راه حل
همیشه پشت ِ همان مُهره ای ست
که هیچ وقت جرأت ِ تغییر دادنش را پیدا نکرده ای ...
باور کن!
صبا میراسماعیلی
راه حل
همیشه پشت ِ همان مُهره ای ست
که هیچ وقت جرأت ِ تغییر دادنش را پیدا نکرده ای ...
باور کن!
صبا میراسماعیلی
چه غم انگیز است
خفتن با چشم های باز
و پایان اندیشه ها را نگریستن
چه غم انگیز است خفتن
آنگاه که شب رفته است
و از روز خبری نیست
بیژن جلالی
دلتنگیرودی نیست که به دریا بریزد!
دلتنگی
ماهی کوچکی ست
که برکه اش را
از چهار طرف
سنگچین کرده باشند...
"علی شفاعت پناهی"
به قبله ام
که سرگردان ِ یک نگاه توست قسم
ایمان می آورم
به شیطانی
که در چشم های تو می خندد
حرام می کنم خواب بی تو را
پناه می برم به آغوش بخشنده ات
و از آیه ای که بر لبهای تو نشسته است
هزار سوره تفسیر می کنم برای دوست داشتنت !
کامران فریدی
قاصدک می خواند
در پس هر بازدم
ثانیه هایت مردند ...
" استاد پژمان مصلح "
در تو هزار مزرعه خشخاشِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم های تو معتاد می شود!
آرش علیزاده
مثنـوی احمـدکبه نظرم این شعر (احمدک) که در وصف همنوع سروده شده خیلی زیباست. البته متاسفانه این سروده در چندین وبلاگ مختلف به نام اشخاص مختلف ثبت شده ولی با توجه به مستندات موجود این شعر سروده مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی، متخلص به سلیم می باشد که آنرا در سال ۱۳۳۴ در کرمان سروده اند. ایشان از معلمان کرمانی و نیز از شعرای معاصر و برجسته کرمان می باشند که چندین شعر از ایشان در کتاب تذکره شعرای کرمان چاپ شده است. این شعر فقر و غنا و تبعیض طبقاتی در جامعه را بخوبی بیان کرده که بسیار تامل برانگیز است. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ...
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست
"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت
عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"
در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"دگر عضوها را نماند قرار"
"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد
در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر
ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او
"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"
عرق از جبین، احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟
چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟
به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"
سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟
معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"
رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !
دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :
ببین، یادم آمد، دمی صبر کن
تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...
"تو کز محنت دیگران بی غمی"
"نشاید که نامت نهند آدمی!"
عاشقی ،
باشد برایِ فردا
اِمشب فقط
چشمانَت را بیاور
--------
ایرج تمجیدی
می گویند ازقلبم رفته ای...
میخی ،در گلویَم می کوبم...
می دانم آنجایی...
که هِی بُغض می ترکانی...
از آنجا هم برو دیگر...
حامد گلشاهی
وقت رفتن است
می روم که باز دوستت بدارم
می روم که این بار آبی شود
روشن
وقت رفتن است
وقت شستن شعرها
تو در سایه نشسته ای
می روم تا آفتابی شوم
...
تو که چشمهایم را نخواندی
بوی دریا هم نمی دهی
اما من طعم شراب می دهم
همرنگ موهایم
و تو فقط هی تنهایی میان همه
من هم یک سبد گل چیده بودم
همانها که پژمردند از انتظار
قهوه ام همیشه داغ است و تازه
اما چای کهنه شده
از عطر و رنگ افتاده
برای تو دم کرده بودم
مثل همان دمپایی
که برای یلدا گرم کرده بودم
و هی دستانم را
فرو می کردم توش
آخر سرد شد
از انتظار بود یا دست های من!
نمی دانم
وقت رفتن است
شعرهایم سردشان شده
تو که گرم نبودی
فقط می سوازاندی
و هی شعر سیاه می کردی
اما من تمام شعرهایم قرمز بود
مثل رژ لب هایم
شاید برای لبان تو
و لبهای من که حالا بی رنگ است
وقت رفتن است
تو هی خیالت سر می رود خالی
خالی
و چقدر بزرگ شده ای!
من اما کودکانه می روم
که تنها دوستت بدارم
در شالی نارنجی
حدیث حسینی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)