الهی!
از بود خویش چه دیدم مگر بلا و عناد؟
و از بود تو همه عطاست و وفا!
ای به بِرّ پیدا و به کرم هویدا!
ناکرده گیر کرده رهی.
و آن کن که از تو سزا.
نام تو ما را جواز و و مهر تو ما را جهاز.
در سر گریستنی دارم دراز!
ندانم که از حسرت گریم یا از ناز!
گریستن از حسرت، بهره یتیم و گریستن شمع، بهره ی ناز!
از ناز گریستن،
چون بود؟ این قصه ای است دراز!
گهی به خود نگرم، گویم: از من زارتر کیست؟
گهی به تو نگرم، گویم: از تو بزگوارتر کیست؟
بنده چون به فعل خود نگرد، به زبان تحقیر از کوفتگی و شکستگی گوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
گاهی که به طینت خود افتد نظرم گویم که من از هرچه به عالم بترم
چون از صفت خویشتن اندر گذرم از عرش همی به خویشتن در نگرم
هو حق مددی