در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟
راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را عنقا شکار کس نشود دام بازچین کان جا همیشه باد به دست است دام را در بزم دور یک دو قدح درکش و برو یعنی طمع مدار وصال دوام را ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضه دارالسلام را ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه بازبین به ترحم غلام را حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
اي ساقي پيمانه ي معشوق کجائي
بر ناي نماند ه ست ز هجران تو آهي
بنشست به دل ها ز غمت ناوک اندوه
زآن روز که از بزم حريفانه جدائي
با آ ن يد و بيضائي موسي که تو داري
بگشاي رهي بهر غريقان به عصائي
کس در نگشوده ست به دريوزگي من
جز درگه او ره ند هد کس به گدائي
درد غم هجران تو سوزد همه جان ها
جوئيم کجا،از که، علاجي و دوائي
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها
سرشار می کنــــــــــــــد
و می شود از آنجـــــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد
یک پنجره برای من کافیــســـت
تو را من چشم در راهم! شباهنگام...
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي,
وزان دلخستگانت راست اندهي فراهم.
تو را من چشم در راهم ...
شباهنگام ، در آن دم كه بر جا دره ها چون مرده ماران, خفتگانند...
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام،
گرم يادآوري يا نه ، من از يادت نمي كاهم...
تو را من چشم در راهم..
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون،نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،نپروایی
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع بر اهل وجد و حال در های و هو ببست حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
تمام عمر ما به همین سادگی گذشت
دیروز های کسی را دوست داشتیم
این روزها دلتنگیم...
این روزها تنهاییم
تنها
*-*
زهرا خانوم از ما اجازه گرفتی عکس بچه من رو پیچوندی![]()
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)