در پشت شيشههاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگاه تو در ظلمت
گويي به عمق روح تو راهي داشت
در پشت شيشههاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگاه تو در ظلمت
گويي به عمق روح تو راهي داشت
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی ؟
جـنایت از طـــرف مـاسـت یا تو بدخویی ؟
تو از نبات گرو برده ای به شیرینی
به اتفــــاق ولیکن نبات خود رویی
هــزار جان به ارادت تو را همی جویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمی جویی
و لیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گـر هـــمه بد کرده ای که نیکویی...
سلام
یک کارد از ستاره می افتد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یکبار
یک تازیانه از تقویم بر می خاست
قلب درشت سنگ نمی زد .
زمان قرعه ي نو مي زند به نام شما
خوشا كه جهان مي رود به كام شما
درين هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
كه بوي خود دل ماست در مشام شما
تنور سينه ي سوزان ما به ياد آريد
كز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهري از گنج خانه ي دل ماست
چراغ صبح كه بر مي دمد ز بام شما
ز صدق آينه كردار صبح خيزان بود
كه نقش طلعت خورشيد يافت شام شما
زمان به دست شما مي دهد زمام مراد
از آن كه هست به دست خرد زمام شما
از سطح سنگ
تو زمزمه ي باد نهان بودي
تو دانش آفتاب گشت
كز سطح سنگ
ميراث ذره هايت را
با زمزمه ي نهان باد مي بردم
با زمزمه ي نهان باد
من سطح سنگ مي شدم
كه آرزوي شكاف برداشتن
از نيروي پنهاني يك گياه را مي مردم
"من اعوذ..." برب نگاهت
من فدای دوچشم سیاهت
من تمام دلم را به پایت
من که مردم عزیزم برایت
روي شيشه بخار كرده نوشتم دوست دارم شيشه از شدت دلتنگي به گريه افتاد
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیره
هیچ کس به فکر تنهایی مرداب نبود
و هیچ کس نفهمید پس از کوچ پرندگان،
بر درخت پیر چه گذشت...
هیچ کس از آفتابگردان نپرسید
خورشید در کدام سو می تابد.
و هیچ کس ندانست که غربت به چه رنگ است
و افسوس،
با چه صدایی آه می کشد...
و هیچ کس از تو نپرسید کجا رفتی
و من پس از تو،
شب تا سحر با آسمان چه گفتم...
هیچ کس،
هیچ نفهمید...
و آنکه فهمید،
هیچ نگفت...
تقديم ميكنم سرو جان را ز فرط شوق
گر بشنوم صداي تو يا صاحب الزمان
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)