌گيس گفت: پس خوب گوش کن. وقتى خواستى وارد شوى از روى فرش مى‌پرى زيرا در زير فرش چاه کنده‌اند تا ترا بکشند. اين انگشتر طلا را هم بگير، هر وقت چاى آوردند، اول آن را توى چاى بينداز، بعد بخور. غذا هم که آوردند اول مقدارى از آن به يک سگ يا گربه بده، اگر آن سگ يا گربه نمرد، بعد از آن بخور. چون پدرت مى‌خواهد تو را بکشد و مرا صاحب شود. جانتيغ به قصر پدرش رفت و همه سفارشات دختر را اجراء کرد. وقتى يک مقدار از غذا را به يک سگ داد. سگ افتاد و مرد. فردا شب هم همين‌ کارها انجام شد. اما موقع غذا خوردن، جانتيغ چراغ‌ها را خاموش کرد و در خاموشى غذاى خودش را با غذاى پدرش عوض کرد. پدر وقتى آن غذا را خورد مرد. جانتيغ پيش چل‌گيس رفت و او را به قصر آورد، و تاج پادشاهى را هم به‌سر گذاشت و هفت شب و هفت روز جشن عروسى گرفت.

  5. #205
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جمعه، شنبه، يک‌شنبه

    روزى، روزگارى سه تا برادر بودند به اسم جمعه، شنبه و يک‌شنبه که هر سه دزدهاى تَر و فرزى بودند و هيچ‌وقت دُم به تله نمى‌دادند.
    يک روز، جمعه گوسفندى دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان کرد به طاق ايوان و به زنش گفت: ”اگر من خانه نبودم و شنبه و يک‌شنبه آمد اينجا و آب خواست، آب را تو کاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با کوزه آب بخورند، سرشان را بالا مى‌گيرند و لاشهٔ گوسفند را مى‌بيند“.
    زن گفت: ”به روى چشم!“
    تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون که سر و کله‌ٔ شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت.
    زن گفت: ”پيش پات رفت بيرون“.
    شنبه گفت: ”يک کم آب بده بخورم“.
    زن گفت: ”صبر کن کاسه بيارم“.
    شنبه گفت: ”به خودت زحمت نده!“
    و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد، دست برد کوزه را از گوشهٔ ايوان ورداشت سر کشيد و گفت: ”دستت درد نکند! ديگر زحمت را کم مى‌کنم“.
    و از خانه بيرون زد.
    تنگِ غروب، جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد: ”چه خبر؟“
    زن جواب داد: ”اَمن و امان! فقط شنبه يک نوک پا آمد اينجا آب خورد و رفت“.
    جمعه گفت: ”با کاسه آب خورد يا با کوزه؟“
    زن گفت: ”تا خواستم کاسه بيارم، کوزه را ورداشت سر کشيد و خداحافظى کرد و رفت“.
    جمعه با دست زد رو پیشانی خودش و گفت ”ای داد بی داد که گوشت از دست رفت“.
    زن گفت: ”بد به دلت راه نده“.
    جمعه گفت: ”مگر نمى‌گوئى با کوزه آب خورد؟“
    زن گفت: ”چرا!“
    جمعه گفت: ”خدا مى‌داند که گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روزِ روشن نَبَرد، شب تاريک مى‌برد“. بعد نشستند با هم به مشورت که چه کنند، چه نکنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب که مى‌خواهند بخوابند، گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان.
    نصفه‌هاى شب، شنبه رفت خانهٔ جمعه و وقتى ديد لاشهٔ گوشت سر جاش نيست، تا تَه ماجرا را خواند و بى‌سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين که خُروپُفشان رفت هوا دست برد زير لحاف، لاشهٔ گوسفند را يک کم غلتاند طرف برادرش، يک کم چرخاند طرف زن برادرش و خوب که جا باز شد، لاشه را آهسته از بين‌شان درآورد و با خود برد.
    کمى‌ بعد، جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبرى نيست و مثل برق و باد، بام به بام خودش را رساند به خانهٔ شنبه و رفت پشتِ درِ حياط ايستاد.
    شنبه به خانه که رسيد، آهسته زد به در. جمعه در را باز کرد و شنبه به خيال اينکه زنش در را باز کرده، در تاريکى شب گوشت را داد به‌دست جمعه، جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشکى زد بيرون و برگشت به خانهٔ خودش.
    کلهٔ سحر، شنبه زنش را بيدار کرد و گفت: ”پاشو يک آبگوشتِ پُر گوشت بار بگذار براى نهار“.
    زن گفت: ”با کدام گوشت؟“
    شنبه گفت: ”با همان گوشتى که ديشب آوردم خانه تحويلت دادم“.
    زن گفت: ”خواب ديدى خير باشد!“
    شنبه از همين يکى دو کلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبى زد تو سر خودش و گفت: ”اى دادِ بى‌داد که گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمى‌بينيم“.
    بعد، پا شد رفت سر وقت يکشنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانهٔ جمعه که هم نهار چرب و نرمى بخورند و هم با او صحبت کنند و قرار و مدارى بگذارند.
    نهار را که خوردند، شنبه و يکشنبه صحبت را کشاندند به اصل مطلب و گفتند: ”اى برادر! انصاف به دور است که سور و سات تو اين‌قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادرى گفته‌اند، برابرى گفته‌اند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدى و هر چه گير آورديم تقسيم کنيم“.
    جمعه گفت: ”به شرطى که هر چه من گفتم گوش کنيد“.
    شنبه و يکشنبه قبول کردند. برادر بودند، دست برادرى هم با هم دادند.
    غروب همان روز، جمعه به بهانهٔ ديدن آشنائى که در دربار شاه داشت، رفت به دربار، اين‌ور و آن‌ور سرک کشيد؛ راه خزانهٔ شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفه‌هاى شب با شنبه و يکشنبه يکى يک کولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار.
    شنبه و يکشنبه نزديک خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ کولبارچه‌هاشان را يکى يکى از جواهر پُر کرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه.
    فرداى آن شب، سه تائى از خانه رفتند بيرون که در کوچه و بازار سر و گوشى آب بدهند و ببينند مردم از دزديِ ديشب‌شان چه مى‌گويند. امّا، هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند، ديدند خبرى نيست.
    تو نگو وقتى شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه، گفته: ”نگذاريد اين خبر جائى درز کند که تاج و تخت‌مان بر باد مى‌رود“.
    و دستور داده بود زير دريچه‌اى که دزد از آنجا به خزانه رفته يک خمره پر از قير بگذارند که اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه، يک‌راست بيفتد تو قير و اسير شود.
    برادرها وقتى ديدند به خزانهٔ شاه دستبرد زده‌اند و آب از آب تکان نخورده، نيمه‌هاى شب، کولبارچه‌هاشان را ورداشتند و باز به‌طرف دربار راه افتادند.
    اين دفعه نوبت شنبه بود که از دريچه به خزانه برود. جمعه و يکشنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پائين پريد و يک‌راست افتاد تو خمرهٔ قير و گير افتاد.
    شنبه، جمعه را صدا زد و گفت: ”اى برادر! من افتادم تو قير و کارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد“.
    جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد کار همه‌شان تمام است و چاره‌اى غير از اين نديد که سر شنبه را ببرد و با خود بَبَرد. اين بود که خَم شد، چنگ انداخت موى سر شنبه را گرفت، سرش را بريد و با خود برد.
    فردا صبح، جمعه و يکشنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است که دزد زده به خزانهٔ شاه و افتاده به تله؛ امّا سر ندارد و شاه دستور داده دزد بى‌سر را آويزان کنند به دروازهٔ شهر که هر کس آمد جلوِ جنازه گريه‌زارى کرد، او را بگيرند و دزد را شناسائى کنند.
    جمعه و يکشنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند.
    زن شنبه شيون و زارى راه انداخت که: ”من طاقت ندارم تن بى‌سرِ شوهرم به دروازهٔ شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مى‌روم جنازهٔ شوهرم را ورمى‌دارم و مى‌آورم“.
    جمعه گفت: ”اگر اين کار را بکنى سر همهٔ‌مان را به باد مى‌دهي. تو از خانه پا بيرون نگذار؛ من قول مى‌دهم که با يکشنبه برم و هر طور که شده جنازهٔ شنبه را از چنگشان در بيارم“.
    جمعه و يکشنبه، مطربى هم بلد بودند و الاغى داشتند که هر جا وِلِش مى‌کردند، يک‌راست برمى‌گشت خانه و اگر درِ خانه بسته بود، با سر به در مى‌زد.
    سرِ شب، جمعه و يکشنبه ساز و کمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع کردند در شهر گشتن و زدن و خواندن.
    نزديک دروازهٔ شهر که رسيدند، يکى از نگهبان‌ها جلوشان را گرفت و گفت: ”پياده شويد و براى ما ساز بزنيد“.
    جمعه گفت: ”ديگر از نفس افتاده‌ايم و حال ساز زدن نداريم“.
    نگهبان‌ها گفتند: ”حالا که به ما رسيد از نفس افتاديد؟ دِ يالله بيائيد پائين و بهانه نياريد که پاک حوصله‌مان سر رفته“.
    يکشنبه گفت: ”راستش را بخواهيد مى‌ترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم“.
    يکى از نگهبان‌ها گفت: ”دهنت را آب بکش! کى جرئت دارد به خرتان نگاهِ چپ بکند. ما داريم از جنازهٔ به اين مهمى نگهبانى مى‌کنيم، آن وقت شما مى‌گوئيد دزد بيايد و جلوِ چشم ما خرتان را بدزدد“.
    جمعه گفت: ”خلاصه گفته باشم کليد رِزق و روزى ما در اين دنيا همين يک دانه الاغ است“.
    و از الاغ پياده شدند؛ نشستند کنار نگهبان‌ها و شروع کردند به ساز زدن و آنقدر زدند که نگهبان‌ها چرتشان برد و کَم‌کم خُر و پُفشان رفت به هوا.
    جمعه و يکشنبه پا شدند، جنازه را از بالاى دروازه آوردند پائين و بستند رو الاغ و الاغ را هى کردند طرف خانه و تند برگشتند دراز کشيدند کنار نگهبان‌ها و خودشان را زدند به خواب.
    کلهٔ سحر، يکى از نگهبان‌ها از خواب پريد و ديد نه از جنازه خبرى هست و نه از الاغ و بناى داد و فرياد را گذاشت و همه را از خواب پراند.
    جمعه و يکشنبه کِش و قوسى به خود دادند و خواب‌آلود پرسيدند: ”چى شده؟“
    نگهبان‌ها گفتند: ”گاومان دوقلو زائيده!“ً
    و با عجله شروع کردند به اين‌ور و آن‌ور دويدن و وقتى چيزى پيدا نکردند، برگشتند پيش جمعه و يکشنبه که زار زار گريه مى‌کردند و به سر و کلهٔ خودشان مى‌زدند. جمعه مى‌گفت: ”ديدى چطور نانمان را آجر کردند؟“ و يکشنبه دنبال حرف برادرش را مى‌گرفت که: ”حالا چه کنيم با هفت هشت تا نان‌خورِ ريز و درشت؟“
    نگهبان‌ها افتاند به اِز و جز که: ”صداش را درنياريد و جرم ما را سنگين‌تر نکنيد؛ بيائيد پولِ الاغتان را بگيريد و برويد دنبال کارتان“.
    جمعه در لابه‌لاى گريه گفت: ”از کجا الاغى به آن خوبى پيدا کنم؟“
    نگهبان‌ها شروع کردند به دلدارى آنها و گفتند: ”پيدا مى‌کنيد اِن‌شاءالله. باز حال و روز شما بَدَک نيست. ما را بگو که معلوم نيست پادشاه به‌دارمان بزند يا به زندانمان بندازد“.
    جمعه گفت: ”حالا که اين‌طور است قبول کنيم. چون دلمان نمى‌آيد سرتان برود بالاى دار“.
    و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه.
    طولى نکشيد که خبر به پادشاه رسيد: ”جنازه را هم دزديدند“.
    پادشاه وزير دست راستش را خواست و نشستند به گفت‌وگو که چه کنند، چه نکنند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند که تو کوچه و خيابان سکهٔ نقره و طلا بريزند و نگهبان‌ها دورادرو مراقب باشند و هر که دولا شد سکه ورداشت او را بگيرند و دار بزنند و قال قضيه را بکنند“.
    جمعه که از اين ماجرا بو برده بود، به يکشنبه گفت: ”پاشو قير بزن کف پات و برو تو کوچه و خيابان. هر جا سکه ديدى رو آن پا بگذار. بعد، برو تو خرابه؛ سکه را از کف پات بکَن و باز راه بيفت و از نو همين کار را بکن؛ امّا مبادا دولا شوى و چيزى از زمين وردارى که سرت به باد مى‌رود“.
    يکشنبه گفت: ”هر چه تو بگوئي!“
    و همان‌طور که جمعه گفته بود رفت خيابان‌ها و کوچه پس کوچه‌هاى شهر را زير پا گذاشت و همهٔ سکه‌ها را جمع کرد.
    براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه چه نشسته‌اى که روز روشن همهٔ سکه‌ها ناپديد شد و اَحدالناسى هم دولا نشد که از زمين چيزى بردارد“.
    پادشاه دستور داد يک شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر که نگاهِ چپ به شتر کرد، او را بگيرند از دروازهٔ شهر آويزان کنند.
    جمعه که هميشه دور و بَر دربار مى‌پلکيد، از اين خبر هم اطلاع پيدا کرد و رفت چُپُق سر و تَه نقره‌اش را آماده کرد و دَمِ درِ خانه‌شان ايستاد. همين که ساربان رسيد جلو خانه، چپق را آتش زد و گفت: ”يا علي! يا حقّ! خسته نباشى ساربان!“
    و چپق را داد به‌دست او. ساربان تا يکى دو پُک زد به چپق، يکشنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه.
    ساربان به پشت سرش که نگاه کرد، هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده به‌دستش و از شتر و بارش اثرى نيست.
    خلاصه! براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه! چه نشسته‌اى که شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد“.
    در اين ميان پادشاه کشور همسايه يک چرخ پنبه‌ريسى و مقدارى پنبه براى پادشاهِ دزدزده هديه فرستاد و پيغام داد: ”پادشاهى که نتواند دزد خزانه‌اش را پيدا کند، همان که از تاج و تختش بيايد پائين، گوشه‌اى بنشيدند و پنبه بريسد“.
    اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت: ”جارچى در شهر بگردد و جار بزند هر کس بيايد و راه پيدا کردن دزد را نشان بدهد، پادشاه از مال و مِنال دنيا بى‌نيازش مى‌کند“.
    پيرزنى رفت پيش پادشاه و گفت: ”اى پادشاه! شترِ به آن بزرگى را که نمى‌شود قايم کرد؛ بالأخره آن را مى‌بيند“.
    پادشاه گفت: ”حرفِ آخر را بزن؛ مى‌خواهى چه بگوئي؟“
    پيرزن گفت: ”دزد تا حالا شتر را کشته و گوشتش را تيکه تيکه کرده. من کوچه به کوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مى‌گذارم و مى‌گويم تو خانه مريضى دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. اين‌طور هر که آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مى‌آيد و کمى هم به من مى‌دهد و دزد پيدا مى‌شود“.
    پادشاه گفت: ”بد فکرى نيست! برو ببينم چه کار مى‌کني“.
    پيرزن راه افتاد درِ خانه‌ها که: ”خدا خيرتان بدهد! جوان مريضى در خانه دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد کمى به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. اِن‌شاءالله خدا يک در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد“.
    پيرزن همين‌طور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانهٔ جمعه.
    زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و کمى گوشت شتر داد به او.
    جمعه رفته بود حمام و هنوز رَخت درنياورده بود که خبر را شنيد و تند راه خانه‌اش را پيش گرفت که به زن‌ها خبر بدهد اگر چنين پيرزنى آمد درِ خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر کوچه که رسيد، ديد پيرزنى گوشت به‌دست از کوچه آمد بيرون.
    جمعه از پيرزن پرسيد: ”ننه جان! کجا بودى اين‌ طرف‌ها؟“
    پيرزن جواب داد: ”ننه جان! جوانى دارم که مريض است و حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. همهٔ شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا کمى پيدا کردم“.
    جمعه گفت: ”حکيم درست گفته؛ گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهى شفاى بيمارِ تو کلهٔ شتر است. با من بيا تا کلهٔ شتر هم به تو بدهم“.
    پيرزن تا اين حرف را شنيد، گل از گلش شکفت؛ چون مطمئن شد که دزد را پيدا کرده و شروع کرد به دعا کردن و به‌دنبال جمعه افتاد به راه.
    جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد.
    خبر به پادشاه رسيد که: ”پيرزن گم شد و از دزد خبرى به‌دست نيامد“.
    پادشاه که ديگر خسته شده بود، دستور داد جارچى جار بزند که اگر دزد بيايد و خودش را معرفى کند، پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر مى‌دهد.
    طولى نکشيد که عدهٔ زيادى جلو دربار جمع شدند و همه ادعا کردند که دزدند.
    پادشاه گفت: ”به اين سادگى‌ها هم نيست. دزد ما نشانه‌هائى دارد“.
    جمعه ديد وقتش رسيده خودش را آفتابى کند و سر شنبه و سر شتر و سر پيرزن و سکه‌ها را ورداشت و برد گذاشت پيش پادشاه و گفت: ”اين سر برادرم که به خزانه زده بود؛ اين سر شترى که با بار طلا و جواهر گم شد؛ اين سر پيرزنى که دنبال گوشت شتر مى‌گشت و اين هم سکه‌هائى که ريخته بود تو کوچه و خيابان“.
    پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت: ”اگر تو همهٔ دنيا يک دزد درست و حسابى پيدا شود، همين است!“
    و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر کشيدند و دادند به او.

  6. #206
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جميل و جميله

    روزى روزگاري، جوانى به‌نام جميل زندگى مى‌کرد که دخترعموئى به‌نام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند.
    يک روز که دختران ده براى گرد‌آورى هيزم به بيشه‌زار مى‌رفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مى‌کرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانه‌هايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمى‌شد. هر بار که هيزم را بلند مى‌کرد دستهٔ هاون به زمين مى‌افتاد. دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند ”جميله، هوا رو به تاريکى مى‌رود، اگر مى‌خواهى با ما بيائى بيا وگرنه مى‌توانى به دنبال ما راه بيفتي“. جميله گفت ”شما برويد، من نمى‌توانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مى‌مانم“. از اين‌رو دخترها او را ترک کردند.
    وقتى هوا تاريک‌تر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بى‌درنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعه‌اى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت ”اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند“. اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت ”چه بلائى سر خودم آوردم!“
    وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: ”دختر من کجاست؟“ آنها گفتند: ”دختر شما در بيشه‌زار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مى‌آيى بيا وگرنه ما مى‌رويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کرده‌ام که نمى‌توانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مى‌مانم“. مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب به‌سوى بيشه‌زار دويد.
    مردان روستا به‌‌دنبال زن راه افتادند و به او گفتند ”به خانه‌ات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشه‌زار شود. ما - مردها - جميله را جستجو مى‌کنيم“. ولى مادر جميله فرياد زد ”من با شما مى‌آيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آن‌وقت چه خاکى به سرم بريزم؟“ مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشه‌زار نشان دهد.
    آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها به‌نام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آن‌گاه به مادر جميله که هنوز گريه مى‌کرد، گفتند”دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟“ و همگى به خانه‌هايشان بازگشتند.
    روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند ”چه‌کار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟“ و سرانجام تصميم گرفتند ”بزى را مى‌کشيم و سرش را دفن مى‌کنيم و سنگى روى قبر مى‌گذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مى‌دهيم و مى‌گوئيم که دختر مرده است“.
    پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيور‌آلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت ”اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد“. اشک‌هاى آن جوان بر گونه‌هايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند ”با ما بيا“ و او که لباس‌هاى عروسى را زير بغل حمل مى‌کرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاى‌هاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباس‌هاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مى‌کرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ‌ خانه‌اى نزديک آن نبود.
    مرد با خود گفت ”در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد“ و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد ”شما ديوى يا انسان؟“ مرد گفت ”من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!“ دختر پرسيد ”چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غول‌ها و ديوها به‌دنبال چه مى‌گردي؟“ آن‌گاه مرد را نصيحت کرد و گفت ”شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگى‌ات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت ”چرا اين‌قدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مى‌کني؟“ دختر گفت ”من تقاضائى دارم“. اگر به طرف ده ما مى‌روى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مى‌شود برسان:
    از فراز کاخ بلندى در بيابان
    جميله سلامت مى‌رساند
    از وراى ديوارهاى ستبر زندان
    جميله صداى بزغاله‌اى شنيد
    که در قبرِ وى خاکش کردند
    تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند
    جميله در جائى که بادهاى بيابانى مى‌وزند و مى‌روبند
    تک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريد
    مرد با خود گفت ”مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست“.
    مرد فقير يک روز، دو روز، سه روز و بالاخره يک ماه تمام در آن بيابان راه رفت تا اينکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسيد. مرد همان‌جا منتظر ماند. جوانى بيرون آمد با موهاى ژوليده که تا روى پيشانى‌اش را پوشانده بود و ريش‌هاى بلندش تا سينه‌اش مى‌رسيد. مرد جوان گفت ”سلام غريبه، از کجا مى‌آئي؟“ مسافر گفت ”از غرب مى‌آيم و به‌طرف شرق مى‌روم“. جوان گفت ”خب پس بفرمائيد داخل و شامى با ما بخوريد“. مرد به‌دنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسيد ”جوان چرا غذا نمى‌خوري؟“ ديگران گفتند ”هيس! شما از ماجراى او خبر نداري، اشتهاى خوردن ندارد“. مسافر ساکت شد تا اينکه يکى از حاضران گفت ”جميل، کمى آب برايمان بياور!“ آن‌گاه غريبه فرياد زد ”آهاى مردم، کلمهٔ جميل مرا به ياد چيزى انداخت! وقتى از ميان بيابان رد مى‌شدم يک قلعهٔ بزرگ ديدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که ...“ ديگران حرفش را بريدند و گفتند ”ساکت! جلوى جميل از هيچ دخترى صحبت نکن“. اما آن جوان منظورش را فهميد و گفت ”غريبه به صحبتت ادامه بده!“ مرد مسافر گفت ”اگر کتمان حقيقت، انسانى را نجات مى‌دهد آيا گفتن حقيقت، باعث نجات بيشتر او نخواهد شد“. و کل داستان و پيام دختر را براى آنان بازگو کرد.
    از فراز قصر بلند بيابان
    جميله سلامت مى‌رساند
    از وراى ديوارهاى ستبر زندان
    جميله صداى بزغاله‌اى شنيد
    که در قبرِ وى خاکش کردند
    تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند
    جميله در جائى‌که بادهاى بيابان مى‌وزند و مى‌روبند
    تک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريد
    جميل گفت ”آها پس جميله فرار کرده ولى شما به من گفتيد مرده!“ آرى دروغ پنهان نمى‌ماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زير خاک بيرون آورد. روستائيان فقط اين را به او گفتند که ”ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود داني“. جميل گفت ”مقدارى غذا و اسلحه‌اى به من بدهيد. من همراه اين مرد غريبه مى‌روم تا مرا راهنمائى کند!“ اما مرد مسافر گفت ”من نمى‌توانم يک ماه ديگر راه بروم. مقصد خيلى دور است“. جوان با التماس گفت ”اگر فقط راه را به من نشان بدهي، خدا در عوض لطفش را از شما دريغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد“. آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غريبه گفت ”اين جاده مستقيماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. اميدوارم به سلامت برسي!“ و آن‌گاه از راهى که آمده بود برگشت.
    جميل روزها و هفته‌ها راه سپرد تا اينکه پس از يک ماه، قصر را ديد که مانند کبوترى سفيد از دور مى‌درخشيد. از شدت خوشحالى شروع به دويدن کرد تا اينکه در پاى ديوارهاى قصر ايستاد.
    مرد جوان با خود گفت ”آه خداى بزرگ، حال چه‌کار کنم. اين قلعه نه درى دارد و نه پنجره‌اي. ديوارهاى صافش آن‌قدر لغزند است که نمى‌شود از آن بالا رفت“. غرق تفکر بود که دخترعمويش از پنجره نگاهى به بيرون انداخت و گفت ”آه جميل عزيز! جميل سرش را بلند کرد. نگاه‌هايشان به‌هم گره خورد. بغض در گلوى جميل ترکيد و اشک از چشمانش جارى شد. جميله گفت ”پسر عموى عزيز چه کسى تو را از اين راه دور آورد؟“ جميل پاسخ داد ”عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اينجا آورد“. جميله با صداى بلند گفت ”اگر مرا دوست داري، قبل از آنکه غول بيايد و گوشتت را بخورد و شيرهٔ استخوان‌هايت را بمکد از اينجا برو. جميل گفت ”به خدا و جان عزيزت قسمت حتى اگر بميرم تو را ترک نمى‌کنم“. جميله گفت ”پسرعمو، چه کارى مى‌توانم براى نجاتت بکنم آيا اگر طنابى برايت بى‌اندازم مى‌توانى از آن بالا بيائي؟“ ديرى نکشيد که جميله طناب را پائين انداخت و جميل با دشوارى از ديوار بالا رفت و خود را به جميله رساند. آن دو يکديگر را در آغوش گرفتند و قلب‌هايشان در کنار هم آرام گرفت!
    اما چه اشک‌ها که نريختند! جميله گفت: ”پسرعموى عزيز کجا پنهانت کنم؟ آيا اگر تو را توى پاتيل پنهان کنم آرام مى‌ماني؟“ جميله به سختى توانست پاتيل را روى جميل قرار دهد. در اين هنگام غول وارد شد. در يک دست گوشت انسان را براى خود و در دست ديگر گوشت گوسفند را براى جميله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت:
    در درون خانه‌ام
    بوى انسان به مشامم مى‌رسد!
    جميله گفت: ”آه پدر، با اين همه توفان و بادهاى کويرى چه کسى مى‌تواند خود را به اين قلعه بلند و دورافتاده برساند“ و به گريه افتاد. غول گفت: ”گريه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم“. و دراز کشيد تا استراحتى بکند.
    اما همين‌که دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبيد و به‌صدا درآمد:
    يک انسان زير ديگ استو گوشت گوسفند به‌دنبال آن گفت:
    خدا پسرعمويش را عقيم کند
    غول در ميان خواب و بيدارى پرسيد ”جميله اينها چه مى‌گويند؟“ جميله گفت ”آنها مى‌گويند ما نمک مى‌خواهيم! نمک بيشترى اضافه کن! و من اين کار را انجام دادم“. اندک زمانى بعد گوشت انسان بار ديگر از جا جهيد و گفت:
    يک انسان زير ديگ است!
    و گوشت گوسفند تکرار کرد:
    خدا پسرعمويش را عقيم کند
    غول پرسيد ”اين چه صدائى بود جميله؟“ جميله گفت ”آنها مى‌گويند ما فلفل مى‌خواهيم! فلفل بيشترى اضافه کن! و من اين‌کار را کردم“.
    گوشت انسان از جا جهيد و صدا کرد:
    يک انسان زير ديگ است!
    و گوشت گوسفند گفت:
    خدا پسرعمويش را عقيم کند
    وقتى غول پرسيد ”آنها چه مى‌گويند؟“ جميله گفت ”آنها به من مى‌گويند ما پخته شديم و آماده هستيم، ما را از روى آتش بردار!“ غول گفت ”پس بگذار شاممان را بخوريم!“ و همين‌که شامش را خورد و دست‌هايش را شست گفت ”جميله، رختخوابم را پهن کن مى‌خواهم بخوابم“.
    جميله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلب‌توجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانه‌کردن موهايش پرداخت. ”پدر شما خياط نيستي، اما يک سوزن دارى دليلش را برايم مى‌گوئي“. غول گفت ”اين يک سوزن معمولى نيست. وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم به يک خارستان تبديل مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نيست.“ دختر گفت ”پدر شما کفاش نيستى اما يک درفش داري، دليلش را برايم مى‌گوئي“. غول گفت ”اين با درفش کفاشى فرق مى‌کند. وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم تبديل به يک کوه آهنى مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نيست. دختر گفت ”پدر، شما کشاورز نيستى اما يک بيل داري، علت آن را برايم مى‌گوئي“. غول گفت ”اين يک بيل معمولى نيست، وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم درياى پهناورى ايجاد مى‌شود که هيچ انسانى نمى‌تواند از آن بگذرد. اما دخترم اينها فقط ميان من و تو باشد و هيچ‌کس از آنها سردر نياورد“.
    غول همان‌طور که صحبت مى‌کرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مى‌تابيد که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مى‌کرد مرد جوان از زير پاتيل صدا زد ”جميله بگذار فرار کنيم“. دختر گفت ”هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مى‌بيند“.
    آنها ساکت نشستند و انتظار کشيدند تا اينکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جميله گفت ”حالا بايد برويم!“ و سوزن و درفش و بيل سحر‌آميز را در عباى پسرعمويش پيچيد، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائين رفتند و با شتاب به سوى روستايشان حرکت کردند.
    در اين مدت، غول توى رختخوابش مى‌غلتيد و خرناسه مى‌کشيد. سگ شکاريش سعى کرد او را بيدار کند:
    اى خوابيدهٔ خواب‌آلود، به تو هشدار مى‌دهم
    جميله رفت و به تو آسيب خواهد رساند!
    غول فقط براى چند لحظه بيدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بيدار نشد. وقتى بيدار شد صدا کرد ”آى جميله! آى جميله“ اما از جميله نه صدائى مى‌آمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان‌ دوان به تعقيب دختر پرداخت!
    جميله سر خود را برگرداند و فرياد زد ”غول دارد به طرف ما مى‌آيد پسرعمو! جميل گفت: ”کجاست؟ من او را نمى‌بينم“. جميله گفت ”او آن‌قدر دور است که عين يک سوزن به‌نظر مى‌آيد“. آن دو شروع به دويدن کردند اما غول و سگش سريع‌تر مى‌دويدند. وقتى به جميل و جميله نزديک شدند، جميله سوزن سحر‌آميز را روى زمين انداخت که براثر آن خارستانى پديد آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما اين دو به چيدن خارها پرداختند تا اينکه توانستند باريکه راهى را از ميان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند.
    جميله به پشت سر خود نگريست و فرياد زد ”پسرعمو، غول دارد به طرف ما مى‌آيد!“ جميل گفت ”من نمى‌بينمش او را به من نشان بده“. جميله گفت ”او با سگش مى‌آيد و به اندازهٔ يک درفش است! و اندکى سريع‌تر دويدند. اما سرعت غول و سگش بيشتر بود و طولى نکشيد که به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش سحر‌آميز را روى زمين انداخت. يک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از ميان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند.
    جميله نظرى به پشت سر خود انداخت و فرياد زد ”آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزديک مى‌شوند! جميله بيل سحر‌آميز را روى زمين انداخت. درياى بزرگى ميان آنان پديد آمد. غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در ميان دريا ايجاد کنند اما شکم گ پر از آب شور شد و ترکيد. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جميله گفت ”اميدوارم خدا سرت را شبيه سر الاغ و موهايت را عين کنف بکند!“ در همان لحظه جميله تغيير شکل يافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهايش همچون گوني، زبر و به‌هم بافته گرديد. وقتى جميل به اطراف نگاه کرد و او را ديد گفت ”آيا من اين همه راه را به خاطر يک عروس آمده‌ام يا يک ماچه الاغ؟“ و به سوى دهستان دويد و جميله را تنها گذاشت. اما در ميانهٔ راه ايستاد و با خود گفت ”هر چه باشد جميله دخترعموى من است، چگونه او را در ميان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغيير داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند“. جميل با شتاب نزد دخترعمويش برگشت و گفت ”جميله بيا برويم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اينکه با يک غول ازدواج کرده‌ام به من خواهند خنديد، غولى با دست و پاى آدميزاد. چه وحشتناک و شرم‌آور است! صورت عين الاغ و موها شبيه گوني!“ جميله با گريه گفت ”با تاريک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چيزى به کسى نگو“.
    آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جميله را کوبيدند. ”باز کنيد من جميلم، دخترعمويم را با خودم آورده‌ام“. زن بينوا با خوشحالى در را باز کرد. ”دخترم کجاست، بگذار او را ببينم!“ اما وقتى جميله را ديد گفت ”پناه بر خدا، دخترم الاغ شده يا مسخره‌ام مى‌کنيد؟“ جميل گفت ”صدايت را پائين بياور ممکن است مردم بشنوند“. جميله گفت ”مادر، من مى‌توانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم“. آن‌گاه رانش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که يک بار سگ گازم گرفت“. و سينه‌اش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانيد“. آن‌گاه مادر جميله او را در آغوش گرفت و گريست و جميله همهٔ ماجرا را برايش تعريف کرد و گفت ”مارد، حالا مرا در خانه‌ات پنهان کن و تو پسرعموى عزيز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پيدا نکرده‌اي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود!“
    از آن پس جميله مثل يک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شب‌ها بيرون برود و وقتى مردم سراغش را از جميل گرفتند گفت ”او را پيدا نکردم“. مردم گفتند ”ما عروس ديگرى را بهتر از جميله برايت پيدا مى‌کنيم“. جميل در پاسخ گفت ”نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مى‌کشد و تا زمانى‌که بدانم زنده است راحت نخواهم بود“. آنها پرسيدند ”جهيزيه‌اى که خريدى چه مى‌شود؟“ و او گفت ”بگذار توى صندوقچه بماند تا کرم‌ها آن را بخورند!“. دوستانش گفتند ”جميل، راستى که آدم ديوانه‌اى هستي“. جميل گفت ”بعد از اين نمى‌خواهم که با هيچ‌يک از شما معاشرت کنم“. و به خانهٔ عمويش رفت تا در آنجا زندگى کند.
    سه ماه گذشت. روزى در بيابان يک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت ”اگر مأموريتى برايم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند“. دوره‌گرد که نزديک بود از ترس زهره‌ترک شود، گفت ”آماده‌ام“. غول گفت ”اين جاده را بگير و برو، به دهى خواهى رسيد که جوانى به‌نام جميل و دخترى به‌نام جميله در آن زندگى مى‌کنند و به جميله بگو، هديه‌اى از پدرت يعنى غول برايت آورده‌ام. آينه، که خودت را در آن ببينى و شانه‌اى که با آن سرت را شانه کني“ و بى‌درنگ شانه و آينه را در ميان کالاهاى دوره‌گرد جا داد.
    وقتى دوره‌گرد به خانه جميله رسيد گرسنگي، گرما و پياده‌روى او را از پا درآورده بود جميل از خانه بيرون رفت و دوره‌گرد را ديد که بيرون از خانه دراز کشيده است به او گفت”اگر زير آفتاب بمانى بيمار مى‌شوي“ و دوره‌گرد در پاسخ گفت ”من همين آلان سفر يک ماهه‌اى را از جاده بيابانى پشت سر گذاشته‌ام“. جميل پرسيد ”آيا سر راه خود قلعه‌اى هم ديدي؟“ دوره‌گرد گفت ”آرى ارباب من“ و پيام غول را برايش بازگو کرد و هديه جميله را به او داد.
    جميله همين‌که به آينه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اوليه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشيد، موهايش نيز همانند حالت قبلى شدند مادر جميله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوال‌هايشان را پرسيدند و همه جواب‌ها داده شد، عروسى تدارک ديده شد. جميله زن جميل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اينکه سرانجام از دنيا رفتند.

  7. #207
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جن و شاطر

    مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبح‌ها بيرون مى‌رفت و زمينش را شخم مى‌زد. يک‌بار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت:
    - ”مرد! ما ديگر نان نداريم. آردمان تمام شده است و نتوانسته‌ام نان بپزم. بردار گندم‌ها را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم.“
    مرد، دم اذان يک گونى گندم روى خرش گذاشت و به‌طرف آسياب به راه افتاد. آسياب بيرون ده پائين دره قرار داشت.
    هوا کم‌کم تاريک مى‌شد. مرد رفت و رفت تا از ده دور شد. در يک محوطهٔ باز افراد زيادى را ديد که دور هم جمع شده‌اند، مى‌زنند و مى‌رقصند. پرسيد:
    - ”اينجا چه خبر است؟“
    جواب شنيد: ”اينجا عروسى است. تو هم بارت را زمين بگذار و بيا در جشن ما شرکت کن“
    مرد بار گندم را زمين گذاشت. خرش را به درختى بست و کنار جمعيت بر زمين نشست. ديد همه آنها سم و دم و شاخ دارند. صداى يک نفر بلند شد:
    - ”ميرزاتقي! تو برقص!“
    آن يکى گفت: ”ميرزانقي! تو بخوان“
    مرد به کسى که آنها مى‌گفتند نگاه کرد و ديد آنها به يک گربه مى‌گويند ”ميرزانقي“، گربه لباس‌هاى زن آن مرد را پوشيده بود. مرد شکش برد. شام را آوردند. مرد با خودش گفت: ”به جهنم! بگذار دستم را توى روغن فرو کنم و علامتى روى پيراهن اين گربه بگذارم تا ببينم چه مى‌شود. ببينم اگر اين گربه جزو جن و شياطين است و لباس زن مرا مى‌پوشد، به زنم بگويم به بقچه لباس‌ها سوزن نزند و سنجاق بزند(عده‌اى از مردم عامى آذربايجان اعتقاد دارند که جن و پريان هم مراسم جشن و عروسى دارند و در اين مراسم که شب‌ها برگزار مى‌شود آنها لباس‌هاى مردم را از توى بقچه‌ها برمى‌دارند، مى‌پوشند، در جشن شرکت مى‌کنند و بعد از جشن که معمولاً تا صبح طول مى‌کشد، لباس‌ها را برمى‌گردانند. برهمين اساس است که مى‌گويند اگر بر بقچه‌هاى لباس سنجاق قفلى بزنند جن‌ها نمى‌توانند لباس‌ها را ببرند!). اگر هم لباس مال زنم نباشد که هيچ.“
    مرد دستش را توى روغن کرد علامتى روى پيراهن گربه گذاشت. آنها زدند و رقصيدند و سپس شام را آوردند بخورند. جلوى هرکدام ظرفى غذا گذاشتند. مرد اولين قاشق غذا را که برداشت، گفت:
    - ”بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم “ تا اين‌طور گفت يک‌دفعه همهٔ آنها غيب شدند و توى دهان مرد به‌جاى غذا پر از شن شد. فقط خودش ماند، خرش و بار گندمش! با خودش گفت: ”خدايا! مى‌گويند جن و شياطين هم عروسى مى‌گيرند. نگو همين امشب عروسى جن و شياطين بود و من خيال کردم آنها آدم هستند“.
    مرد بار گندم را روى خرش بست و به راه افتاد. دم آسياب را در زد. آسيابان در را باز کرد. گندم‌ها را توى آسياب ريختند، مرد گفت:
    ”بيا تا هرچه ديده‌ام به تو بگويم“
    آسياب را به راه انداختند و نشستند. مرد گفت:
    - من از راه بالا مى‌آمدم که ديدم عده‌اى دور هم جمع شده‌اند و عروسى گرفته‌اند. مرا هم به عروسى دعوت کردند. مى‌زدند و مى‌رقصيدند. من هم گوشه‌اى نشستم. کمى تماشا کردم. همه به گربه‌اى ”ميرزانقي“ مى‌گفتند و از او مى‌خواستند بزند و برقصد.
    شام را آوردند. بشقاب را جلوى من گذاشتند. وقتى مى‌خواستم شروع به خوردن بکنم، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم گفتم آن‌وقت همه آنها غيب شدند و غذا توى دهانم تبديل به شن شد آسيابان گفت:
    ”اشتباه کردي. بايد غذا را مى‌خوردى و بعد بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم مى‌گفتي!“
    مرد گفت: ”من چه مى‌دانستم!“
    گندم‌ها آرد شد. کيسه‌ها را پر کردند. مرد آردها را بار خرش کرد به ده آمد. شب را خوابيد. صبح بيدار شد بعد از صبحانه به زنش گفت:
    - ”زن! پاشو لباس‌هايت را بياور تا من لباس‌هايت را ببينم“
    زن گفت: ”براى چى مى‌خواهى لباس‌هاى مرا ببيني؟“
    مرد گفت: ”ديشب يک چيزى ديده‌ام. مى‌خواهم ببينم درست است يا نه. گربه خودمان را ديدم که لباس‌هاى تو را پوشيده و همه به او مى‌گويند ”ميرزانقي“ او مى‌خواند و مى‌رقصيد“ گربه آنها هم همانجا نشسته بود و گوش مى‌کرد. زن لباس‌ها را آورد. مرد بقچه را باز کرد. ديد همان‌جور که با دستش روى لباس علامت گذاشته بود، جاى انگشت‌هايش روى لباس مانده است. مرد اين‌طور که ديد به گربه گفت:
    - ”گمشو ميرزانقي! لباس‌هاى زن مرا چرا جلوى مردهاى نامحرم پوشيده بودي؟“ گربه قهر کرد و از آن ده خارج شد. رفت که رفت و ديگر آن طرف‌ها پيدايش نشد. مرد هم با خودش عهد بست که هيچ‌وقت شب با خودش گندم براى آرد کردن نبرد.

  8. #208
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جوان و نارنج

    در زمان‌هاى گذشته جوانى زندگى مى‌کرد که آرزو داشت نميرد و مى‌گفت: مى‌خواهم به جائى بروم که نميرم. به همين دليل راه افتاد جائى برود که در آنجا مرگ نباشد. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که يک نفر داشت از کوه قطعه سنگى برمى‌داشت و به دريا مى‌انداخت. مرد به او گفت در اينجا نزد من بمان. من هر روز يک تکه سنگ کوچک به دريا مى‌اندازم تو حال حساب کن که چقدر طول مى‌کشد تا اينکه کوه تمام شود، نزد من بمان. ولى جوان گفت نزد تو نمى‌مانم زيرا بالأخره مى‌ميرم و از آن مرد جدا شد و رفت، تا رسيد به پرنده‌اى که داشت دانه مى‌خورد. پرنده به او گفت: نزد من بمان. زيرا من از اين ساختمان بزرگ روزى يک دانه مى‌خورم و ساليان زيادى طول مى‌کشد تا دانه‌ها تمام شوند. نزد من بمان تا عمر زيادى داشته باشي. جوان گفت: نه، نزد تو بالأخره مى‌ميرم. من مى‌خواهم جائى بروم که نميرم. به هر حال جوان باز هم راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که بسيار خرم و دلگشا و باغ سرسبزى بود.
    ناگهان چند پرى را ديد که به‌طرف او مى‌آيند. آنها او را با خود به داخل باغ بردند و مدت زيادى در داخل آنجا زندگى کرد. بعد از مدتى جوان هواى خانه به ‌سرش زد و خواست که سرى به خانه خود بزند. هر چه آن پرى‌ها به او گفتند اين فکر را از سرت بيرون کن پشيمان مى‌شوى جوان قبول نکرد. آنها وقتى ديدند که او اصرار مى‌کند به او سه عدد نارنج دادند و گفتند اگر پدرت نيز از قبر بيرون آمد اين نارنج‌ها را به او نده. جوان از آنها خداحافظى نمود و به راه افتاد تا رسيد به‌جائى که آن پرنده را ديده بود. پرنده آخرين دانه را نيز خورده بود و حالا داشت مى‌مرد. جوان از آنجا نيز حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که آن شخص از کوه سنگ برمى‌داشت. در آن وقت مرد آخرين قطع سنگ را برداشته بود و ديگر اثرى از کوه به‌جا نمانده بود و خودش نيز در گوشه‌اى افتاده بود و نفس‌هاى آخر را مى‌کشيد جوان از آنجا نيز به راه افتاد تا رسيد به شهر خودش ولى بسيار تعجب کرد که اين چه شهرى است! قبلاً اينطور نبوده است. از يک نفر سراغ خانه‌اش را گرفت.
    ولى او گفت: اصلاً نه چنين خانه‌اى بلکه چنين محله‌اى وجود ندارد. جوان فکر کرد که آن شخص او را مسخره مى‌کند به همين خاطر با او گلاويز شد دعواى آنها به قاضى کشيده شد. قاضى نيز از شنيدن حکايت جوان بسيار متعجب شد و به او گفت چيزهائى تو مى‌گوئى که ما اصلاً نه شنيده‌ايم و نه ديده‌ايم. در اين وقت پيرمردى در آنجا حاضر بود. رو به قاضى کرد و گفت: من کتابى قديمى دارم و نشانه‌هائى که اين جوان از شهر مى‌دهد مربوطه به دو هزار سال پيش است. همه حاضران از اين مسئله تعجب کردند که چطور جوان اين همه مدت عمر کرده است و هنوز پير نشده است. در اين وقت قاضى رو به جوان کرد و گفت: برو به همان‌جائى که آمده‌اى زيرا بهترين جا براى تو همان‌جاست. هر چه سريعتر به آنجا برگرد. جوان نيز که براى ماندن خود در شهر هيچ دليلى نداشت از شهر بيرون رفت تا به همان باغ برسد در بين راه پيرمردى جلوى او گرفت و گفت: اى جوان! پسر مريضى دارم که دارد مى‌ميرد. حکيم گفته است دواى درد او نارنج است. از تو بوى نارنج به مشام مى‌رسد. جوان نيز نصيحت‌هاى پرى‌ها را فراموش کرد و يکى از نارنج‌ها را به پيرمرد داد.
    همين که پيرمرد نارنج را از دست او گرفت يک مرتبه ريش سياهى بر صورتش روئيد و به درازى يک وجب شد. جوان بسيار متعجب و ناراحت شد و با خود گفت عجب کار اشتباهى کردم. مقدار ديگرى که راه رفت باز مردى او را گرفت و شروع کرد به التماس و زارى کردن که اى جوان! يک دانه از نارنج‌هايت را به من بده که زنم بيمار است دواى او همين است. آنقدر خواهش کرد که جوان دلش سوخت و نارنج دومى را به او داد. به‌محض اينکه نارنج دوم را به آن مرد داد ريش او سفيد شد و تا روى شکمش رسيد. جوان فهميد که: اى دل غافل؛ چه اشتباه بزرگى کرده است! باز هم جوان به راه افتاد تا رسيد به نزديکى آن باغ و از دور باغ را ديد. در اين وقت پيرمردى جلوى او را گرفت و گفت: اى جوان! من بيمار هستم. يک دانه نارنج بده تا بخورم و خوب شوم. جوان مى‌خواست نارنج را به او بدهد که ناگهان آن پرى‌ها از دور داد زدند: نارنج را به پيرمرد نده. ولى پيرمرد زير دست او زد و نارنج را از دستش قاپيد. ناگهان جوان حالش به‌هم خورد و به روى زمين افتاد و پيرمرد که کسى جزء حضرت عزرائيل نبود به او گفت: فکر کردى تا ابد زنده مى‌ماني؟ فقط خداوند يکتاست که ابدى است و در همان‌جا جان او را گرفت.

  9. #209
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جوجهٔ زرنگ

    جوجه‌اى بود زيرک و زرنگ، در يکى از روزها که دانه برمى‌چيد به پايش خارى فرو رفت. هرکار کرد که خار را درآورد، خار درنيامد. از سوزش جاى خار ديگر داشت طاقتش تاق مى‌شد که متوجه زنى شد که مى‌خواست نان بپزد. از زن کمک طلبيد. زن هم دريغ نکرد و خار را از پايش درآورد و به داخل تنور انداخت و دوباره مشغول نان پختن شد.
    بعد از مدتى که جوجه خوب گشتش را زد و دانه چيد دوباره پيش زن برگشت و به او گفت:
    - خاله کو خارمن؟
    زن جواب داد:
    - مگر خودت نگفتى که خار را از پايم درآر، و توى تنور بينداز!
    جوجه انگار نه انگار که چنين حرفى زده باشد، گفت:
    - نه! من کى گفتم!
    و رقص‌کنان و آوازه‌خوان ادامه داد:
    نه از اين ور
    نه از آن ور
    از آن ور که يک گرده نانت بگيرم
    سپس اين ور پريد، آن ور دويد و زن تاجنبيد، پريد و دويد يک گرده نانش را گرفت و فرار کرد. رفت و رفت ... به يک چوپان رسيد. چوپان را ديد که نان براى ريز کردن توى ظرف غذايش که شير بود، ندارد؛ نزديکش شد و گفت:
    - بيا نان من را بگير! و توى شيرت ريز کن! و بعد با هم بخوريم، قبول!
    چوپان خوشحال شد و گفت:
    - چه بهتر از اين، قبول.
    بعد نانش را گرفت. توى شير ريز کرد و با هم نشستند و خوردند. جوجه که خوب سير شد، پا شد و رفت. رفت و رفت ... پس از مدتى نزد چوپان برگشت و گفت:
    - اى چوپان. نان من کو؟
    چوپان جا خورد و جواب داد:
    - مگر خودت نگفتى بيا نانم را بگير و توى شيرت ريز کن تا با هم بخوريم!
    جوجه انگار نه انگار که چنين چيزى گفته باشد، گفت:
    - نه! من کى گفتم!
    و رقص‌کنان و آوازه‌خوان ادامه داد:
    نه از اين‌ور
    نه از آن‌ور
    از آن‌ور که يک گوسفند ازت بگيرم.
    سپس اين‌ور پريد، آن‌ور پريد و چوپان تا چوبدستى بلند کرد، پريد و دويد يک گوسفندش را گرفت و فرار کرد.
    رفت و رفت و به راهش ادامه داد. به اوبه‌اى رسيد که ثروتمندى براى پسرش جشن عروسى گرفته بود. ديد که به‌جاى گوسفند دارند خروس مى‌کشند. پيش مرد ثروتمند صاحب مجلس عروسى رفت و گفت:
    - اى ارباب! بد نيست که براى گوشت پلو عروسي، خروس مى‌کشيد! بيا من يک گوسفند دارد، گوسفند من را بکش!
    مرد ثروتمند از خوشحالى بر درآورد و گفت:
    - چه بهتر از اين، جوجهٔ خوب قشنگ!
    آن وقت خروس را کنار گذاشتند و گوسفند را سر بريدند و گوشت سيرى به مهمانان دادند و خوب و خوش عروسى هم تمام شد.
    جوجه رفت و دوباره راه رفته‌اش را برگشت و نزد مرد ثروتمند آمد و گفت:
    - اى ارباب! کو گوسفند من؟
    مرد ثروتمند هاج واج شد و جواب داد:
    - مگر خودت نگفتى بد است که توى پلو عروسي، گوشت خروس باشد! بيا گوسفندم را بگيريد و سر ببريد!
    جوجه انگار نه انگار که چنين حرفى زده باشد گفت:
    - نه! من کى گفتم!
    سپس رقص‌کنان و آوازه‌خوان ادامه داد:
    نه از اين‌ور
    نه از آن‌ور
    از آن‌ور که عروس خوشگل و سفيدت را بگيرم.
    پسر مرد ثروتمند در خانه نبود. عروسش در نزديکى‌شان نشسته بود و پشم مى‌رشت. مرد ثروتمند نگاه به جوجه داشت. جوجه هم اين‌ور پريد و دويد زير بال (منظور زير بغل‌گرفتن است.) عروس خوشگل و سفيد را گرفت و فرار کرد ... در راه خوشحال و خندان مى‌رفت و مى‌خواند:
    خار را دادم
    نان گرفتم
    نان را دادم
    گوسفند گرفتم
    گوسفند را دادم
    خوشگل و قشنگ، عروس گرفتم
    جيکو جيکو جيک!
    جيکو جيکو جيک!

  10. #210
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جولاه

    يک روز مردى روستائى که از بيکارى و ندارى به تنگ آمده بود، با زن و بچه‌هايش خداحافظى کرد و سر به بيابان گذاشت. نزديک ظهر به دهى رسيد. وقتى از ميان ده مى‌گذشت زنى را ديد که در کنار خانه‌اى نشسته و مشغول پشم‌ريسى است.
    زن تا مرد روستائى را ديد پرسيد: ”منزل خير برادر از کجا مى‌آئى و به کجا مى‌روي؟“
    مرد روستائى که خيلى ناراحت بود از روى بغض و خشم گفت: ”از جهنم مى‌آيم و به جهنم مى‌روم“.
    زن ناگهان گفت: ”حال که از جهنم مى‌آئى ترا به خدا از برادرم احمد خبر نداري؟“
    مرد با خود فکر کرد و فهميد که وسيله درآمد خوبى پيدا کرده است. پس اخم کرد و گفت: ”اين گِل غليظ را احمد به‌سر من گرفته و تمام بدبختى‌هاى من زير سر همين برادر توست. چون به‌خاطر دويست تومن بدهى که در اين دنيا داشته الان در جهنم او را آويزان کرده‌اند و مى‌خواهند با ساطور از وسط دونيمه‌اش بکنند؛ او هم مرا فرستاده تا برايش فکرى بکنم.“
    زن دو دستى بر سر خود کوبيد و نالان به‌طرف خانه دويد و زود دويست تومن که پس‌انداز سال‌ها زحمتشان بود آورد و به‌ مرد روستائى داد تا زودتر به برادرش در جهنم برساند.
    مرد روستائى خوشحال به راه افتاد و نزديک عصر به دهى رسيد و به خانهٔ جولاهى وارد شد. اما از آن طرف بشنو. وقتى شوهر زن به خانه آمد و حکايت دويست تومن را شنيد، فهميد که بر سر زنش کلاه گشادى گذاشته‌اند و او را گول زده‌آند. پس بر اسبش سوار شد و پرسان پرسان به‌دنبال مرد رفت.
    مرد روستائى که از پنجره خانه جولاه بيابان را نگاه مى‌کرد ناگهان سوارى را ديد که گرد و خاک‌کنان نزديک مى‌شود. قضيه را فهميد و فوراً به جولاه گفت: ‌”راستى خبر دارى که دختر پادشاه مريض شده و حکيمان گفته‌اند که فقط جگر يک جولاه براى او خوب است؟ الان يک سوار تاخت‌زنان به اين سو مى‌آيد.“
    جولاه از ترس از پشت دستگاه بلند شد و به طويله رفت و در گوشه‌اى خود را پنهان کرد. مرد به پشت دستگاه جولاهى نشست. سوار از مردم روستا سراغ روستائى را گرفت و به خانهٔ جولاه وارد شد و مردى را در پشت دستگاه ديد و پرسيد: ”کسى تازگى به اين خانه وارد شده است.“
    مرد روستائى گفت: ”بله مردى است که الان در طويله پنهان شده“
    شوهر زن ساده‌لوح به طويله رفت و به جستجو مشغول شد و با فندکى که همراه داشت به تمام سوراخ‌سنبه‌هاى طويله سرکشيد و ناگهان در گوشه‌اى جولاه را ديد و گفت: ”آها“
    جولاه فرياد کشيد: ”آها و زهرمار! آها درد پدرم! آن‌طور داد مى‌زنى آها که انگار جولاه پيدا کرده‌اي! تازه مگر فقط من جولاه هستم. صدتا جولاه اين دورو برها است. تو فقط مى‌خواهى جگر مرا ببري؟“
    مرد از حرف‌هاى جولاه به فکر فرو رفت و گفت: ”خالو بيا بيرون. ببينم قضيه از چه قرار است؟“
    اما از مرد فريبکار بشنو که تا ديد سوار به طويله رفته بلند شد و دستگاه جولاهى را برداشت و سوار بر اسب شد و فرار کرد.
    جولاه و شوهر زن ساده‌لوح از طويله بيرون آمدند و ديدند که روستائى اسب و دستگاه جولاهى را برداشته و رفته است.
    مرد به جولاه روى کرد و گفت:
    ”همهٔ اين بدبختى‌ها در اثر نادانى زن من بود“
    و قصه را براى جولاه بيان کرد و پاى پياده به ده خود برگشت.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •