- پس نمي خواهيد صيغه رو بخونيد.
- فردا هم روز خداست. عجله نداشته باش.
كيان برخاست. خم شد و صورت او را بوسيد و با عذر مجدد و خداحافظي بيرون رفت.
پشت فرمان كه نشست استارت زد، موتور به كار افتاد، عصباني بود، پرغيظ، مشت كوبيد روي فرمان و سوئيچ را بست.
سرش را تكيه داد به فرمان. نمي خواست به چيزي فكر كند، اما تصوير چشمان غزاله از ضمير ذهنش پاك نمي شد.
سر بلند كرد و تكيه زد به صندلي، باز خونسرد و خشن شد.
گوشي همراهش را برداشت و شماره غزاله را گرفت.
به مجرد برقراري تماس و شنيدن صداي غزاله گفت:
- يار در خانه و ما گرد جهان مي گرديم.
اين بار نوبت غزاله بود كه تلخي كند.
- كار داشتم، نشد.
- نمي تونستي زنگ بزني؟ حالا ما هيچي، حداقل حاجي دو ساعت معطل نمي شد.
- چيه؟ خيلي ناراحتي كه نيومدم! اگه مي دونستم....
- آره درست فكر كردي. اگه مي اومدي خوشحال مي شدم. ولي حيف.... البته اشكال نداره. فردا هم روز خداست... فردا كه ميايي؟
- فردا نمي تونم. منصور اينجاست... باشه هفته ديگه.
كيان نمي دانست با شنيدن نام منصور اين چنين برآشفته مي شود.
كفري گفت:
- خوش بگذره. خداحافظ.
- صبر كن. قطع نكن.
- بگو، مي شنوم.
- هيچي... باشه براي بعد.
كيان لحن تند و گزنده اي به خود گرفت و گفت:
- شماره حساب داري؟
- مي خواي چي كار؟
- مي خوام مهريه ات رو بپردازم.
- كيان!!!
- ميدم مادرم بياره در خونتون.
ارتباط قطع شد.
كيان گوشي را با عصبانيت روي صندلي عقب پرتاب كرد.
او پشت فرمان بود و غزاله اشك ريزان در آغوش خواهر رها شد.