ميرود عشق
بی عطرِ پونه به دنبال
بی گَردِ زرينِ سايشِ دامان به خاكِ راه
ميرود عشق ميرود
آهی به گَردِ راهش
ميرود عشق
بی عطرِ پونه به دنبال
بی گَردِ زرينِ سايشِ دامان به خاكِ راه
ميرود عشق ميرود
آهی به گَردِ راهش
شود خوار هر کس که بود ارجمند
فرو مايه را بخت گردد بلند
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
نه گاه ِبا تو بودنم، خبر شدم ز چند و چون
نه این زمان که می رسد خبر ز بی تو بودنم
من برده ي پير آسمان بودم
زنجير بلا به گردنم آمد
من خانه ي خود به غير نسپردم
تقدير مرا ز خانه بيرون كرد
در اخرين پيغامت به لحظه بدرود،
ز پيك سيم شنو، هايهاي غربت من
خدا كند كه به ديدار يكديگر برسيم،
و گر به من نرسيدي، بيا ز تربت من.
بگو چه چاره كنم؟
صداي بغض تو مي آيد ز كرانه ي دور
هق هق من مي رود به همره باد
نه در كلام تو واژه اي بليغ سرور،
نه در روايت من، يك نشان از گفته ي شاد
.
بگو چه چاره كنم؟
ميرود عشق
بی عطرِ پونه به دنبال
بی گَردِ زرينِ سايشِ دامان به خاكِ راه
ميرود عشق ميرود
آهی به گَردِ راهش
شعر بی تاب مرا شعله ی آزرم زده!
و به حیلت به گُل گونه ی سردم
نفسِ گرم زده
خوب خود می دانی
که قرارِ دل از آن شکّن گیسو کردم
و به شکرانه نمازی به دو ابرو کردم
شامگاهان همه با شوق
سر زلف تو را بو کردم
آه! خود می دانی
که دگر من به لب و بوسه ی تو خو کردم.....
من آغاز شدم با یک نقطه
در اول خط
همین که پاهایم را شناختم
به راه افتادم
گستاخ شدم
به دهانهای گشاد بیمحلی کردم
بوی نفتالین لایِ کفنِ مادربزرگم را میدادند
به هر نوع قاف از نوع قانون، قاضی، قفل و قرارداد بدنم کهیر میزند
ديرست ، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه
ديرست ، گاليا ! به ره افتاد كاروان
عشق من و تو ؟ ... آه
اين هم حكايتي است
اما ، درين زمانه كه درمانده هر كسي
از بهر نان شب
ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)