داستان PDF صادق هدايت افسانه آفرينش
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان PDF صادق هدايت افسانه آفرينش
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کتاب تاریخی PDF عبيد زاكاني رساله دلگشا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
كل هين كتاب ها ي طرف اينم ي .....يطرف
داستان PDF عباس نعلبنديان آقاي ص.ص.م.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
صنعت نشر كتاب در ايران (كه با صنعت نشر روزنامه تفاوت دارد)، بدون آنكه بخواهيم وارد جزئيات امر شويم، بهطوركلي قدمتي صد ساله دارد و مركزيت آن هم در پايتخت محسوس است.
اين امر تقريباً در تمام كشورهاي ديگر نيز مصداق دارد و پايتخت كشورها مركز تمركز ناشران است. (تنها تفاوت در آمريكاست كه شهر نيويورك مركز كليه ناشران مهم اين كشور است).
نسل اول ناشران ايران، گرچه بهطور عمده در نواحي بازار و تيمچه حاجبالدوله و بازار بينالحرمين و خيابان ناصرخسرو كار خود را شروع كردند، اما به علت گسترش شهر تهران، كتابفروشيهاي خود را به خيابان شاهآباد و خيابان نادري < خیابان جمهوری اسلامی > و بعدها به مقابل دانشگاه نيز توسعه دادند.
يكي از نامهاي مشهور نسل اول ناشران ايران، «علمي»ها هستند: ميرزا علياكبرخان خوانساري، جد «علمي»ها، در خوانسار به پيشه كتابفروشي اشتغال داشت. او به تهران ميآيد و در تيمچه حاجبالدوله كتابفروشي داير ميكند. پسر او، ميرزا محمد اسماعيل، ابتدا با پدر، سپس بهطور مستقل در خيابان ناصريه (ناصرخسرو بعدي) دكاني باز ميكند و به فكر چاپ و نشر ميافتد.
در اين زمان به او خبر ميدهند كه روسها در مشهد، قصد فروش چاپخانهاي را دارند. ميرزا محمد اسماعيل (كه حالا حاجي هم شده است) به مشهد ميرود و يك دستگاه ماشين چاپ سنگي با لوازم آن را خريداري ميكند و با خود به تهران ميآورد و شروع ميكند به كار چاپ كتاب.
حاجي محمد اسماعيل پنج پسر داشته است: حاجي محمدعلي، حاج محمدحسن، محمدجعفر، عبدالرحيم و علياكبر كه همگي با نام خانوادگي «علمي» شناخته ميشوند.
انتشارات علمي، نام يكي از پركارترين و مشهورترين ناشران نسل اول صنعت نشر كتاب در ايران است. (چاپخانه متعلق به حاج محمدعلي در باغچه عليجان كوچه خدابندهلو قرار داشت كه تقريباً تمام كارهاي چاپي آنها را انجام ميداد).
اينان نخست در بازار و خيابان ناصرخسرو و بعدها در خيابان شاهآباد و سپس مقابل دانشگاه به تأسيس كتابفروشي پرداختند و زير نامهاي علمي و «انتشارات جاويدان» به كار خود ادامه دادند.
شادروان نصرالله صبوحي ـ كه من ايشان را چند بار در زمان حياتش ديدم ـ بنيانگذار «كتابفروشي مركزي» بود و انتشارات خود را زير همين نام منتشر ميكرد و كتابفروشي او هم در خيابان ناصرخسرو قرار داشت. (ايشان، پس از تأسيس اتحاديه ناشران و كتابفروشان تهران، يكي از رؤساي اوليه اين اتحاديه بود).
شادروان محمد رمضاني، انتشارات كلاله خاور را داشت. (كتابفروشي «كلاله خاور» نخست در ابتداي لالهزار قرار داشت و بعد به خيابان شاهآباد نزديك كوچه سيدهشام و بعدها به خيابان اكباتان منتقل شد). او هم از پيشگامان نسل اول ناشران ايران بود.
هم ايشان «نخستين نشريه ادواري خاص و مستقل در زمينه كتاب» را به نام فصلنامه كتاب (در 64 صفحه) در فروردين 1311 (يعني 72 سال پيش) منتشر كرد. (از اين فصلنامه فقط چهار شماره منتشر و انتشار آن متوقف شد).
ايشان بعدها جزوههاي هفتگي «افسانه» را منتشر كرد (در 8 تا 16 صفحه) كه در آنها ادبيات جهان و برخي از آثار فارسي معرفي ميشد. جزوههاي «افسانه» بخش مهمي از فعاليتهاي فرهنگي ايران بين سالهاي 1300 تا 1310 را نشان ميدهد.
شادروان ابراهيم رمضاني (انتشارات ابنسينا)، شادروان حسن معرفت (كانون معرفت)، شادروان عبدالغفار طهوري (كتابخانه طهوري)، زوار (كتابفروشي زوار)، عبدالرحيم جعفري (انتشارات اميركبير)، جواد اقبال (انتشارات اقبال)، محمدي (كتابفروشي محمدي)، برادران مشفق (بنگاه مطبوعاتي صفيعليشاه)، محمود كاشيچي (انتشارات گوتنبرگ)، يهودا بروخيم و اسحق بروخيم (انتشارات بروخيم) و چند نام ديگر كه اكنون در خاطر من نيست، نسل اول ناشران ايران را به وجود آوردند كه هنوز هم برخي از بنگاههاي انتشاراتي آنها در صحنههاي صنعت نشر كتاب ايران به فعاليتهاي خود ادامه ميدهند. (البته خواننده اين سطور توجه دارد كه من فقط به صنعت نشر كتاب در بخش خصوصي ميپردازم و سازمانهاي دولتي و نيمه دولتي از بحث من خارج است. گرچه، از نظر زماني، انتشارات دانشگاه تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب و مؤسسه انتشارات فرانكلين در دايره همين نسل اول ميگنجند).
نسل اول ناشران ايران را ميتوان نسل خانوادگي و موروثي تلقي كرد كه كار نشر كتاب بهطور سنتي از پدر به پسر يا برادر منتقل ميگشته است. اين نسل از ناشران، با آنكه از عاشقان كتاب بودهاند و فيالواقع به اين كار عشق ميورزيدهاند، اما صاحبان و بنيانگذاران اين نسل به گروه «فرهيختگان» تعلق نداشتند. (فيالمثل، علياكبر علمي كه صاحب «بنگاه علياكبر علمي» بود، خواندن و نوشتن نميدانست). اينان هيچكدام با زبانهاي خارجي آشنايي نداشتند و آثاري را كه منتشر ميكردند، از طريق مترجمان دريافت ميكردند كه لزوماً از بهترين ترجمهها نبود. (يكي از همين ناشران نسل اول، فيالمثل، داستاني از يك نويسنده ايراني دريافت ميكند، اما آن را براي چاپ مناسب تشخيص نميدهد. اين ناشر به نويسنده ميگويد بهتر است كه او يكي از آثار اشتيفن تسوايك را كه آن روزها هواخواه بسيار داشته است، ترجمه كند. در اين صورت، او حتماً آن را چاپ خواهد كرد. نويسنده پس از چند ماه، همان داستان فارسي خود را، با تغيير نامهاي فارسي به آلماني، به ناشر تحويل ميدهد و اين نوشته به نام «عشقهاي اشتيفن تسوايك به قلم خودش» چاپ ميشود. به اين ترتيب، از اين نويسنده اطريشي، در ايران، يك كتاب افزون بر كتابهايي كه او در سرزمين مادري خود چاپ كرده، منتشر شده است.*
]اين كتاب نوظهور، «عشق اشتيفن تسوايك» به قلم خودش، ترجمه حسين مسعودي خراساني است كه كانون معرفت آن را در سه مجموعه صد كتاب بزرگ از صد نويسنده بزرگ جهان منتشر كرد. اين جزئيات را مديون نادر نادرپور هستم كه حالا آن را به پانويس بالا اضافه ميكنم[.
نسل اول ناشران ايران، تا پيش از 1300، تنها 10 مؤسسه انتشاراتي و در ميان سالهاي 1301 تا 1310، جمعاً 16 مؤسسه انتشاراتي را در ايران تأسيس كردهاند.
در دهه 30 و 40 و 50، به تدريج نسل دوم ناشران ايران، پا به عرصه صنعت نشر كتاب ميگذارد. اين نسل، نسلي است كه صفت «فرهيختگي» در مورد اكثر آنان مصداق دارد. اينان با زبانهاي خارجي آشنا هستند، برخي از آنها نويسنده و مترجم و منتقد ادبي هستند و بر روي هم برآنند تا خون تازهاي را وارد صنعت نشر كتاب كنند.
در نسل دوم ناشران ايران، كار نشر از پدر به پسر نميرسد و رويكرد اينان به امر نشر كتاب، موروثي نيست. نامهايي چون انتشارات نيل، زمان، آگاه، مرواريد، خوارزمي، روزن، سپهر، توس، دنيا، بامداد، دهخدا و ديگران را كساني بنياد گذاشتند كه اين شغل به صورت موروثي در خانواده آنان رواج نداشت.
فرهيختگي و آگاهي درباره ادبيات مدرن، انگيزه آنان در تأسيس چنين مؤسساتي بود كه برخي از آنها حتي به صورت شركت سهامي و با سهام سهامداران، پا به عرصه وجود گذاشتند. (مثل مؤسسه انتشارات خوارزمي يا شركت انتشار).
هرچه نسل اول به ادبيات كلاسيك فارسي و متون مذهبي گرايش داشت، نسل دوم نماينده ادبيات مدرن فارسي و ادبيات مدرن جهان بود. با دو استثنا يعني بنگاه ترجمه و نشر كتاب و مؤسسه انتشارات فرانكلين ـ كه سهم عمدهاي در نشر ادبيات مدرن جهاني در ايران داشتهاند ـ بيشترين سهم چاپ آثار مدرن فارسي و غير فارسي مديون نسل دوم ناشران كتاب در ايران است.
كليه آثار سارتر و كامو و بهطوركلي قلمرو ادبيات متعهد و آثار اگزيستانسياليستي و نمايشنامههاي مدرن و آثار همينگوي و فالكنر و اشتاينبك و موج ادبيات نو اروپا و آمريكا، توسط اين ناشران در دهههاي 30 و 40 و 50 به دست خوانندگان مشتاق خود رسيده است.
سهم اين ناشران در پيشبرد شعر نو در ميان خوانندگان فارسي زبان ـ چه در ايران و چه در كشورهاي فارسي زبان ديگرـ، اظهر من الشمس است. (در نيمه دهه پنجاه، تعداد ناشران نسل اول و نسل دوم در سال 1355 به رقم 127 ناشر در تهران و 56 ناشر در شهرستانها ميرسد).
با انقلاب 1357 نسل سوم ناشران پا به عرصه وجود ميگذارد. اين نسل از ناشران، جواناني هستند كه با پديده كتابهاي «جلد سفيد» به بازار كتاب ملحق ميشوند. اينها كه اكثرشان كاركنان شاغل در كتابفروشيهاي نسل اول و نسل دوم بودهاند و در عمل از عطش جوانان به خواندن كتابهاي سانسور شده و ممنوع، اطلاع دارند، با چاپ كتابهاي ممنوع ـ با جلد سفيد (هم به دليل پنهانكاري از تعقيب حكومت و هم به دليل فرار از پرداخت حقالتأليف به صاحبان اثر) ـ وارد عرصه نشر كتاب ميشوند.
بخش عمده فعاليتهاي انتشاراتي در ماههاي اول انقلاب،در تيول اين جوانان است. يكي از آنان، با يك حركت انقلابي، حتي يكي از كتابفروشيهاي اميركبير را ـ كه خود در آن فروشنده بود ـ قبضه كرد و نام آن را به نام «انتشارات خلق» تغيير داد و فروشگاه را از آن خود ساخت. (بعدها كه مؤسسه انتشارات اميركبير به دست بنياد مستضعفان مصادره ميشود، اين فروشگاه هم از دست اين جوان خارج ميگردد).
با استعفاي دولت موقت و سختگيري وزارت ارشاد ـ پديده كتابهاي «جلد سفيد» فروكش ميكند، اما تعداد بيشماري از همين جوانان، همراه با جوانان ديگري كه جاذبه كار نشر، دامانشان را رها نميكرده است، به صورت نسل سوم ـ و با داشتن جواز نشر از طرف وزارت ارشاد، پا به ميدان ميگذارند. نامهايي چون: انتشارات روشنگران، دماوند، فرزان، فرهنگ معاصر، رسا، هيرمند، كتابسرا، نشر آزمون، نشر مركز، طلايه، پرواز، نشر گفتار، نشر خرم، نشر چشمه، نيلوفر، جامي، كاوش، صابرين، طرح نو، البرز، فكر روز، حديث، احياي كتاب و... و صدها نام ديگري كه همگي پس از انقلاب پا به عرصه وجود گذاشتهاند. (تعداد ناشران براساس آمار رسمي هماكنون از مرز 2500 گذشته كه بيشترين آنها متعلق به نسل سوم هستند).
اگر نسل اول ـ به دليل موروثي بودن شغل ـ و نسل دوم ـ به دليل فرهيختگي ناشران آن نسل ـ از يك نوع همرنگي برخوردارند، نسل سوم اما از اين يكرنگی برخوردار نيست. گروهي صرفاً به دليل اقتصادي و گروهي به دليل آرمانخواهي به اين صنعت روي آوردهاند.
آنچه تا اينجا يادآوري كردم مربوط به ايران است.
اما نسل سوم ناشران فارسي زبان، ادامه خود را به خارج از كشور نيز كشانده است. همان شرايط و انگيزههايي كه با تغيير اوضاع و احوال اجتماعي ايران، گروهي را به صحنه نشر كتاب كشانيد، گروه ديگري را ـ با يك جابجايي جغرافيايي ـ در خارج از كشور وارد اين قلمرو كرد. ناشران ايراني خارج از كشور ادامه همان نسل سوم است. تقريباً همان عوامل و انگيزههايي كه باعث پديدار شدن نسل سوم در داخل ايران شد، همان انگيزهها در خارج از كشور نيز صنعت نشر فارسي را به وجود آورده است كه عمدتاً در دو عامل اصلي خلاصه ميشود: آرمانخواهي (به معني پيشبرد اهداف سياسي، ملي، مذهبي و فرهنگي) و عامل اقتصادي (به معني قلمرو تازهاي كه ميتواند براي يك مهاجر، ممر معاشي را فراهم آورد).
نامهايي چون نشر باران، نشر آرش، شركت كتاب، نشر كتاب، كتابسرا، نشر زمانه، نشر پازند، چشمانداز، نشر هنر، نشر افرا، كتابفروشي ايران، كتاب جهان، نشر افسانه، نشر نيما، انتشارات پارس، كلبه كتاب، مركز فرهنگي و كتاب نارنجستان، فرهنگ فردا، نشر ريرا و دهها نام ديگر به همان نسل سومي تعلق دارد كه ساقه اصلي آن در روزهاي بعد از انقلاب در ايران پا گرفت و شاخهاي از آن اكنون از هواي مهاجرت استنشاق ميكند.
تعدادي از ناشران نسل اول، زندگي را وداع گفتهاند، برخي از آنان هنوز در ميان ما هستند، برخي از ناشران نسل دوم، روي در نقاب خاك كشيدهاند و برخي كار نشر را رها كردهاند ـ و از ميان نسل سوم نيز تعداد بيشماري صحنه را ترك كردهاند. اما جالب آنكه اين سه نسل، هماكنون در كنار هم و به موازات هم، در صحنه صنعت نشر كتاب حضور دارند و به تلاش فرهنگي خود ادامه ميدهند؛ گيرم كه تعداد نسل اول كمتر، تعداد نسل دوم بيشتر و تعداد نسل سوم بيشترين اين نامها را تشكيل ميدهند.
يونان و روم باستان
دنياي جديد به دلايل بسياري ادامه دنياي يونان و روم است، البته نه در تمام رشتهها و ازجمله نه در رشتههايي مانند پزشكي، موسيقي و حتي صنعت و علم. اما در بيشتر فعاليتهاي عقلاني و معنوي ما نوادگان و نبيرگان روم و يونان باستان هستيم. تمدن ما در صورت عدم حضو يونان و روم بسيار ضعيفتر، ماديتر و مبتذلتر از آنچه كه هست ميشد، دستاورد فرهنگي و معنوي و اخلاقي روم و يونان چنان عظيم بود كه سيلاب حوادث (ازجمله بربرها تا انقلاب صنعتي) نتوانست بهطور كامل آن را محو و نابود كند و همين از سقوط كامل ما به ذره بربريت جلوگيري كرد (گواينكه بشر بارها تا پاي اين پرتگاه رفته و حتي گريزي نيز بدان زده و ميزند).
مدنيت اصيل و پيچيدهاي كه يونانيان و روميان پديد آوردند چنان در طول هزاران سال باليد و رشد كرده بود كه حتي يورشهاي مكرر، جنگهاي داخلي، بيماريهاي همهگير، بحرانهاي اقتصادي و درنهايت بلايا و مصائب اخلاقي، اداري و ديني، همه و همه نتوانست آن را كاملاً از ميان ببرد هرچند بخش قابل توجهي از آن در زير امواج جاهليت فرو پاشيد و سبب شود كه اروپا به عقب و قهقرا بلغزد و تقريباً در توحش فرو رود. ولي خواهيم ديد كه تمدن غرب به بركت كشف دوباره همين پسمانده فرهنگي يونان و روم دوباره شكوفا گشت، ميدانيم كه آثار فكري و نظامهاي قدرتمند انديشه و نظر و پديدههاي هنري تا ماده واسطه آنها برجاست نميميرند و به سنگواره تبديل نميشوند بلكه چون موجودي زنده توليدمثل ميكنند، رشد ميكنند، پوست مياندازند و در اعتلا و صعود متعالي بشر نقش بيبديل خود را اجرا خواهند كرد و اين دقيقاً همان چيزي است كه در باب تمدن يونان و روم رخ داده است.
معناي ادبيات و اينكه چه كتابهايي را ادبي ميخوانيم به همراه سخني در باب زبان لاتين باستان:
بر طبق تعاريف كلاسيك كتابهايي را ادبيات ميگوييم كه «به زبانهاي عصرجديد يا نياكان بلافصل آنها نوشته شده باشند» و زبان لاتين هرچند زباني باستاني است ولي تا سال 1860 هم در نوشتار و هم گفتار به كار ميرفته و حتي در اروپاي عصرجديد بزرگاني مانند ميلتون، اسپينوزا، كوپرنيك، نيوتون يا دكارت همه و يا بخش بزرگي از آثار خود را به اين زبان نوشتهاند. اين زبان به صورت مستقل در ساليان سال مورد استفاده قرار ميگرفته و هنوز هم ميگيرد (مانند آيين عشاي رباني MASS) كه خود نشاندهنده نقش اين زبان در تاريخ ادبيات ميباشد و مظهري است از ادامه حيات فرهنگ كلاسيك در تمدنها.
زوال تمدن يونان و روم، سقوط به جهان بربريت:
تمدن يونان و روم قرنها اروپا، خاورميانه، شمال آفريقا را برخوردار از آرامش، فرهنگ، رفاه و سعادت نگاه داشت و زماني كه وحشيان آن را به انقراض كشاندند ارزشهاي بسياري بر باد رفت. ما به دليل شيفتگي بيحد و حصر خود در مقابل پيشرفتهاي خيرهكننده بشر امروزي نميتوانيم جنبههاي والا و برتري مطلق اين تمدن را به خوبي ببينيم و درك كنيم و فراموش ميكنيم كه بشر تا چه حد در وارانه كردن مسير پيشرفت مهارت و تبحر دارد، همان نيروهاي وحشي وجود دروني او كه چون آتشفشاني در جزيرهاي سرسبز ميتوانند تمدن را نابود سازند و تنها تلي از خاكستر از آن باقي بگذارند. نخستين قرنهاي ميلادي، دوران اوج رواج آثار ادبي بود چرا كه تقريباً تمام شهروندان رومي ميتوانستند بخوانند و بنويسند و قانون و نظم و هنر در جايجاي امپراطوري مورد توجه قرار داشت و تنها (همانند آمريكاي فعلي) كارگران فقير و مهاجر و بردگاني كه در كشتزارها كار ميكردند از نعمت خواندن و نوشتن محروم بودند.
ولي سرانجام چند نسل جنگ طاعون و انقلاب اين فرهنگ عظيم و خلاق را به زانو درآورد. ميان وحشيان شمال اروپا كه بر سر جسد سزار روم با يكديگر زد و خورد ميكردند نوشتن چنان امر نادري بود كه در رديف جادوگري محسوب ميشد. با الفباي روني (خطي كه در سالهاي دور وحشيان اسكانديناوي، انگلوساكسون، ژرمن و... غيره استفاده ميكردند) ميشد مردگان را برانگيخت، انسان يا طبيعت را افسون كرد و جنگجويان را شكستناپذير ساخت. به راستي مردمي كه هدف نوشتن را حفظ اسرار ميدانستند (روني به معناي راز است) چقدر بايد وحشي بوده باشند؟ در اين فرهنگ لغاتي از اين دست كه نشاندهنده بيگانگي اين اقوام با ادبيات و فرهنگ است فراوان يافت ميشود مانند glamour كه معناي جادو دارد ولي درواقع همان grammar يا نيروي نوشتن معني ميدهد!! و اين چنين است كه اعصار تاريك اروپا فرا ميرسد و بشر با يك عقبگرد فاجعهبار به دوران بربريت باز ميگردد، به زماني صدها بار خشنتر و بدويتر از عصر هومر. بيجهت نيست كه در تمام فصول ايلياد و اوديسه تنها يك كار به خط اشاره شده و آن هم به صورت سربسته و شوم (داستان بلورفون و لوحه تاشويي كه علائم مرگآوري بر آن حك شده بود و درواقع درخواست اعدام او را ميكرد) و ما در داستان هملت دقيقاً با همين صحنه مواجه ميشويم؟! چرا كه مانند دوران بربريت، الفبا و نشانهها مانند خط روني موجوداتي عجيب و موهوم بودند ماجراي غمانگيز رجعت بشريت به عصر بربريت را ميتوان در آثار به دست آمده از حفاريها و مطالب علم باستانشناسي يافت و درواقع آنچه كه بشر عهد رنسانس كرد اين بود كه در عمق گل و خاك فرو رفت و زيباييهاي گمشده را يافت تا مايه تقليد و چشماندازي براي تمدن و فرهنگ جديد باشد. بشر امروزي كار نيكان خود در عصر رنسانس را ادامه داده و حتي از آن فراتر هم رفته ولي اينك در اطرافش چيزي پديدار شده كه نخستين ويرانههاي يك عصر تاريك جديد ميتواند باشد (جنگهاي جهاني، فاشيست و كمونيسم و ديگر مخاطراتي كه تمدن جديد را تهديد ميكند).
کتاب جلال آل احمد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نون والقلم
به زودي با پي دي اف كردن اين كتابها لينكش در اختيار شما قرار ميگيرد
بهايي
بيان فارسي وعربي (سيد علي محمد شيرازي
دلايل سبعه (سيد علي محمد شيرازي
صحيفه عدليه (سيد علي محمد شيرازي
كتاب نقطةالكاف درتاريخ ظهور باب ووقايع هشت سال اول از تاريخ بابيه (حاج ميرزا جاني كاشاني)
متمم بيان -مبرزا يحيي صبح ازل
ياد مانده هاي مهدي رشتي از گيلان وتركستان
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)عبدالبهاء
تاريخ امريه شيراز(حبيب الله افنان
بحرالعرفان (محمد افشار
مجموعه آثار(الاعمال الكامله)شيخ احمد احسايي
تاريخ امريه رشت(ميرزا يحيي)(( عميدالاطباء
تنبيه النائمين(سلطان عزيه خانوم –عميه
مطالبي درباره تاريخ نبيل زرندي(صدري نواب زاده اردكاني
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)سيد جمال الدين اسدآبادي(همداني
تاريخ وقايع بغداد واسلامبول و ادرنه و عكا (آ حسين آشچي –آشپز مبارك
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)عبدالحسين آيتي ((آواره
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)سيد علي محمد باب
تواريخ امريه (شرح شهداء يزد-در خصوص رد شيخ الاسلام)-علي محمد خان بهايي
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)ميرزا حسين علي نوري –بهاء الله
تاريخ عشق آباد(استادعلي اكبر بنا
دليران رباني (كليفورد-بارني
رساله(ميرزا مهدي دهاجي
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)ميرزا ابوالفضل گلپايگاني
كشف الغطاء(ميرزا ابوالفضل گلپايگاني-ميرزا مهدي گلپايگاني
تاريخ جديد(ميرزا حسين همداني
تاريخ مشروطيت (محمد علاقه بند يزدي
ايام تسعه (نه روز)-(عبدالحميد اشراق خاوري
دايره المعارف بهايي (در 16 جلد)-(عبدالحميد اشراق خاوري
نوشتجات وآثار اصحاب اوليه ..و..(شيخ سلطان كربلايي
واقعه هايله خادم ابهي در روضه مباركه اوليا (ميرزا آقاجان كاشي- ((خادم الله
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)ميرزا آقاخان كرماني
منابع تاريخ امر (محمد علي ملك خسروي
مجموعه آثار اسدالله فاضل مازندراني
تاريخ امر –حاجي محمد معين السلطنه
نجم باختر (15 جلد
در باره بابي هاي نيريز(سيد ابراهيم نيريزي
تاريخ الغافلين(ملا محمد جعفر نراقي
تاريخ امريه نور(آقا ميرزا فضل الله ناظم الممالك
كتاب قاهر(ملا رجب علي قاهر
تاريخ (ملا جعفر قزويني
جواب ميرزا موسي نوري(متولي باشي قمي
مجموعه آثار شوقي افندي رباني
حكايت بابي كشي يزد (خاطرات نواب وكيل
شرح حال (محمد علي سلماني
تاريخ قلعه (آ سيد محمد رضا شهميرزادي
تاريخ وقايع مازندران (لطف علي ميرزا شيرازي
مجموعه آثار ميرزا يحيي نوري صبح ازل
الرساله تسع عشريه (در تاريخ حضرت رب اعلي )-محمد مصطفي بغدادي
مصابيح هدايت جلد اول(عزيزالله سليماني
مجموعه آثار (الاعمال الكامله)فاطمه قرة العين(طاهره
نامه ها ونوشته ها واشعار ـعصمت خانم تهراني ((طايره
تاريخ امريه آذربايجان(حيدر علي اسكويي
گزارش محاصره زنجان (عبدالاحد زنجاني
مجلس شهادت(سيد محمد حسين مهجور
وقايع ميميه (سيد محمد حسين مهجور)(شرح شورش بابي ها دردوران شيخ طبرسي چهارم در مازندران
منبع:farsibooksonline
داستان نويسي قصد دارم در اين قسمت داستان بزارم
1- باغ گل زرد و سرخ
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک پسرداشت و خیلی هم پسرش را دوست میداشت . پادشاه برادری داشت که صاحب دختر قشنگی بود . پسرپادشاه دخترعمویش را دوست داشت و قرار بود که آندو با هم عروسی کنند . اسم دخترعموی پسرپادشاه خینسا بود .
خینسا هم پسرعمویش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسی کردند اما درموقع مجلس عروسی یکنفربه پسرپادشاه خبر داد که خینسا میخواهد ترا بکشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نمیکرد که دخترعمویش میخواهد او را بکشد و یا به او خیانت بکند . ولی آن مرد قسم خورد و چندشاهد آورد ویکی از آنها مدعی بود که خینسا میخواهد با اوعروسی کند . پسرپادشاه پیش مادرش رفت و آنچه شنیده بود برای او گفت .مادرپسرپادشاه هرچه تقلا و تلاش کرد که به پسرش بفهماند که او اشتباه میکند اماپسرپادشاه اوقاتش تلخ بود و قسم خورد که خینسا را می کشد . زن پادشاه که میدانست خینسا بی گناه است به او خبرداد که پسرش چه نیتی دارد . خینسا میدانست که پسرعمویش آنچه را که میگوید عمل میکند به همین جهت به فکر چاره افتاد و یک کدوی بزرگ را پراز شیره انگورکرد و در رختخواب گذاشت و لحاف را روی کدو کشید بطوریکه هرکس توی اتاق میآمد خیال میکرد که کسی توی رختخواب خوابیده است . خینسا یک نخ به کمر کدو بست و از زیرفرش نخ را به پستو برد و خودش هم به پستو رفت و چراغ را خاموش کرد پسرپادشاه پس از مرخصی میهمان ها به حجله پیش عروس رفت در حالیکه قسم خورده بود او را بکشد . وارد اتاق شد پرده را کنار زد و شمشیرش را از غلاف کشید و گفت : خنیسا تو به من خیانت میکنی ؟ خنیسا که در پشت پرده توی پستو بود و صدای پسرعمویش را می شنید ، سرنخ را کشید و کدو کمی تکان خورد و مثل این بود که با تکان دادن سرمیگوید : نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواستی مرابکشی و خودت به سلطنت برسی ؟ بازهم خنیسا نخ را کشیدو کدو تکان خورد که نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواهی پس از من با مرد دیگری عروسی کنی ؟ خنیسا بازهم سرنخ را کشید و کدو تکان خورد . پسرپادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت : خیانت که میکنی هیچ به من دروغ هم میگوئی و شمشیرش را پائین آورد آنچنانکه کدو از وسط نصف شد و شیره انگوردر رختخواب ریخت .
پسرپادشاه با دیدن این منظره به خیال اینکه خنیسا را کشته است و این هم خون اوست که در رختخواب ریخته فوری یک قاشق برداشت و چند تا قاشق از خون خنیسا که چیزی غیرازشیره انگور نبود خورد و گفت : خنیسا! خودت خوب و مهربان بودی خونت هم شیرین و خوب بود . یک مرتبه از کاری که کرده بود پشیمان شد چونکه واقعاً دخترعمویش را دوست داشت شمشیرش را بالا برد و گفت : خنیسا من تراکشتم اما بعداز تودیگر نمی خواهم زنده باشم و همین الآن پیش تو میآیم . میخواست خودش را بکشد و شمشیر را پائین آورد که ناگهان خنیسا از پستودر آمد و دست پسرپادشاه را گرفت ، پسرپادشاه با دیدن خنیسا تعجب کرد و گفت : مگرمن ترانکشتم . خنیسا گفت : نه و اصل قضیه را برای پسرپادشاه تعریف کرد پسرپادشاه گفت : از اینکه ترا نکشته ام خوشحالم اما دیگر نمی خواهم با تو حرف بزنم . تراطلاق نمی دهم تا آخر عمر توی خانه میمانی اما من یک کلمه با تو حرف نمی زنم ، چون دلم از تو چرکین است . پسرپادشاه از اتاق بیرون رفت . خینسا با اینکه نجات پیدا کرده بود اما باز هم خوشحال نبود چون پسرپادشاه یک کلمه هم با او حرف نمیزد هردوتوی یک اتاق میخوابیدند ، سریک سفره غذا می خوردند ولی مثل دوتا بیگانه کاری به کار هم نداشتند . خنیسا پسرعمویش را دوست داشت و نمی توانست این وضع را ببیند . از طرفی پسرپادشاه هم برسرقسمش باقی بود با همه حرف میزد میگفت و میخندید فقط با خینسا قهربود . زن پادشاه سعی کرد که او را از سرخوی و قسم پائین بیآورد اما نتوانست . پادشاه چندبار او را نصیحت کرد فایده ای نداشت . چندنفر از قوم و خویش ها پادرمیانی کردند اما نتیجه ای عاید نداشت . در آن روزگارزن ها خودشان را از مردها خیلی دورنگهمیداشتند . خینسا هم نمی گذاشت هیچ مردی رویش را ببیند . پسرپادشاه هم اصلاً نگاهش نمی کرد . خینسا خوشگل بود و روزبروز هم خوشگلتر میشد بهترین رخت ها را میپوشید و بزک میکرد اما پسرپادشاه اصلاً نگاهش نمیکرد که ببیند او رخت نو پوشیده و یا بزک کرده است .
مدت ها گذاشت خینسا تصمیم گرفت راه بهتری برای حل اختلاف با شوهرش پیداکند به همین جهت مواظب آمد و رفت پسرپادشاه بود . پسرپادشاه به هیچ زن و دختر دیگری هم نظر نداشت . فقط کارش این بود که از صبح تا شب به باغ برود و یا به شکار. خینسا دید پسرپادشاه هرروز به یک باغ میرود چون آنها چندین باغ داشتند . بهار بود و هوا ملایم . تمام درختهای باغ گل داده بود . درهر باغی یک نوع درخت و گل کاشته بودند که اگر مثلاً گلهای یک باغ قرمزبود ، تمام گلها و درختان آن باغ هم گل قرمز میدادند . از این رو هرباغی به اسم رنگ گل آن باغ نامیده میشد . مثل باغ گل زرد ، باغ گل سرخ ، باغ گل آبی ، باغ گل سفید و باغ گل بنفش و...
خینسا میدانست که شوهرش هروزبه کدام باغ میرود و این را از باغبان میپرسید مثلاً اگرامروز پسرپادشاه میخواست به باغ گل زرد برود روزپیش به باغبان خبرمیدادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود تا باغبان ، باغ را تمیز کند . باغبان هم به خینسا خبرمیداد و خینسا هم پول خوبی به باغبان ها میداد . یکروز به خینسا خبردادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود . خینسا لباس زرد رنگی پوشید و خودش را بزک کرد قبل از پسرپادشاه به باغ گل زرد رفت . پسرپادشاه هم به باغ آمد . وقتی دختر را دید تعجب کرد و گفت : شما کیستید و اینجا چکار میکنید ؟ پسرپادشاه خینسا را بخوبی ندیده بود واو را نمی شناخت گذشته از آن اورا با بزک و آن رخت ندیده بود و خیال هم نمیکرد که ممکن است خینسا به باغ بیاید . به همین جهت فکرکرد که این دختر حتماً یکی از بزرگزادگان است که برای هواخوری و گردش آمده است پسرپادشاه از او دعوت کرد که به همراهش در باغ قدم بزند . خینسا گفت : نه چون این باغ پادشاه است و قراراست امروز پسرپادشاه به این باغ بیاید ، منهم از باغبان اجازه گرفتم که بیایم لب این استخر آب ، دستم را بشویم وزود بروم و دستهایش را خشک کرد و به راه افتاد . پسرپادشاه گفت : من پسرپادشاه هستم و حرفی ندارم که شما در این باغ گردش کنید . دخترتشکرمیکند و به همراه پسرپادشاه به گردش درباغ می پردازد . در باغ ناهار می خورند و نزدیک غروب دختر از پسر پادشاه خداحافظی میکند و میرود . پسرپادشاه میگوید : اگرفرصت دارید من فردا درباغ گل سرخ هستم شما هم آنجا بیائید . خینسا که خیلی زرنگ بود اول قبول نمی کند اما بعد قول میدهد که فردا گل سرخ برود . خینسا زود به قصربرگشت رختهای زردش رادرآورد و رختهای خودش را به تن کرد . پسرپادشاه شب برگشت و مثل همیشه با خینسا قهربود ولی به نظر می رسید که خیلی خوشحال است . خینسا هم میدانست که خوشحالی شوهرش از دیدن آن دخترتوی باغ است . فردا پسرپادشاه از قصرخارج شد و خینسا هم به سرعت لباس سرخ رنگی به تن کرد و به باغ گل سرخ رفت . پسرپادشاه هم آمد و دخترزیبا را دید خیلی خوشحال شد و گفت : من فکر نمی کردم شما بیائید خیلی خوش آمدید و از این حرفها ... آن روز هم بخوبی گذشت و قرار شد فردا به باغ گل بنفش بروند . باز هم خینسا دعوت پسرپادشاه را قبول کرد . رخت بنفشی به تن کرد و رفت . خلاصه پسرپادشاه بهرباغی که می خوست برود از قبل به آن دختر که کسی جز خینسا نبود میگفت که او هم بیاید و خینسا هم رختی به رنگ گلهای همان باغ به تن میکرد و به آن باغ میرفت تا آنکه به آخرین باغ که باغ گل سفید بود و از همه قشنگ تر بود رسیدند و قرار شد که فردا پسرپادشاه و دخترک به باغ گل سفید بروند . خینسا لباس سفیدی به تن کرد و به باغ گل سفید رفت . آنروز دختر از هرروزدیگر قشنگتر شده بود و پسرپادشاه هم از او خیلی خوشش آمده بود چون میدید که فردا همدیگررا نمی بینند ناراحت بود . آنها مشغول راه رفتن و حرف زدن بودند ، دختر یک سیب برداشت و مشغول پوست کندن سیب شد و یکمرتبه دستش را برید . پسرپادشاه بدنبال تکه پارچه ای میگشت که دست او را ببندد .هرچه گشت چیزی پیدا نکرد . دختر گفت از دستم خیلی خون می آید .پسرپادشاه که نمی خواست به هیچ قیمتی بگذارد دختراو را به آن زودی ترک کند ، فوری پائین پیراهنش را پاره کرد و به انگشت دختر پیچید . یک دفعه هم دست پسرپادشاه برید پسرپادشاه خیلی ناراحت بود ختر پائین رخت سفیدش را پاره کرد و به انگشت پسرپیچید . پسرپادشاه به پیراهن او نگاه کرد و گفت حیف این رختت نبود و مرتب به پائین پیراهن نگاه میکرد . آنروز هم گذشت و آن دو خداحافظی کردند . پسرپادشاه غمگین و دلمرده بود چون عاشق دختر شده بود که نمیدانست اسمش چیست یا خودش کیست .
شب که دختربه خانه آمد ، رخت سفیدش را از میخ آویزان کرد تا پسرپادشاه آن را ببیند و روی زخم دستش هم نمک پاشید تاخوابش نبرد . پسرپادشاه هم نصف شب خسته و غمگین بخانه آمد و مثل همیشه پشتش را به خینسا کرد و خوابید و خینسا به آه وناله درآمد و مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه از غصه اینکه آندختر را نمیدید خوابش نمیبرد با خودش فکر میکرد . وقتی آه و ناله خینسا را شنید ، داد کشید ساکت باش میخواهم بخوابم . خینسا چیزی نگفت و زیرلب مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه با خودش گفت این حرف ها چه معنی میدهد و بعد پیش خود دلیل آورد که حتماً او مرا با آن دختر در باغ دیده و حالا این کار را میکند تا من بفهمم که او همه چیز را میداند و این هم مهم نیست . من آن دختر را دوست دارم . خینسا هرکار که میخواهد بکند . خینسا هم داد میکشید و آه و ناله میکرد . پسرپادشاه عصبانی شد و گفت : حالا که اینقدر سروصدا میکنی منهم میروم دراتاق دیگری میخوابم و از جایش بلند شد که برود . خینسا گفت : پس همانطور که میروید از آن رخت که سرمیخ است از پائینش یک تکه بکنید و به من بدهید تا بدستم ببندم . پسرپادشاه بطرف رخت رفت تا تکه ای از آن پاره کند و به خینسا بدهد یکمرتبه چشمش در تاریکی به پائین پیراهن افتاد که پاره شده بود ، مثل همان رختی که در باغ تن آن دختر بود . چراغ را روشن کرد و دید بله این همان پیراهن است . برگشت تا از خینسا بپرسد که آیا آن دختر را می شناسی ، یکمرتبه چشمش به خینسا افتاد . این همان دختری بود که هرروز در باغ میدید . از خینسا پرسید تو همان دختری هستی که هر روز به باغ می آمدی ؟ خینسا خندیدی و گفت : بلی . پسرپادشاه او را بخشید و هردو خوشبخت شدند و سال های سال با خوشی زندگی کردند .
قبا سنگی 2
یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید. یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت. یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند، یکی گفت برام چی چی بیار، یک گفت برام آلانگو بیار، یکی گفت برام دستبند بیار فقط دختر کوچیکیه گفت هرچی خدا داد بیار. مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا برود گفت ای مرد تو چکاره ای؟ مرد گفت مه قبا میدوزم. پادشاه گفت چه قبائی؟ مرد گفت قبا سنگی. پادشاه گفت سنگا قبا میکنی؟ مرد گفت ها. مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز. مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست.
دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟ مرد گفت ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟ دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز. زن گفت وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس. دختره آمد گفت بابا چی برام آوردی؟ مرد گفت ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز. دختر گفت وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده. اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت بابا چتس؟ گفت ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات بید چی چی گفت؟ تو چی چی میگوی؟ دختر گفت حالا بگو. مرد گفت هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟ سه روز هم مهلت گرفتم. دختر گفت ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟ تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم. مرد گفت آفرین از این دختر.
مرد و خساد و آمد و سلام کرد، روز سیوم بید. گفت ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟ پادشاه گفت چه رسمونی؟ مرد گفت خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم. پادشاه گفت چطوری ریگ، رسمون میشد؟ مرد گفت همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد. مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم. پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند. خوب پادشاه آخه عاقلس. پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت کو خیله خوب بره مرد. همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟ چی چی میگد؟ غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه.
دختر کوچیکه آمد گفت بابا چطور شد؟ مرد گفت هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟ گفتم همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت بابا آفرین به تو دختر. اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این را نمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید. دختر گفت خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت.
غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت آفرین، بر این دختر! دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت.
غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت پادشاه اینا برادون دادس. دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد. خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد.
رفت و به پادشاه گفت ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد گفت بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد. پادشاه گفت می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟ غلام گفت نه. پادشاه گفت خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی. غلام گفت نه، پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست گفت عجب دختریه.
پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد. نشستن به خوش گذرونی کردنشون.
باغ گل زرد و باغ ..........
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . یک پیرمرد پینه دوزی بود یک دختر داشت و هر شب که از راه می رسید روی دخترش را می بوسید و نازو نوازشش میکرد . یک هفته مانده به عید پیرمرد پینه دوز دکان تکانی میکرد کفش پاره ها را از دکان ریخته بود بیرون و توی دکان را آب و جارو میکرد از قضا پسر پادشاه که میرفت اسبش را سرچشمه آب بدهد گذارش به آنطرف افتاد و اسبش از کفش پاره هائی که پیرمرد ریخته بود جلو دکان رم کرد و پسر پادشاه بزمین افتاد . مردم همه ریختند سرش و دست و پایش را بوسیدند و خدا را شکر کردند که به پسر پادشاه آسیبی نرسیده پسر پادشاه گفت :« فردا که من می آیم این طرفی باید دکانت را بسته باشی و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیده ای » پیرمرد به التماس افتاد و گریه زاری کرد دل پسر پادشاه کمی برحم آمد و گفت :« یا باید تا عید یکدست لباس که سراندر پا از گل باشد برای من بدوزی یا در دکانت را ببندی » پیرمرد گفت :« در دکانم را که نمی توانم ببندم اگر توانستم تا عید یک دست لباس از گل برایت تهیه می کنم » پیرمرد شب با اوقات تلخ به خانه رفت و بدون اینکه دخترش را ببوسد و شام بخورد رختخواب انداخت و خوابید دخترش هم چیزی نگفت تا سه شب هر شب بدون خوردن شام و بوسیدن روی دخترش به رختخواب میرفت و تا صبح فکر می کرد که چطوراین لباس را تهیه کند و هر روز صبح هم پسر پادشاه می آمد در دکان و بازخواست لباس را می کرد و پیرمرد با عجز و التماس یک روز دیگر مهلت می خواست .
شب چهارم وقتی به خانه رفت دخترش گفت :« بابا! یادت هست که سه شبه روی مرا نبوسیدی ؟ امشب باید عوض آن سه شب روی مرا ببوسی » پیرمرد گفت :« باباجون حوصله ندارم تو دیگه بزرگ شدی بچه که نیستی من ترا ببوسم » دختر که خیلی زیرک و دانا بود گفت:
« بابا اصلاً نمی دونم توچته که اینقدر ناراحت هستی باید به من بگی » پیرمرد با بی حوصله گی قصه را گفت دخترش خندید و گفت :« اینکه غصه نداره بهش بگو تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل ، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل » پیرمرد کمی خوشحال شد و با خودش گفت :« اگرچه این حرف ها خیلی اثر ندارد ولی خدا را چه دیده ای ؟ فردا در حضور پسر پادشاه می گویم بلکه دست از سر من بکشد .
فردا که پسر پادشاه برای بار چندم از او لباس گل خواست پیرمرد گفت:«تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل، تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل، تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل»
پسر پادشاه گفت:«این حرفها را چه کسی یادت داده؟»
پیرمرد گفت:«هیچکس خودم گفتم» پسر پادشاه گفت:«پس چرا چهار روز جلوتر نمیگفتی بگو ببینم چه کسی یادت داده؟»
پیرمرد ترسید که بگوید دخترم یادم داده و چون پسر پادشاه به او تشر زد با ترس و لرز فراوان گفت:«قربان! کنیز دختری دارم که دیشب وقتی مطلب را بهش گفتم او این حرف را یادم داد» پسر پادشاه گفت:«دخترت چند سال دارد؟»
پیرمرد گفت:«چهارده سال» پسر پادشاه ندیده و نشناخته یک دل نه صد دل عاشق دختر پینه دوز شد رفت خانه و به مادرش گفت:«من دختر فلان پینه دوز را میخواهم باید همین الان بروی خواستگاری»
مادرش هرچه نصیحت و دلالتش کرد که تو باید دختر وزیر را ببری دختر بزرگان را ببری بخرج پسرش نرفت که نرفت و اگرچه نه پادشاه نه زنش هیچکدام راضی نبودند برای رضای پسرشان رفتند خواستگاری و همان دفعه اول پیرمرد قبول کرد و به این کار رضایت داد و یکی دو روز به عید مانده بود که پسر پادشاه و دختر پینه دوز باهم نامزد شدند و دختر پینه دوز به فکر فراهم کردن لباس گل افتاد مقدار گل لازم را تهیه کرد و روزها و شبها گل ها را کنار هم میگذاشت و میدوخت شب عید از منزل پادشاه برای منزل پینه دوز شام آوردند و خود شاهزاده هم سینی شام را با سکه طلا تزیین داده بود کنیزی شام را بمنزل پینه دوز آورد و در زد.
دختر گفت:«صبر کن دارم قبای گل می دوزم.» کنیز سینی را زمین گذاشت و سه تا از اشرفی ها را برداشت و دوباره در زد دختر گفت:«صبر کن دارم شلوار گل میدوزم» و کنیز یک ران مرغ را از توی بشقاب برداشت و خورد و استخوان را بدور انداخت کنیز وقتی شام را داد گفت:«شاهزاده گفته اگر فرمایشی دارید بمن بگوئید که به او بگویم»
دختر گفت:«عرضی که ندارم اما به شاهزاده بگو اشرفی ها
سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش»
کنیز که درست معنی این حرف را نفهمیده بود لباس گل را که دختر جای شام گذاشته بود برداشت و رفت و به پسر پادشاه داد و گفت:«خانمی گفته اشرفی ها سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش»
پسر پادشاه گفت:«حالا که خانم گفته جان من کنیز را کار نباش به تو چیزی نمی گویم اما دفعه دیگر اگر از این کارها بکنی ترا میکشم برو و اشرفی ها را بده و بیا» کنیز هم مثل بچه آدم رفت در حیاط پینه دوز سه تا اشرفی را داد و آمد اما دلش خیلی گرفت و با خودش گفت:«بلائی به سر دختر پینه دوز بیاورم که آن سرش ناپیدا»
چون کنیز خود شاهزاده بود هر کجا که شاهزاده میرفت کنیز هم به دنبالش بود تا اینکه یک روز شاهزاده به بازار رفت و دید همه جوانها برای نامزدهاشان سیب میخرند و میدهند کسی ببرد که نامزدشان به سیب دندان بزند و آنها جای دندان نامزدشان را بخورند شاهزاده هم مثل همه سیب خرید و به کنیز داد و گفت:«ببر به خانم بده و بگو یکی از آنها را دندان بزن و بردار بیاور»
کنیز سیب ها را برد و بین راه همه را خورد و یکی را با آن دندانهای درشت خودش گاز زد چنان گاز زد که تخمه سیب بیرون زد و وقتی سیب را به شاهزاده داد گفت:«ماشاالله اینقدر دندان خانم درشت است که تخمه سیب از سیب بیرون آمد» شاهزاده بین همه جوانها خجالت کشید و هرطور بود سیب را خورد و یک جفت کفش خرید و به کنیز داد گفت:«برو ببر برای خانم اگر اندازه پایش بود که هیچ اگر نبود بیاور عوض کنم»
کنیز رفت و پاهاش را در گل کرد و هولکی پاش را تو کفش کرد و پشت یک لنگه کفش را شکافت و کفش را آورد و گفت:«خانم داشت گل لگد میکرد وقتی کفش را پاش کرد معلوم شد که به پاش تنگ است برای اینکه پشت کفش شکافت ماشاالله پا که پا نیست»
شاهزاده با خجالت زیاد پول کفش را داد و به خانه رفت و رفت به قصرش و توی هفت در بند خودش را زندانی کرد چون خودش این زن را انتخاب کرده بود روش نشد که بگوید من این زن را نمی خواهم و پادشاه هم که فهمید او خودش را زندانی کرده گفت:« لابد او روش نمی شود که بگوید میخواهم عروسی کنم» کنیز را فرستاد و گفت:«برو به شاهزاده بگو تا یک هفته دیگر می خواهم برایت عروسی کنم خودت را آماده کن» شاهزاده اگر چه راضی نبود ولی تن به قضا و قدر داد. شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و عروس را به خانه داماد بردند وقتی عروس را به حجله بردند عروس هر چه نشست خبری از آمدن داماد نشد امشب و فردا و روزها و شبهای دیگر گذشت و عروش چشمش به داماد نخورد داماد در اتاق دیگری زندگی می کرد و به مادرش گفت:«من دیگر این دختر را نمی خواهم بفرستش برود منزل پدرش»
مادرش فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه هست و دلش نیامد عروس به این قشنگی و دانائی را از خانه اش بیرون کند به عروس گفت:«فردا شاهزاده برای تفریح میرود به باغ گل زرد و تو یکدست لباس زرد می پوشی و سوار بر یک اسب زرد می شوی و میروی به باغ گل دست گل زرد را از دستش بگیر و از در دیگر باغ خارج شو»
دختر لباس زردی پوشید و سوار بر یک اسب زرد شد و به باغ رفت شاهزاده تا چشمش به دختر خورد یک دل نه صد دل عاشق او شد یک دسته گل زرد چید و به او داد و از او خواهش کرد که از اسب پائین بیاید دختر دسته گل را گرفت و به حرفهای شاهزاده توجهی نکرد و از در دیگر باغ خارج شد فردا که شاهزاده قرار بود به باغ گل سرخ برود عروس به دستور مادرشوهرش یک دست لباس سرخ پوشید و سوار بر اسب سرخی شد و موهاش را مثل دیروز آرایش داد و به باغ گل سرخ رفت.
شاهزاده که برای دومین بار چشمش به این دختر افتاد با خودش گفت:«امروز دیگر دیروز نیست از اسب پائینش میکنم» یک دسته گل سرخ چید و به دختر داد و دختر دیگر مجال حرف زدن به او نداد و شلاقی بر اسب زد و اسب مثل باد از جلو نظر شاهزاده رفت و فردا که به دستور مادرشوهرش برای سومین بار به باغ رفت این بار به باغ گل یاس رفت یک دست لباس سفید پوشید و سوار بر اسب سفید شد و خودش را مثل دیروز آرایش داد و شاهزاده که انتظار یک همچین چیزی را می کشید وقتی که دسته گل یاس را بدست او میداد مچ دستش را گرفت و دختر هم مقاومت نکرد و بمیل خودش از اسب پیاده شد داروی بیهوشی که با خودش داشت به خورد شاهزاده داد بعد هم شیشه دارو را شکست به طوری که شیشه انگشت شست او را برید و داد و بیداد کرد:«آی دستم آی شستم»
و شاهزاده دستمالش را از جیبش بیرون آورد و انگشت او را بست و بیهوش شد و دختر دسته گل یاس را برداشت و سوار اسب شد و از باغ بیرون آمد. سر شب بود که شاهزاده بهوش آمد و به قصر برگشت و توی اتاق خودش نشسته بود که صدائی شنید که می گفت:«باغ گل زرد را گشتم باغ گل سرخ را گشتم باغ گل یاس را گشتم – دستمال یار به دستم- آی شستم آی شستم» و بیشتر که گوش داد دید بله صدا صدای همان دختره است سراسیمه به طرف صدا رفت دید دختر با همان لباس سفید در حالی که دسته گل ها توی دستش است داره آه و ناله میکند و دستمال خودش هم به شست او بسته. در این موقع مادرش هم که منتظر همچنین فرصتی بود باتاق آمد و قضیه را برای پسرش تعریف کرد پسر خیلی خوشحال شد وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت گفت:«می دانی چرا من دلم نمی خواست چشمم بتو بخورد برای اینکه تو توی مردم آبروی منو ریختی کفش هائی را که برایت خریده بودم گلی و پشت پاره پس دادی، سیب را چنان گاز زده بودی که تخمه اش بیرون پریده بود ولی من از خجالتم به پدر و مادرم نگفتم»
عروس قسم خورد که «نه چشمم به سیب خورده، نه به کفش؛ کار، کار کنیز است» شاهزاده کنیز را صدا زد و وقتی معلوم شد که بله کنیز سیب را گاز زده و کفش را پاره و گلی کرده شاهزادده عزم کرد موی سر کنیز را به دم اسبی ببندد و او را در بیابان سر بدهد ولی عروس نگذاشت و همین کار سبب شد که کنیز به این عروس و داماد بیشتر خدمت کند.
پادشاه هم که فهمید پسرش پیش عروسش برگشته خیلی خوشحال شد گفت:«دوباره شهر را چراغانی و آئینه بندان کنید و دوباره جشن بگیرد» و همین کار را کردند و دوباره شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و بعدش هم به خوشی زندگی کردند.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)