باران باشد ، تو باشي و كوچه اي بي انتها...
دنيا را مي خواهم چه كار !؟
دنيا نباشد كوچه باغي باشد و تو كه زلال تر از باراني
باران باشد ، تو باشي و كوچه اي بي انتها...
دنيا را مي خواهم چه كار !؟
دنيا نباشد كوچه باغي باشد و تو كه زلال تر از باراني
آن ترکِ پری چهره که دوش از برِ ما رفت
آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بین
کس واقفِ ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل دوش
آن دود که از سوزِ جگر بر سرِ ما رفت
دور از رخِ تو، دم به دم از گوشه ی چشمم
سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت
از پای فتادیم، چو آمد غمِ هجران
در درد بمردیم، چو از دست دوا رفت
دل گفت: وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت
احرام چه بندیم؟ چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم؟ چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سرِ حسرت چو مرا دید
هیهات که رنجِ تو ز قانونِ شفا رفت
ای دوست به پرسیدنِ حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دارِ فنا رفت
...
زنــدِگی بایَـد کـَـــ رد !
گاه با یکـــــ ـــ ـ گل سُــــ رخ
گاه با یکـــ ـــ ـ دلــــِ تَـنگـــــــ ــــ ــ ــــ ـــــــ ..
گاه بایَــد روییــد در پَــس ایـن بــاران
گاه بایــَـد خَندیــــ ــ ـد بر غـَـمی بی پــــایان ..
سلام دوستان ...
اين شعر رو مينويسم فقط و فقط بخاطر فوت شدن جناب استاد منوچهر سخايي از آغازگران موسيقي پاپ و عاشقانه در ايران:
قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودن/ خوشگلا خوشگل تر و یک کمی مهربون بودن
نمیشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دوباره/میشه اما دل ما اینقده همت نداره
روحش شاد و يادش گرامي و اينكه :
تنها صداست كه مي ماند !!
Last edited by Hamid Hamid; 29-04-2011 at 09:46.
قلبم تهی ز شوق و رنگ
قلبم را جنگ آب و نهنگ
قلبم تباه ز تاریکی و ننگ
قلبم مرده درآغوش سنگ........
یکی برزیگری نالان در این دشت
به چشم خون فشان آلاله می کشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
که باید کشتن و هشتن در این دشت
ای چتـــر فروش، چتر هایتــــــــ مال خودتـــــــــ !
امشبــــــــ میخواهمـــــــ خیس شومــــــ
امشبــــــــ میخواهمـــــــ پاکـــــــ شومــــــــ
امشبــــــــ می خواهمــــــــ محـ ــ ــو شومــــــــــ ــ ـ ...
من ميروم درگوشه ای با خویشتن سودا کنم
من ميروم تا صحبتی در خلوتم پیدا کنم
من ميروم تا شاید از زندان خود رندی زنم
قفل زمان را بشکنم دردی به غم رسوا کنم.........
دل من همي داد گفتي گوايي
بر آن دل دهد هر زماني گوايي
بلي هر چه خواهد رسيدن به مردم
نبودهست با روز من روشنايي
من اين روز را داشتم چشم وزين غم
نه چندانکه يکسو نهي آشنايي
جدايي گمان برده بودم وليکن
گناهم نبودهست جز بيگنايي
به جرم چه راندي مرا از در خود
نگارا بدين زودسيري چرايي
مهربان باش با من
تا این درد بی دلهره -از تنم- رخت بر نبندد
تا نفس سوی تو میاید ومیرود
این استخوان مرده را
به جای دستهای تو میفشارم ...
.
.
.
---------- Post added at 02:39 PM ---------- Previous post was at 02:38 PM ----------
میترسم مرا از خاطراتت پرت کنی
میترسم ... باور کن
من از ارتفاع میترسم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)