تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 21 از 22 اولاول ... 11171819202122 آخرآخر
نمايش نتايج 201 به 210 از 211

نام تاپيک: معرفي، نقد و شرح کتاب

  1. #201
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض به بهانه «اختراع انزوا»، نوشته «پل استر» / «متخصص» رمان




    ويليام فاکنر در مصاحبه يي مي گويد؛ «اگر من به دنيا نمي آمدم، يک نفر ديگر آثار مرا به وجود مي آورد؛ مثلاً همينگوي، داستايوفسکي، يکي از ما. دليل اين مدعا هم اين است که محققان نمايشنامه هاي شکسپير را تقريباً به سه نفر نسبت داده اند. ولي آنچه مهم است نمايشنامه هاي هملت و روياي شب نيمه تابستان است، نه اينکه چه کسي آنها را نوشته؛ بلکه بايد گفت بالاخره کسي آنها را نوشته. هنرمند مهم نيست، آنچه مي آفريند مهم است؛ چرا که هيچ حرف تازه يي وجود ندارد تا کسي بزند. شکسپير، بالزاک و هومر، همگي درباره چيزهاي واحدي نوشته اند و اگر آنها يکي، دو هزار سال بيشتر عمر مي کردند، ناشران به نويسنده ديگري احتياج نداشتند.» (از روي دست رمان نويس، ترجمه فرامرز سليماني)

    آنچه فاکنر مي گويد نه اظهار لحيه يي فروتنانه نسبت به نويسندگان پيش از خود که اشاره يي است هوشمندانه به محتواها و ايده هاي اصلي و بنياديني که ادبيات، در تمام دوران ها حول محورشان شکل گرفته است. اين به معناي مثل هم بودن تمام آثار ادبي نيست چرا که ايده ها، در هر دوران براساس ساخت هاي برسازنده عصر خود، شکلي متفاوت و منحصر به دوران خود را مي يابند و اين يکي از عوامل تنوع شکل هاي ادبي است. در هر دوران مفاهيم و ايده ها، هرچند از بين نمي روند اما به جبر ساخت هاي برسازنده عصر خود، تغيير شکل بنيادي مي يابند و نسبت به خود گذشته شان، در تضاد و تعارضي آشتي ناپذير قرار مي گيرند. نويسندگان بزرگ هر دوران، آنهايي هستند که همزمان با حفظ ايده هاي اصلي و اخذ اين ايده ها از گذشته، آنها را از بنيان دگرگون مي کنند و به تبع آن، به دگرگوني فرم نه به عنوان يک تفنن که به مثابه يک ضرورت مي نگرند و اين دگرگوني را اجرا مي کنند. تحول فرم يک ضرورت تاريخي و اجتماعي است، نه يک امر صرفاً ادبي و زيبايي شناسانه در معناي محدود و فن سالارانه و آکادميک آن.

    ربط اين مقدمه به نخستين رمان پل استر، يعني رمان «اختراع انزوا»، در بي ربطي آن به اين رمان خوش ساخت اما انباشته از ايده هايي است که از فرم هاي خود بيرون کشيده شده اند و به جاي دگرگون شدن در فرآيند تبديل به فرم هايي در تضاد با فرم هاي قبلي خود، رمان را از محتواهايي برهنه يا در بهترين حالت محتواها و ايده هايي گنجانده شده در محفظه هايي عايق و شکيل انباشته کرده اند. بدون شک اگر استر را با معيار قرار دادن همين اختراع انزوا، که نخستين رمان او و در واقع رماني اتوبيوگرافيک است، بسنجيم، نمي توانيم ذره يي در توانايي اش در داستان پردازي و اهميت اش به عنوان نويسنده يي حرفه يي و مسلط بر فنون روايت و توانايي اجراي ماهرانه اين فنون شک کنيم. اما در عين حال نمي توانيم او را در زمره نويسندگاني به شمار آوريم که به قول هدايت، ادبيات را به قبل و بعد از خود تقسيم کرده اند.

    «اختراع انزوا» رماني است در دو بخش. بخش اول خصلتي اتوبيوگرافيک دارد و از مرگ پدر راوي آغاز مي شود. راوي مي کوشد از پدرش بنويسد و رمان به نگارشي درباره نگارش بدل مي شود. فرم بخش اول اين رمان، محتواي بخش دوم آن است. بخش دوم به ظاهر ربطي به بخش اول ندارد؛ نه از لحاظ زاويه ديد، نه شخصيت ها و نه فضا و اسلوب روايت. رمان همان طور که پيش از اين گفتم انباشته از ايده ها و محتواهايي است جدا شده از فرم هاي پيشين شان. در اين رمان، انزواي بکتي، با شيءوارگي رمان نو، سرسختي و يکدندگي منجرشونده به تراژدي فاکنري و هزارتوهاي بورخسي به هم مي آميزند و حتي يک آن، در آنجا که پدر راوي نگران روشن بودن لامپ هاي اضافي است، «تايرون» - پدر خسيس نمايشنامه سير روز در شب يوجين اونيل - مي درخشد و محو مي شود. اين محتواها و ايده ها در بخش اول رمان به صورت برهنه و بي شکل ظاهر مي شوند. انزواي پدر راوي بيشتر انزوايي مهارشده با ترفندهاي ماهرانه داستاني است. استر در ترسيم اين انزوا موفق است اما تلقي اش از انزوا، انتزاعي است و به همين دليل، انزواي فرد را در ارتباط با يک کل نمي بيند. او به انزوا به صورت يک بيماري موضعي مي نگرد، همان طور که پدر راوي به بيماري رواني خواهرش به همين صورت نگاه مي کند و معتقد است با قرص خوب مي شود. پس در اينجا، پدر و راوي در تضاد، به هم مي رسند. در بخش دوم رمان، محتواهاي بخش اول به نحوي آرايش يافته اند که به راحتي بازشناختني نيستند. در بخش اول نويسنده نوشتن خود را مي نويسد. در بخش دوم نويسنده يي، نوشتن و نوشته نويسنده يي ديگر را مي نويسد.

    در اين بخش خاطرات لخت بخش اول، از خلال فرم به ادبيات بدل مي شوند و رمان شکل مي گيرد و فرم خود را در اغتشاش و ساختاري تکه تکه مي يابد. اما خصلت اين اغتشاش همانند خصلت محتواهاي آن است. استر اغتشاش را تشديد نمي کند بلکه تا پايان رمان، آن را در همان محفظه هاي شکيل و عايقي که با دقت طراحي کرده، نگه مي دارد. فرم تکه تکه رمان هرگز عليه نوعي نظم روايي بنيادين که در اعماق آن جاي گرفته، برنمي آشوبد. به همين دليل است که مي گويم استر داستان پردازي است حرفه يي. او شيفته داستان هايي است که از دل يکديگر بيرون مي آيند و شيفته ساختن تصادف - که البته اين خصلت در اين رمانش کمتر مشهود است - و در بخش دوم در قالب داستان - مقاله، استراتژي خود را توضيح مي دهد. بخش دوم رمان در خلال متن هاي ديگر شکل مي گيرد و البته مهارت و آگاهي فن سالارانه استر در خلق داستان، بر شيفتگي ناآگاهانه اش غالب است و به همين دليل چه در اين رمان و چه در رمان هاي ديگر او، خلق روايت در روايت و موقعيت هاي برآمده از دل تصادف، بيش از آنکه حاصل اين شيفتگي باشند، حاصل مهارت او هستند؛ مهارتي که هر آن فرم را در معرض خطري جدي قرار مي دهد و آن را به محتواهايي برهنه بدل مي کند يا همان محفظه هاي عايق صرفاً هيجان انگيز را به جاي آن مي نشاند؛ هيجاني که به شدت نمي رسد تا به ضد خود بدل شود. «تخصص» استر در روايت اين اجازه را نمي دهد. او مي داند چطور وجه نخبه گرايانه رمانش را با تلفيق آن با المان هاي جذابيت تعديل کند و مراقب است اين المان ها را هم، چنان تشديد نکند که به شکل هايي کج و معوج و مسخ شده بدل شوند. استر، به تمام اين دلايل، يک «متخصص» است؛ يک «نويسنده حرفه يي».



    اين کتاب با ترجمه بابک تبرايي توسط نشر افق منتشر شده است.

  2. #202
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض درباره « روح پراگ» نوشته "ايوان کليما" /مالکيت رنج






    «روح پراگ» شامل چند مقاله، يادداشت و گفت وگوي فيليپ راث نويسنده مشهور امريکايي با ايوان کليما است که ظاهراً يکي دوسال بعد از انقلاب مخملي چک انجام شده است. در جايي از اين گفت وگو نويسنده امريکايي از کليما درباره احساس نويسندگان و روشنفکران داخل چک به ميلان کوندرا به عنوان يک نويسنده جهاني مي پرسد و آنها را متهم مي کند که انترناسيوناليسم کوندرا را نفهميده اند و دچار عقده روحي يا حسادت هستند. پاسخ مفصل ايوان کليما به اين پرسش بسيار تيزهوشانه است. کليما دلايل مختلفي را که ممکن است باعث شود نويسنده بزرگ چک در سرزمين مادري خود چندان محبوب نباشد برمي شمرد اما ضمن آنکه خود را در موضع نقد کوندرا قرار نمي دهد اما به نظر مي رسد بيشتر با روشنفکران داخل کشور همدل است. اما در آخرين بخش پاسخ خود از مفهوم مالکيت رنج مي گويد.

    براي خوانندگان فارسي زبان اين کتاب هم اين احساس دست کم در برابر روشنفکران مقيم خارج از کشور آشناست. کليما مي گويد؛« به دليل رنج هاي نيمه آخر قرن، نوعي بيگانه ترسي در مردم ما وجود دارد. حالا چک ها؛ نسبت به رنج خود احساس مالکيت مي کنند. اين شايد قابل درک و طبيعي باشد اما وقتي نتيجه اش بدنام کردن کوندرا است زشت هم هست.» موضع گيري پيچيده و چندوجهي کليما درباره ميلان کوندرا روشنگر وضعيت بسياري از روشنفکران در کشورهايي است که در دهه هاي اخير درگير مبارزه آزاديخواهانه با حکومت بوده اند. در اين وضعيت مهاجرت يا تبعيد به مثابه نوعي ماموريت سياسي درک مي شود.

    ايوان کليما که در پراگ به دنيا آمده تازه وقتي متوجه مي شود يهودي است که نازي ها اعضاي خانواده اش را دستگير مي کنند. او به طرز معجزه آسايي از اردوگاه جان سالم به در مي برد و در چهارده سالگي به نوشتن علاقه مند مي شود. در نخستين سال هاي دهه 70 خانه او ميزبان جلسات هفتگي گروهي از بزرگ ترين نويسندگان تاريخ ادبيات چک است. واسلاو هاول، يه چي گروشا، لودويکوا تسوليک و ديگران. اما پليس امنيتي نسبت به برگزاري اين جلسه هاي ادبي حساس است و تلويزيون فيلم سراسر کذبي درباره ماهيت اين جلسه ها مي سازد و آنها را متهم مي کند که مشغول خرابکاري هستند. ظاهراً رفتار حکومت هاي توتاليتر حتي در جزئيات به يکديگر شبيه است. در شرايطي که سانسور به شکلي بي رحمانه بر آثار ادبي و هنري اعمال مي شود ادبيات زيرزميني در کشور چک پا مي گيرد. بزرگ ترين نويسندگان آثار خود را به صورت زيرزميني منتشر مي کنند. در دهه 70 هيچ نشريه ادبي زيرزميني وجود ندارد اما معجزه ساميزدات به وقوع مي پيوندد. ساميزدات به ادبيات زيرزميني که در کشورهاي بلوک شرق توليد و منتشر مي شد اطلاق مي شود. در دهه 80 بيش از 150 نشريه زيرزميني با پنج نشريه فرهنگي رسمي رژيم چکسلواکي رقابت مي کنند. خوانندگان موسيقي هاي زيرزميني معترض هم به بت جوانان تبديل مي شوند تا در برابر شبه فرهنگ تبليغاتي دولت سوسياليستي که دست نشانده شوروي است، مقاومت کنند. و سرانجام در نوامبر 1989 صلح آميز ترين انقلاب تاريخ بدون آنکه حتي يک قطره خون از بدن کسي جاري شود به وقوع مي پيوندد. کليما اسم اين انقلاب را مي گذارد نبرد ميان فرهنگ و قدرت.




    اين کتاب با ترجمه فروغ پورياوري توسط نشر آگه منتشر شده است.

  3. #203
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    در روزنامه اعتماد نقدی را از عليرضا سيف الديني خواندم که بد نیست آن را در این جا بگذارم...



    1- آيا «ادبيات عامه پسند» به اين معني نيست که اغلب مردم طالب آن هستند. آيا «ادبيات عامه پسند» در برابر ادبيات جدّي قرار مي گيرد؟ اگر در برابر ادبيات جدي مي ايستد، نمي توان آن را جدي گرفت؟ پس با اين وصف، از يک سو چنين ادبياتي را نمي توان جدي گرفت و از سوي ديگر ادبياتي است که به مذاق اکثريت مردم خوش مي آيد. اما نتيجه يي که از اين پرسش ها حاصل مي شود نتيجه يي است که باور به آن دشوار و ناخوشايند است و آن اينکه مردمي را هم که طالب چنين ادبياتي هستند نمي توان جدي گرفت يا به اين تصور قائل بود که آنها صرفاً به دنبال سرگرمي اند. اما مگر نه اينکه هرآنچه جدي نيست صرفاً سرگرمي است. پس، ادبيات «عامه پسند»هدفي جز سرگرم کردن مردم ندارد. چرا؟ شايد به اين دليل که آنها تنها به بازگويي داستان اهميت مي دهند. داستاني که هر چند تلفيقي از نوشتن و تجربه است اما از آنجا که تجربه و يا به عبارت بهتر تجربه نخ نما شده هيچ نکته شگفت انگيزي ندارد و در واقع به مسائل پيچيده آفرينش هنري- ادبي عنايتي ندارد و به بازگويي صورت زندگي مي پردازد. درست مثل اين است که مشکلي را که همه بر آن وقوف دارند تکرار و باز تکرار کنيم. اين تکرارها در نهايت به دليل همين تکرار شدن ها نه به سمت توليد اثر ادبي که به سمت تکثير صورت سطحي زندگي در قالب کلمات مي رود. همين جاست که ساده نويسي مسائل پيچيده با ساده انگاري يا پيچيده کردن مسائل ساده خلط مي شود. شايد به همين دليل، بسياري از کسان نام «ادبيات عامه پسند» بر آن نهاده اند. اما اين تيري است که هم از طرف آنها وهم از طرف نويسندگان چنين داستان هايي به طرف شعور و ادراک مردم شليک مي شود. بنابراين، چنين ادبياتي هيچ سخن تازه يي هم براي گفتن به همان عامه مردم ندارد. به دليل اينکه در سطحي از زندگي دور مي زند که خواننده آن از آن آگاه است. به عبارت ديگر، سخن چنين ادبياتي شايد در قالب ماجراها و حوادث متفاوتي گنجانده شود. حوادثي که ممکن است براي برخي از خوانندگانش تازگي داشته باشد اما آنچه در پشت اين حوادث رخ مي دهد همان چيزي است که خواننده آن را بارها در زندگي خود و ديگران تجربه کرده است. اما پرسش اساسي اين است که چرا خوانده مي شود؟ در همين نقطه بايد درنگ کرد. در اصل نقطه افتراق ادبيات «عامه پسند» و ادبيات جدي همين عمل ً خواندن است. آيا به صرف اينکه يک موضوع کليشه يي از طريق کلمات و کاغذ در برابر خواننده اش قرارداده مي شود و خواننده اش آن را مي خواند مي توان گفت اين عمل خواندن است؟ من برخلاف بعضي از کساني که معتقدند کتاب هاي عامه پسند خوانندگانش را به مرور زمان به سمت ادبيات جدي سوق مي دهد معتقدم از آنجا که عمل خواندن در آن صورت نمي گيرد خواننده چنين ادبياتي نه تنها به طرف ادبيات جدي متمايل نمي شود بلکه چنين عملي باعث مي شود ادبيات جدي هم به سطحي سطحي و نازل تنزل يابد. به اين معني که نه نويسندگان آثار جدي که خوانندگان آثار عامه پسند ادبيات جدي را ديگر جدي نگيرند. و همان طور که گفته شد نبايد فراموش کرد که بين ساده نوشتن مفاهيم تازه و ساده انگاري تفاوت بسيار است. ادبيات اگر خالي از بعد فکر آفريني باشد نه تنها ادبيات نيست بلکه شيوه يي براي تحميق و تبليغ و ترويج جهالت است. به عبارت ديگر، عمل نويسنده ادبيات «عامه پسند» خواه ناخواه عوام فريبانه است. چرا؟ به دليل اينکه خواننده با خواندن اين نوشته ها به جاي آنکه وارد عرصه ادبيات شود و دست به تجربه زيباشناختي بزند و نوآوري را درک يا احساس کند، زندگي نخ نما شده يي را مي بيند که او براي درک آن نيازي به خواندن در خود احساس نمي کند، چرا که متن در برابر آگاهي اش مقاومتي از خود نشان نمي دهد. «متن» در ادبيات جدي دانش خواننده را پس مي راند و خواننده با دانشي همراه مي شود که متن در اختيارش قرار مي دهد. در عمل خواندن، متن خواننده را به دنبال خود نمي کشد. درست برعکس او را به واسطه جهاني که مي آفريند به عقب مي راند، به اين دليل آشکار که اکنون جهاني که به نمايش در مي آيد به اعتبار خوانش نويسنده از سوژه جهاني متفاوت است. و تنها خواننده کنجکاو است که نه تنها داستان را مي خواند بلکه داستان شکل گيري چنين جهاني را هم دنبال مي کند. در اصل خواننده کنجکاو بيشتر به دنبال اين است که آن محتواي فکري يا نگرش نو يا همان چيزي که ميلان کوندرا آن را پرسش مي نامد به چه نحوي به صورت واقعيت داستاني در مي آيد. اين، همان طور که گفتيم، تفاوت دارد با دنبال کردن صرف داستان. خواننده يي که تنها داستان را دنبال مي کند نمي تواند خواننده جدي و حرفه يي يا دست کم دوستدار يادگيري باشد. ايتالو کالوينو در رمان باارزش «اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري» خطاب به شخصيت کتاب خود مي نويسد؛ «فقط تو، تو و لودميلا آنجا مانده ايد و منتظر دنباله داستان هستيد. اما هيچ کس در فکر ادامه خواندن نيست. به لوتاريا نزديک مي شوي و دستت را به طرف کاغذهايي که جلوي او پهن شده دراز مي کني، مي پرسي؛ مي توانم...؟»

    و مي کوشي تا رمان را به دست آوري، اما آن، يک کتاب نيست، دفتري است پاره، پس باقي آن؟

    مي گويي؛ «ببخشيد، من دنبال باقي صفحات هستم، دنباله کتاب.» (صص 110-109)

    دنبال کردن داستان چيزي است و خواندن کتاب چيز ديگر. نويسنده در واقع مي کوشد به ما بگويد؛ الف- رمان فقط داستان نيست. ب- خواندن، عملي است مهم تر از دنبال کردن داستان.

    اما چرا خواندن، اين همه حساس و مهم است؟ به دليل اينکه حرکت ذهن خواننده هنگام خواندن حرکتي مستقيم نيست. دانش موجود در متن آگاهي خواننده را از يک طرف به پس و از طرف ديگر به پيش مي راند. اين صرفاً به منزله بازي با ابزار رمان نيست. نويسنده قصد آن را ندارد با استفاده از تکنيک هايي نظير تعليق يا بيگانه سازي سدي در برابر آگاهي خواننده بنا کند، بلکه نگاه نويسنده به جهان و ديد هستي شناسانه اوست که در قالب زندگي منحصربه فردي به نمايش درمي آيد و خواننده را با فرم خاصي که ارائه مي کند وارد آن زندگي مي سازد. خواننده اين بار به جاي خواندن داستان يا مرور چندباره زندگي هاي معمول پا به ساحتي مي گذارد که پيش از آن از آن آگاه نبوده است. در واقع تشريح آن جهان منحصربه فرد از طريق فرم خواننده را به لذت مي رساند. اما اين به معناي خلع يد از خواننده در درک آن جهان نيست بلکه به معناي ايجاد زمينه مشارکت ميان خواننده و اوست. خواننده با همان بضاعتي که براي درک رمان در خود دارد وارد متن مي شود، اما اين بار او متن را مي خواند. خواندن متن هم خواندن داستان، هم خواندن داستان داستان و هم خواندن دوباره خويش است. شايد عده يي اعتراض کنند که همه نمي خواهند داستان داستان را بدانند. خواننده اين نوشته ها ناخواسته خود را در حوزه يي قرار مي دهد که در آن نيازي به خواندن ندارند، بلکه ديده ها، شنيده ها و تجارب شان را مرور مي کنند. چنين مروري نمي تواند از آنها خواننده يي بسازد که مستعد فراروي از آن نوشته ها هستند. کتابي که چنين تدبيري در آن انديشيده نشده است چگونه مي تواند خواننده اش را به خواندن تشويق کند؟ از طرفي هيچ نويسنده عامه پسندي اصولاً طالب از دست دادن خوانندگانش نيست. او اغلب ناخواسته نمي نويسد تا خوانندگانش را به خواندن تشويق کند، يا آنها را به سمت ادبيات جدي سوق دهد، چون او نيز خود و ادبيات خود را جدي مي داند- بلکه مي نويسد تا سرگرم شان کند. و الا همان طور که مي دانيم تجربه يا تجاربي که در عرصه ادبيات مطرح مي شود، صرفاً و لزوماً، بازآفريني تجارب جاري در جامعه نيست. حال آن که ادبيات موسوم به «عامه پسند»چيزي جز بازآفريني واقعيت بيروني نيست. به عبارت ديگر، چنين ادبياتي مصرف کننده آن واقعيت بيرون است.

    از اين گذشته، تبليغ «ادبيات عامه پسند» در جامعه يي که ادبيات جدي در آن پس رانده مي شود، همان اندازه خطرناک است که تشويق به جهالت.

    2- حال با توجه به اين مقدمه مي پرسيم «کافه پيانو» با وجود فرم نامتعارف ساختگي (فواصل سفيد)، که تنها شکل صوري رمان پست مدرن را به عاريت گرفته است، براي خوانده شدن با عمل خواندن چه رفتاري دارد؟ راوي تحصيلکرده رشته حقوق است و بنا به دلايلي که بسيار فشرده و اندک به آن اشاره مي کند، بعد از شکست در کار روزنامه نگاري به کافه داري روي آورده است، با زن خود مشکل دارد و در عين اينکه مي گويد، «حالم دارد از بيشتر چيزها به هم مي خورد و قبل از همه، از خودم.» (ص7)، به نحوي از انحا سعي مي کند رضايت آدم هايي با سليقه هاي مختلف را نيز جلب کند. اين به نوعي تن دادن به فضايي با تاريخ مصرف مشخص است. او برخلاف شخصيتي که از خود به نمايش مي گذارد و مي کوشد ما، خواننده ها او را فردي واقع گرا و واقع بين و قدري هم سرکش در برابر مسائل جامعه و عادت هاي دست و پا گير ببينيم، فردي بسيار محافظه کار و رياکار است. و درست مثل اين است که کسي يا چيزي ديگر دارد به جاي او شخصيت پردازي مي کند. اين تناقض مي تواند ريشه هاي مختلفي داشته باشد؛ ريشه يي در کتاب و ريشه يي در بيرون از کتاب. به نظر مي رسد راوي يا اجازه بدهيد بگوييم خود نويسنده، برخلاف اين ظاهر به ظاهر سرکش، مدام در حال تقسيم کردن باج است؛ به جوانان امروزي، به جوانان ديروزي، به آنها که نمي توانند خارج از چارچوب هاي خاص تکليف شده زندگي کنند، به طبقات پايين جامعه و... او حتي وقتي پاي «صفورا» به ميان مي آيد از کتاب خارج مي شود. اينجا به رغم اين تکنيک زيبايي که به کار مي بندد، ما تدبيري را مي بينيم که آن تکنيک را به فريب تبديل مي کند. به اين معني که قصد چيز ديگري بوده است، و دقيقاً همين جاست که اين فکر به ذهن متبادر مي شود که نويسنده در واقع دارد جمله « نظام اخلاقي جامعه چنين اجازه يي نمي دهد.» را بر پايه اين تکنيک شکل مي دهد. به دليل اينکه چنين شگردي به طور ناگهاني در کتاب به ميان مي آيد. با وجود اين، گذشته از موارد اندک و نادر، تمام اتفاقات روي خطي راست پيش مي رود، و تمامي سفيدي ها ميان سطرها، به لحاظ زمان و مکان، غالباً، اهميت فني تامل پذير ندارد.

    «کافه پيانو»، همان طور که گفتم، تنها با استفاده از پوسته ظاهري و سطحي طرز تلقي متفاوت جوان هاي امروزي، سعي دارد فضاي کتاب را به طرزي نو و جذاب طراحي کند. درحالي که همين راوي در برخورد با همسرش به مراتب بدتر از گذشتگان عمل مي کند. اين قبيل رفتارها ضد و نقيض چنان وضوحي دارد که گذشتن از کنار آنها امکان پذير نيست. و اينجا اين پرسش مطرح مي شود که خود راوي کتاب کجاست؟ آيا اين نگاه جاري در کتاب را بايد به «حق دادن به همه» تعبير کنيم يا به مقيد ماندن به مرزهاي از پيش تعيين شده که به شکل «حق دادن به همه»ظاهر مي شود؟ در جواب مي توان گفت، اين رفتار چه از نوع اولي باشد چه دومي، نمي تواند از جنس فضايي باشد که ما آن را رمان مي ناميم. رمان براي خوانده شدنش نه تنها رشوه به کسي نمي دهد بلکه به جاي همدردي با شخصيت ها پرسش خاص خود را مطرح مي کند؛ پرسشي که عاري و خالي از رياکاري است. از اين حيث «کافه پيانو» با رمان جدي فاصله دارد. با اين همه، در«کافه پيانو»به رغم آنکه در نثر کمتر به ايجاز توجه شده است، نثر به لحاظ هماهنگي با اتفاقات، صحنه ها، تصاوير و... و در عين حال، استفاده از طنز ملايم لهجه دار خوب و يکدست است و در عين حال، در ارائه برخي مسائل جزيي گاه به طرزي زيبا- جزء به جزء- نوشته شده است. اما اين جزء به جزء نوشتن، تنها موقعي است که ما صحنه هاي مربوط به کافه و تا حدودي داخل خانه ها را مي خوانيم، وقتي از کافه بيرون مي آييم نوشته از اين سبک نوشتاري فاصله مي گيرد.

    و زيرسيگاري پر از خاکستر و ----- هاي سفيد نازکي که رژ قرمز کم حالي تا نزديکي هاي خط طلايي آخر ----- را صورتي کرده بود و به نظر مال زني بود که لب هاي برگشته کلفتي داشته است- از آنهايي که يک وقتي کلوديا کارديناله داشت- چپه کردم توي زباله دان استيلي که کافي است پايت را بگذاري روي پدالش، تا درش بالا بيايد و دهانش را براي بلعيدن زباله ها بازکند... (ص65)

    از وقتي که بهش پيشنهاد داده بودم بزنيم بيرون شهر، چيزي نگفته بود. حتي يک کلمه. اين بود که وقتي ماشينش را خاموش کرد و يکي دو دقيقه به سکوت گذشت- بدون اينکه نگاهش کنم يا نگاهم کند- ازش چيزي پرسيدم که هميشه خدا دلم مي خواسته ازش بپرسم... (ص76)

    ما در مثال دوم که راوي در بيرون با پدر خود قرار ملاقات گذاشته مي بينيم که از آن ريزبيني قبلي اش فاصله گرفته است.

    بنابراين، به نظر مي رسد «کافه پيانو»نيز قصدي غير از داستانگويي- با استفاده از کلمات و اصطلاحات روزمره- ندارد. همان چيزي که خواننده معمولي رمان طالب آن است؛ خواندن داستان و در عين حال، همذات پنداري با کساني که به کافه مي آيند و مي روند و هرکدام، باز، داستاني دارند. درست مثل خود خواننده ها. اما آيا موارد متفاوت و منحصر به فردي در آن وجود دارد؟ مواردي که در خواندن کتاب به ما کمک کند و نه دنبال کردن داستان آدم هاي آن که از فرط تکرار در کتاب ها و فيلم ها شخصيت شان در کتاب ها و فيلم ها به تيپ تبديل شده است؟

  4. #204
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض وقتي مرگ تکثير مي شود / نقدي بر رمانِ «شرلوک هلمز در محلول هفت درصدي» نوشته «نيکلاس مه ير»


    شبيش از هر گزينه ديگري هنگام خوانش رمان هاي پليسي در زمان حاضر اين روند فراروي خواننده قرار مي گيرد؛ تلاشي ميان نيروي خير و شر. خير را اگر نويسنده باهوش باشد اندکي با شر درمي آميزد و شر را تا حدي ملموس و باورپذير به گونه يي که شخصيت منفي يا قاتل در انتهاي طيف بدي قرار نگيرد. در اين حالت توازن ميان نيروها حفظ مي شود. نبرد ميان شان مي تواند مابه ازايي در ذهن مخاطب فراهم کند و همه چيز را به سمت همراهي با متن هدايت کند. اما اگر اين توازن توام با تضاد رعايت نشود، روايت را به سطح قابل پيش بيني مي راند. «شرلوک هلمز در محلول هفت درصدي» نوشته «نيکلاس مه ير» تلاش مي کند از اين قاعده پيروي کند و روايت پليسي اش را قابل پيش بيني نکند. بخش ابتدايي کتاب به از ميان رفتن شکوه و اقتدار شرلوک هلمز اختصاص دارد. قدرت ذکاوت او زير سوال مي رود. ما شاهد متلاشي شدن نيروي مبارزه گر يک کارآگاه حرفه يي هستيم آن هم به دليل مصرف کوکائين. هرچند به نظر مي رسد اين ماده مخدر محرک طي سال ها توسط اين کارآگاه مصرف مي شده ولي سرانجام در وجود او به سمي تبديل شده که باعث مي شود يک پروفسور را جنايتکار حرفه يي بداند، شب ها جلوي خانه او راه برود و خيالپردازي ها را به آنجا برساند که هم پروفسور موريارتي بفهمد هم ديگر اهالي شهر. او هيچ شاهد و مدرکي عليه پروفسور ندارد ولي بر ادعاي خود پافشاري مي کند. اين حرف يا نظريه دهان به دهان مي چرخد و تمام افرادي که به او اعتقاد دارند به پروفسور به چشم ديگري نگاه مي کنند. اما واتسن دوست و همکار و مورخ و راوي اول شخص اين داستان به همکارش مشکوک مي شود. متوجه مي شود او فقط گاهي اوقات آن هم زماني که در حالت عادي نيست چنين ادعايي را مطرح مي کند. بر همين اساس او آرام آرام متوجه مي شود ذهن شفاف و کاوشگر هلمز به کوکائين معتاد شده است و اين توهمات ناشي از مصرف ماده مخدر است. او در ابتدا پريشان حال سعي مي کند هلمز را از اين مساله آگاه کند ولي هنگامي که نااميد مي شود دست به دامان دکتري مي شود که سرانجام مي گويد او بايد هلمز را راضي کند تا به ديدن زيگموند فرويد برود. کسي که مي تواند هلمز را درمان کند. واتسن براي هلمز نقشه يي طرح مي کند تا هلمز خود راهي اين سفر شود. آن هم از طريق کشاندن موريارتي به وين. چون مي داند هلمز تا زماني که کوکائين مصرف مي کند بر اين باور است که بايد پروفسور را زير نظر داشته باشد. وقتي آنها سرانجام به وين مي رسند، اوج ناتواني هاي شرلوک هلمز به تصوير کشيده مي شود. در همين لحظه ها است که همان کمرنگ شدن خطوط مشخص خير و شر محض رخ مي دهد. سمبل يا نماد عدالت خود درگير يک فساد فکري شده است. و زيگموند فرويد کسي است که مي تواند از طريق علم روانکاوي او را نجات دهد؛ فرويدي که خود او در آن سال ها به واسطه نظرياتش از جامعه پزشکي طرد شده و هيچ کس نظريه هاي او را در باب علم روانکاوي جدي نمي گيرد. اما واتسن به تمام اين حرف ها بي اعتنا است. او هلمز را ناتوان تر از اين حرف ها مي داند تا وقعي به شايعات بنهد. دوستش را هرطور هست راضي کند که نزد فرويد بماند تا او درمان شود. تا همين جاي روايت هم خواننده حرفه يي آثار پليسي با پذيرفتن دو مسير روايي مواجه است؛ يکي اينکه واقعاً پروفسور موريارتي مرد شريري است که نبايد از او غافل شد و حتماً هلمز دلايل قانع کننده عليه او دارد و ديگري اينکه هلمز بيمار است، هلمز ناتوان شده است و به پايان راه رسيده است. اما هر چه در بخش دوم کتاب بيشتر جلو مي رويم گزينه دوم بيشتر پررنگ مي شود. هلمز وقتي به خواب مغناطيسي فرو مي رود و نقاط ضعف خود را طي جلسه هاي مکرر اعلام مي کند شما از خود مي پرسيد پس آن ذهن کاونده کارآگاهي دچار چه ناملايماتي شده که چنين بيمار در اختيار فرويد خود را قرار مي دهد؟ چرا و چگونه به چنين وضعي دچار آمده است؟ چرايي ها به راحتي به جواب نمي رسند. او دوران ترک اعتياد را با تمام مراحل دردناکش سپري مي کند. دچار افسردگي مي شود و ميل به انجام هيچ کاري ندارد. دچار انفعال مي شود و در اين ميان نويسنده خرده روايت هايي را هم به لحاظ ساختاري به بدنه اصلي روايت تزريق مي کند. از توصيف فضاي وين تا ارتباط واتسن و فرويد و رفتن شان به باشگاه تنيس و معرفي کردن شخصيت شريري که فرويد را يک يهودي کثيف دانسته و او را ناسزا باران مي کند. اين شخصيت چند فصل جلوتر خوراک اصلي هلمز را براي کشف يک جنايت مهيا مي کند.

    در حقيقت او منشاء گرفتاري هاي يکي از بيماران فرويد است. زني متولد امريکا که همسر پدر همين شخصيت که از رجال برجسته سياسي و اقتصادي اتريش است، شده، با مردي بسيار بزرگ تر از خود ازدواج کرده و همراه او راهي کشورش شده تا مثلاً زندگي عادي و مرفهي داشته باشد. اما اينها همه يک رويا بوده چرا که او سرانجام از يک بيمارستان رواني سر درآورده. اين زن عامل محرکي است براي بازگشتن شرلوک هلمز به زندگي قبلي اش، به خداحافظي با دوران ناتواني و نقاهت بعد از اعتياد و رفتن به سمت زندگي کارآگاهي. او در کنار فرويد هنگام روانکاوي اين زن قرار گرفته و از او سوالاتي کليدي مي کند.

    فرويد که تا اين لحظه از روايت، خود را حاکم سرنوشت هلمز مي دانست اکنون مبهوت قدرت هاي او مي شود. به او اجازه مي دهد روند پيگيري پرونده را در دست گيرد. مي داند اين نشانه خوبي است که بايد قدرش را دانست.

    فرويد در کنار او به گشودن گره اين پرونده کمک مي کند. او از دقت هلمز در جزئيات حيرت مي کند و همين جزئيات طراحي شده توسط «نيکلاس مه ير» به جذابيت فضاي داستان مي افزايد؛ جزئياتي که در خدمت تنه اصلي روايت پليسي يعني همان پيگيري نيروي شر و فرجام خواهي کارآگاه هلمز است. او به روزهاي اوج خود آهسته آهسته نزديک مي شود و هر چه جلوتر مي رود به عمق شبکه فسادي که زير پوست اتريش و حتي اروپا شکل گرفته است، پي مي برد. از کشف هاي خود عصبي مي شود. طرف او يک قاتل معمولي نيست بلکه کسي است که نبض کارخانجات اسلحه سازي را در دست دارد. او مي داند اين شخص در پي افروختن جنگ بزرگي است و روانه کردن نامادري اش سوي تيمارستان در مقابل آنچه فراروي ملت ها قرار مي دهد. در حقيقت هيچ و پوچ است. اما مظلوميت نهفته در شخصيت نانسي هرگز هلمز را رها نمي کند. زن در اينجا گويي نماد بي گناهي و معصوميت است؛ معصوميتي که زير سايه شعله هاي جنگ قرار گرفته و هر لحظه ممکن است از ميان برود. مظلوميتي که توسط بارون به هيچ انگاشته مي شود و همين عوامل به هلمز شدن شرلوک هلمز مي انجامد. او توان قبلي خود را باز مي يابد. با اشتها غذا مي خورد. قطره هاي از دست رفته قدرت آرام آرام در جانش نشسته و انگيزه لازم را براي پيگيري پرونده نانسي يا بارون ايجاد مي کند و مخاطب رمان هاي پليسي با خيال راحت به خواندن صحنه هاي اکشن مشغول مي شود. صحنه هاي اکشن پايان بندي رمان انصافاً با فيلم هاي هاليوودي هيچ فرقي ندارد. حتي مخاطبان را مي تواند ياد فيلم هايي نظير ماموريت غيرممکن بيندازد. حتي زمان نگارش کتاب هم به گونه يي است که نشان مي دهد نويسنده تحت تاثير اين گونه سينما به روايت پرداخته است. شمشيربازي روي سقف واگن يا تيراندازي هاي قابل پيش بيني که هرگز در آنها هلمز مورد هدف قرار نمي گيرد به نظرم به شدت آزاردهنده بود. اينکه شرلوک هلمز شمشيرباز قهاري است و عنصري است که مخاطب به واسطه آن هلمز را مي شناسد، پذيرفتني است ولي نه به اين شکل که به صورت اجباري در روايت وارد شود. انگار که همه نويسندگان خواسته اند او را به طريقي سلف دن کيشوت بپندارند. نمي دانم اين تغيير يا تاويل تا چه حد قابل بحث باشد يا پذيرفتني ولي شمشير هلمز در نبرد يک تنه با يک شبکه قدرتمند فساد آدم را بي اختيار ياد دن کيشوت مي اندازد.

    اما مهم تر از همه اين تاويل ها تاکيد نويسنده بر جنگ است؛ جنگي که وقتي درمي گيرد ديگر جنايت در سايه اش قرار مي گيرد. چه کسي اخبار جنگ را رها مي کند تا ببيند قاتل فلان شخص چه کسي بوده است. يعني وقتي مرگ تکثير مي شود قتل اعتبار خود را از دست مي دهد. شرلوک هلمز بيکار مي شود. ديگر نمي تواند به قدرت نمايي بپردازد. همان بهتر که خود ويولن اش را برمي دارد و مي رود تا در سايه نوازندگي به زندگي ادامه دهد. اما راستي به نظر شما ويولن خوش صداي او بي شباهت به همان شمشيرش نيست؟ هنر و فرهنگ تنها پديده يي است که مي تواند جنگ را شکست دهد و چهره حقيرانه اش را به نمايش بگذارد.

    اين کتاب با ترجمه دکتر رامين آذربهرام توسط نشر مرواريد منتشر شده است.

    لادن نیکنام

  5. #205
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1

    پيش فرض سلام

    سلام با تشكر از شما كه منو در جمع ادبي خود قبول كرديد

    يه خواهش ازتون داشتم من يه درس جامعه شناسي دارم استاد گفته از كتاب قلعه حيوانات نوشته جرج اورا ل را بخوايم و نظر خودمان را به او ارائه نمايم با تو جه به اينكه كتاب مذكور در شهر بوشهر پيدا نشد از شما خواهش مندم خلاصه اي كتاب به ايميل من بفرستيد در صورت امكان با تشكر

  6. #206
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    سلام با تشكر از شما كه منو در جمع ادبي خود قبول كرديد

    يه خواهش ازتون داشتم من يه درس جامعه شناسي دارم استاد گفته از كتاب قلعه حيوانات نوشته جرج اورا ل را بخوايم و نظر خودمان را به او ارائه نمايم با تو جه به اينكه كتاب مذكور در شهر بوشهر پيدا نشد از شما خواهش مندم خلاصه اي كتاب به ايميل من بفرستيد در صورت امكان با تشكر
    سلام

    قلعه حیوانات اثر جورج اورول

    جورج اورول از مشهورترین نویسندگان انگلیسی قرن بیستم می باشد ، البته نه به خاطر سبک هنری و تخیل داستانهایش بلکه به خاطر جنجالی بودن آنها . اورول در اصل یک انگلیسی وطن پرست می باشد که بیشتر عمرش را در مشاغلی همچون عضویت پلیس انگلیس در مستعمرات ، جاسوس طراز اول سازمان جاسوسی انگلیس ، مزدور در جنگ های مختلف و ... گذرانده است و آثارش بر اساس تجارب و دانسته های سیاسی اش به شکلی تخیلی شکل گرفته اند . رمان قلعه حیوانات که مشهورترین اثر وی می باشد نه یک اثر فانتزی کودکانه که یک هجویه سیاه و تلخ از تاریخ کوتاه اتحاد جماهیر شوروی می باشد .از داستان های دیگر او می توان ۱۹۸۴ و آس وپاس ها را نام برد.
    داستان در مورد مزرعه ای در انگلستان است که حیوانات آن علیه انسان هایی که اربابشان هستند قیام می کنند و برای خود قلمرویی به نام "قلعه حیوانات" می سازند. گروه هایی پیش و پس از انقلاب حیوانی شروع به تئوری سازی درباره فلسفه حیوانگری می کنند که نتیجه اش می شود قوانینی 7 گانه برای حیوانات. حیوانات پس از قیام روزگار بهتری را تجربه می کنند اما پس از اندک مدتی قیام آنها منحرف می شود.
    آنچه که در این داستان مورد توجه است ،صرفنظر از نقد کمونیسم، نماد بودن هر دسته از حیوانات است برای بخشی از سیستم جاری. خوک ها که مثلا مغزهای متفکر هستند به تدریج از "خوکدانی" به "ساختمان مزرعه" می روند تا نشان دهند سهم خواهی از قدرت و ثروت چقدر می تواند خطرناک باشد. آنها به تدریج قوانین 7 گانه را به نفع خود تفسیر یا تعویض یا حذف می کنند چون دیگر تنها چیزی که برایشان مهم نیست سرنوشت "رفقا" ست. سگ ها که نماد خشونت معرفی می شوند، در نظام تعلیمات خوکی به حیواناتی بی رحم بدل می شوند که عامل اجرای دستورات مستبدانه خوک ها هستند، گوسفندان هم نمادی از طبقات پایینی هستند که به خاطر بی خردی مورد استثمار طبقات بالایی قرار می گیرند. رفتار "گوسفندی" آنها هم خیلی جالب است تا آنجا که حتی وقتی شعار جدید را که خلاف فلسفه حیوانگری است هم صدا می خوانند ، هیچ کدامشان به این فکر نمی کند که چرا ؟!
    قلعه حیوانات با همه نمادهایش، در نهایت روایتی از روند استحاله یک انقلاب است که ممکن است برای هر انقلابی پیش بیاید

    +

    تاپیک اختصاصی جورج اورول:

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    ببینید به کارتون میاد یا نه

  7. #207
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض مروری بر کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم

    چهل‌نامه کوتاه به همسرم» داستان نیست. قصه زندگی است. قصه دردها و رنج‌ها، قصه شادی‌ها و جشن‌ها، قصه گلایه‌ها و دوستی‌ها، قصه عشق و این‌بار نویسنده همان شخصیت اصلی ماجراست با زندگی واقعی‌اش. وقتی «چهل نامه کوتاه» را می‌خوانی، می‌دانی که تخیل نیست. هرچند ابراهیمی در داستان‌هایش آنچنان به خلق شخصیت دست می‌زند، که گویی همه شخصیت‌ها وجود ما‌به‌ازای خارجی دارند. ابراهیمی جهانش را چنان توصیف می‌کند که باور نمی‌کنی، روزی آن‌ها با همان توصیفات وجود نداشته‌اند. آنوقت است که وقتی به بندر ترکمن می‌روی و نام «سولماز» را بالای یکی از فروشگاه‌ها می‌بینی، حتما شک خواهی کرد که شاید روزی سولماز اوچی با همان صورت زیبا با اسبش در اینجا می‌تاخته؟

    جهان و شخصیت‌های چهل نامه کوتاه واقعی‌اند؛ از جنس روابط و دغدغه‌های امروز یک نویسنده و همسرش، نادر ابراهیمی بدون غلو داستان یک زندگی باور پذیر را ساخته است.

    «چهل نامه کوتاه به همسرم» بر خلاف رویه ابراهیمی، حتی در حوزه مسائل تئوریک هم نمی‌گنجد. ابراهیمی این نامه‌ها را ننوشته تا مخاطب از او شیوه نامه‌نگاری را بیاموزد، یا به کسی درس زندگی بدهد، او با این نامه‌ها، زندگی کرده است و هرکس می‌تواند به قدر دانش و توانش با او همراه شود، در خلق دوباره و چند‌باره حماسه زندگی.

    این کتاب مشتمل بر 40 نامه کوتاه و بسیار کوتاه نادر ابراهیمی، خطاب به همسرش است. اما آن‌ها را باید به نوعی یادداشت‌های شخصی دانست تا داستان‌های مکاتبه‌ای. از این رو که داستان مکاتبه‌ای طوری طراحی می‌شود که همه نامه‌ها در کنار هم یک داستان را شکل دهند و این نوع اغلب بوسیله یادداشت‌های روزانه یا نامه‌های روزانه شکل می‌گیرد. نمونه بسیار معروف این گونه داستان‌ها، «بابا لنگ دراز» است.

    اما این اثر شبیه یادداشت‌های دیگر نویسندگان نیز نیست. مثل نوشته‌های «اوشو».

    در کوچه و بازار همچون بودا گام بردار. در دنیا زندگی کن. دنیایی که بسیار غنی است. گاه درچشمان دشمنت نگاه کن و پرداخت دیگری از وجود خود را ببین. در چشمان معشوق، دوست یا کسی دیگر نگاه کن، ‌کسی که نسبت به او بی‌تفاوتی، بازپرداخت دیگری از وجود خود را خواهی دید. تمامی این پرداخت‌ها را عزیز بدار – آن‌ها همه تراش‌هایی از تواند.
    ......
    حیرت خواهی کرد که اگر خود را دوست بداری، ‌دیگران نیز دوستت خواهند داشت. هیچکس، کسی را که خود را دوست نمی دارد، ‌دوست ندارد. اگر نمی‌توانی به خود عشق بورزی، ‌ چه کس دیگری به این کار اهمیت خواهد داد؟
    (برگرفته از «پیوند» نوشته اوشو ترجمه عبدالعلی براتی )

    هر چند مخاطب این یادداشت‌ها، عموم مردم است و به هدف تغییر نگرش مردم به زندگی نگاشته شده اما هیچ شباهتی به نامه‌های ابراهیمی ندارد.

    این اثر بزرگ، فقط مجموعه‌ای از نامه‌هایست که به مناسبت‌های مختلف و در زمان‌های متفاوت نوشته شده است. او، خود نیز در مقدمه به این مساله اشاره کرده است که:

    ..... که متن تمرین‌های خطاطی‌ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص بدهم به نامه‌های کوتاهی برای همسرم. ...
    رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را، ‌به میل خودم، ‌خطاب به همسرم...... .
    و این شد که تدریجا تعداد این نامه‌ها که نگاهی هم داشتند به جریان‌های عادی زندگی، ‌رو به فزونی نهاد،....

    این نامه‌ها به مسائل جزئی زندگی اشاره کرده است. آنقدر ریز و معمولی که هر خواننده‌ای ناخودآگاه احساس می‌کند در بطن زندگی او جای دارد. در جایی‌که می‌نویسد:

    .... ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی، ‌تمام و کمال خریدم: برنج، ‌آرد نخودچی، ‌آرد سه صفر، ماکارونی، ‌فلفل سیاه، ‌زردچوبه، ‌آبغوره .......
    (نامه هفتم)

    چهل نامه برای همه

    هر چند ابراهیمی، این نامه‌ها را خطاب به همسرش نوشته اما موضوعات مورد بحث این ‌نامه‌ها به گونه‌ایست که می‌تواند خطاب به همه باشد نه فقط همسر او. موضوعات مطرح شده، در زندگی همه انسان‌ها وجود دارد. این نامه‌ها برای همه مردم است همانگونه که نویسنده خود در مقدمه اشاره کرده است و همین دلیلی برای انتشار آنها بود.

    ‌.... تا آنجا که فکر کردم این مجموعه، ‌شاید، ‌فقط نامه‌های من به همسرم نباشد، ‌بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد و به همین دلیل به فکر بازنویسی و چاپ و انتشار آنها افتادم ...
    این نامه‌ها بر سه دسته‌اند:

    • نامه‌های مناسبتی:
    سالگرد ازدواج: نامه بیستم

    فردا یکبار دیگر سالروز ازدواج ماست. و من که اینجا نشسته‌ام و صبورانه خط می نویسم، هنوز هیچ پیشکشی‌ کوچکی برای تو تدارک ندیده‌ام . اما این تنها مساله‌ایست که هرگز، ‌به راستی هرگز مرا نگران نکرده است.
    (نامه بیستم )

    نوروز: نامه بیست و هشتم

    ... مرا نگاه کن بانوی من، که تنومندانه درآستانه از پا درآمدنم و باز در پیشگاه سال تازه از تو می‌خواهم که به من قدرت آن را بدهی که با رذالت ها کنار نیایم و ذره ذره، ‌رذالت‌های روح کوچک خویشتن را همچون چرکاب یک تکه کهنه زمین‌شوی، ‌با قلیاب کف نفس و تزکیه بشویم و دور بریزم.
    (نامه بیست و هشتم )

    تولد همسر: نامه‌های دوم، هشتم، ‌یازدهم و بیست و پنجم

    عطر آگین باد و بماناد فضای امروز خانه‌امان
    و فضای خانه‌امان، همیشه درچنین روزی که روز عزیز پر برکت تو برای خانواده کوچک ماست... .
    (نامه دوم)

    به یاری اراده و ایمانی همچون کوه، خوبترین روزهای زندگی – فراسوی جملگی صخره‌های صعب تحمل‌سوز
    بر فراز قله‌های رفیع شادمانی –
    درانتظارت باد ! به خاطر چندمین سالگرد تولدت از سوی این کوهنورد قدیمی
    (نامه یازدهم )

    • نامه‌های موضوعی(موضوعات روزمره)
    نامه‌هایی که اتفاقات و موضوعات پیش‌آمده در زندگی و تاثیر آن‌ها، ابراهیمی را به نوشتن وا داشته.

    رنجش همسر: نامه‌های چهارم و دهم

    مطمئن باش که هرگز پیش نخواهد آمد که دانسته تو را بیازارم یا به خشم آورم. هرگز پیش نخواهد آمد.
    آنچه درچند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و آزرده کرده، ‌مرا، ‌بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است....
    ( نامه چهارم)

    پیشنهاد پیاده‌روی : نامه‌های هفتم، ‌نهم، ‌سی و سوم

    ... بیا کمی پیاده راه برویم ! دیگر من و تو، ‌حتی اگر دست در دست هم، ‌و سخت عاشقانه، ‌تمام شهر را هم بپیماییم کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریم حرمت مهرمندی‌هایمان نخواهد گذاشت....
    (نامه سی و سوم)

    اختلاف نظر : نامه سی و چهارم

    در این راه طولانی – که ما بی‌خبریم و چون باد می گذرد- بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم، ‌باقی بماند. خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقا یکی
    (نامه سی و چهارم)

    درد و دل یکی از دوستان با همسر: نامه هیجدهم

    بانوی ارجمند من،
    دیروز شنیدم که در تایید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ‌ناخواسته و به همدردی می‌گفتی : «بله .. درست است. زندگی واقعا خسته‌کننده،‌ کسالت‌آور و یکنواخت شده است ...
    (نامه هیجدهم)

    • یادداشت‌های حدیث نفس

    یادداشت‌هایی که به مناسبت خاصی نوشته نشده‌اند‌ و فقط بیان احساسات درونی نویسنده بوده است و شاید حتی نیاز به مخاطب نداشته باشد.

    قناعت همسر
    بانو، بانوی بخشنده بی‌نیاز من!
    این قناعت تو، ‌دل مرا عجب می‌شکند...
    این چیزی نخواستنت، و با هر چه که هست ساختنت
    این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین‌ها نگاه نکردنت..
    کاش کاری می‌فرمودی دشوار و ناممکن، که من به‌خاطر تو سهل و ممکنش می‌کردم....
    (نامه سوم)

    سختی زندگی
    همراه همدل من!
    در زندگی ،‌لحظه‌های سختی وجود دارد؛ لحظه‌های بسیار سخت و طاقت‌سوزی که عبور از درون این لحظه‌ها، ‌بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، ‌به نظر، ‌امری ناممکن می رسد.
    (نامه ششم)


    پیوستگی نامه‌ها

    این یادداشت‌ها یا نامه‌ها، ‌پیوسته و پشت سرهم نوشته نشده است. چرا که مثلا در نامه‌های مختلفی به سالگرد تولد همسر اشاره شده است. (نامه‌های دوم، ‌هشتم، ‌یازدهم، و بیست و پنجم)
    البته در مقدمه کتاب، ابراهیمی، خود به این مساله اشاره کرده است که این نامه‌ها بین سال‌های 63 تا 65 نوشته شده و در سال 66 ویراستاری و تدوین آنها انجام شده .

    عشق در نامه‌ها

    نادرابراهیمی « یک عاشقانه آرام» را با این جملات آغاز می‌کند:

    عشق به دیگری ضرورت نیست؛ حادثه است.
    عشق به وطن ضرورت است؛ نه حادثه.
    عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه.

    نادر ابراهیمی عاشق بود. عشق به خدا، عشق به وطن، عشق به همسر، عشق به خانواده، عشق به مردم، ‌عشق به کودکان، عشق به کار در تمام آثارش دیده می‌شود.

    گویی ابراهیمی می کوشیده که این نامه‌ها عاشقانه باشد، همانطور که در نامه بیست و چهارم اشاره کرده :«.. بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست» و در نامه‌ها ابراز عشق و علاقه به همسر کاملا مشهود است.

    بی‌پروا به تو می‌گویم که دوست داشتنی خالصانه، ‌همیشگی، ‌و رو‌ به تزاید، ‌دوست‌داشتنی است بسیار دشوار – تا مرزهای ناممکن. اما من نسبت به تو از پس این مهم و دشوار برآمده‌ام.
    ( نامه هشتم )

    و همانطور که در نامه اول آورده است: « اینک این نامه‌ها شاید باعث شود که در هوای تو مدتی قدم بزنم، د رحضور تو زانو بزنم، ‌سر در برابرت فرود آورم.»

    ولی همه این نامه‌ها عاشقانه نیست. در این نامه‌ها، گله‌مندی‌ها و شکایت و بیان تلخی‌های زندگی نیز به وضوح دیده می‌شود.

    چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار، کردار و گفتار ما ، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند.......
    (نامه دواردهم)

    در این نامه، توصیه‌های ابراهیمی را در خصوص نگرانی بیهوده همسرش می‌بینیم.
    و یا در نامه بیست و چهارم که فقط به موضوع گریستن پرداخته است و بس.

    این زمان، گرفتاری هایمان خیلی زیاد است و روز بروز هم – ظاهرا- بیشتر می‌شود. با این همه اگر مخالفتی تداشته باشی خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم....... .

    ولی با اینحال خودش در مقدمه درخصوص این نامه‌ها چنین آورده است: « پس یکی از خوب‌ترین راه‌های رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرین‌های خطاطی‌ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص بدهم به نامه‌های کوتاهی برای همسرم و دراین نامه‌ها بپردازم، ‌تا حد ممکن، ‌به تک تک مسائلی که محتمل بود ما را، ‌قلب‌هایمان را آزرده کند و دست رد بر سینه زور‌آوری‌های ناحقی بزنم که نمی‌بایست بر زندگی خوب ما،‌ تسلطی مستبدانه بیابد و دائما بیازاردمان.

    کودکی در نامه‌ها

    با توجه به آثار ابراهیمی در ادبیات کودک و نوجوان، گویی کودکان و کودکی چنان با روح ابراهیمی در آمیخته که در نامه‌هایش چه بسیار به این مساله اشاره شده است.

    او فکر می‌کند که همه فعالیت‌ها، باید برای کودکان باشد. فرزندان خودش و فرزندان دیگران. آنچه از نامه‌های زیر بر می‌آید، اینست که ابراهیمی بیش از حد نگران سرنوشت کودکان است و همواره نگاهی به دوردست‌ها و آینده دارد. آینده‌ای که قطعا همین کودکان خواهند ساخت.

    گریستن به خاطر دردهای که نمی شناسی‌اشان ‌و درمان‌های دروغین.... به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم.
    (نامه بیست و شش)

    .. و بدان که تن‌سپاری تو به افسردگی به زیان بچه‌های ماست و به زیان همه بچه‌های دنیا
    (نامه چهاردهم)

    اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت. چیزی نو و پر‌نشاط بساز. چیزی که اگر تو را به کار نیاید دست‌کم، بچه‌هایت را به کار خواهد آمد.
    (نامه هیجدهم)

    چشم کودکان و بیماران به نگاه مادران و طبیبان است ... به صدای خنده خالص بچه‌ها گوش بسپار و به صدای دردناک گریستنشان، ‌تا بدانی که این سخنی چندان پریشان نیست...
    عزیز من، ‌این بیمار کودک‌صفت خانه خویش را از یاد مران! من محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم – لبخندی درقلب، ‌علیرغم همه چیز
    (نامه پنجم)

    این حضور در سرنوشت فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما اثری عمیق و تعیین کننده خواهد داشت.
    عصر ما عصر زیبایی است که بچه‌های هنوز راه نیفتاده ‌زبان باز‌نکرده، ‌بر دوش و از دوش پدرانشان به جهان خروشان سیاست نگاه می‌کنند و ...
    درچنین عصری که کودکان و عاشقان، ‌خواه ناخواه در میدان سیاستند، ‌اگر زنان با ایمان و متقی دست بالا نکنند، چه بسا که کودکان و عاشقان به تسلیمی سوک‌انجام سرانده شوند....
    دراین باره بیندیش!
    (نامه پانزدهم)

    ابراهیمی جز لطافت، ظرافت و شادابی در کودکان نمی‌بیند و همواره در توصیفاتش از این صفت‌ها استفاده کرده است.

    ... و شاید برای نخستین بار – روحی بسازم به نرمی پر کاکایی‌های دریای شمال، ‌به نرمی روح یک کودک گیلک و به نرمی ملایم جنگل‌های مازندران.
    (نامه سی ام)

    «عزیز من! از اینکه می‌بینی با این همه مساله برای سخت و جان‌گزا اندیشیدن، هنوز و باز، ‌همچون کودکان سیر، ‌غشغشه می‌زنم. بالا می‌پرم و ماشین‌های کوکی را کف اتاق می سرانم... مرا سرزنش نکن..
    بشنو بانوی من !
    برای آنکه لحظه‌هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، ‌باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی و گهگاه سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی...
    هر گز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه‌اش را نشنوی یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی‌اش را.
    اینک دست‌های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک‌ها را نوازش کرد.
    (نامه بیست و نهم)‌

    این اشاره‌های گهگاه به کودکی، شاید در کودکی ابراهیمی نهفته باشد.

    من بی‌بزرگ‌تر بزرگ شدم،‌ خوب، اما معیوب
    (نامه سی ام)

    همه می‌دانند که من زبان تلخی دارم زبانی که گویی برای زخم زدن ساخته شده است. به همین دلیل بسیار پیش آمده است که حس کرده‌ام آنچه تو را ناگهان افسرده کرده است نه گلایه من، ‌که کنایه من بوده است و کارکرد این زبانی که دوره‌های سخت کودکی و نوجوانی، ‌گوشه‌دار و تیز و برنده‌اش کرده است.
    ( نامه سی و پنجم)

    و یا شاید چون همسرش معلم بوده است و مسئولیت تعیلم و تربیت بچه‌ها را بر عهده داشته است نا خوداگاه به کودکان بیشتر اهمیت می‌داده.

    ...لحظه فریاد شادمان من که پله‌ها را می‌آیم تا به تو بگویم که در پنجاه و دو سالگی کاری تازه یافته‌ام، ‌لحظه‌ای خستگی بی‌حساب تو از رفتن به مدرسه و بازگشتن از مدرسه‌‌ای بسیار بسیار دور از خانه، گم شده در لا‌به‌لای دودهای نفس‌گیر جنوبی....
    ... لحظه نمره نیاوردن یکی از شاگردانت که نزد تو عزیز و محترم است.
    (نامه سی و سوم)

    .. آستین هایت را بالا بزن، ‌و با همان قدرت بیانی که شاگردان کلاس‌هایت را به سکوت و احترام می‌کشانی از جانب بخشی از زنان دردمند جامعه خود سخن بگو!
    (نامه پانردهم)

    دیگر نوشته‌هایش در نامه‌ها

    نادر ابراهیمی نوشته‌هایش را دوست دارد تا آن حد که آنها را جزئی از زندگیش می‌داند. حرف‌های آنها را شاهد می‌گیرد و با شخصیت‌هایش همذات‌پنداری می‌کند.

    بانوی من! گالان اوجای یموتی هنوز یادت هست؟ او روزی به بویان میش گفت: من آن النگوی طلا را که برای سولماز خریده بودی دور انداختم چرا که سنگین بود و به دست همسرم افتادگی می‌‌آموخت . من بازهم یکروز سر کار خواهم رفت قطع بدان! و یکروز برخلاف گالان برای تو النگویی بسیار سنگین خواهم خرید تا برای یک لحظه هم که شده به دست‌های تو افتادگی بیاموزد ...
    (نامه سی و د وم)

    در این نوشته ، ابراهیمی، همسرش را با سولماز مقایسه می‌کند. سولماز زنی زیبا و مغرور بود و گالان هرگز نمی‌خواست که فروتنی و افتادگی در همسرش ببیند. اما ابراهیمی بر این عقیده است که همسرش چنان سربلند و غرورمند و افتخارآمیز است که حداقل برای یکبار هم که شده به دستانش افتادگی بیاموزد. در اینجا نشان می‌دهد که چنان با شخصیت‌های داستانیش همذات‌پنداری می‌کند که با دلیل و توجیه، رفتار آنها را رد می‌کند. گویی انسان‌هایی واقعی و مهمی هستند.

    ... آیا وصیت‌نامه آلنی برای مارال را که در کتاب چهارم آمده خوانده‌ای؟ من اما اگر نتوانستم آلنی اوجای دلاور باشم آرزومند آنم که تو همچون مارال در قلب یک جهاد سیاسی بزرگ، ‌حضوری موثر داشته باشی.
    (نامه پانزدهم)

    دراین جا، خود و همسرش را در قالب آلنی و مارال دو شخصیت «آتش بدون دود» می‌داند. آلنی پزشک بود و مارال، ماما. این دو از فعالان سیاسی دوره رضاخان بودند و فداکارانه، برای ترکمن‌ها و برای ایران می‌جنگیدند. هرچند ابراهیمی خود در دوره‌ای فعالیت‌های سیاسی داشته اما این را کافی نمی‌دانسته و اعتقاد داشته که اگرچه او نتوانسته مانند آلنی آنگونه به مردم خدمت کند، همسرش که در کار تربیت و آموزش کودکان بوده است، بتواند همچون مارال در قلب یک جهاد سیاسی بزرگ حضوری موثر داشته باشد.

    طنز در نامه‌ها

    قدرت طنزپرداری ابراهیمی در نوشته‌هایش همیشه بر همه آشکار بوده. این هنر و قدرت در«آتش بدون دود»،‌ «ابوالمشاغل» و «ابن مشغله» پر‌رنگ‌تر بوده است.
    مکالمات ردو بدل شده میان گالان اوجا و بویان‌میش، دو دوست و دو یار همیشگی، طنز شیرینی را به تصویر می‌کشد.

    گالان از اسب فروجست، ‌به سوی بویان‌میش دوید. گریبان او را گرفت و فریاد زد: ای بویان میش ابله ! من به زودی صاحب یک پسر می‌شوم.
    بویان‌میش خندید و گفت: هیچ چیزت به آدمیزاد نمی‌ماند. تو از حالا چه می‌دانی که پسر است یا دختر ؟ گالان که گهگاه در حد کودکان کم عقل، ‌ناتوان از درک و دریافت می‌نمود، ‌گریبان بویان‌میش را رها کرد،‌ کمی عقب کشید و به فکر فرو رفت.
    - دختر؟ تو چه حرف‌ها می‌زنی مردک! مگر ممکن است پسر اول گالان اوجا دختر باشد؟
    - من نگفتم پسرت دختر است. گفتم بچه‌ات ممکن است دختر باشد.
    - مگر بچه من با پسر من فرقی دارد؟ گالان به ناگهان و بار دیگر گریبان بویان‌میش را چسبید: خفه‌ات می‌کنم بویان میش؛ خفه‌ات می‌کنم اگر بار دیگر از این مزخرفات بگویی...

    گالان کمر راست کرد و به نقطه‌ای دور خیره شد. انگار که مشغول محاسبه‌ای بسیار پیچیده و دشوار است.
    -دختر ؟ آخر چطور ؟ چطور همچو چیزی ممکن است؟ هاه! باید با خود سولماز حرف بزنم. جوابت را مثل مشت،‌ توی صورتت می‌زند. خودش حتما می‌داند که پسرم، بچه من است یا دختر من. بویان‌میش ریسه رفت ....
    گالان نزد سولماز بازگشت، ‌زیر لب سلامی کرد و گفت : این می‌گوید اگر دختر باشد چطور؟
    سولماز لبخند زد: « این» کیست؟
    - تو چکار داری که کیست؟ می گوید اگر دختر باشد چطور ؟
    -«چطور» یعنی چه؟ من باید معنی سوالت را بفهمم تا بتوانم جوابت را بدهم.

    (آتش بدون دود، جلد اول )

    اما مکالمات میان ابراهیمی و همسرش، این دو یار مهربان، آنگونه در کتاب نیامده. شاید به این دلیل است که نوشته‌های این کتاب عاشقانه، احساسی و بیان مشکلات و حتی گله‌مندی‌هاست، اما با اینحال رگه‌های طنز در آن دیده می‌شود. اما این بار نادر ابراهیمی، تلخی‌ها را به طنز می‌کشاند. طنزی که بیشتر از اینکه بخنداند، به گریه وا می‌دارد. طنزی تلخ.

    دیروز که دیدم صدای دلنشین صاحبخانه – که مهرمندانه تهدیدمان می کرد- تا آن حد براعصاب تو تاثیر گذاشت و آنگونه برافروخته و دگرگونت کرد، ‌دانستم که بد نیست خیلی زود لزوم این مساله را احساس کنیم که خاطره‌هایمان را از درون کوچکترین ذره‌های طلا بیرون بکشیم و در تجرد و طهارت کامل از تک‌تک آن‌ها نگهداری کنیم. .......
    من باز هم یکروز سر کار خواهم رفت قطع بدان و یکروز بر خلاف گالان برای تو النگویی بسیار سنگین خواهم خرید تا برای یک لحظه هم که شده به دست‌های تو افتادگی بیاموزد. به یکبار تجربه می‌ارزد. از این گذشته، ‌تو، ‌بازهم می‌توانی آن النگوی سنگین را برای صاحبخانه بعدی در گوشه‌ای پنهان کنی. فکر می‌کنم به قدر شش ماه کرایه خانه بیارزد و چیزی هم برای لباس‌های زمستانی بچه‌ها باقی بماند ... فکرش را بکن! دستکش کرک گرم برای برف‌بازی. کلی پول که صاحبخانه هرگز نخواهد دانست که با آن چه می‌تواند بکند – حتی بعد از مرگ.
    (نامه سی و دوم )

    توصیف در نامه‌ها

    نثر ابراهیمی جذاب و گیراست و آن فقط به دلیل توصیفات بی‌نظیر و لطیف اوست. توصیفات و تشبیهاتی که کمتر به ذهن دیگران می‌رسد. این تشبیهات در همه آثارش دیده می‌شود و در این اثر به دلیل حسی بودن نوشته‌ها بیشتر به چشم می‌خورد.

    هیچ چیز مثل اندوه، ‌روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم. چراکه غم حریص است و بیشتر خواه و مرزناپذیر، ‌طاغی و سرکش و بدلگام.
    هر قدر که به غم میدان بدهی، میدان می‌طلبد و بازهم بیشتر ...
    هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ،‌قد می‌کشد، ،‌سلطه می‌طلبد و له می‌کند.
    غم، عقب نمی‌نشیند مگر آنکه به عقب برانی‌اش، نمی‌گریزد مگر بگریزانیش.
    آرام نمی‌گیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی.

    در این نوشته که به غم اختصاص یافته، ابراهیمی غم را به مثابه دشمنی متجاوز می‌داند که اگر در برابرش مقاومت نکنی، او بیشتر و بیشتر به روح آدمی تجاوز خواهد کرد.

    غم، هرگز از تهاجم خسته نمی‌شود
    و هرگز به به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
    (نامه پنجم)

    لحظه‌های سخت هر زندگی را کوچه‌ای تنگ با دیوارهای زرورقی به تصویر می‌کشد. عبور، هر چند سخت اما ممکن.
    در زندگی، لحظه‌های سختی وجود دارد؛ لحظه‌های بسیار سخت و طاقت سوزی، ‌که عبور از درون این لحظه‌ها، ‌بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشتر ک، ‌به نظر امری ناممکن می‌رسد.
    ما کوشیده‌ایم – خدا را شکر – که از قلب این لحظه ها، ‌بارها و بارها بگذریم و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، ‌به مخاطره نیندازیم.
    ما، ‌به دلیل بافت پیچیده زندگیمان، ‌هزار بار مجبور شدیم کوچه‌یی تنگ و طولانی و زرورقی را بپیماییم – بی آنکه تنمان دیوار این کوچه را بشکافد یا حتی لمس کند.
    ما دراین کوچه چه بسیار آشنا، ‌حتی بارها ،‌مجبور به دویدن شدیم و چه خوب و ماهرانه دویدیم – انگار کن که بر پل صراط.
    (نامه ششم)

    او اعتقاد دارد که خوشبختی را باید ساخت. مثل یک عروسک.

    خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل‌پذیر ... به همین سادگی. به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر..
    (نامه بیست و یکم)

    و اینکه :

    قلب انسان، بدون گریستن، می پوسد و انسان بدون گریه، ‌سنگ می‌شود.
    (نامه بیست و چهارم)

    بسیاری از نویسندگان، عشق را به کوه تشبیه می‌کنند اما ابراهیمی:
    عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید......

    .....عشق در قفس واژه‌ها و جمله‌ها نمی‌گنجد – مگر آنکه رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
    عشق برای آنکه در کتاب‌های عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم‌بنیه می‌شود. عزیز من! عشق هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.

    (نامه بیست و پنجم )
    ***
    نادر ابراهیمی، ‌از میان ما رفت. اما بی‌آرزو.

    .... هر روز که بروم، ‌بی‌آرزو رفته‌ام. چرا که سالهاست به همه خرده آرزوهای شخصی و فردی‌ام دست یافته‌ام. مطلقا بی توقع‌ام. ابدا تشنه نیستم وچشم‌هایم به دنبال هیچ، ‌هیچ، ‌هیچ چیز نیست.
    ... در این دادگاه به صراحت گواهی بده تا مطمئن شوم که می‌دانی گرسنه از سر این سفره بر نخواسته‌ام و آرزو بر دل، بار نبسته‌ام .......
    آنچه از تو می‌خواهم – و بسیاری از یاران، ‌از یارانشان خواسته‌اند – این است که دل بر مرده‌ام نسوزانی، ‌اشک بر گورم نریزی و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری
    .... من دراین پنجاه سال، ‌به همت تو، ‌بیش از هزار سال زندگی کرده‌ام ...
    آیا باز هم حق است که کسی بر مرده‌ام بگرید؟
    و تو... بخصوص تو، که این همه امکانات را به من بخشیدی. حق است که با یاد من، ‌اشک به چشمان خویش بیاوری؟

    انصاف باید داشت.
    انصاف باید داشت.
    من به مراتب بیش از شایستگی‌ام ، ‌شیره زندگی را مکیده‌ام و اینک، ‌هرچه فکر می‌کنم، ‌می‌بینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، ‌چیزی نمانده است که بخواهم و این نامه، ‌صرفا به همین دلیل نوشته شده است.
    ...

    به یاد داشته باش که از تو بغض کردن و خود خوردن و غم فرو دادن و درخلوت گریستن و درجمع لبخند زدن نمی‌خواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهیِ شاد و راضی این سفر، ‌دستی شادمانه تکان دادن می‌خواهم.
    ..... یکروز عاقبت قلبت را خواهم شکست – یکروز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر.

    نامه آخر یا چهلم ابراهیمی حکم وصیت‌نامه او را دارد. سخنانش با همسرش درمورد خودش، ‌کارهایشان، ‌فرزندانشان و توقعاتش و با همین نامه، کتاب را به پایان می‌برد.

    با جهان شادمانه وداع می‌کنم، ‌با من عزادارانه وداع مکن.

  8. 9 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #208
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sasha_h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    عـــــــرش
    پست ها
    315

    پيش فرض نقد رمان درخت انجیر معابد

    رمان ? درخت انجير معابد ? آخرين رمان منتشر شده از زنده ياد احمد محمود و واپسين يادگار به جا مانده از اين نويسنده ي بزرگ مردم گرا است كه چاپ نخست آن در سال 1379 توسط انتشارات معين در دو جلد منتشر شد. اين رمان, پس از رمان هاي همسايه ها, داستان يك شهر, زمين سوخته, مدار صفر درجه, پنجمين رمان احمد محمود است كه در طول حدود چهل و پنج سال فعاليت ادبي او منتشر شده است. در اين مدت, احمد محمود افزون بر اين پنج رمان, هشت مجموعه داستان, يك برگزيده داستان و دو فيلم نامه نيز منتشر كرد كه همراه با اين پنج رمان كارنامه ي درخشان, پربار و ارجمند ادبي او را تشكيل مي دهد.
    رمان ? درخت انجير معابد? در 1038 صفحه و شش فصل نگاشته شده است. اين رمان مفصل , كه پس از رمان سه جلدي ? مدار صفر درجه? بلندترين رمان احمد محمود است, رماني روانشناسانه است و دو ديد روانشناسانه ي محوري در آن قابل تميز است: روان شناسي فردي ـ روان شناسي اجتماعي, و از اين زاويه ي نگرش , رمان ? درخت انجير معابد? داراي دو محور اصلي است: عصيان ـ خرافه , كه در درازناي داستان در هم تنيده و به هم بافته شده اند و در پيوند تنگاتنگ با يكديگر, كل منسجم و يكپارچه اي را تشكيل مي دهند.

    از ديد روانشناسي فردي, موضوع اين رمان زندگي پر فراز و نشيب و عصيان آميز جواني ماجراجو, بي آينده وناراضي از شرايط زندگي خود به نام فرامرز است كه به دلايل مختلف روانشناسانه, باعث بروز آشوبي بزرگ مي شود و شهركي را به خاك و خون مي كشد.
    از ديد روانشناسي اجتماعي, موضوع اين رمان درختي است معروف به درخت انجير معابد, كه به دلايل جامعه شناسانه, به عنوان درختي معجزه گر و مقدس, نماد باور ها و اعتقادات آييني مردم زود باور مي گردد , روح خرافه پرست عوام الناس به آن ايماني پرشور و تعصب آميز مي آورد و در نيايش آن براي خود هويت , قدرت , تكيه گاه و پناهگاه مي جويد و در سايه اش به اقتدار مي رسد.
    به ديگر بيان, رمان ? درخت انجير معابد? داستان زندگي يك درخت و يك خانواده است كه تنگا تنگ هم روييده و به بار و بر نشسته اند , اگرچه هر دو كژ رو و كج رويند و
    ميوه ي هردوان نارس است و نا مرغوب.


    كانون اصلي رويداد ماجراهاي اين رمان , همانند ديگر رمان هاي احمد محمود شهري است واقع در جنوب ايران , كه اگر چه در طول داستان هرگز به صراحت نام آن برده نمي شود ولي اشاره هايي كه به اماكن و خيابان هاي داخل شهر و روستاها و محله هاي اطراف آن,چون زرگان , ويس , ملا ثاني , كوت سيد صالح و كريت مي شود, نشان مي دهد كه بايد شهر اهواز باشد. بخش كوتاهي از داستان نيز در شهركوچك و درجه دوم سومي به نام گلشهر, كه ظاهرا شهري خيال پرورد است و هويت روشني ندارد , مي گذرد.

    زمان وقوع حوادث داستان نيز به صراحت مشخص نشده است , ولي نشانه ها يي وجود دارد كه نشان مي دهد داستان از آغاز( روز اسباب كشي عمه تاجي) تا پايان ( روز به آتش كشيده شدن شهر و در آتش سوختن مهران شهركي) , به تقريب, بين سالهاي 1345 تا 1355 مي گذرد, و اگر خاطرات عمه تاجي را هم به حساب بياوريم, رمان ? درخت انجير معابد ? در مجموع حوادثي را كه در نيمه ي نخست قرن اخيرخورشيدي براي خانواده ي اسفنديار خان آذرپاد اتفاق افتاده , مرور و روايت مي كند.

    درخت لور, كه به درخت انجير معابد معروف شده است , درختي است با عمري بيش از صد و پنجاه ـ شصت سال كه به وسيله ي مرد غريبه اي , از بنگال آورده و در ميان باغچه ي سرسبزي در ميان شهر كاشته شده است. اين درخت اسرارآميز در درازناي سال ها و دهه ها, به تدريج با هاله اي از تقدس و تبرك پوشيده شده و شاخ و برگ انبوه افسانه هايي كه حكايت از كرامات و معجزات آن دارد از تنه ي تنومند آن به هر سو روييده , در اذهان مردم كوچه و خيابان ريشه گسترانيده است, به تدريج داراي متولي و بارگاه و آداب و رسوم خاص گشته , به وجودي مقدس و آييني بدل شده , و نماد و نشانه ي اعتقاد و باورعمومي و قدرت معنوي و اجتماعي عوام الناس گرديده است. مردم درمان بيماري هاي ناخوشان خويش را از او مي طلبند, گشايش گره بسته و كور كارهاي خويش را از او استدعا مي كنند, به او متوسل مي شوند و برآورده شدن حاجات خود را ملتمسانه از او مي خواهند, در درگاهش شمع روشن مي كنند , نذر و نياز مي كنند, مناجات مي كنند, استغاثه مي كنند. دردمندان و مضطران خود را با زنجير به آن مي بندند , وهيچ كس جراًت ندارد چيزي در مخالفت يا انكار تقدس و كرامات اين درخت مقدس نما ي دروغين بگويد يا قدمي در راه محدود كردن رشد آن بردارد. متعصبان شهر با تعصبي غيورانه و كوركورانه به درخت انجير معابد ايمان دارند, هر صدايي را كه در انكار معجزات و كرامات درخت بلند شود يا در تقدس آن ترديد كند در گلو خفه مي كنند, هر دستي را كه قصد بريدن شاخه هاي بشتاب پيش رونده ي درخت يا ريشه كن كردن آن را داشته باشد, قلم مي كنند و مي شكنند.

    اما درخت انجير معابد در حقيقت درخت لور درجه دوم نامرغوبي است با ميوه اي غير قابل خوردن, درختي است با مشتي شاخ و برگ و ساقه و ريشه ي معمولي كه اگر دو روز آب نخورد خشك مي شود, درختي است با رشد سريع و ناهنجار, كه ريشه هاي هوايي آن به محض تماس با خاك مرطوب و مناسب باغچه ريشه مي گسترانند و ساقه و شاخه مي دوانند, و شايد همين رشد پر شتاب و تزايد سرطاني درخت, آن را در ذهن و خيال مردم به موجودي جادويي, ماوراء طبيعي و مقدس تبديل كرده و به آن هويتي مرموز و آييني بخشيده است.

    زندگي پنج نسل از مردم شهر با حيات اسرارآميز اين شجره ي مقدس نما در هم آميخته , تنگاتنگ به هم تنيده و به سختي به هم گره خورده است, به طوري كه جدا ساختن آن ها و تشخيص شان از هم , پس از گذشتن بيش از صد و پنجاه سال در هم آميزي , محال شده است.

    ذهن افسانه پرداز و خرافه ساز مردم خيال باف و زودباورآن مرز و بوم , نسلانسل در باره ي اين درخت لور معمولي قصه ها ساخته و افسانه ها پرداخته و به تدريج در طول سال ها و دهه ها , درخت لور به درختي مقدس و صاحب كرامات و معجزات ارتقاء يافته است.

    پنج علمدارپشت در پشت , كه در حقيقت باغبان هاي باغچه ي پيرامون درخت بوده اند, به ظاهر سمت متولي بارگاه درخت انجير معابد را بر عهده داشته و در باطن درخت را دستاويزي براي رسيدن به قدرت و ثروت و سيطره ي معنوي بر مردم ساخته اند, و ريشه ي افسانه ها و موهوماتي كه در اطراف درخت ساخته و پرداخته شده به همين ها بر مي گردد. علمدار نخست كه ذهني خيالباف و تخيلي سرشار داشته, و شايد هم دچار ماليخوليا و بيماري توهم بوده, نخستين افسانه ها را ساخته و اين افسانه ها سينه به سينه نقل و روايت شده و بر آن ها شاخ و برگ ها افزوده شده تا زمان علمدار سوم كه شنيده ها را روي رقعه آورده و مكتوب كرده, و پس از او علمدار پنجم شجره نامه ي درخت و داستان ظهور تقدس آن را بر لوحي برنجي حكاكي كرده و بر سر در معبد آويخته است تا همگان بخوانند و بدانند كه با چه موجود شگفت انگيز و مقدسي روبرو هستند و به قدرت معجزآفرين اش ايمان بياورند.

    از گذشته هاي دور كه بگذريم و به آغاز رابطه ي خانواده ي آذرپاد ها با درخت برسيم,مي بينيم كه اسفنديار خان آذرپاد در حقيقت نخستين كسي بوده كه تقدس درخت را به رسميت شناخته و براي آن حريم و حرمت رسمي قائل شده است. او هنگامي كه شصت هزار متر مربع زمين ها و باغچه ي اطراف درخت لور را مي خرد تا براي همسر جوان و بچه هايش يك عمارت كلاه فرنگي ميان باغچه درست كند, و به ناچار تصميم به ريشه كن كردن درخت مي گيرد تا جا براي ساختن بنا باز شود, با جماعت خاموش معتقد به درخت روبرو مي شود كه در حال خواندن آواهاي گنگ و نا مفهومي چون ? پانچا, پانچا , پامارا ? و ? هيپالا , هي , پا , لا ? و ? پانچا , پامارا ـ لولوپا ـ ياكاكا ? دسته جمعي دور درخت گرد مي آيند تا مانع قطع درخت گردند, چون بر اين باور نسلانسلي و كهنند كه قطع درخت باعث بروز قحطي و نزول بلاياي آسماني و شيوع مرگ و مير سياه مي شود. اسفنديار خان آذرپاد وقتي متوجه اعتقاد عميق مردم خرافاتي به تقدس درخت مي شود , دستور مي دهد كه ساختمان كلاه فرنگي را به طرف تاكستان شمالي زمين پس برانند و دور درخت انجير معابد را با نرده اي آهني محجر و محصور كنند و پانصد متر مربع هم زمين وقف درگاهش مي كند, با وقفنامه ي رسمي معتبر. و از اين زمان است كه قدسيت درخت مقبوليت و حرمت رسمي مي يابد و زيارت آن صاحب آداب و مراسم و مناسك خاص مي شود و روز به روز بر تشريفات زيارت درخت لور افزوده مي گردد و متولي آن قدرت و منزلت بيشتري كسب مي كند .

    خود اسفنديار خان هم در دامن زدن به شكوه و شوكت اين درخت سهم قابل توجهي دارد و آن را وسيله ي مناسبي مي داند براي كسب محبوبيت و اعتبار ميان مردم و از آن براي انتخاب شدن به عنوان نماينده ي شهر در انتخابات مجلس استفاده مي كند, كه البته به دلايلي در اين هدف بزرگ ناكام مي ماند. اسفنديار خان با اين كه به خوبي واقف است كه درخت انجير معابد يك درخت لور معمولي درجه دو بيش نيست و هيچ كرامت خارق العاده اي ندارد, ولي بر اين باور است كه وجود آن به عنوان مظهر باور و قدرت مردم عوام لازم است. او به مهران كه اعتقادي به درخت ندارد و آن را فقط يك درخت ساده مي داند چنين مي گويد:

    ? حالا ديگر يك درخت نيست جناب مهران. شما حقوق خواندين, با علم الاجتماع آشنا هستين! گمان نمي كنم درك اين مطلب براتان مشكل باشه كه اين درخت , حالا ديگه تبديل شده به سمبل باورهاي چند نسل از مردم!? ( درخت انجير معابد ـ ص 167)

    و شبحش در مقبره ي خانوادگي به همسر جوان سوگوارش چنين پند و اندرز مي دهد:

    ? مواظب علمدار باش. مردم حرمتش دارن! يعني حرمت درخت انجير معابد دارن. درست كه ي باغبان بيشتر نيست ولي متولي درخت انجيرم هست ـ پدر بر پدر! انجير معابدم يك درخت بي ثمره ولي با حرف و حديث و حكاياتي كه از علمدار اول به ذهن و دل مردم نشسته و روز به روزم بيشتر و بيشتر ميشه ديگه ي درخت مثل همه ي درختاي ديگه نيست! حالا ديگه تبديل شده به نشانه اي از قدرت و اعتقاد مردم! پس هم بايد حرمت علمدار داشته باشي و هم حرمت خود درخت! ? ( درخت انجير معابد ـ ص 90)

    حتي عمه تاجي هم كه زني تحصيل كرده و روشنفكر است به درخت لور اعتقاد دارد و قدرت معجزه گر آن را باور دارد:

    ? تاج الملوك , عصر روز سه شنبه به زيارت انجير معابد مي رود. نذرش را ادا مي كند, شمع مي گيراند, چند اسكناس ريز به صندوق مي اندازد و بعد با ترس و لرز مي رود در صف حاجتمندان ساقه ي شرقي مي ايستد. اول لوح برنجي را با طماًنينه مي خواند و گريه مي كند, بعد شمع روشن مي كند و دو شاخه عود مي سوزاند و بعد التماس مي كند كه فرامرز خان در كنكور پزشكي قبول شود. التماس مي كند كه به راه راست هدايت گردد. آرام آرام اشك مي ريزد و مي گويد : ? حاجتم را روا كن ـ روا كن اي ساقه ي شرقي, صاحب كرامات! دلم مي خواهد فرامرز نامي شود ـ نام اسفنديار خان را با عزت و احترام زنده كند! اي كسي كه با كوه طلاي احمر, ثروت پرستان را جزا مي دهد, حاجت دلم را روا كن! دو گوسفند نذر گرسنگان و يك حلقه ي طلاي سه مثقالي نذر خودت ـ روا كن, روا كن.?... از پشت سر ذكر هاگا, هگاگا مي شنود.? ( درخت انجير معابد ـ ص 337)

    و با فرامرز كه تنها فرد خانواده ي آذرپاد است كه كرامات درخت را باور ندارد و معتقد است كه درخت انجير معابد درخت لور نامرغوبي بيش نيست و علمدار هم مرد حقه باز شيادي بيشتر نيست, جر و بحث مي كند و مي گويد كه از اين درخت و صاحبش معجزه ديده است.

    متولي ها هم كه راز قدرت و اعتبار مردمي درخت مقدس نما را دريافته اند, با نشر افسانه ها و داستان هاي پر شاخ و برگ از كرامات و معجزات درخت و ايجاد صحنه هاي نمايشي و ساختگي از مضطران نجات يافته و حاجتمندان نياز برآورده شده و بيماران و كوران و افليجان شفا يافته, مي كوشند تا اعتقادات مردم خرافه پرست و ساده دل را به درخت مقدس نما بيشتر كرده و باور ها را به آن عميق تر گردانند.

    در اين راستا است كه علمدار چهارم دو روز پيش از مرگش, با زنش مرزوقه , در باره ي پسرش حامد, كه از پدر بريده و به بندر محمره رفته , چنين درد دل مي كند:

    ? بيا ببينم مرزوقه. تو چه پستاني به دهان حامد گذاشته اي كه اينطور نا خلف شده؟ چرا اينقدر عقل نداره كه بفهمه زيارتگاه نبايد از دست بده؟ چرا لگد به بخت خودش و زحمت و خدمت و حرمت پدر اندر پدرش ميزنه؟ كاش اينقدر شعور داشت و مي فهميد كه نبايد اين قدرت به دست غريبه بيفته!? ( درخت انجير معابد ـ ص 209)

    و پس از اين كه شيخ ابوالحسن ناصري كسي را مي فرستد بندر تا حامد را به بالين پدر محتضر بياورد تا در لحظه هاي احتضار كنار پدر باشد,حامد حس مي كند كه پدرش با صدايي خسته و خفه و كلمات بريده بريده و نامفهوم به او چنين نصيحت مي كند:

    ? حامد , پسرم ـ شكر خدا كه برگشتي! خدا خيرت بدهد, پسرم. تو حالا علمدار پنجمي. اين قدرت را بشناس! نگذار از دست برود ـ زيارتگاه را به تو مي سپارم ـ همينطور كه مرحوم پدرم ـ علمدار سوم ـ سپردش به من ـ اگر حرمتش را داشته باشي قدرت عظيم بي انتهايي ست كه سلاطين را هم به خضوع وامي دارد ـ خدا خير بدهد به اسفنديار خان آذرپاد كه اطرافش را نرده كشيد, پانصد متر زمين وقفش كرد ـ وقفنامه اش هست. تو مجري. كليدش پيش مادر استـ مرزوقه.? ( درخت انجير معابد ـ ص 210 و 211)

    حتي مهران شهركي هم كه پس از سكته مغزي و مرگ زنش افسانه, با حقه بازي و زد و بند هاي فراوان به ناحق صاحب باغچه و عمارت كلاه فرنگي مي شود , وقتي براي تاًسيس شهركي مدرن و كاخ مجلل و با شكوهي براي خودش در ميان آن, قصد ريشه كن كردن درخت انجير معابد را مي كند, وقتي با مقاومت سرسختانه و غلبه ناپذير جماعت معتقد به درخت مقدس روبرو مي شود و بيل مكانيكي و بولدوزرش به آتش كشيده و تفنگداران و سربازان حامي اش فراري مي شوند, از در سازش و تسليم در مي آيد, درخت را سر جاي خودش مي گذارد, برايش سقا خانه و جايگاهي با درهاي چوبي بزرگ و سر دري چراغاني شده درست مي كند:

    ? سنگ وقف نامه ي مهران خان بر ستون , عوض شده است. بزرگتر از قبل است. لابلاي قطار بندي سقف در , با خط نسخ كلماتي نوشته شده است. به سختي مي خواندشان : لولووكا / ئون ماتا / كائورا / پوجا / ماك سي كا.? ( درخت انجير معابد ـ ص 907)

    و با استفاده از موقعيت ممتاز درخت انجير معابد به شهرك تازه تاًسيس رونق و اعتبار مي بخشد و خودش هم به عنوان بنيان گزار شهرك انجير به شهرت, ثروت و افتخار مي رسد.

    و چه اندكند كساني كه درك مي كنند متوليان و تبليغ كنندگان تقدس درخت كساني هستند كه با افسانه بافي از درختي بي ثمر, موجودي معجزه گر ساخته اند تا مردم را بفريبند, تحميق و مرعوب كنند و بر گرده ي آنان سوار شوند و با سواري گرفتن از آن ها به سوي شاهراه ثروت و اعتبار پيش بتازند. و بر آن ها آشكار است كه شارلاتان هايي كه كرامات و معجزات درخت را با شايعه سازي ها و نقش بازي ها و صحنه پردازي ها در اذهان مردم جا مي اندازند حقه بازهايي هستند كه از فطرت و وجدان مردم ساده لوح سوء استفاده مي كنند.

    تو صيف ها و تصوير سازي هاي احمد محمود در پنج فصل اول رمان ? درخت انجير معابد ? واقع گرايانه , هنرمندانه , زيركانه , زيبا و دل نشين است و با خواندن اين پنج فصل به روشني مي توان ابهت و عظمت دروغين و شكوه و جلال ساختگي درخت لور را تجسم و تصور كرد و آن را محصول عقب ماندگي ذهني و رشد نيافتگي روحي عوام الناس,و رشد غير عادي و شتابان درخت و افسانه هاي ساخته و پرداخته ي ذهن خيال پرداز و حقه باز متوليان درخت و مردم شايعه پراكن دانست و به نقش سود جويانه كساني چون اسفنديار خان در رونق گرفتن كار و بازار درخت پي برد كه هدف از آن بيشتر بهره برداري به نفع خودشان و در جهت پيش برد مقاصد و اغراض شخصي شان بوده است. در حقيقت درخت انجير معابد هيچ چيز مقدسي ندارد و درخت بي خاصيتي بيش نيست و تمام آنچه از تقدس و معجزآفريني به آن نسبت داده شده و در باور مردم زود باور و ساده لوح ريشه دوانده محصول رندي دغلبازاني است كه آن را نان داني كرده و از آن به عنوان حربه اي براي كسب قدرت و ثروت و منزلت استفاده كرده اند.

    به كار بردن ورد ها و دعاهاي بي مفهوم و پوچي كه زيارت كنندگان و نذر كنندگان در بارگاه درخت به زبان مي آورند, اوج هنر نمايي احمد محمود در نشان دادن پوچي و باطل بودن جنبه ي مقدس و آييني درخت انجير معابد است. در طول رمان ده ها عبارت بي معنا از دهان ورد خوانان و نذر كنندگان درخت انجير معابد بيرون مي آيد , بدون اين كه كسي بپرسد معنا و مفهوم اين عبارات بي معنا و مسخره چيست و كسي در باب تقدس آنها ترديدي به خود راه دهد, و به اين ترتيب احمد محمود با هنرمندي و زيركي, كور كورانه و ناآگاهانه بودن اين گونه تعبد هاي خرافي و تصنعي را در نهايت زيبايي نشان داده و افشا نموده است.

    توده هاي فرودست و همواره له شده زير فشار قدرت فرادستان, نياز به معجزه اي براي باور كردن خويش و متبلور ساختن قدرت مادي خود در وجودي اسرارآميز دارند و درخت انجير معابد حبل المتيني مستحكم و قوي ترين عامل عينييت بخشنده به نيروي ذهن و تخيل سرشار و مهار ناپذير آنان است.

    احمد محمود با قلم توانا و نثر شيواي خويش, و با ديد جامعه شناسي خبره , در اوج هنرمندي نشان داده است كه مزوران قدرت طلب و رياكاران طماع و فرصت طلبان مكاري چون نسلانسل علمدارها, چگونه و با چه ترفندهايي سوء استفاده مي كنند از ذهن ساده و مستعد خرافه پرستي مردم فرودستي كه هيچ پشتوانه و تكيه گاه مادي و معنوي جز ايمانشان ندارند و به همين دليل خيلي راحت فريب عوام فريبي ها و مقدس نمايي هاي گول زننده را مي خورند و به هر چيز مرموز و غيرعادي ايمان مي آورند تا ايمانشان ابزار قدرتمندي و اعتماد به نفس و خود باوري شان شود.

    احمد محمود در كنار درخت انجير معابد , زندگي خانواده ي آذرپاد و اطرافيان آن ها را نيز با زيبايي و مهارتي خيره كننده روايت كرده است. زندگي اين خانواده ,از طريق خاطرات عمه تاجي, درست از جايي روايت شده است كه اسفنديار خان و خانواده اش , همراه معمار مي آيند تا معمار نقشه ي عمارت كلاه فرنگي را گچ بريزد , و در همان اولين برخورد با معتقدان خاموش به درخت, اسفنديار خان مجبور به عقب نشيني مي شود , به جاي مبارزه براي ريشه كن كردن درخت از در صلح و صفا با آن در مي آيد و در مقابل قدرت عظيم معنوي درخت و باورمندان و معتقدان به آن , تسليم مي شود و پس مي نشيند.

    پس از بنا شدن عمارت كلاه فرنگي , زندگي آذرپاد ها در كانون گرم خانواده, در خانه اي مجلل و با شكوه سرشار از خوش بختي شروع مي شود و حدود ده سال, تا زمان مرگ اسفنديار خان سراسر روشني و شادكامي ادامه مي يابد. احمد محمود به رويداد هاي مهم اين سال ها به طور غير مستقيم, از طريق خاطرات عمه تاجي و فرامرز آذرپاد, و يادداشتهاي روزانه ي فرزانه, دختر ناكام خانواده, مي پردازد. اين سال هاي زود گذر بهترين و روشن ترين سال هاي زندگي اين خانواده , به خصوص فرامرز و فرزانه است. تنها واقعه ي ناگوار و تلخ اين سال ها كه همچون لكه اي سياه بر روشني هاي تابناك آن سايه مي افكند , شكست اسفنديار خان در مبارزه ي انتخاباتي مجلس است كه باعث مي شود اسفنديار خان يك هفته ي تمام سكوت كند و در اين يك هفته سكوت عذاب آور عمه تاجي مي ترسيده كه نكند برادرش از غصه دق كند. و يكي از دلايل احتمالي اين شكست فعاليت هاي سياسي فرامرز در سال هاي مياني دبيرستان, شركتش در يك ميتينگ موضعي و درگيري اش با پاسبان ها و بازداشت يك روزه اش بوده است.
    گوشه گيري و درون گرايي گريزان از جمع كيوان, پسر كوچك خانواده, از ديگر مشكلات نه چندان مهم خانواده است كه به خصوص نگراني افسانه و واكنش هاي فرامرز و فرزانه را در پي دارد.
    از ساير حوادث تلخ اين سالها به خصوص براي بچه ها و عمه تاجي مي توان به هوس زود گذر يادگيري سوار كاري مامان افسانه اشاره كرد , و رابطه ي ناگزيري كه در اين مدت با مربي سواركاريش , چاسب , پيدا مي كند , و اين رابطه خوشايند بچه ها و عمه تاجي نيست, هم چنين باز شدن پاي مهران شهركي, مشاور حقوقي شركت ساختماني اسفنديار خان آذرپاد به زندگي و خانه ي آذرپاد ها كه با واكنش منفي عمه تاجي و بچه ها روبرو مي شود.

    با مرگ نا به هنگام اسفنديار خان, شيرازه ي زندگي خانواده ي آذرپاد از هم مي پاشد و ستاره ي بخت و اقبال خانواده افول مي كند . به دنبال اين فاجعه است كه آذر پاد ها با يك رشته بد بياري , ناكامي و بحران روبرو مي شوند. افسانه پس از دو ماه سوگواري در انزوا, به صورتي كاملا غير مترقبه و ناگهاني, و بدون زمينه سازي و آماده كردن بچه ها از نظر ذهني و روحي, با مهران شهركي ازدواج مي كند و خبرش را تلفني به عمه تاجي مي دهد. بچه ها با شنيدن اين خبر ناگوار شوكه مي شوند و واكنش منفي شديد نشان مي دهند و مهران شهركي را به عنوان ناپدري نمي پذيرند. از همين جا درگيري بين آن ها, با مادر و نا پدري آغاز مي شود كه روز به روز شدت بيشتري مي گيرد . با معتاد شدن افسانه به ترياك درگيري بين بچه ها , به خصوص فرامرز با مادرش اوج مي گيرد و اوج اين در گيري تيراندازي فرامرز به مهران در سر بساط ترياك كشي با افسانه است كه منجر به زخمي شدن مامان افسانه و بازداشت فرامرز مي شود. با سكته ي مغزي و مرگ افسانه خانواده ي آذرپاد به طور كامل از هم پاشيده مي شود و به سراشيب سقوط و انحطاط فرو مي غلطد. فرامرز ترك تحصيل مي كند و مدتي پس از او فرزانه كه مخفيانه و بدون اطلاع خانواده, به عقد عاشق مجنون صفتش , جمال, در آمده, به دليل احساس بيكسي و به بن بست رسيدن روحي, و هم چنين به علت مبتلا شدن به بيماري پيسي,كه از عمه تاجي به او ارث رسيده, با خوردن ترياك خود را مي كشد و تراژدي خانواده ي آذرپاد ها به نهايت مي رسد . مهران شهركي تمام اموال و املاك خانواده ي آذرپاد را كه ميراث قانوني فرامرز و برادرش كيوان است, با زد و بند با اداره ي سرپرستي اموال صغار بالا مي كشد و از آن همه ثروت بي پايان پدري هيچ چيز سهم فرامرز نمي شود. بازداشت مجدد فرامرز به اتهام خرده فروشي مواد مخدر, كه دسيسه ديگري است كه توسط مهران شهركي طراحي شده تا براي مدتي شر او را كم كند, مصادف مي شود با نقشه ي مهران براي خراب كردن عمارت كلاه فرنگي و ساختن شهركي مدرن با همه ي امكانات و در ميان آن كاخي براي خود. چند روز پيش از خراب كردن عمارت عمه تاجي كه حالا تنها و بيكس شده و بي آشيانه مانده دو تا اتاق مشرف در عمارت كلاه فرنگي اجاره مي كند و به آنجا نقل مكان مي كند. او مي خواهد ببيند چه كسي كلنگ اول را به پي و پايه ي بنياد زحمات اسفنديار خان مي كوبد و سرو بلند اسفنديار خان و نخل پر بار سعمران را سرنگون مي كند . او مي خواهد بشناسد آن ناكسي را كه تيشه به ريشه ي عمارت كلاه فرنگي و تمام يادگارهاي برادر مرحومش مي زند, و اين ناكس كسي نيست جز همان كه گناه همه ي اين جنايات چندين و چند ساله به گردن اوست, همان ناكسي كه براي اولين بار پاي ترياك را به آن خانه باز كرد.
    و رمان ? درخت انجير معابد? درست از صبح همان روزي آغاز مي شود كه عمه تاجي قصد اسباب كسي به اتاق هاي اجاره اي تازه را دارد.

    شخصيت اصلي رمان , فرامرز آذرپاد است كه در تمام طول رمان حضوري پر رنگ و سرنوشت ساز دارد. از دوران كودكي او چيزي نمي دانيم و نخستين صحنه ي حضور او در داستان , صحنه اي است كه در آن معمار عمارت كلاه فرنگي, نخستين كلنگ تاًسيس بنا را به زمين زده و اولين ميخ چوبي را كوبيده است و در اين صحنه كه خاطره ي آن در روزي كه همان معمار نخستين كلنگ را به پي و پايه ي عمارت كلاه فرنگي مي زند تا نتيجه ي يك عمر زحمات اسفنديار خان را فرو بريزد, از خاطر عمه تاج الملوك مي گذرد, فرامرز نو جواني ده دوازده ساله بوده است. از آن پس تا پايان رمان فرامرز حضوري چنان موًثر در رمان دارد كه از اين ديد مي توان رمان ? درخت انجير معابد ? را داستان زندگي و شرح حال او از سن ده دوازده سالگي تا سي و چند سالگي دانست.
    قدرت احمد محمود در ساختن و پروردن شخصيت فرامرز آذرپاد تحسين انگيز و قابل ستايش است و اوج استادي و مهارت داستان نويسي احمد محمود را در خلق اين شخصيت بي نظير و منحصر به فرد به خوبي مي توان مشاهده كرد, شخصيتي كه در كنار شخصيت هايي چون خالد, باران و نوروز از درخشان ترين شخصيت هاي ادبيات داستاني اين مرز و بوم هستند و هر كدام در نوع خود بي بديل و بي نظيرند.

    فرامرز تا قبل از مرگ پدرش زندگي سعادتمندانه اي دارد وبرخوردار از گرما و روشنايي مهر و محبت خانواده در خوش بختي كامل به سر مي برد. دوستي صميمانه با خواهرش فرزانه, وبرخورداري از عشق بي حساب و كتاب پدر و مادر و عمه تاجي او را ارضاء و سرشار مي سازد وبر بهروزي نوجوانانه اش به كمال مي افزايد.
    عشق به نازك روشن ترين نقطه ي زندگي او در سنين بلوغ و در آستانه ي ورود به دنياي جواني است و با همكاري صميمانه ي خواهرش فرزانه فرصت آشنايي با نازك را كه دختر ايده آلش است به دست مي آورد و مدت كوتاهي از خوشبختي عشق ورزي و مصاحبت نازك زيبا رو برخوردار مي گردد. از ديگر حوادث دوران نوجواني او يكي درگيري با رحمان نيكوتبار, همكلاسي دوران دبيرستان اوست, و ديگري شركتش در فعاليت هاي سياسي و ارتباط جانبي اش با يكي از گروه هاي سياسي به عنوان سمپات كه منجر به مصدوم كردن يك پاسبان در تظاهرات موضعي و بازداشتي يك روزه همراه با مصدوميت شديدش مي شود, به طوري كه از امتحانات آخر سال دبيرستان محروم مي ماند. در پايان دوره ي سه ساله ي اول دبيرستان خانواده اش تصميم مي گيرند او را براي ادامه ي تحصيل به اروپا بفرستند , خودش هم بسيار راغب به رفتن است كه ماجراي بازداشت و بعد شكست پدر در مبارزه ي انتخاباتي و مرگ نا به هنگام او پيش مي آيد و اين سفر منتفي مي شود.
    از آن چه از خاطرات خود فرامرز و عمه تاجي در باره ي گذشته ي او, پيش از مرگ پدرش بيان شده چنين مي توان برداشت كرد كه فرامرز تربيت اصولي و درستي نداشته و محبت هاي نا بجا و بيش از حد والدين و عمه تاجي و برخورداري از رفاه و اشرافيت افراطي او را لوس, زود رنج, نازك نارنجي, كم جنبه ,حساس و زود شكن,عجول و بي طاقت, بلند پرواز و خيال پرور, بار آورده است. فرامرز از همان نوجواني آدمي دمدمي مزاج و مذبذب است, حوصله ي كار و زحمت مداوم و سخت كوشي ندارد, بي شكيب و نابردبار است, خود را يك سر و گردن بالاتر از دوستانش مي داند, طاقت ناملايمت و سختي ندارد, شكننده و نازك طبع است, و بسيار مستعد براي كشيده شدن به فساد و افتادن به بيراهه و كج راهه است , و حتما نيازمند بزرگتر وهدايت كننده دارد . او از آن تيپ جواناني است كه بدون سرپرست و مهار كننده نمي تواند سلامت روحي و اخلاقي خود را حفظ كند و به انحراف كشيده مي شود.

    با مرگ نا به هنگام اسفنديار خان, فرامرز اصلي ترين تكيه گاه خود را از دست مي دهد و ضربات سرنوشت , آنگاه كه او را بي پناه و بي حامي مي يابد, يكي پس از ديگري بر او فرود مي آيد. سفرش براي ادامه ي تحصيل به اروپا منتفي مي شود. محبوبه اش نازك او را كه براي عشقشان هزار آرزو در سر مي پرورانده,ترك مي كند و همراه خانواده اش به شهر ديگري نقل مكان مي كند. مهران, در نهايت فرصت طلبي, از مرگ پدرش سوء استفاده مي كند و محبت مادر فرامرز را به خود جلب كرده , قاب قلب اين زن شوهر مرده ي سوگوار را مي دزدد و با او ازدواج مي كند و اين محكم ترين ضربه به روح و روان فرامرز است. از يك طرف غيرت فرامرز به او اجازه نمي دهد كه كسي جاي پدرش را بگيرد و از طرف ديگر مي بيند كه مهران شهركي دارد اموال بي حساب و كتاب آن ها را كه حق قانوني و مشروع شان است به ناحق و با حقه بازي صاحب مي شود و بالا مي كشد و كاري هم از دست او براي ممانعت از اين غصب آشكار و رذيلانه بر نمي آيد, و همه ي اين ناملايمات تحمل ناپذير روح او را در هم مي شكند, كينه ي مادر را به دل مي كيرد, سر ناسازگاري با او را مي گذارد, به او زخم زبان مي زند و خود از درون زخم مي خورد.
    با آن كه شرايط سفر به اروپا برايش فراهم است و مي تواند همانند برادر كوچكترش, كيوان, بابت سهم الارثش مقداري پول نقد دريافت كند و شرش را از سر مامان افسانه و شوهر تازه اش كم كند و به فرنگ برود, اما فرامرز زير بار نمي رود و مي ماند تا موي دماغ مهران شهركي و مامان افسانه باشد و نگذارد آب خوش از گلوي آن دو پايين برود و با خيال راحت سهم الارث آن ها را بالا بكشند, مي ماند تا حق و حقوق تضييع شده ي خود را باز پس بگيرد و اموال و املاك از دست رفته را از حلقوم مهران شهركي بيرون بكشد.
    با گذشت زمان, درگيري ميان فرامرز و مادر و ناپدري اش بالا ميگيرد تا بالاخره به نقطه ي اوج خود مي رسد و وقتي فرامرز مادرش را پاي منقل مهران و در حال ترياك كشيدن با او مي بيند خونش به جوش مي آيد و در اوج خشم و غضبي كور با تفنگ شكاري دو لول قصد جان مهران را مي كند كه موفق به كشتن او نمي شود و به جاي او مادرش را مجروح مي كند. به دنبال اين ماجرا, فرامرز بازداشت مي شود و حدود سه ماه در زندان مي ماند.
    زندان نقطه ي عطفي در سقوط و انحراف فرامرز است . براي او كه جواني ناز پرورده و سختي نكشيده است تحمل زندان بسيار دشوار و غير ممكن است, به همين دليل براي فراموشي رنج زندان به ترياك پناه مي برد و احتمالا با دسيسه اي به دقت طراحي شده از طرف مهران , و با همكاري دوست مهران , سروان جنتي ويكي از عوامل سروان در زندان, حسن فك شكن, فرامرز با همه ي نفرتي كه از ترياك دارد با نيروي تسكين دهنده, آرام بخش و رخوت دهنده و پناه بخشنده ي آن آشنا مي شود و گرفتار اعتيادي سياه و تباه گرداننده مي شود كه براي هميشه او را به خود آلوده مي سازد و از درون پوك و پوسيده اش مي كند. پس از آزادي از زندان نيز مهران راحتش نمي گذارد و او را به سوي منقل و وافور مي كشاند. ترك تحصيل, سكته ي مغزي و مرگ مادر, خودكشي فرزانه, ضربات خرد كننده پي در پي هستند كه يكي پس از ديگري بر روح حساس و شكننده ي فرامرز فرود مي آيند و او براي رهايي از زخم كاري اين ضربات بيشتر و بيشتر به دامان ترياك پناه مي برد. مهران شهركي پس از آن كه همه ي مال و اموال و ارث و ميراث خانواده ي آذرپاد ها را بالا مي كشد, در آستانه ي خراب كردن عمارت كلاه فرنگي و تاً سيس شهركي مدرن و كاخي براي خود در دل آن, فرامرز را بار ديگر به اتهام واهي به زندان مي اندازد تا فارغ از مزاحمت هاي احتمالي او كار تخريب بناي قديمي و ايجاد بناي جديد را به سرعت به پيش ببرد.

    روحيات فرامرز پس از آزاد شدن از زندان اخير بسيار جالب توجه است و به زيبايي تصوير شده است. او كه ديگر هيچ كس و كاري جز عمه تاجي ندارد ,در حالي كه تا بن استخوان گرفتار اعتياد است پولي براي تهيه ترياك مورد نيازش ندارد و مجبور است دائم به عمه تاجي رو بيندازد, او را تيغ بزند, و از او پول بگيرد, و اين كار به شدت آزارش مي دهد . آرزوهاي بر نيامده, حرمان ها و ناكامي هاي پياپي, از دست دادن پدر و مادر و خواهر,از هم پاشيده شدن كانون گرم خانواده و بيكس و كار شدن, از دست دادن پناهگاه و تكيه گاه و دچار شدن به خلاء عظيم روحي ـ عاطفي, از دست دادن معشوقه اي كه او را با تمام وجود دوست داشته , از دست داده همه ي امكانات رفاهي و عزت و احترام فاميلي, و احساس خواري و حقارت, در او كه آدمي به نهايت حساس , زود رنج و كم طاقت است, تبديل مي شود به عقده هاي پيچيده ي رواني و زخم هاي عميق روحي. در كنار اين عقده ها حس انتقام جويي از مهران شهركي نيز در او كه آدمي به شدت كينه توز است روز به روز بيشتر اوج مي گيرد و به عطشي سيري ناپذير و لهيبي غير قابل مهار تبديل مي گردد كه او را از درون مي سوزاند و بي تاب مي كند. از يك طرف به دنبال آن است كه خيلي زود و بدون كار و زحمت پول هنگفتي به دست آورد و به ثروت و رفاه و خوشبختي برسد, از طرف ديگر در پي آن است كه هر جور شده به نا پدري سابقش ضربه بزند و زهرش را به او بريزد و نگذارد آن غريبه ي مال مردم خور, املاك و اموال و ارث و ميراث خانواده ي آذرپاد را به آن راحتي بالا بكشد و به ريش فرامرز بخندد. فرامرز مي داند كه براي مبارزه با مهران شهركي و انتقام گيري از او, بايد صاحب قدرت و اقتدار باشد, و در آن مقطع زماني چنين مي پندارد كه قدرت و اقتدار را فقط مي تواند با ثروت كلان به دست آورد , براي همين به هر دري مي زند كه پول دار شود. مدتي خود را به عنوان ماًمور اداره بهداشت جا مي زند و صاحبان كافه ها و رستوران ها را تلكه مي كند. پس از لو رفتن جعلي بودن كارت بازرسي اش, به فكر سرقت مسلحانه از بانك يا خالي كردن انبارهاي اجناس قاچاق بازار كويتي ها مي افتد. قصد او اين است كه پول هنگفتي به دست بياورد و با آن يك مركز تفريحي ـ فرهنگي مدرن براي روشنفكران شامل يك سينما ـ تئاتر بنا كند و فيلم ها و نمايش هاي هنري در آن نشان دهد, اما چون همكاري براي تشكيل گروه نمي يابد, از اين نقشه منصرف مي شود.
    بحث هاي او با همكلاسي هاي سابقش, كامران و رحمان نيكوتبار در اين باره بسيار جالب و آموزنده است. در اين بحث ها فرامرز ايده هاي خود را درباره ي مردم تشريح مي كند و ارزيابي تحقير آميزي از آن ها دارد. از نظر او مردم مشتي عوام زود باور و ابله اند كه هر كس هر ادعايي بكند , اگر ادعايش قاطعانه و بي تزلزل باشد و خوب نقش خودش را بازي كند, آن را باور مي كنند. او با ديد يك آنارشيست هرج و مرج طلب مصادره ي اموال ثروتمندان و بانك ها را حق طبيعي خود و امثال خود مي داند و معتقد است كه اين اموال, حقوق پايمال شده ي آن ها است ,و حالا كه قانون حق آن ها را پايمال مي كند و به ناحق به زورمندان و صاحب نفوذان مي دهد, آن ها هم مجازند از هر طريق ممكن حق خويش را بازستانند و ثروت هاي به تاراج رفته شان را باز پس بگيرند.

    شناختي كه كامران و رحمان در خلال حرف هايشان از فرامرز ارائه مي دهند بسيار واقع بينانه و به حقيقت نزديك است. كامران او را آدمي پر احساس , با هوش و با استعداد مي داند كه جوشش احساس و استعدادش به سنگ خورده و كم كم دارد منحرف مي شود.
    رحمان هم روًياهاي او را قصه ها و خواب و خيال هاي يك آدم بنگي وامانده مي داند.
    در حقيقت فرامرز آدمي است بسيار حساس و پر احساس, با ذهني خلاق و تيزو ـ به قول عمه تاجي ـ غرا, بسيار با استعداد و با قريحه, كه شكست هاي پي در پي, عقده هاي روحي, شتابزدگي و ناشكيبايي , نداشتن حوصله ي كار و زحمت طولاني و همت سخت كوشي, سست عنصري و نداشتن بنياد محكم و شالوده ي قوي شخصيتي, او را اسير اعتياد كرده و اعتياد جوشش ذهن و حس و استعداد او را به انحراف و كجراهه كشيده است.

    تنها نقطه ي روشن زندگي فرامرز در اين سا ل هاي پر از ملال و نكبت و محروميت احساس محبت آميزش به زري, دختر اوس يدالله, موجر عمه تاجي است كه دختري كم سن و سال اما زودرس و رشد يافته است با ملاحت و جذابيتي خاص , و چيزهايي در چهره و رفتارش هست كه فرامرز را به ياد نازك مي اندازد و حال خوشي در او به وجود مي آورد, افسوس كه اين نقطه ي روشن هم به او روشني نمي بخشد و اين يادآور عشق گذشته, با لجبازي و خيره سري حتي محل سگ هم به او نمي گذارد,او را تحقير مي كند و در آسمان او خاموش و بي فروغ مي ماند.
    فرامرز در ادامه تكاپوهايش براي پول دار شدن, با قرض گرفتن شصت هزار تومان از يكي از دوستان صميمي پدرش, شيخ ناصري, به بهانه ي راه اندازي كتابفروشي, شهرشان را ترك مي كند و با مطالعه ي چند كتاب مرجع پزشكي در شهر كوچكي به نام گلشهر, با نام جعلي دكتر منوچهر آذرشناس , خود را پزشك متخصص بيماري هاي داخلي جا مي زند و براي خود مطبي راه مي اندازد و به درمان بيماران مي پردازد. پس از دوران كوتاهي زندگي همراه با رفاه و تجمل در اين شهرك, با شناخته شدنش توسط يكي از زنداني هاي هم بند قديمي, تحت تعقيب سروان گل جاليز قرار مي گيرد, به اين ترتيب آرزوهاي فرامرز براي ثروتمند شدن نقش بر آب مي شود و غرق در ناكامي مجبور به فرار مي گردد.
    براي چند سالي هيچ كس, حتي عمه تاجي از فرامر خبري ندارد, تا اين كه تلگرافي به طور غير منتظره خبر مرگ او را مي دهد و اين خبر تكان دهنده عمه تاجي را از پاي در مي آورد. آخرين يادگار برادرش نيز سرنوشتي پر ادبار و فلاكت بار يافته و معلوم نيست در گوشه ي كدام خراب شده اي تلف شده است و اين رنج مهلك و زخم كاري براي پيرزني هفتاد ساله قابل تحمل نيست. چند هفته بعد از رسيدن اين خبر عمه تاجي هم سكته مي كند و با سكته اي شگفت انگيز, هنگامي كه روي سكويي نزديك درخت انجير معابد نشسته است, در مي گذرد.

    فصل ششم رمان ? درخت انجير معابد ? فصل نهايي و فصل بازگشت فرامرز به زادگاهش پس از سالها مفقود الاثر بودن است, و اين بار او در كسوت درويشي سبز چشم با موهاي افشان و سپيد و بلند, ريخته بر روي شانه ها و ريش سپيد چند قبضه اي, با بسته اي خاموت شكل, و چنته اي و كشكولي و دشداشه اي خاكي رنگ بر تن و عصاي آبنوس بر دست ظاهر مي شود و خود مي نمايد تا نقشي شگفت انگيز و اعجاب آور بازي كند , عقده هاي و كينه هاي كهنه ي درونش را خالي كند و از دشمن اصلي و بزرگ غاصب ميراث و حقوقش, مهران انتقامي دهشتناك و بيرحمانه بگيرد و هر آنچه او ساخته و پرداخته ويران گرداند.

    فرامرز كه تمام اميدهايش براي ثروتمند شدن و از راه ثروت به قدرت رسيدن با نوميدي و تمام تلاش هايش در اين عرصه با شكست و ناكامي روبرو شده, با ذهن غرا و خلاقش راهي بسيار مناسب براي مبارزه با مهران و انتقام گرفتن از او پيدا كرده و نقشه اي بسيار ماهرانه و زيركانه كشيده است . حالا كه درخت انجير معابد محور باورها و اعتقادات عمومي است و علمدار و مهران آن را در خدمت مقاصد و نيات سوء خود قرار داده اند, چرا او از اين درخت به عنوان حربه استفاده نكند و آن را به خدمت نگيرد؟ چرا او بر موج باور ها و اعتقادات عمومي سوار نشود و آن را به نفع خود به جريان و جنبش واندارد؟ چرا او سيل بنيان كني از اعتقادات خرافي مردم نسازد و با آن ريشه ي مهران شهركي و ثروت و منزلت او را نكند و حس كينه توزيش را به وسيله ي جماعت زود باور و ساده لوح معتقد به درخت ارضاء نكند؟
    با هدف انتقام جويي از مهران و بازيچه قرار دادن احساسات و عواطف آرماني مردم خرافه پرست و در اختيار گرفتن اراده و خشم كور متعصبان سبك مغز به منظور ويران كردن هر آنچه هست , فرامرز آذرپاد در كسوت درويشي صاحب كرامت و غيب دان به زادگاهش باز مي گردد تا از شهري كه او را با خفت و خواري از خود رانده و تحقيرش كرده و ثروت پدري و شوكت و اعتبار نسلانسلي را به نيرنگ و تزوير از او گرفته انتقامي سخت و دهشتناك بگيرد, و عقده هاي و كينه هاي ديرين انباشته در روحش را كه به زخم هايي كهنه و مزمن بدل شده اند خالي كند.او با زيركي و زرنگي خاصي كه براي نقش بازي كردن دارد, موفق به انجام هر آن چه مي خواهد مي شود, نخست از رحمان نيكوتبار انتقام مي گيرد و او را به قتل مي رساند, سپس شهرك انجير معابد را كه ساخته ي مهران شهركي است, با نقشه اي حساب شده به آتش و شهروندانش را به خاك و خون مي كشد و با هدايت فكري و عصبي متعصبان كور و خشمگين خشك و تر را يك جا با هم مي سوزاند و مهران شهركي را طعمه ي حريق مي سازد و انتقام چندين و چند ساله اش را از او مي گيرد . آنگاه است كه ارضاء شده و خالي شده از عقده ها و كينه هاي كهن به آخر خط مي رسد و فرو مي ريزد, و اين پايان رمان درخت انجير معابد وپايان كار فرامرز آذرپاد است:

    ? باد, انبوه موي سر سبز چشم را به يك سو رانده است. پس گوش چپش دو نوار چسب, ضربدري چسبيده است. حسن جان از ستون شكسته كشيده است بالا.ميدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبز چشم مي شكند, گردنش خم مي شود , دستش تكان مي خورد , پلك مي زند, پلك مي زند, پلك مي زند ـ و لنزهاي سبز مي افتد كف دستش ـ از پشت سر مي شنود: ? فرامرز خان؟? سر بر مي گرداند ـ حسن جان پشت سرش ايستاده است. چشمانش باز مي شود ـ ميشي است . صداي سرهنگ از پس شانه حسن جان بر مي خيزد : ? دكتر آذرشناس؟? ـ كوهه هاي آتش در جنگ باد ـ گومبا گومب دمام و گراگر آتش ـ گردن فرامرز خم مي شود, زانوهايش مي لرزد و سست مي شود. به عصا تكيه مي دهد تا بنشيند بر پاره سنگي بر ستون شكسته. حسن جان كمكش مي كند ـ مي نشيند. تاجگونه را از سر بر مي دارد. گردن خم مي كند و پيشاني بر زانو مي گذارد. ? ( درخت انجير معابد ـ ص 1038)

    فصل ششم رمان ? درخت انجير معابد ? بحث انگيز ترين فصل اين رمان و قابل انتقاد ترين قسمت آن است. سير واقع گرايانه, رو به اوج و هماهنگ رمان در پنج فصل نخست در اين واپسين فصل دستخوش دگرگوني ناهماهنگي با ساير فصل ها مي شود و به سراشيب تند سوررئاليسم و سمبوليسم در مي غلطد و ماجرا حالتي كابوس وار به خودش مي گيرد و كم و بيش تصنعي و باور ناپذير مي گردد. رشد ناگهاني , نا به جا و بي رويه ي ساقه هاي تنومند و شاخه هاي انبوه درخت انجير معابد كه همه جاي شهرك را چونان غده هاي سرطاني در چنگال مي گيرد و راه ورود به مدرسه, خانه ي روحاني, اداره ي فرهنگ, كتاب فروشي , كتابخانه و ساير اماكن فرهنگي را مي بندد و اجازه ي ورود به اين اماكن را به هيچكس نمي دهد حالتي نمادگونه و سوررئاليستي دارد, و بعد صداي مهيب رعد و برق خيره كننده اي با نور بنفش كه بر گرده ي سياهي شلاق مي زند و ساقه هاي نابجاي درخت انجير معابد را محو مي كند , و پس از آن بازگشايي كتابخانه با ميزها و قفسه ها و صندلي هاي نو و كتاب هايي با عنوان هاي نامفهوم چون ? بررسي علمي پانچا پامارا بر اساس مبحث كي ـ تو ? و ? مقايسه ي كارمانا و ناراكا و ربط ماهوي هر دو مقوله با موك راها ? و از بين رفتن همه ي كتاب ها و جزوه هاي سابق, از ديگر عناصر نمادين و سوررئاليستي اين فصل است. بحث هاي طنزآميزي كه بين معلمان و فرهنگيان و روحانيان بر سر اين كه چه بايد كرد و چه تدبيري براي رشد سرطاني و نابجاي ساقه هاي درخت انجير معابد بايد انديشيد, اگر چه بحث هايي پر محتوا و قابل توجه هستند ولي ارتباط چنداني با كل رمان ندارند و چونان وصله اي نا همرنگ بر پيكر يكپارچه ي رمان مي مانند كه توي ذوق مي زنند. ترك كردن گلشهر كه محل كار واقامت سرهنگ گل جاليز فعلي و سروان گل جاليز سابق است و اقامت طولاني مدت در زادگاه فرامرز , فقط براي اين كه كار دكتر منوچهر آذرشناس قلابي و فرامرز آذرپاد را دنبال كند و بفهمد كه ? توانايي و استعداد تلف شده ي اين آدم تا كجاست!? , ناشناس ماندن فرامرز براي خيلي از نزديكانش كه به راحتي از روي نشانه هاي ظاهري و شخصيتي مي بايست او را مي شناختند, و بازداشت نشدنش عليرغم اين كه براي مقامات آگاهي هويت او به راحتي قابل كشف بوده, همه و همه دلايلي هستند كه فصل ششم رمان درخت انجير معابد را سست تر از ساير فصل ها و ضعيف تر از بقيه رمان مي سازد و يكدستي و هماهنگي اين فصل را با ساير فصول مختل مي كند, و از اين ديدگاه به اين فصل رمان انتقاد جدي وارد است و در مجموع اين فصل ضعيف ترين فصل اين رمان است.

    فصل سوم رمان ? درخت انجير معابد? نيز كه بخش عمده ي آن به سفر فرامرز به شهر كوچك گلشهر, در فاصله اي نه چندان دراز از زادگاهش, و جا زدن خود به عنوان دكتر منوچهر آذرشناس و باز كردن مطب در اين شهر اختصاص دارد از فصل هاي قابل انتقاد اين رمان است. حوادث فرعي غير مرتبط با موضوع اصلي رمان, و شخصيت هاي فرعي متفرقه, به خصوص مهندس ولف و آن كنجكاوي غير عادي اش براي يادگيري اصطلاحات زبان فارسي و ماجراي رابطه اش با گل اندام كه به باردار شدن نا مشروع گل اندام مي انجامد, همگي از حوادث غير ضروري و كشدار كننده ي رمان ? درخت انجير معابد ? هستند كه مي توانستند حذف شوند و حذفشان هيچ خللي در سير منطقي رمان پديد نمي آورد. در مجموع درباره ي ماجراهايي كه در گلشهر اتفاق مي افتد مي توان چنين داوري كرد كه اين بخش ارتباط منطقي و پيوستگي كافي با بقيه ي بخش هاي رمان ندارد و به صورت زاييده اي اضافي به نظر مي رسد كه هما هنگي و انسجام زيبا و هنرمندانه ي رمان را خدشه دار و ناهماهنگ ساخته است.

    رمان ? درخت انجير معابد? صحنه ي حضور و ميدان عمل انواع و اقسام آدم هاي زنده, اثرگذار ويكتا است كه هر يك كاراكتر و شخصيت منحصر به فرد خود را دارد و متمايز از ديگران است. اغلب اين افراد به نوعي در ارتباط با فرامرز هستند. افراد خانواده ي آذرپادها كه بستگان نسبي فرامرز هستند, همچون اسفنديار خان , مامان افسانه, خواهر ناكامش فرزانه , عمه تاجي, برادر كوچكترش كيوان, خدمتكارشان شهربانو خانم,و عمو داريوش گروه نخست اين آدم ها را تشكيل مي دهند كه با زندگي و شخصيت آن ها از طريق خاطرات عمه تاجي يا فرامرز آشنا مي شويم.
    دوستان فعلي و هم كلاسي هاي سابق فرامرز مانند كامران, جمشيد توران طلايي, رحمان نيكوتبار, محمد سلماني, و فرزين دسته ديگري از بازيگران فرعي اين رمان هستند كه هر كدام شخصيت و رفتار و كردار خاص خود را دارند و طيف وسيعي را از نظر شخصيتي تشكيل مي دهند: يك سر اين طيف روشنفكراني چون كامران قرار دارند و در سر ديگر محمد سلماني قرار دارد كه آدمي بيسواد و عامي است.
    دسته سوم كساني هستند كه در كار تهيه ي ترياك به فرامرز كمك مي كنند و شريك خلاف كاري هاي او هستند, حسن جان و مهدي عيالوار از اين رده آدم ها هستند.
    و آدم هاي ديگر: علمدار پنجم كه فرامرز چشم ديدنش را ندارد و او را آدمي شارلاتان و حقه باز مي داند, شيخ ناصري كه دوست پدر فرامرز بوده و فرامرز به او احترام مي گذارد. نازك كه عشق ناكام دوران جواني فرامرز بوده و دوستش شيدا, زري دختر اوس يدالله كه فرامرز را به ياد نازك مي اندازد و به همين دليل فرامرز از او خوشش مي آيد و به او كششي محبت آميز و قلبي دارد, فريدون برادر زري كه از بچگي مريد فرامرز است و در فصل پايان رمان نيز از مريدان سفت و سخت درويش سبز چشم و از فداييان او مي شود. اهالي گلشهر كه در مدت كوتاه اقامت فرامرز در اين شهر با او در ارتباط قرار مي گيرند و نام اغلب آن ها با گل شروع مي شود, مانند سروان گل جاليز, گل اندام, گل پيرا, گل ختمي, گل خرزهره, گلدسته. منشي اش زري , برادر او فاضل نمك فروش,و مستر ولف كه هر كدام ماجراهاي خاص خود را دارند.
    اين ها طيف وسيعي از بازيگران و نقش پردازان رمان ? درخت انجير معابد? را تشكيل مي دهند كه اغلب آن ها به خصوص كساني مثل حسن جان , محمد سلماني, رحمان نيكوتبار, اوس يدالله, زري, فريدون, شهربانو خانم,جواهر خانم ,و علمدار شخصيت هايي بسيار خوش ساخت, خوش پرداخت و يكدست دارند و زبان و رفتار و احساساتشان بسيار طبيعي و قابل پذيرش است. و نكته ي جالب توجه اين كه فرامرز با حافظه ي فوق العاده قوي و شگفت انگيزي كه دارد همه ي اين آشنايان دور و نزديك را با جزئيات زندگيشان و فراموش شده ترين خاطرات گذشته هاي دور شان به روشني به خاطر سپرده و در آن هنگام كه به كسوت درويش سبز چشم در مي آيد با اشاره ها و كنايه هاي رمزآميز به همين خاطرات است كه به سرعت اهالي شهرك انجير معابد را تحت تاًثير قرار مي دهد و ميان آن ها به عنوان درويشي غيبدان با نيروي روحي خارق العاده شناخته مي شود و يكي دو شبه شهرت و محبوبيت استثنايي و غير عادي پيدا مي كند و به مقام مرشد معنوي مردم ساده لوح آن ناحيه مي رسد.

    يكي از مهم ترين و درخشان ترين شخصيت هاي رمان ? درخت انجير معابد? عمه تاج الملوك, يا از زبان فرامرز , عمه تاجي است. عمه تاجي زني است روشنفكر و تحصيل كرده كه همراه با خانواده ي برادرش زندگي مي كند و بسيار نسبت به برادرش, اسفنديار خان و برادر زاده هايش دلسوز و متعصب است و تمام زندگي اش را وقف آنان مي كند.
    او كه از جواني و هنگامي كه نامزد يحيي خان بوده به بيماري پيسي مبتلا شده و به همين خاطر به بهانه هاي واهي نامزديش را با يحيي خان فسخ كرده و تا آخر عمر مجرد مانده, نسبت به مرد ها متنفر و از همه ي آن ها به جز برادر ها و برادر زاده اش بيزار است و زهر اين بيزاري را نخست به روح برادر زاده اش فرزانه مي ريزد و او را تحريك مي كند كه دوستان پسر و خاطر خواه هايش را دست بيندازد, سر كار بگذارد و به ريششان بخندد و آن ها را با تحقير و توهين از خود براند, و با اين كار نادانسته و نا خواسته باعث مي شود كه فرزانه تنها بماند و از اندوه تنهايي و بي همزباني و بيكسي با خوردن ترياك خودش را بكشد و نامزدش جمال هم ـ كه ظاهرا مخفيانه اين دو به عقد هم درآمده اند ـ پس از خودكشي فرزانه دچار جنون شود و در بيمارستان بيماران رواني بستري گردد.
    بعد ها همين برنامه را با زري ـ دختر اوس يدالله ـ اجرا مي كند و او را نسبت به پسرهايي كه دوستش دارند و حتي نسبت به نامزدش بدبين مي كند و زهر تنفر و بيزاري را قطره قطره در روح او مي چكاند, ولي اين بار تيرش به سنگ مي خورد و زري تحت فشار پدرش مجبور به ازدواج با جعفر باغي مي شود كه دو برابر سن او سن دارد .

    عمه تاجي نسبت به فرامرز احساسي مادرانه دارد و تمام تلاشش را مي كند كه او را از اعتياد نجات دهد و به راه درست زندگي بكشاند ولي موفق نمي شود و بالاخره هم پس از سالها بي خبري از او, وقتي به وسيله ي تلگراف خبر دروغين مرگ فرامرز را مي شنود چنان در هم مي شكند كه چند هفته بعد در نهايت بيكسي در گوشه ي خيابان سكته مي كند و مي ميرد.

    بر باد رفتن ثمره ي يك عمر رنج و تلاش برادرش ,كه در عمارت كلاه فرنگي متبلور شده است, چونان زخمي كاري روح او را مجروح و قلبش را فشرده مي سازد. كج روي هاي فرامرز و به خصوص اعتيادش به ترياك كه باعث بر باد رفتن آبرو و اعتبار چندين و چند ساله اي شده كه اسفنديار خان با خون دل و مشقت طي سالها تلاش و زحمت به دست آورده , باعث عذاب روحي عمه تاجي است ولي چه كند كه چاره اي ندارد و كاري از دستش بر نمي آيد و بايد بسوزد و بسازد . اين سوختن و ساختن ده دوازده ساله ي آخر كه هر روزش به درازاي يك سال پر محنت و مشقت بر او مي گذرد, عمه تاجي را آب مي كند و بالاخره نيز در سن هفتاد سالگي تسليم مرگ مي شود.

    در داستان زندگي عمه تاجي احمد محمود مرتكب يكي دو اشتباه نه چندان مهم شده است. يكي از آين ها ,بهانه اي است كه عمه تاجي در دوران نامزدي با يحيي خان براي فسخ نامزدي آورده و از جمله اين كه يحيي خان قول داده بوده كتاب هاي ? با شرف ها? و ? تهران مخوف ? را برايش بياورد ولي پشت گوش انداخته و پس از گذشت دو ماه نياورده بوده است.
    در اين باره بايد گفت كه رمان ? با شرف ها? از ع. راصع تازه در سال 1325 براي نخستين بار به صورت پاورقي در مجله ي ? آشفته ? منتشر شده و سال ها بعد به صورت كتاب انتشار يافته است, بنابراين در آن سالهايي هم كه اين رمان به صورت پاورقي منتشر مي شده عمه تاجي بيشتر از 45 سال داشته و در اين سن نمي توانسته نامزد يحيي خان باشد.

    رمان ? درخت انجير معابد ? با زاويه ي ديد داناي كل نگاشته شده كه در اغلب بخش هاي آن زاويه ي ديد غالب زاويه ديد داناي كل محدود است و راوي مجازي داستان از ديد فرامرز به حوادث نگاه مي كند و ماجراهاي داستان را روايت مي كند. پيشرفت داستان در زمان حال خطي است كه با وقفه هاي چند ساله همراه است. به عنوان مثال در فصل پنجم رمان در فاصله ي كوتاهي از پيشرفت داستان زري صاحب سه فرزند شده است و بدون اشاره به هيچ حادثه اي در اين مدت, چند سال از داستان گذشته است. يا فصل ششم رمان با وقفه اي طولاني مدت نسبت به پايان فصل پنجم آغاز مي شود و فرامرز در كسوت درويش سبز چشم به زادگاهش بر مي گردد. در اطراف سير خطي حوادث زمان حال ـ از نقل مكان عمه تاجي تا ايجاد فتنه و بلوا در شهرك انجير معابد ـ حلقه هاي هاله مانند زيبايي از تداعي هاي ذهني ـ به صورت خاطره در ذهن فرامرز يا عمه تاجي ـ وجود دارد كه ما را با حوادث گذشته و ماجراهاي سالهاي قبل آشنا مي كند و ما از طريق اين تداعي ها كه در ذهن فرامرز و عمه تاجي مي گذرد و چيز هايي كه در ارتباط با رويداد هاي زمان حال از گذشته به ياد آنها مي آيد با گذشته ي خانواده ي آذرپاد و سرگذشت درخت انجير معابد آشنا مي شويم, و از اين نظر رمان ? درخت انجير معابد? تكنيكي زيبا و هنرمندانه دارد.

    زبان راوي و زبان شخصيت ها نيز زباني پخته , يكدست و بي دست انداز, روان و جذاب است و با شخصيت آن ها هماهنگي كامل دارد, به خصوص زبان فرامرز, عمه تاجي, زري, حسن جان و محمد سلماني زبان هايي بسيار زيبا, رسا , طبيعي و متناسب با كاراكتر آن ها است.

    يكي از اساسي ترين ايراد هاي وارد بر اين رمان دراز بودن بيش از حد آن است كه در بعضي از بخش ها, كش دار شدن بيش از حد ماجراهاي فرعي آن را تا حدي كسل كننده و ملال آور ساخته است.

    در مجموع مي توان چنين جمع بندي كرد كه رمان ? درخت انجير معابد? به عنوان واپسين يادگار احمد محمود , يكي از درخشان ترين يادگارهاي يادمان به جا مانده از اين نويسنده ي فقيد مردم دوست و انسانگراي است, يادگاري بس ارجمند, گرانقدر و شايگان.


    نوشته احمد محمود
    Last edited by F l o w e r; 15-03-2012 at 14:59.

  10. #209
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sasha_h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    عـــــــرش
    پست ها
    315

    پيش فرض ما آدمها همیشه مهره سیاهیم

    شطرنج با ماشین قیامت نوشته حبیب احمدزاده ، كتابی است كه انتشارات سوره مهر در سال 1386 به تجدید چاپ آن (چاپ پنجم) در 2200 نسخه همت گمارده است. این كتاب كه به جشنواره‌های قلم زرین و كتاب سال راه یافته، مورد توجه بسیاری از منتقدان قرار گرفته است.
    رمان داستان رئالی است كه به سبك و شیوه كلاسیك نوشته شده، تا متنی خبری و پیام‌محور را درباره جنگ و دفاع مقدس به وجود آورد. كانون روایت اثر درونی ـ بیرونی است و همان‌طور كه به كشمكشهای درونی راوی می‌پردازد (مهره سیاه بودن یا نبودن؟)، به كشمكشهای بیرونی او با مهندس، گیتی و به‌خصوص دشمن متجاوز اشاره دارد.
    اسم رمان بیانگر دو موضوع در كنار یكدیگر است كه محور اصلی اثر را تشكیل می‌دهد. ماشین قیامت نامی است كه مهندس (یكی از شخصیتهای داستان) به رادار سامبلین می‌دهد. راداری كه می‌تواند شهر را در یك لحظه كن فیكون كند.
    «چه جالب پس شما دنبال ماشین قیامت‌ساز می‌گردید؟» (ص 128)
    شطرنج نیز می‌تواند نمادی از دنیا و شهرهایش (به دید مهندس) باشد. صفحه‌ای بزرگ با آدمهایی كه تنها مهره‌های سیاه این شطرنج بزرگ هستند. مهره‌هایی سیاه، بدبخت و بی‌اراده كه باید در مقابل قدرت نیرومند كمر خم كنند.
    «ما آدمها همیشه مهرة سیاهیم.» (ص 182)
    و «گفتم كه شماها یك مهره بیشتر نیستید، درست مثل رفقای او دستِ آبِتون! فرقی نمی‌كنه. چه سیاه، چه سفید...» (ص 130)
    رمان بیانگر تقابل دو عقیده است. آیا انسان تنها مهره‌ای است سیاه، كه نمی‌تواند كوچك‌ترین نقشی در زندگی و سرنوشتش داشته باشد و یا نه او می‌تواند با حركت دسته‌جمعی و با كمك مهره‌های دیگر به انتهای صفحه برسد. و زیر شود و كل بازی را در دست گیرد. (ص 306)

    چكیدة داستان


    رمان داستان رزمندة نوجوانی است حدوداً هفده‌ساله كه به علت مجروح شدن پرویز (رزمندة دیگر) به‌غیر‌از دیده‌بانی و دادن گراد به توپخانه و آتشبار، مسئول رساندن غذا به رزمندگان می‌گردد. پرویز، در ابتدا، به خاطر رفتن به مرخصی با خراب كردن موتور راوی او را با خود همراه می‌كند تا مسئولیت غذادهی به دو شخص دیگر (گیتی و مهندس) را به او واگذار كند. مهندس پیرمردی است كه در یك خانة هفت‌طبقه و نیمه‌ویران به سر می‌برد و قبلاً كارمند شركت نفت بوده است. گیتی زنی روسپی است كه در منطقه بدنام شهر با دختر عقب‌افتاده‌اش زندگی می‌كند. از طرفی از ستاد فرماندهی خبر می‌رسد یك دستگاه فرانسوی آن سوی نهر مستقر شده است كه می‌تواند بسیار دقیق محل آتشبار را شناسایی كند و به‌سرعت عكس‌‌العمل نشان دهد. راوی همراه رزمندگان دیگر قصد دارند، طی ترفندی دشمن را به شك و تردید وادارند و ذهنیت آنان را نسبت به عملكرد رادار بدبین كنند. رزمندگان طی عملیاتی موفق به ایجاد این شبهه در دل دشمن می‌گردند كه نتیجة آن، كنار گذاشتن رادار و پیروزی رزمندگان است.
    رمان داستان رزمندة نوجوانی است حدوداً هفده‌ساله كه به علت مجروح شدن پرویز (رزمندة دیگر) به‌غیر‌از دیده‌بانی و دادن گراد به توپخانه و آتشبار، مسئول رساندن غذا به رزمندگان می‌گردد.


    پیرنگ


    داستان‌نویس با روایت سر‌و‌كار دارد. بخش مهمی از كشش متنها به چگونگی روایت آنها بستگی دارد. «روایت» را توالی ملموس حوادثی كه غیر تصادفی در كنار هم آمده باشند تعریف كرده‌اند. ایجاد رابطة علت و معلولی بین حوادث به‌وجودآمده كه منجر به ساختاری هماهنگ و یكدست شود. به گفتة تزوتان تودوروف، منتقد و اندیشمند بلغاری، «اصولاً باید میان سلسله حوادث روایت پیوند زمانی و پیوند سببی وجود داشته باشد.»1
    در این رمان كه پیرنگ عنصر اصلی به شمار می‌رود، شاهد كنشهای متعددی هستیم كه گرچه می‌باید باعث تعلیق و خوشخوانی اثر گردد، به دلیل علتمند نبودن اعمال شخصیتها و باورناپذیری كنشها در ذهن خواننده تنها موجب اطناب كار و به ملال رساندن خواننده گردیده است؛ مثلاً كنش راوی ـ شك و بدگمانی او نسبت به مهندس ـ كنشی كه خود هسته محسوب می‌شود، و پیامد رخدادهای بعدی داستان می‌شود، آیا فقط دیدن مهندس از پشت دوربین و تسلط نگاه او بر قبضه و دست تكان دادنش می‌تواند آغاز علت منطقی شكی شود (ص 151) كه راوی را وادارد تا مهندس را با خود (تا ص 220) به هر كجا كه می‌رود، ببرد؟ مهندسی كه پدر جواد نیز او را می‌شناسد و برایش غذا می‌برده است.
    «مگه مهندس هنوز اینجاست؟ براش غذا می‌بری؟» (ص 146)
    رشته حوادثی كه پیامد این شك است، تعلیقی ایجاد نمی‌كند و صحنه ماندگاری را در ذهن باقی نمی‌گذارد؛ شكی كه بی‌دلیل آغاز می‌شود و در اواسط راهپیمایی شبانه باز‌هم بی‌دلیل رفع می‌شود. این كنشهای غیر منطقی همراه شده با رازآمیزی شخصیت گیتی و مهندس كه به‌راستی چرا هنوز در شهر مانده‌اند؟ و این رازی است كه پاسخ درست و قانع‌كننده‌ای تا پایان رمان به آن داده نمی‌شود.


    لحن و زاویه دید و نثر


    زاویه دید رمان اول شخص مفرد است. دیدگاه من راوی كه بیانگر تكصدایی متن است، این امكان را به خواننده نمی‌دهد كه خود نسبت به شخصیتها و اعمالشان تصمیم بگیرد.
    «پرویز خنگ. با این رفیق خل و چلش به من می‌گه مشتری نقد!» (ص 37)
    اولین دیدار با مهندس و دیدار با سرگرد خشك و جدی «از لحن آمرانه‌اش عصبانی شدم.» «سرگرد با كلاه آهنی تودار و سبیلی كه به مقتضای زمان، بعضی وقتها پرپشت و زمانی از بیخ اصلاح می‌شد.» (ص 40)
    اولین دیدار با سرگرد كه نگاهی جانبدارانه به مسائل دارد لحن راوی با طنز كلامی همراه شده كه كاركرد مؤثری است در متن؛ اما درخصوص نثر باید گفت این اثر احتیاج مبرمی به ویراستاری به‌خصوص در دیالوگها دارد. استفاده از نثر گفتاری در كنار نثر نوشتاری. استفاده از كلماتی كه داستانی نیستند و در جای خود خوش نمی‌نشینند.
    «پردة هر دو پلكم را بی‌اثر می‌كرد.» (ص 13)
    كه بهتر می‌بود به جای بی‌اثر از بی‌حس استفاده می‌شد.
    كلمه «منزجر»، در این جمله آیا با لحن طنز و روان راوی همخوانی دارد؟ «از هیچ چیز، بیش از بدخوابی شبانه منزجر نبودم.»
    و كلمه «گراییده» در این جمله «مردی مسن با موهای پرپشت كه قسمت اعظمشان به سفیدی گراییده.» (ص 36)، می‌توانست بشود به سفیدی می‌زد.
    و زمان فعل در این جمله «نمی‌دیدی كه خواب بودم.»، بهتر نبود می‌نوشتیم «ندیدی كه خواب بودم.»
    و نثر نوشتاری در كنار گفتاری: «اگه كاری دارید.» و «این عظمت را ببینید كه داره می‌سوزه. همه‌چیز همینه.» «یك توپخانه دیگه.» (ص 91) و...


    درونمایه


    درونمایه، فكر اصلی و مسلط هر اثری است؛ خط رشته‌ای كه در خلال اثر كشیده می‌شود، فكر و اندیشه حاكمی كه نویسنده در داستان اعمال می‌كند. شاید به همین جهت است كه می‌گویند درونمایه هر اثری جهت فكری و ادراكی نویسنده‌اش را نشان می‌دهد.2
    به گفته باختین نیز «ایدئولوژی مثل زبان ناپیداست. هر متنی تحت تأثیر ایدئولوژی شكل می‌گیرد.»
    اثر به بیان شك و تردیدها در دل نوجوانی می‌پردازد كه بین مهره بودن یا نبودن خود در جنگ، در تردید است.
    «ما واقعاً مهرة بی‌ارزش نبودیم؟» (ص 132)
    «فرق تو با این مهره‌ها چیه... هر دو تایی‌تون رو، رو صفحة شطرنج مخصوص به خودتون پهن كرده‌ان. ماشین قیامت منتظره تا همه‌تون رو ببلعه.» (ص 235)
    «فرق تو با این مهره‌ها چیه... هر دو تایی‌تون رو، رو صفحة شطرنج مخصوص به خودتون پهن كرده‌ان. ماشین قیامت منتظره تا همه‌تون رو ببلعه.»
    این شكها كه ذهن نوجوان را درگیر خود می‌كند، ادامه دارد تا پیروزی رزمندگان در برابر ماشین قیامت، راوی تنها در انتها با كمك سخنان قاسم بدون پیش‌زمینة لازم به تشرف فكری می‌رسد و تردیدهایش برطرف می‌گردد.
    «حالا اگر همون هشت مهرة سرباز ـ به قول مهندس ـ سیاه جبرزدة بدبخت، در یك حركت دسته‌جمعی سنجیده، به هم كمك كنن و یكی‌شون به انتهای صفحة مقابل برسه، وزیر می‌شه. اینجاست كه كل روند بازی عوض می‌شه.» (ص 306)
    و «خدا این هفت‌طبقه رو نساخته كه ما توش وول بخوریم. بلكه قراره ما بریم. بالای این هفت طبقه...» (ص 307)
    شعاردهی در انتهای رمان نه‌تنها باعث ملال خواننده می‌شود بلكه به گونه‌ای به شعور او نیز توهین می‌كند. خوانندة امروز به دنبال سفیدخوانی متن است و مایل است خود به كشف و شهود برسد. آیا به‌راستی بهتر نمی‌بود این اجازه را به خواننده می‌دادیم تا خود دریابد راوی مهره سیاه است یا نه؟ و بدین‌گونه متنی پیام‌محور و ایدئولوژیكی به وجود نمی‌آوردیم؟



    شخصیت‌پردازی


    توانایی و ارزش كار نویسندگان داستانها اغلب با میزان مهارت آنان در خلق شخصیتها سنجیده می‌شود. داستان‌پردازانی موفق ارزیابی می‌شوند كه بتوانند شخصیتهای داستانی خود را ملموس، زنده و پذیرفتنی به تصویر بكشند.3
    آنچه كه در این رمان دیده می‌شود، وجود شخصیتهایی است مصنوعی و باورناپذیر كه خواننده از درك آنها عاجز است. شخصیتهایی كه عملكردشان در موقعیتهای خاص چراهایی را به ذهن متبادر می‌كند. شخصیتهایی با رازهای ناگشوده.
    مهندس، كارمند سابق شركت نفت، كسی كه در مقابل فورمن انگلیسی به‌عنوان كارگر وظیفه‌شناس اضافه حقوق می‌گیرد، كسی كه گاه مانند دیوانه‌ها عمل می‌كند و گاه به بحثهای فلسفی و عرفانی و عقیدتی دست می‌زند، به‌راستی دیوانه است یا عاقل؟ شرط او برای پاسخگویی به سه سؤال و باورپذیری او نسبت به اینكه رزمندگان قصد خرابی پل صراط را دارند، با سؤالاتی در‌خصوص خدا و از بهشت رانده شدن آدم چگونه با‌هم چفت می‌شوند؟‌(ص 253) كسی كه دیوانه است و به قول راوی چرندیات او را قبول می‌كند، چگونه می‌تواند به بحثهای فلسفی و عرفانی رو آورد. (ص 261)
    كنش گیتی در قبال راوی وقتی او را با دخترك تنها می‌بیند چگونه توجیه می‌شود؟ او چرا باید به جای آنكه به راوی حمله‌ور شود، دست به خرابی ماشین بزند و چرم صندلیها را بكند؟ آیا تنها به این دلیل كه نویسنده، شخصیت راوی را سالم برای روایت لازم دارد؟ (ص 109)
    كنش پرویز در حال اغما. او كه در وضعیت بدی به سر می‌برد (ص 64) و همچنین سابقه خوبی ندارد (كفتر‌بازی، شكار كوسه‌ها، خرابی موتور راوی) و شاید غذای بچه‌ها را هم كش می‌رود چرا در اولین دیدار از راوی می‌پرسد:‌ «غ..ذا..رو دا..دی؟» (ص 63) و به فكر فردا و نوبت بستنی است؟


    اطناب


    همان‌طور كه می‌دانیم اطناب در داستان به چند صورت نمود می‌یابد. 1. وقتی مسائل حاشیه‌ای وارد گره اصلی شود. 2. وقتی بشود قسمتی از داستان را حذف كرد، بدون آنكه لطمه‌ای به اثر وارد شود. 3. وقتی قصه یك اوج مشخص پیدا نمی‌كند و مدام حرافی در اثر دیده می‌شود.
    در این رمان به چند نكته كه به اعتقاد نگارنده اطناب محسوب می‌شود اشاره می‌گردد.
    1. بیان شكار كوسه‌ها در ابتدای داستان چه كاركردی دارد؟ پرویز تنها وسیله‌ای است برای آشنایی راوی با مهندس تا در جریان این آشنایی، خواننده با تفاوت نگرشها نسبت به جنگ آشنا شود. آیا بیان كوچك‌ترین خصوصیات پرویز كه شخصیت فرعی است لازم است؟ آن هم در ابتدای داستان! آیا ذهن را از یافتن گره اصلی منحرف نمی‌كند؟ اگر این قسمت حذف شود آیا لطمه‌ای به داستان وارد می‌آید؟
    2. همراهی راوی با مهندس برای رساندن غذا به گیتی و دخترش و همراه كردن آن دو با خود و سپس همراهی كشیشها برای رساندنشان به ساختمان هفت‌طبقه برای چیست؟ آیا برای اینكه آنها در امنیت به سر برند یا برای آنكه گرسنه نمانند؟ آیا در هنگام جنگ افراد با شكم خالی شب را به روز نمی‌رساندند؟
    «چی كار كردی؟ برای یك شام ساده، همه رو زیر یك سقف خراب جمع كردی كه چی؟ (ص 221). آیا امكان نداشت این قسمت كوتاه‌تر بیان شود؟


    پایان داستان


    رمان به سبك كلاسیك آغاز می‌شود. عدم تعادل برای دیدبانی كه حال مسئولیت رانندگی به او محول می‌شود و مستقر شدن رادار در منطقه، دو گره‌ای است كه در ابتدا بیان می‌شوند و گره دیگر چیره شدن شكها است. تمام گره‌ها در پایانی خوش گره گشایی می‌شوند. گیتی و دخترش به كمك مادر جواد از دربه‌دری نجات می‌یابند، كشیشها در سلامت به اصفهان باز‌‌می‌گردند، مهندس به آرامش و تنهایی دوبارة خود دست می‌یابد، راوی به تشر‌ّف فكری می‌رسد و رزمندگان پیروز می‌شوند؛ پایان خوش برای همه.
    اگر داستان با پایان بسته و به خیر و خوشی به اتمام نمی‌رسید، كار مدرن‌تر نمی‌بود؟



    تصویر روی جلد


    به‌راستی چه همانی بین عروسك یك‌چشم با موهای بور با صحنه‌های داستان می‌توان یافت. وجود بوتة غنچه‌ای كه خشكیده، درخت كریسمس و غیره چه كاركردی دارد. آیا طرح روی جلد معمولاً شمه‌ای از صحنه‌های داستان نیست؟ آیا تا این حد بی‌ربط بودن طرح تنها برای جلب مشتری برای فروش بیشتر كتاب نیست؟ رمانی با شیوه كلاسیك آیا تنها در طرح رو جلد باید ساختارشكنی كند؟ استفاده از رنگهای شاد زرد و آبی كه به چشم می‌زند از چه روست؟
    به امید كارهای بهتر و پُربارتر در زمینه جنگ و دفاع مقدس.

    --------------------------------------------------------------------------------

    پی‌نوشت:
    1. فرهنگنامه ادبی فارسی، حسن انوشه، تهران، 1376، ص 696.
    2. جمال میرصادقی.
    3. احمد رضی (استادیار دانشگاه)، ادبیات داستانی، شماره 104.

  11. #210
    آخر فروم باز GOLI87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    1,380

    پيش فرض معرفی کتاب داستان کجا می روی؟

    داستان پادشاهی که در آخرین ساعات زندگی همه نزدیکانش را از دم تیغ می‌گذراند

    کتاب - موضوع اصلی «‌کجا می‌روی؟» نوشته هنریک سینکیویچ یک داستان پرماجرا و طولانی‌ است که حوادث آن بر مبنای واقعیات ‌و قهرمانان تاریخی رقم خورده است.
    به گزارش خبرآنلاین، نشر ماهی کتاب «کجا می‌روی» نوشته هنریک سینکیویچ با ترجمه حسن شهباز را در ۶۸۸ صفحه با قیمت ۱۵۰۰۰ تومان برای دومین بار منتشر کرد. داستان «‌کجا می‌روی؟» ‌ یک داستان پرماجرا و طولانی و حوادث آن بر مبنای واقعیات ‌و قهرمانان تاریخی‌ است. قهرمانان این داستان بیشتر شخصیت‌های شناخته‌شده تاریخ رم در زمان فرمان‌روایی نرون هستند. پایداری تازه‌ مسیحیان امپراتوری روم و شقاوت و سنگ‌دلی نرون محور شکل‌گیری حوادث این کتاب است.
    در آخرین سال‌ها‌ی فرمانروایی کلادیوس نرون، قیصر جبار و ستمگر روم، وقتی با شقاوت و سنگدلی و بدون هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای هزاران مسیحی بی‌گناه از زن و مرد و کودک را به قتل می‌رساند، در جاده آلبیان بر روی یکی از هفت تپه شهر روم، پیری فرتوت، عصازنان و خسته‌حال به همراه کودکی خردسال به سوی کامپانیا پیش می‌رفت. پیر نامش پطروس و کودک خردسال نامش نازاریوس بود. در آن سپیده‌دم نخستین ماه پاییز سال ۶۸ میلادی ناگهان برقی در آسمان درخشید و تصویری روشن و تابناک در برابر پیر متجلی شد. پیر بی‌اختیار زانو بر زمین زد و با صدایی مرتعش فریاد برآورد: «ای خدای من... به کجا می‌روی؟ آوایی آسمانی در فضا پیچید که «پطروس، تو که پیروان مرا ترک کردی و رفتی من به رم می‌روم تا برای بار دوم مصلوب شوم...». پطروس به پایتخت بازمی‌گردد و دیری نمی‌گذرد که دژخیمان نرون وی را بر روی تپه‌ای که نامش واتیکان بود بر صلیب کرده و مصلوبش می‌سازند. این روایت تاریخی مبنای نگارش کتاب کجا می‌روی سینکیویچ شد.
    نرون که با توطئه مادر بر تخت سلطنت نشست از‌‌ همان ابتدا هرکه را که خوشامدش نبود و بعد از مدتی از او سیر می‌شد می‌کشت از جمله مادر و برادرش اولین این قربانیان بودند. دوران زمامداری سراسر خونریزی او دارای فصول عبرت‌انگیزی است که در تاریخ زندگانی بشر بی‌نظیر است. قهرمان دیگر داستان «کجا می‌روی» مردی ظریف‌الطبع، نکته‌دان، دانشمند و خوشگذران به نام پطرونیوس است که غالبا ً در کنار قیصر می‌نشست و در شادی‌های او سهیم بود. دیری نمی‌گذرد که دل هوسناک قیصر از او نیز سیر می‌شود و فرمان مرگش را صادر می‌کند.
    شخصیت دیگر داستان «کجا می‌روی» سرداری بنام مارکوس وینیکوس است که در آغاز داستان پس از کسب پیروزی‌های بسیار از شرق به روم بازمی‌گردد. مارکوس شبی در کاخ یکی از توانگران نگاهش به شاهزاده خانمی به نام لیژیا می‌افتد و دل در گرو عشق او می‌گذارد غافل از اینکه لیژیا به کیش مسیحیت گرویده و پنهانی در شمار پیروان معتقد و راستین مسیحیت درآمده است. عشق و دلدادگی، مارکوس را هم به سلک مسیحیان درمی‌آورد.
    در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:
    «مارکوس: لیژیا، من در همه عمرم انسان پیروزمندی بودم اما یک‌بار با شکست روبرو شدم و آن زمانی بود که به جستجوی تو آمدم...

    لیژیا:... من نمی‌توانستم مهر و آرزوی کسی را در دل بپروارنم که دشمن خدای من است. دشمن آیین من است. دشمن معتقدات من است... این افتخار بزرگ من است که یک مسیحی با ایمان باشم... مطمئن باش روزی آثار بی‌ایمانی از این سرزمین محو خواهد شد.»
    نرون که در اکثر شبانه‌روز به سرودن شعر و خواندن آواز مشغول است، تصمیم می‌گیرد روم را به آتش بکشاند تا شعر او اصالت بیشتری پیدا کند. وقتی مردم در برابر این اقدام او سر به شورش برمی‌آورند، نرون مسبب این آتش‌سوزی عظیم را مسیحیان معرفی می‌کند تا بتواند بیش از پیش به کشتار پیروان آیین مسیحیت اقدام کند از جمله قربانیان این کشتار بی‌رحمانه در تاریخ مارکوس وینیکوس سردار رومی و همسر او لیژیا هستند. مارکوس در لحظاتی که با مرگ فاصله چندانی ندارد مجال می‌یابد تا از بیدادگری‌های امپراتور خون‌آشام داستان‌ها نقل کند و مردم را به شورش مجدد علیه نرون دعوت می‌کند. سرانجام با قیام مردم علیه امپراتور ظالم، کلادیوس نرون خودکشی می‌کند. نرون نمی‌خواهد به آسانی تسلیم شود. او در آخرین ساعات زندگانی خود همه نزدیکان خود را یک به یک به دست دژخیم می‌سپارد.»
    بنابراین گزارش، تنها در عرض پنج سال دو میلیون نسخه از ترجمه انگلیسی «کجا می‌روی» به فروش رفت و در کشورهایی مانند فرانسه، ایتالیا و ایالات متحده آمریکا،‌ این اثر به صورت نمایشنامه به معرض نمایش در آمد. ادب‌شناسان جهان کتاب «کجا می‌روی» اثر هنریک سینکیویچ را بدون تردید یکی از جالب‌ترین و عظیم‌ترین آثار ادبی قرن نوزده و آغاز قرن بیست می‌شناسند.
    سینکیویچ فارغ‌التحصیل رشته فلسفه از دانشگاه ورشو بود اما شور و اشتیاق او به ادبیات وی را بسوی داستانسرایی سوق داد. با انتشار اولین اثرش به نام «هیچ کس در شهر خود پیامبر نیست» نام او درسراسر لهستان برسرزبان‌ها افتاد. آثار دیگر سینکیویچ به نام‌های «فرزندان خاک» و «سلحشوران صلیب» و «کتاب فلسفی بی‌دینان» همه به شهرت و محبوبیت رسیده‌اند.


    منبع:
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •