مرا نديده بگيريد و بگذريد از من
كه جز ملال نصيبي نميبريد از من
زمين سوخته ام نااميد و بي بركت
كه جز مراتع نفرت نمي چريد از من
عجب كه راه نفس بسته ايد بر من و باز
در انتظار نفس هاي ديگريد از من
خزان به قيمت جان جار مي زنيد اما
بهار را به پشيزي نمي خريد از من
شما هر آينه، آيينه ايد و من همه آه
عجيب نيست كز اين سان مكدريد از من
نه در تبري من نيز بيم رسوايي است
به لب مباد كه نامي بياوريد از من
اگر فرو بنشيند ز خون من عطشي
چه جاي واهمه تيغ از شما و ريد از من
چه پيك لايق پيغمبري به سوي شماست؟
شما كه قاصد صد شانه بر سريد از من
برايتان چه بگويم زياده بانوي من
شما كه با غم من آشناتريد از من