دل من از تبار ديوارهای کاهگلی است
ساده می افتد
ساده ميشکند
ساده ميميرد
دل من تنها سخت ميگريد
...
دل من از تبار ديوارهای کاهگلی است
ساده می افتد
ساده ميشکند
ساده ميميرد
دل من تنها سخت ميگريد
...
هراسی از شب تاریک در من نیست
تو چون نوری که همراهی به شبهایم
غزل های مرا بشنو به تنهایی
تو می بینی که بی تو من چه تنهایم
ميروم تا وارهم از تمام بندهای پر ز وصله و پینه ی شما
باید و نبایدی نمی خواهم..........
اگر عشق ارتفاع داشت
من زمين را زير پای خود داشتم
و تو هيچ گاه عزم صعود نمی کردی
آنگاه شايد پرچم کهربايی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی . . . !
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
فقط تنهایی بود که هیچ وقت ترکم نکرد...حتی زمانی که با تو بودم...و تو هیچ وقت نفهمیدی که ما سه نفریم...
باران، قصیده واری،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!***
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
---------- Post added at 10:17 PM ---------- Previous post was at 10:16 PM ----------
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو
در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو
تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو
احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو
آن كوپه ي تهي منم آري كه مانده ام
خالي تر از هميشه و در انتظار تو
اين سوت آخر است و غريبانه مي رود
تنهاترين مسافر تو از ديار تو
هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تو
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو
اما در اين زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عيار تو
حرفهاي ما هنوز ناتمام...
تا نگاه مي کني
وقت رفتن است بازهم همان حکايت هميشگي !
پيش از آنکه با خبر شوي
لحظه ي عظيمت تو ناگزير مي شود
ای دریغ و حسرت همیشگی ...
ناگهان
چقدر زود
دير مي شود!
همه ی هستی من آیه ی تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحر گاه شگفتن ها و رستن ها ی ابدی خواهد برد.
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید
افروختن سیگاری باشد، در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید:
صبح به خیر!
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهائیست
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند.
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از پله ی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خا طره هاست
و اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
" دست هایت را
دوست می دارم"
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)