تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 209 از 212 اولاول ... 109159199205206207208209210211212 آخرآخر
نمايش نتايج 2,081 به 2,090 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2081
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راستکنی.پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم. کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم. بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد. بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلیبهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد. همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟ "او زیر واگن است."
    Last edited by unknown47; 09-07-2012 at 18:17.

  2. 7 کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2082
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد،

    به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی. زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو

    به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده. زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید

    مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت: آری. زن

    با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در

    ناز و نعمت را تجربه کنم.

    مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای

    در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ”فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش

    وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ

    آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با ۱ میلیون تومان

    مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!

  4. 6 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2083
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض سؤال امتحانی شماره‌ی 2



    مردی یکی از فرزندان خود را که هنوز قادر به راه‌رفتن نیست بازی‌کنان به هوا می‌اندازد و می‌گیرد.

    شادی کودک از این بازی موجب می‌شود که مرد عمل خود را تکرار کند.

    این‌بار کودک به هنگام فرود، از میان دست‌های پدر به زیر می‌لغزد، به زمین می‌خورد، و می‌میرد.

    مرد را به جرم قتل غیرعمد به محاکمه می‌کشند.

    قاضی از او می‌خواهد که واقعه را شرح دهد.

    مرد به قصد آن‌که گفتار خود را عملا به نمایش بگذارد - و در ضمن دست خود را از هر گناهی بشوید - فرزند دیگر خود را از آغوش همسرش که در دادگاه حضور دارد می‌گیرد، پیش می‌آید، و کودک را به هوا می‌اندازد.

    کودک فرود می‌آید، از میان دست‌های مرد به زیر می‌لغزد، به زمین می‌خورد، و می‌میرد.


    کتاب: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    صفحه‌ی 217

  6. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2084
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
    وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
    دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
    وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
    مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
    شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!

  8. 3 کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2085
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی .....



    ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ،

    برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای

    خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

    دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد

    که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر

    سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری

    که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

    آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما

    اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.

    گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه

    کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت

    بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

    چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی

    مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی

    داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

    حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه

    اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت

    درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.

    نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش....

  10. 6 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2086
    در آغاز فعالیت amirsg2012's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    7

    پيش فرض

    کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شده اند طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خداامروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد. پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه آن نشوی هیچ گاه به خدا نگو چرا

  12. 2 کاربر از amirsg2012 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2087
    کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل Iloveu-ALL's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2011
    پست ها
    5,275

    پيش فرض

    دوست من حسن ؟؟؟



    حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است
    !

    دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم
    حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید.
    سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه دیگری است!
    هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخاست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می‌بخشد؟
    تنها صدائی ازمیان جمعکه پرسید: عالی جناب! دوستِ من ـ حسن ـچه شد؟

  14. 5 کاربر از Iloveu-ALL بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2088
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
    رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»
    بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
    پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
    پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
    پاسخ: «صد در صد»،
    رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
    بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
    پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
    رییس: «از کجا می دونید؟»
    پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

    خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

  16. 4 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2089
    کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل Iloveu-ALL's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2011
    پست ها
    5,275

    پيش فرض

    چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)). رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!


  18. 3 کاربر از Iloveu-ALL بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2090
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
    پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
    زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
    ماموران مدرک خواستند،
    زن و مرد گفتند نداریم !
    ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
    زن و مرد گفتند …
    برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … !
    اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
    ما دستهایمان از هم جداست !
    دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
    ما رویمان به طرف دیگریست !
    سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
    ما احساسی به هم نداریم !
    چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
    می بینید که، ما غمگینیم !
    پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
    اما یکی ازما جلوتر از دیگری می رود !
    ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
    ما هیچ نمی خوریم !
    هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
    ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
    هشتم، …
    ماموران گفتند :
    خیلی خوب،
    بروید،
    بروید،..
    فقط بروید … !


    منبع :arimanparsi.persianblog.ir

  20. 3 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •