تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 21 از 212 اولاول ... 111718192021222324253171121 ... آخرآخر
نمايش نتايج 201 به 210 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #201
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض

    شهر


    آهنگساز جوان که چشمهاي سياهش به دور دست خيره بود آرام سخن مي گفت: مي خواهم اين حرفها را با موسيقي بيان کنم:
    «پسري در جاده اي که به شهر بزرگي مي رود راه مي پيمايد. شهر پيش رويش مانند توده سنگ تيره و بد شکلي به زمين چسبيده، مي نالد و مي غرد. از دور چنين به نظر مي رسد که انگار دچار حريق شده، چون هنوز شعله تند غروب از آن بلندن مي شود و صليبهاي کليساها، برجها و بادنماهايش سفيدي مي زند.
    حاشيه ابرهاي تيره نيز گوئي آتش گرفته اند. ساختمانهاي عظيم سفت و سخت در زمينه تکه هاي سرخ آسمان طرح شده اند، اينجا و آنجا شيشه هاي پنجره ها مانند زخمهاي دهن باز کرده اي برق مي زنند. شهر ويران و غمگين، صحنه کوششهاي پيگير براي شادي، گوئي همه خونش را بيرون مي ريزد و دود داغ زرد رنگ و خفه اي از آن بلند مي شود.
    در تاريک روشن غروب پسر نوار خاکستري جاده را مي پيمايد که مانند شمشيري با دست نيرومند و ناپيدائي راست به پهلوي شهر فرو مي رود. درختان دو طرف جاده مانند مشعلهاي نيفروخته اي هستند و شاخه هاي بزرگ سياهشان بالاي زمين خاموش و منتظر بيحرکت است. آسمان را ابر پوشيده است، ستاره اي ديده نمي شود و سايه اي پيدا نيست. شامگاه هذياني و خاموش است، تنها صداي قدمهاي آهسته و سبک پسر در سکوت خسته کشتزارهاي خواب آلود به گوش مي رسد.
    شب خاموش وار دنبال پسرک پيش مي رود و دور دستها را که پسر از آن آمده در رداي فراموشي مي پوشاند. تيرگي افزون شونده تک خانه هاي سرخ و سفيدي را که با فروتني به زمين چسبيده اند، باغها، درختان، دودکشهائي که بالاي تپه ها پراکنده اند، همه را در آغوش گرم خود مي گيرد. دنيا سياه مي شود و زير پاي تيرگي خرد و ناپديد مي شود، گوئي از شبح کوچک چماق به دست مي ترسد يا با آن قايم باشک بازي مي کند.
    پسرک، اين شبح کوچک تنها، با همان قدمهاي بي شتاب در خاموشي راه مي سپارد. چشمهايش را به شهر دوخته است و گوئي حامل چي مهمي است که مردم شهر مدتها در انتظارش بوده اند، و روشنائيهاي آبي، زرد، و سرخ شهر چشمک زنان پيشوازش مي کنند.
    خورشيد غروب کرده. صليبها، بادنماها، و برجها ذوب و ناپديد شده اند. شهر اينک مچاله و حقير مي نمايد و بيشتر از پيش تنگ زمين خاموش مي چسبد.
    ابر شيري رنگي بالاي آن ظاهر شده، مه شفاف و زردي از بالاي توده ساختمانهاي درهم و برهم آويزان است. شهر ديگر ويران از آتش سوزي يا آغشته به خون نيست، اکنون در خطوط نامساوي بامها و ديوارهايش چيز مرموز و ناتمامي هست، انگار کسي که بناي اين شهر بزرگ را براي زيست مردم نهاده، خسته شده و به استراحت پرداخته است؛ يا شايد از چيزي که آغاز کرده نااميد شده و ترکش کرده و در رفته و يا ايمانش را از دست داده و مرده است. اما شهر زنده است، ميل دردآلودي دارد که با غرور و زيبائي پيش خورشيد قد برافرازد. به حال هذيان در آرزوي خوشي مي نالد، سراپا تلاش است با شور شديد زنده ماندن، و در سياهي خاموش کشتزارهاي دور و برش جويبارهاي کوچک با صداي خفه اش جاري است. در اين ميان جام سياه آسمان بيشتر از پيش از روشني کم و ملال آوري پر مي شود.
    پسرک مي ايستد، سرش را برمي گرداند و نگاه گستاخانه و آرامي به دور دست مي اندازد، قدمهايش را تندتر مي کند.
    شب، سايه به سايه اش مي آيد و با صداي مهربان مادري زمزمه مي کند: وقتش است، کودک من، برو! منتظرت هستند!
    آهنگساز جوان با لبخند محزوني گفت: اما البته نوشتن يک همچو قطعه اي غير ممکن است.
    بعد دستهايش را به هم چنگ زد و با دلسوزي و پريشاني فرياد زد: خداي بزرگ! در آنجا چه خواهد ديد؟

  2. 2 کاربر از Dash Ashki بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #202
    اگه نباشه جاش خالی می مونه r_azary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2006
    پست ها
    391

    پيش فرض برادری مانند او

    برادری مانند او
    يکي از دوستانم به نام پُل به‌عنوان هديه کريسمس اتومبيلي از برادرش گرفت. شب کريسمس هنگامي که پل از اداره‌اش خارج شد، پسربچه‌اي در اطراف آن اتومبيل قدم مي‌زد و با حالت تحسين‌آميزي آن را نگاه مي‌کرد. پسربچه پرسيد: «آقا اين ماشين مال شماست؟»
    پل سر تکان داد و گفت «اين را برادرم براي کريسمس به من داده است.»
    پسربچه متعجب شد و گفت: «منظورتان اين است که برادرتان آن را به شما داده و پولي براي آن نپرداخته‌ايد؟ من آرزو دارم...» و مکث کرد. قطعاً پل مي‌دانست که او چه چيزي را آرزو مي‌کرد. او آرزو مي‌کرد که چنين برادري داشت، ولي آنچه پسربچه گفت سرتاپاي پل را به لرزه درآورد.
    پسربچه ادامه داد: «که مي‌توانستم برادري مثل او بودم.»
    پل با تعجب به پسربچه نگاه کرد و بي‌اراده گفت: «مي‌خواهي سوار شوي و دوري بزنيم؟»
    پس از سواريِ کوتاهي پسربچه با چشمان درخشانش رو به پل کرد و گفت: «ممکن است جلوي آن پله‌ها توقف کنيد؟»
    پسربچه از پله‌ها بالا دويد. پس از لحظه‌اي پل صداي برگشتن پسرک را شنيد، ولي او سريع حرکت نمي‌کرد. وي برادر کوچک فلج خود را مي‌آورد. او برادرش را روي پله آخر نشاند و به اتومبيل اشاره کرد.
    «بادي اين همان است که در طبقه بالا به تو گفتم. برادرش آن را براي کريسمس به او هديه داده و او پولي براي آن نپرداخته است. روزي من هم درست مانند آن را به تو هديه مي‌دهم و تو مي‌تواني همه چيزهاي زيبايي را که برايت تعريف کردم خودت ببيني.»
    پل از اتومبيل پياده شد و آن را روي صندلي جلو نشاند. برادرِ بزرگ‌تر هم با چشمان درخشان آمد و کنار او نشست و آنان سه نفري تعطيلات فراموش‌نشدني‌اي را با اتومبيلِ سواري شروع کردند.
    در آن شب کريسمس پل فهميد که منظور حضرت مسيح چيست آنگاه که مي‌گويد: «در بخشيدن خوشي و سعادت بيشتري وجود دارد...»
    دان کلارک

  4. 2 کاربر از r_azary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #203
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    یک سخنران معروف سمینار خود را با بالا گرفتن یک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمینار پرسید : " کی این اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟ "
    دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : " من می خوام این 20 دلاری رو به یکی از شما بدم. اما اول بذارین یه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسید : " کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد ؟ " باز دست ها بالا رفت.
    او اینگونه ادامه داد : " خب ، اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ " و بعد اسکناس رو به زمین انداخت و با کفش خود شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد.
    سپس آنرا که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : " هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد ؟ " اما هنوز دست ها در هوا بود.
    سخنران گفت : " دوستان من ، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزید. "
    " خیلی از اوقات در زندگیمون ، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شیم . در این جور مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم.
    اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید : تمیز یا کثیف ، مچاله یا صاف ، باز هم شما از نظر اونایی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زیادی دارین. " ارزش زندگی ما با کارهایی که انجام می دهیم و افرادی که می شناسیم تعیین نمی گردد بلکه بر اساس اون چیزی که هستیم تعیین می شه.

  6. 3 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #204
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مادر

    چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پختيك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو با به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت مامان تو فقط يك چشم دارهفقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..


    كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...


    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟اون هيچ جوابي نداد....

    دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم


    سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم ،اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو


    وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر


    سرش داد زدم :چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟ گم شو از اينجا! همين حالا


    اون به آرامي جواب داد :اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد .


    يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .


    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .همسايه ها گفتن كه اون مرده. اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من


    اي عزيزترين پسرم ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم


    وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم .آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم


    بنابراين مال خودم رو دادم به تو


    براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه


    با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت

  8. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #205
    داره خودمونی میشه hezaro-yekshab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    قائمشهر
    پست ها
    150

    12 وسواس

    غلامعلی خان سلانه سلانه از پله های حمام بالا آمد. کمی ايستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ايستاد.انگشت به پيشانی خود گذارد؛ شقيقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشيد و چند مرتبه شيطان را لعن کرد.
    درست فکر کرده بود.اکنون به يادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل کند ، يادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست است و نه پاک شده.گذشته از اين که لباسش نيز نجس گرديده و بايد هنوز چرک نشده عوضُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُ ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُ ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُ ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُ ُُُُُُُش کند.
    چند دقیقه مردد ماند .خواست باور نکند :«شایداشتباه کرده م ...» ولی نه ،درست بود .تمام قراین گواهی می دادند .خواست برگردد ودوباره به حمام برود ، ولی هم خجالت کشید واز این لحاظ که ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود وتا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدیدغسل کند ، تنبلی کرد و بر نگشت .
    چند بار دیگر شیطان را لعنت کرد ، بغچه ی حمام خود را زیر بغل جا به جا کردوعبای خود را به روی آن کشید وبازسلانه سلانه به راه افتاد .
    آفتاب ، شیشه های سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلی خان توی خزینه ، انگشت به در گوش خود گذارده بود وقربت الی الله غسل می کرد .
    سعی میکرد هیچ یک از مقدمات ومقارنات را فراموش نکند .سوراخ های گوش خود را دست مالید ،توی ناف خود را سرکشی کرد .استبرائ وبعد هم نیت ، وبعد شروع کرد :یک دور به نیت طرف راست،یک دور به نیت طرف چپ ؛ ...که بر شیطان لعنت !...ازدماغش خون باز شد .
    دست به دماغ خود گرفت .آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد .وبعد هول هول از خزینه درآمد ودرگوشه ای از حال رفت .
    خانه اش نزدیک بود .استاد حمام عقب پسرش فرستاد .او را با لنگ و قدیفه اش خشک کردند.خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند واز حمام بیرونش بردند .
    دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد .پاشد نشست واز زنش وقایع را پرسید.ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد.زنش را فرستاد تا بغچه ی حمامش راحاضر کند وخودش زود لباس پوشیدوبه راه افتاد .
    حمام گذرشان تا به حال حتما بسته بود .واگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمی شد
    دیگر به آن جا برود .آنروز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود .ناچار به راه افتاد .او دو سه کوچه گذشت ودر میان یک بازارچه ی تاریک سر در آورد .
    چراغ موشی راه روی حمام بازارچه ، از ته پله ها سوسو می کرد ودرو دیوارکدر تر از آنچه بود ، نمایان می ساخت.
    غلامعلی خان ، خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است ، از پله ها سرازیرشد.آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را ور می چید لنگ های خیس را به هم گره می زدو از در ودیوار می آویخت .یا قدیفه های کار کرده را تا می کرد.دمپایی ها را به کناری می زد ومی خواست چراغ را هم خاموش کند .
    غلامعلی خان هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید :
    -آقا حموم تعطیل شده .
    -سام علیکم...من انقدی کار ندارم ...یه زیر آب می رم ومی آم.
    -آقا جون گفتم حموم تعطیل شده ...آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت و بی وقت که حموم نمی آن که.
    -چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا یه چپق چاق کنی ، منم اومده م ...ولباس خود را در آورد .لنگی به خود بست و راه افتاد
    داخل حمام تاریک بود .چراغ خواست .دلاک تنبلی کرد واز همان بالای در ، تنها پیه سوز حمام را روشن کرد وبه دست او داد.غلامعلی خان در گرم خانه ی حمام را باز کرد .بسم اللهی گفت و وارد شد .
    سایه ی بزرگ ولرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حمام کشیده شده بود ،با ترس نگاهی کرد وبه فکر فرو رفت .بلند تر یک بسم الله دیگری گفت وخود را به پله های خزینه رسانید.پیه سوز را بالای پله ها ، لب سنگ خزینه گذاشت.
    یک مشت آب مزمزه کرد .یک مشت هم به صورت خود زد .با یکی دو مشت دیگر ،پاهای خود را شست وخزینه فرو رفت. خزینه تا لب سنگ آن پر شده بود .آب داغ خوبی بود .بدن خود را با کیف مخصوصی دست می مالید .شعله ی پیه سوز کج وراست می شدو سایه روشن دیوار تغییر می کرد .غلامعلی خان این یکی را در می یافت ، ولی گمان می کرد
    از ما بهتران می ایند ومی روند وهوا تکان می خورد وشعله را می جنباند .چند دقیقه صبر کرد .صدایی نیا مد .یک بسم الله بلند گفت...وشعله ی پیه سوز ساکت شد.
    فکر خود را هر طور بود مشغول کرد.ترس وتاریکی را از یاد برد .وسه بار دیگر بدن خود را دست مالید وبه زیر آب فرو رفت .سر کیف آمده بود.زیر آب ، پاهای خود را به ته خزینه فشارداد وسبک وآهسته دو سه ثانیه خود را درمیان آب نگه داشت.وبعد سر خود را ازآب به در آورد .
    یک باره ترسید .همه جا تاریک شده بود .چشم های خود را مالید .اهه !مثل اینکه سرو صورت ودست هایش چرب شده بود.بیش تر ترسید .ودلاک را با فریادی وحشت آور ، دو سه بارصدا زد.دلاک سراسیمه وارد شد .هردو در یک آن ، با تعجب از هم پرسیدند :
    -پس چراغ چه شد ؟!...وهردو در جواب ساکت ماندند .
    دلاک برگشت ویک چراغ دیگر آورد .پیه سوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج می زد .وسرو سینه ی غلامعلی خان چرب شده بود .
    دلاک چندتا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلی خان از روی خشم وبی چارگی یک لااله الا الله گفت و در آمد.روغن چراغ ها را با قدیفه ی خود پاک کرد.لباس پوشید وغر غر کنان رفت.


    ***
    فرداصبح ، قبل از اذان ، باز غلامعلی خان از کنار کوچه، بغچه ی خود را به زیر بغل زده بود ، عبا را به سر کشیده بود وسلانه سلانه به سوی حمام می رفت .وزیر لب معلوم نبودشیطان را لعن می کرد
    ویا لا اله الله می گفت...
    هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی الله به جا بیاورد


    (جلال آل احمد)

  10. 2 کاربر از hezaro-yekshab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #206
    Banned مومن خدا's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,266

    3 (1) دوزخى كيست ؟

    جعفر بن يونس ، مشهور به شبلى ( 335 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى ، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود.
    در شهرى كه شبلى مى زيست ، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان ، او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان ، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت . شبلى رفت .
    در دكان نانوايى ، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى شناخت . رو به نانوا كرد و گفت : اگر شبلى را ببينى ، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت : او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت : آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى ، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته اند . پريشان و شتابان ، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت . بى درنگ ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى ، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى گردانى ، مردم بسيارى را اطعام كنم . شبلى پذيرفت .
    شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
    بر سر سفره ، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت : يا شيخ !نشان دوزخى و بهشتى چيست ؟ شبلى گفت : دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است ، صد دينار خرج مى كند!بهشتى ، اين گونه نباشد . (15)

  12. 2 کاربر از مومن خدا بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #207
    پروفشنال Mehrshad-msv's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    زمین - کرج
    پست ها
    752

    پيش فرض

    مومن جان شماجواب مارومي دي(دوتاپست بالاتر)ايشون ترسيدن من يه موقع قورتشون بدم!
    درضمن منظورم كتاب نيست....منظورم اينه كه سايت مخصوصي دررابطه بااين داستان هاي كوتاه وجودداره؟

    منتظرم

  14. 2 کاربر از Mehrshad-msv بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #208
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    مثل همیشه در اتاقش نشته بود و کتاب به دست مشغول مطالعه بود که باز هم همان افکار قدیمی به ســــراغش آمد. دستها را پشت سرش حلقه کرد: رتبه برتر کنکور می شم ، چشم همه کورمیشه، یه ماشین آخرین مدل و... سر و صدای خواهر و برادرش افکارش را بهم زد . چشمش به کتابش افتاد ، هنوز صفحه اول بود .

  16. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #209
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    زن در انتظار فرصت مناسب بود ولی مرد مشغول تماشای فوتبال، زن فکر کرد یعنی اولین بچه مون شبیه بهکدام از ما می شود؟ مرد در این فکر بود چرا مربی تیم را عوض نمی کنند؟ زن گفت:" فرهاد ...بچه مون ..."مرد گفت:" هیس ... جای حساس بازی هست ..." زن باز گفت : " اما فرهاد ..." مرد که تیم مخبوبش سه گل عقب بود زن را هل داد. پای زن به پایه میز گیر کرد و روی زمین افتاد و صدای شکستن قلبی کوچک را در بطن خود احساس کرد . حالا بازی تمام شده بود .

  18. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #210
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    روزي يک پري که در درخت انجيري خانه داشت به "لستر " آرزويي جادويي پيشنهاد کرد تا هرچه ميخواهد آرزو کند. لستر آرزو کرد علاوه بر اين آرزو ،دو آرزوي ديگر هم داشته باشد .و با زيرکي به جاي يک آرزو صاحب سه آرزو شد .
    بعد با هريک از اين سه آرزو ، سه آرزوي ديگر در خواست کرد!
    وبا اين حساب ، افزون بر سه آرزوي قبلي ، مالک نه آرزوي ديگرهم شد!
    آنگاه با زرنگي تمام ،با هريک از دوازده آرزو سه آرزوي تازه طلب کرد!
    که ميشود چهل و شش تا ... يا پنجاه و دوتا ؟!
    خلاصه با هر آرزوي تازه،آرزو هاي بيشتري کرد.
    تا سرانجام مالک پنج ميلياردو هفت ميليون وهجده هزار و سي وچهار آرزو شد!
    آن وقت آرزو هايش را کنار هم روي زمين چيد و آواز خواند و پاي کوبيد. بعد نشست و باز آرزو کرد !
    بيشتر و بيشتر و بيشتر ... وآرزو ها روي هم تلنبار شدند .
    در حاليکه مردم لبخند ميزدند ، مي گريستند ،عشق مي ورزيدند و حرکت ميکردند ،
    لستر ميان ثروتهايش _ که چون کوه از دورو برش بالا رفته بود _
    نشسته بودو مي شمرد و مي شمرد وهي پيرتر و پيرتر ميشد.
    تا سرانجام يک شب وقتي به سراغش رفتند ،او را ديدند که ميان انبوهي از آرزو مرده است.
    آرزو هايش را که شمردند ، معلوم شد حتي يک آرزو کم و کسر ندارد .
    همگي ترو تازه!...
    بياييد ، بياييد ، از اين آرزوها چند تايي برداريد و به لستر بيانديشيد
    که در دنيا ي سيب ودوستي و زندگي
    تمام آرزو هايش را به خاطر آرزوي بيشتر تباه کرد!!!

  20. 3 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •