تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 21 از 47 اولاول ... 1117181920212223242531 ... آخرآخر
نمايش نتايج 201 به 210 از 468

نام تاپيک: اشعار شاعران معاصر ایران

  1. #201
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    راه حل
    همیشه پشت ِ همان مُهره ای ست
    که هیچ وقت جرأت ِ تغییر دادنش را پیدا نکرده ای ...
    باور کن!

    صبا میراسماعیلی

  2. 3 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #202
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    چه غم انگیز است


    خفتن با چشم های باز


    و پایان اندیشه ها را نگریستن


    چه غم انگیز است خفتن


    آنگاه که شب رفته است


    و از روز خبری نیست






    بیژن جلالی

  4. #203
    داره خودمونی میشه Miss Shirin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    52

    پيش فرض

    دلتنگی
    رودی نیست که به دریا بریزد!

    دلتنگی
    ماهی کوچکی ست
    که برکه اش را
    از چهار طرف
    سنگچین کرده باشند...


    "علی شفاعت پناهی"





  5. این کاربر از Miss Shirin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #204
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    به قبله ام


    که سرگردان ِ یک نگاه توست قسم


    ایمان می آورم


    به شیطانی


    که در چشم های تو می خندد


    حرام می کنم خواب بی تو را


    پناه می برم به آغوش بخشنده ات


    و از آیه ای که بر لبهای تو نشسته است


    هزار سوره تفسیر می کنم برای دوست داشتنت !




    کامران فریدی

  7. #205
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    قاصدک می خواند
    در پس هر بازدم
    ثانیه هایت مردند ...

    " استاد پژمان مصلح "

  8. این کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #206
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    2,167

    پيش فرض

    در تو هزار مزرعه خشخاشِ تازه است
    آدم به چشـــــــــــــم های تو معتاد می شود!

    آرش علیزاده

  10. 3 کاربر از شاهزاده خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #207
    در آغاز فعالیت materlink's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    کرمون
    پست ها
    19

    پيش فرض مثنوی احمدک

    مثنـوی احمـدک

    به نظرم این شعر (احمدک) که در وصف همنوع سروده شده خیلی زیباست. البته متاسفانه این سروده در چندین وبلاگ مختلف به نام اشخاص مختلف ثبت شده ولی با توجه به مستندات موجود این شعر سروده مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی، متخلص به سلیم می باشد که آنرا در سال ۱۳۳۴ در کرمان سروده اند. ایشان از معلمان کرمانی و نیز از شعرای معاصر و برجسته کرمان می باشند که چندین شعر از ایشان در کتاب تذکره شعرای کرمان چاپ شده است. این شعر فقر و غنا و تبعیض طبقاتی در جامعه را بخوبی بیان کرده که بسیار تامل برانگیز است. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ...




    معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
    چوشهری فروخفته خاموش شد
    سخن های ناگفته در مغزها
    به لب نارسیده فراموش شد

    معلم ز کار مداوم مدام
    غضبناک و فرسوده و خسته بود
    جوان بود و در عنفوان در شباب
    جوانی از او رخت بر بسته بود

    سکوت کلاس غم آلود را
    صدای رسای معلم شکست
    زجا احمدک جست و بند دلش
    از این بی خبر بانگ ناگه گسست

    "بیا احمدک درس دیروز را
    بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
    ولی احمدک درس ناخوانده بود
    به جز آنچه دیروز از وی شنفت

    عرق چون شتابان سرشک ستم
    خطوط خجالت به رویش نگاشت
    لباس پر از وصله و ژنده اش
    به روی تن لاغرش لرزه داشت

    زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
    "بنی آدم اعضای یکدیگرند"
    وجودش به یکباره فریاد کرد
    "که در آفرینش ز یک گوهرند"

    در اقلیم ما رنج بر مردمان
    زبان و دلش گفت بی اختیار
    "چو عضوی به درد آورد روزگار"
    "دگر عضوها را نماند قرار"

    "تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
    جهان پیش چشمش سیه پوش شد
    نگاهی ز سنگینی از روی شرم
    به پایین بیفکند و خاموش شد

    در اعماق مغزش به جز درد و رنج
    نمی کرد پیدا کلامی دگر
    در آن عمر کوتاه او خاطرش
    نمی داد جز آن پیامی دگر

    ز چشم معلم شراری جهید
    نماینده آتش خشم او
    درونش پر از نفرت و کینه گشت
    غضب می درخشید در چشم او

    "چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
    معلم بگفتا به لحنی گران
    "نخواندی چنین درس آسان بگو"
    "مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

    عرق از جبین، احمدک پاک کرد
    خدایا چه می گوید آموزگار
    نمی داند آیا که در این دیار
    بود فرق مابین دار و ندار؟

    چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
    به شرحی که از چشم خود بیم داشت
    بگوید که فرق است مابین او
    و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

    به آهستگی احمد بی نوا
    چنین زیر لب گفت با قلب چاک
    "که آنان به دامان مادر خوشند
    و من بی وجودش نهم سر به خاک

    به آنها جز از روی مهر و خوشی
    نگفته کسی تاکنون یک سخن
    ندارند کاری به جز خورد و خواب
    به مال پدر تکیه دارند و من

    من از روی اجبار و از ترس مرگ
    کشیدم از آن درس بگذشته دست
    کنم با پدر پینه دوزی و کار
    ببین دست پر پینه ام شاهد است"

    سخن های او را معلم برید
    هنوز او سخن های بسیار داشت
    دلی از ستم کاری ظالمان
    نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

    معلم بکوبید پا بر زمین
    و این پیک قلب پر از کینه است
    "به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
    "به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"

    رود یک نفر پیش ناظم که او
    به همراه خود یک فلک آورد
    نماید پر از پینه پاهای او
    ز چوبی که بهر کتک آورد !

    دل احمد آزرده و ریش گشت
    چو او این سخن از معلم شنفت
    ز چشمان او کورسویی جهید
    به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

    ببین، یادم آمد، دمی صبر کن
    تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...
    "تو کز محنت دیگران بی غمی"
    "نشاید که نامت نهند آدمی!"



  12. #208
    داره خودمونی میشه Miss Shirin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    52

    پيش فرض

    عاشقی ،

    باشد برایِ فردا

    اِم‌شب فقط

    چشمانَ‌
    ت را بیاور

    --------
    ایرج تمجیدی

  13. 3 کاربر از Miss Shirin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #209
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    2,167

    پيش فرض

    می گویند ازقلبم رفته ای...
    میخی ،در گلویَم می کوبم...
    می دانم آنجایی...
    که هِی بُغض می ترکانی...
    از آنجا هم برو دیگر...

    حامد گلشاهی

  15. 2 کاربر از شاهزاده خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #210
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    2,167

    پيش فرض

    وقت رفتن است
    می روم که باز دوستت بدارم
    می روم که این بار آبی شود
    روشن

    وقت رفتن است
    وقت شستن شعرها
    تو در سایه نشسته ای
    می روم تا آفتابی شوم
    ...
    تو که چشمهایم را نخواندی
    بوی دریا هم
    نمی دهی
    اما من طعم شراب می دهم
    همرنگ موهایم
    و تو فقط هی تنهایی میان همه
    من هم یک سبد گل چیده بودم
    همانها که پژمردند از
    انتظار
    قهوه ام همیشه داغ است و تازه
    اما چای کهنه شده
    از عطر و رنگ افتاده
    برای
    تو دم کرده بودم
    مثل همان دمپایی
    که برای یلدا گرم کرده بودم
    و هی دستانم را
    فرو می کردم توش
    آخر سرد شد
    از انتظار بود یا دست های من!
    نمی دانم

    وقت رفتن است
    شعرهایم سردشان شده
    تو که گرم نبودی
    فقط می سوازاندی

    و هی شعر سیاه می کردی
    اما من تمام شعرهایم
    قرمز بود
    مثل رژ لب هایم
    شاید برای لبان تو
    و لبهای من که حالا
    بی رنگ است

    وقت رفتن است
    تو هی خیالت سر می رود خالی
    خالی
    و چقدر بزرگ شده ای!
    من اما کودکانه می روم

    که تنها دوستت بدارم
    در شالی نارنجی

    حدیث حسینی

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •