تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 206 از 212 اولاول ... 106156196202203204205206207208209210 ... آخرآخر
نمايش نتايج 2,051 به 2,060 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2051
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    12 كفتر...

    اصل كل كل از روزي شروع شد كه ابرام پرپري اون كفتر سبز ابلق را خريد. مثل شير، سر تيغه غوغو مي كرد . سينه اش را پف مي كرد و دمش را مثل چتر باز مي كرد و دور خودش مي پيچيد . كفتراي ابرام پرپري وقتي به پرواز در مي آمدن مثل يك ابر سياه متحرك تو آسمون محله مي پريدند .كار ابرام كفتر بازي بود. شغلشم كفتر فروشي . يك چخ بزرك سر محل داشت كه توش از كفتر بغدادي بگير تا پاپري هاي هيكل بزرگ و .....گندم هم مي فروخت و گاه گداري تور هم مي بافت .از بس روي بوم خونش كبوتر، پر داده بود بهش مي گفتن ابرام پرپري و.......در مقابل عباس بغدادي كه كارش پرورش كفتراي بغدادي بود.عباس دو ميدان پايين تر بود . گاهي توي آسمون گله هاي كفتر به تيپ و تاپ هم مي زدن و قاطي پاطي مي شدن و چيزي عايد ديگري ميشد وهمين مي شدمعركه ......بده بستون عباس بغدادي و ابرام پرپري شروع مي شد . هرجا كه مي نشستند از كفتر و مهارتهاي خودشان اختلاط مي كردند.
    تو همين هيرو وير بود كه شرط كردن تا دوتا كفتر ازيك مسافتي را ول كنن تا اونا به خونه برگردن . ابرام پرپري كار وشروع كرد و اون كفتر سبز ابلق را اول از وسط ميدان ول كرد و سبز ابلق چرخي زد و دوتا ملق هم زدو دست دست كنان شيوه كرد سر تبغه و نشست لب ديوار بوم ابرا م .بعد ابرام از سر ميدان ول كرد .كفتر ستيغ كرد سينه آسمون و چرخي زدو نشست لب تيغه . ابرام مشتي گند م پهن كرد روي زمين و خودش را مثل كفتر كوچيك كرد و بق بقو كرد. سبز ابلق بادي به سينه انداخته و غوغوكنان نشست رو بوم .يك هفته اي گذشته بود كه حالا ابرام پرپري اون سبز ابلق را از مسافتهاي دورتر رها ميكرد خودش را مي رسوند وسط شهر و كفتر را ميگرفت تو دوتا مشتش و اون را پرتاب ميكرد آسمون و كفتر بعد از چرخي راه را پيدا مي كرد و ابرا پرپري با موتور پاپي اون مي شد و بعد از يكي دو ساعت كه ميرسيد به محله و خونه ابرام .سبز ابلق دوري پيروزمندانه توي آسمون محله مي زد و گلوله ميكرد سمت تيغه ابرام و مي نشست و باز همان آش و همان كاسه .با ز ناز و اطفارهاي كفتر و بغ بغوهاي ابرام و......حالا ابرام پرپري از هرجاي شهر اون سبز ابلق را ول ميكرد زود تر از ابرام مي رسيد خونه و سر تيغه محشري بپا ميشد . انگاري شصت كفتر با خبر شده بود كه داره چه كار ميكنه.
    دوروزي به روز قرار با عباس بغدادي نمونده بود كه ابرام پرپري تصميم گرفت كه سبز ابلق را از حرم و اونم حرم امام رضا ول كنه . حرمي كه سرشار از كفتر بود.مي خواست بفهمه سبز ابلق از ميون اون همه كفتر مي تونه راه را پيدا كنه و يا اينكه از شهر بهتر راه خونه رو ياد گرفته يا از حرم و.......اينكه رفت حرم و سمت راست سقاخونه و روبروي پنجره فولا به طوري كه از مشبك هاي پنجره فولاد ضريح آقا پيدا بود . سبز ابلق را وسط دو مشت گرفت و كاكلش را بوسيد.كفتر هاي سفيدآقا اطراف صحن بودن . به چشم ابرام كفتراي آقا چقدر معصوم مي آمدن . رها بودن . بدون تور ...بدون تيغه ....بدون چخ ...بدون.......گرگ و ميش بود و چراغاي حرم روشن ......
    ابرام بعد از بوسيدن سبز ابلق هر چه نيرو داشت در دو بازوش خلاصه كرد و سبز ابلق را به آسمون پرت كرد.كفتر بعد از پرتاب به آسمون بالها را واكرد و چرخي توي صحن زد . بعد بلند پروازي كرد و دور گنبد طلاي آقا چرخي زد. نه يك دور نه دو دور ...كه هفت هشت دور چرخ زد تازه توي اين معركه معلق هم مي زد و بعد كه خسته شد پهلو گرفت و روي گنبد طلايي آقا نشست .بيرق سبز گنبد طلا مثل شعري در احتزاز بود . ابرام لب پله هاي سقاخونه نشست و چشم دوخت به گنبد آقا و با خودش گفت : كاش من بال مي داشتم و دور گنبد آقا ميچرخيدم .......ابرام منقلب شده بود و رطوبت به چشمش نشست .
    از برگشتن سبز ابلق به خونه نا اميد شد و موتورش را سوار شد و تاخت سمت خونه . فرداي اون روز ابرام كل كفترا رو كيسه كرد و رفت مثل پروانه وسط باغي اونا رو تو صحن سقاخونه اسمال طلا رها كرد .همه دارو ندارش كه كفتراش بود را نذر آقا كرد و.....موتورش را سوار شد و رفت دم درخونه عباس بغدادي و گفت : عباس كفترا رو نذر آقا كردم و هيچي ندارم . من شرط رو باختم و تو بردي......حال هرچه توبگي .......
    ابرام موتورش را سوار شد و گازيد سمت خونه . خورشيد دامن طلايي اش رو از روي زمين جمع نكرده بود كه ابرا رسيد خونه و ديد سبز ابلق روي تيغه اس وداره غوغو مي كنه . پف كرده و پراي سينه اش مثل گل واشده بود و تنها لب بوم مي چرخيدو... تا ابرام پرپري را ديد . بال واكرد و به سمت حرم پرواز كرد.


    مجتبي اصغري فرزقي (كيان)-مشهدمقدس

  2. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2052
    اگه نباشه جاش خالی می مونه joseph.n's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2011
    محل سكونت
    World Wide Web
    پست ها
    321

    پيش فرض کریم خان و مر دک پدرسوخته!

    کریم خان زند هر روز در ارگ شاهی می نشست برای رسیدگی به مشکلات و شکایات مردم آن ها را به حضور می پذیرفت. روزی مردی را به دربار آوردند که تا چشمش به کریم خان افتاد شروع کرد به گریستن ؛ طوری که نمی توانست صحبت کند. بعد از این که او را آرام کردند مورد دل جویی شاه قرار گرفت و کریم خان از خواسته اش پرسید. مرد گفت: «من از مادر نابینا متولد شدم و سال ها با وضع اسفباری زندگی کردم تا این که روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و متوسل به مرقد مطهر ابوی شما شدم. در آن مزار متبرک آن قدر گریستم که به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب پدر شما را دیدم که به سراغم آمد و دستی به چشمانم کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم ! وقتی بیدار شدم خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد !» مرد که انتظار صله و هدیه داشت، با تعجب دید کریم خان خشمگین شده و دستور داد که دژخیم بیاید و چشمانش را در آورد. پس از این که با وساطت درباریان وکیل الرعایا از این کار منصرف شد، رو به مرد چاپلوس کرد و گفت:«مردک پدر سوخته! پدرم تا وقتی زنده بود در گردنه بیدسرخ خر می دزدید. وقتی شاه شدم عده ای متملق برای خوشایند من و از روی چاپلوسی برایش آرامگاه ساختند. اکنون تو درغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند چشمانت را در می آوردم تا بروی و برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!»
    Last edited by joseph.n; 30-09-2011 at 17:27.

  4. 10 کاربر از joseph.n بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2053
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    3 تاوان یک خودنویس !!!

    یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغال گر جزیره ی «اوکیناوا» بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی می شد. توری پنجره ی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده بود!یک بار ردپای گلی برهنه ای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛ انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچه ی یتیم در جزیره زندگی می کنند که بی سرپرست اند؛ هرچه دست شان برسد می خورند و هر چیزی که چفت و بست درست نداشته باشد برمی دارند.چندی نگذشت که خودنویس «واترمن» گران قیمتم ناپدید شد که این مسئله خیلی برایم سنگین بود.یک روز صبح، مردی را از محوطه ی زندان آوردیم که بر انجام صحیح کارها نظارت می کرد. قبلاً چند بار او را دیده بودم. آدم آرام و خوش تیپی بود. شق و رق می ایستاد و با دقت به حرف گوش می کرد. با دیدنش پیش خود گفتم درجه اش در ارتش ژاپن هرچه که بوده (احتمالاً افسر) وظیفه اش را خیلی خوب انجام می دهد. اما حالا می دیدم خودنویسم به جیب این مرد متین ژاپنی گیره شده است!باور نمی کردم آن را دزدیده باشد. معمولاً روان شناسی شخصیتم خوب است و این آدم به نظر من آدم قابل اعتمادی می آمد. اما انگار این بار اشتباه کرده بودم. خودنویسم پیش او بود؛ چند روزی هم بود که در محوطه ی ما کار می کرد. تصمیم گرفتم سوءظن خود را جدی بگیرم و احساساتم نسبت به او را فراموش کنم. دستم را پیش بردم تا خودنویس را از جیبش بردارم.با تعجب خود را پس کشید.خودنویس را لمس کردم و با قیافه ای حق به جانب از او خواستم آن را به من بدهد. سرش را به علامت منفی تکان داد. به نظر می آمد کمی ترسیده است ولی با این حال عقب نشینی نمی کرد. نمی خواستم به خودم بقبولانم که دارم اشتباه می کنم. قیافه ی عصبانی به خود گرفتم و اصرار کردم.بالاخره آن را به من داد، اما به شدت ناراحت و افسرده شده بود. هرچه باشد، وقتی نماینده ی ارتش غالب به اسیر دستوری می دهد، او چه کاری غیر از تسلیم از دستش برمی آید؟ در صورت سرپیچی از فرمان، مجازات در انتظارش بود و او هم احتمالاً به قدر کفایت از این ماجراها دیده بود.سه هفته بعد خودنویسم را در اتاقم پیدا کردم. از ظلم و بی رحمیی که نسبت به آن مرد ابراز داشته بودم، شرمنده می شدم. می دانم قربانی شدن چه قدر سخت است؛ از این که کسی ناعادلانه، مافوق تو باشد، از این که ببینی اعتماد و اطمینان با خونسردی سر بریده می شود. هر دو خودنویس ها سبز بودند و راه راه طلایی داشتند اما راه های یکی عمودی بود و دیگری افقی. بدتر از آن این که حالا می فهمم چه قدر به دست آوردن چنین خودنویسی برای او سخت تر بوده تا برای من...حالا پنجاه سال از آن ماجرا می گذرد و من هیچ کدام از آن خودنویس ها را ندارم، اما ای کاش می توانستم آن مرد را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
    رابرت ام. راک
    ماخذ:.shereno.ir

  6. 7 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2054
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    4 ساختار شكن!!!

    يك بيني متوسط، يك جفت ابروي معمولي، قدي معادل صدو هفتاد و پنج سانتيمتر، وزن هفتاد و پنج كيلوگرم ويك زندگي روبه راه ازجمله چيزهايي بود كه اوراجزمعمولي ترين آدم هايي نشان مي داد كه تا به حال ديده شده. هميشه ي خدا مي نشست جلوي تلوزيون و به مسابفات لوژ يا اسكي روي آب نگاه مي كردو حسرت مي خوردكه چرا مثل آنها نمي تواند ازاين كارها بكند اما بعدهم به خودش فكر مي كرد كه دراداره هميشه به عنوان يك كارمند نمونه ازاو ياد مي شود ودردفترغيبت ها هميشه درمقابل اسم او يك ضربدرزده شده يعني اينكه هرگز.پس خوشحال مي شد كه هنوزبه خواستگاري زيباترين دخترشهرنرفته است...فرداي روز خواستگاري همه مردم شهررا نگويم همه مردم آن حوالي ديدند باشنيدند كه چه اتفاقي افتاد. كمي صبرداشته باشيد مي گويم چه شد...
    اوساعت هشت صبح دريك روزسرد زمستان ازخواب بيدار شدو بدون اينكه صورتش رابشورد وچايي بخورد رفت سركوچه و درانظارعموم يك نخ سيگاروينستون قرمزعقابي خريد و گذاشت روي لبش و همينطور كه داشت سيگار را كاهدود مي كردبا دست ديگرش كيف سامسونتش را در دست گرفته ومثل قلاب سنگ شروع كرد به چرخاندن. اما هيچ كس به او نگاه نكرديا نگاه كردوسريع سرش را برگرداندوبه راهش ادامه داد. اين بارتصميم گرفت دست به كاربزگتري بزند. كيفش رابه بالاي درختي پرت كردو باهمان كت و شلواري كه تنش بودازدرخت بالارفت ووقتي به بالاترين نقطه درخت رسيد صدايش رابالاي سرش گرفت و فرياد زد: آهاي مردم. آي مردم گوش كنيد به صداي يك عاشق دل خسته كه بالاي درخت نشسته و منتظر يك كلمه است:«آري»
    من به عنوان يك كارمندنمونه ! نه ! به عنوان يك شهروند نمونه مي خواهم يك ساختارشكن باشم. مي خواهم تمام نظم پستي را كه درزندگي ام جاري شده رادور بريزم. من ديگر نمي خواهم آن كارمند اتوكشيده اي باشم كه هرروز ساعت هفت صبح سركارحاضرمي شودو برخلاف اكثرهمكاران كه به جاي رسيدگي به امور اداره به كارهاي شخصي خودمي پردازدبه كارهاي اداره بپردازم. من ديگر نمي خواهم وقتي كه ازسركار به خانه مي آيم زنگ بزنم به مادرم كه بپرسم چيزي لازم داري يانه؟ كم نمي خواهم هيچ كدام ازاين كارهاي مسخره را انجام بدهم من مي خواهم يك ساختارشكن واقعي باشم.بعدنگاهي به مردم كرد كه آن چنان بي تفاوت قدم برمي داشتند كه گويي يك سوسك نر ، درقهقراي يك چاه عميق ،درجستجوي يك سوسك ماده فرياد مي زند: عزيزم كجايي؟ و آنها روحشان هم ازاين قضيه باخبرنيست.نا اميد نشد و دوباره شروع كرد: مي دانم باورنمي كنيد من همان آدمي باشم كه تاديروز به همه شما سلام مي داد ودراتوبوس به طرز احمقانه اي بلند مي شد تاشما بنشينيد وشما هم مي گفتيد:مرسي . اما اين قول را به شما مي دهم كه نه تنها آن كارهاي مضحك راديگرانجام ندهم بلكه گاهي هم به قهوه خانه بيايم پيش شما و بنشينم دركنارتان . بدون اينكه با پدرم هماهنگ كرده باشم. من ديگرآب دهانم را به آرامي دردستمال كاغذي نمي اندازم بلكه با تمام غلظتي كه داردمي اندازم روي زمين تا همه شما آن را ببينيد مثل يك اطلاعيه فرهنگي بي ارزش. آري من اين هفته با شما به تماشاي فوتبال مي آيم و قول مي دهم مثل تماشاگرهاي بي تعصب يكجا كز نكنم بلكه تمام فحش هايي را كه بلدم نثارجدو آبادحريف كنم.اما صدايي نشنيد و ديدمردم آنچنان قدم برمي دارند كه گويي همه روزه بي تفاوتي گرفته اند. چندنيشگون ازخودش گرفت تا ببيند مبادا خواب بوده باشد. نه او بيدار بود اما اصلا سردرنمي آورد كه چراهيچ كس به اين سخنراني اش اهميت نمي دهد. از ادامه كارصرفه نظركردو كيفش رابرداشت وازدرخت به آرامي آمد پايين. فكربكري به سرش زد.كتش راازتنش درآوردو روي دوشش انداخت. كمي خودش راخميده كرد درست عين معتادها. سيگارديگري روشن كردو گذاشت روي لبش... تلوتلو مي خوردو گاهي هم مثل بازيگرهاي حرفه اي خودش راروي زمين مي انداخت. با اين حال زيرچشمي هواي اطرافش راداشت كه حدس مي زدكه الان كسي زيربغل اورامي گيرد وازاوبخواهد
    دركنارخيابان كمي باهم صحبت كنند:(دوست عزيز توهميشه الگوي من ودوستانم بودي. ما هميشه به تو به عنوان يك انسان كامل نگاه مي كرديم اما توداري ما را نااميد مي كني بيا برويم... يك كلينيك مي شناسم كه درعرض دوروز تمام زهر را از تنت بيرون مي كند تو مي شوي همان شهروند نمونه كه بودي . بلند شو نگران پولش نباش. ما اين پول رابه توقرض مي دهيم هروقت داشتي پس بده)اما نه هيچ كسي اهميتي به اونمي داد. سوزهوا بيشتر مي شدو كم كم داشت سردش مي شد. كتش راپوشيد وبه راهش ادامه داد. با ياسي فراوان ازتمام قالب هايي كه درآنها گرفتار شده بودو اجازه نمي داد اوبا زيباترين دخترشهرعروسي كند.چون زيباترين دخترشهرشرطي براي اوتعيين كرده بود:((تو بايد ازاين دنيايي كه به سفارش مامان جونت درست كردي بيايي بيرون تو بايد يك ساختارشكن باشي. يك آدم آزاد و روشنفكر))
    اوديگرداشت ازرسيدن به همسر ايده آل خودش نا اميد مي شد. اما غافل بود ازاين كه دنيا پراست ازراه حل هاي شگفت انگيز. بينهايت شگفت انگيز. درتمام سالهايي كه دراداره كار كرده بوديك حساب بانكي داشت كه پول هايش مستقيم مي رفت توي آن حساب به جزپول يك روزنامه دولتي ارزان و دوعدد بليط رفت وبرگشت اتوبوس شركت واحد درهرروز. اين آخرين راه بود كه اسم خودش رابه عنوان ساختارشكن ترين آدم شهردرتمامي سالهاي اخيردرشهربپيچاند. او اين كاررا كردو ترديدي به دل راه نداد. (( سلام من تمام پولم را يكجا مي خوام.))
    آري اواين كاررا كرد. اوتمام پولش راگرفت وبرگشت به نزديكترين چهارراهي كه به خانه زيباترين دخترشهر مي رسيد. كيف سامسونتش راكه پول ها رادرآن جاي داده بود را بازكرده و دسته دسته پول ها رابه آسمان پرتاب كرد. مردم همگي به سمت او برگشته بودند هركاري كه داشتند متوقف كرده و به سمت پول ها مي دويدند. باد زمستان پول ها را باخودش به حركت درمي آورد اما آنقدرقوي نبود كه دست مردم را ازپول ها كوتاه كند. پول ها رو به تمام شدند بودندو فريادهاي او بلندترمي شد: من نيازي به اين پول ها ندارم چون يك انسان ساختارشكن هستم. مردم با اينكه دوست داشتند بدانندكه اوچه مي گويد اما كار مهم تري داشتند كه اجازه نمي داد شش دانگ حواسشان به را به او معطوف كنند.پولها تمام شد. مردم به او نگاه مي كردندو به هم مي گفتند((واي چه انسان ساختارشكن نازنيني. يك انسان نمونه.نه ، يك ساختارشكن نمونه. من عاشق انسان هاي ساختارشكن هستم. جدا به عمرم انساني به اين شرافت و مردانگي نديده بودم))و او خرسندازاين استقبال عمومي ديگرچيزي نمي ديدبه جزچشمان زيباي زيباترين دخترشهروصدايي نمي شنيد به جزصداي زيباي او. فرداي آن روز اوبا پيراهن آستين كوتاه، يك كفش با پاشنه خوابيده و يك پيپ روي لب به خواستگاري مجدد رفت. دخترباديدن ظاهراو به شنيده هايش درباره كاري كه او ديروزكرده بود ايمان آورد و گفت: شنيدم ديروز گرد وخاك راه انداختي...اودود پيپ رافوت كرد به صورت دخترو گفت: خواهش مي كنم. قابل نداشت...
    آنها خيلي همديگررا دوست داشتندو حسابي عاشق هم بودند و زندگي روبه راهي داشتند و همه انسان ها وفرشته ها به خوشبختي آنها غبطه مي خوردند و تا ابد باهم خوشبخت زندگي مي كردند اگر...
    پدرزيباترين دخترشهردرباره ميزان پس اندازبانكي اش ازاوسوال نمي كرد!!!



    نوشته شده توسط سهراب سیاوشی
    ماخذ:.shereno.ir

  8. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2055
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    6 قایم موشک بازی دانشمندان در بهشت !!!

    روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند


    انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.



    او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.



    همه پنهان شدند الا نیوتون ...



    نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.



    انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…


    او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.



    انیشتین فریاد زد



    نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)


    نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.



    او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...


    تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...



    که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه .........



    و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد بنابراین من "پاسکالم"



    پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)

    به نقل از مجله اینترنتی روزنه ها

  10. 6 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2056
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    3 خنده ی ما برای کدام درخت آشناست؟

    نوشته شده توسط مهزاد مفرحی

    نه!هرچه فکر میکرد میدید این حقش نیست...هر چه فکر میکرد میدید هوس صاحب خانه برای برج ساختن به او ربطی ندارد...می دید او تاوان هیچ را پس میدهد...پس از این همه سال که از سایه اش استفاده میکردند و در هوایی نفس میکشیدند که او دمیده بود و لباس سبز رنگ جانش را زینت میکردند نباید این طور میشداین انصاف نبود...نگاهی به خراش های روی گوشت چوبین تنش انداخت.از طرف سارا،لیلا و زهره!
    حالا در این آخرین لحظات از همه متنفر بود.از صاحب آن عمارت متنفر بود...از تک تک دانش آموزانی که روزی در آنجا درس خوانده بودند متنفر بود...از این مردان تبر به دست متنفر بود...از سارا لیلا و زهره هم متنفر بود...از همه متنفر بود.همه به جز...یک نفر!همه به جز بهار!
    اولین بار بهار را روز اول مهر دیده بود.با مادرش آمده بود.صدای خنده های بهلر همه جا را پر کرده بود.چقدر خنده هایش آشنا بود.درخت نمیدانست این خنده ها را در کجا شنیده.بهار خیلی آشنا بود و درخت هرچه فکر میکرد نمیفهمید او را کجا دیده.انگار او هم برای بهار آشنا بود!بار ها شده بود که بهار رویش را برگرداند و با لبخندی گرم و چشمانی که از آنها زندگی میبارید تنها او را نگاه کند.روز اول مدرسه اش بهار سر بر میگرداند و او را نگاه میکرد...
    هر بار که با دوستانش بازی میکرد رو بهاو می ایستاد و با همان لبخند غریب و آشنا او را نگاه میکرد...هر با ر که میخندید به او چشم میدوخت و با عشق او را نگاه میکرد...آن زمان که از درخت خرمالو بالا رفت و پایش لغزید و افتاد با التماس او را نگاه میکرد...وقتی درخت او را با شاخه هایش نگاه داشت با قدر شناسی به او نگاه میکرد...
    روزی که امتحانش را بد داده بود به چشم یک همدرد به او نگاه میکرد...وقتی پس از سالها با دخترش که درست مثل خودش بود بازگشت هم او را از یاد نبرده بود...تنها به او نگاه میکرد...کاش در این آخرین لحظات هم بود و او را نگاه میکرد چون دلش برای نگاه های او تنگ شده بود...باید به تقدیر تن میداد.به تقدیر تلخ سبز..نگاهی به آسمان انداخت اگر میتوانست لبخند میزد فردا که میمرد دلش برای خیلی چیز ها تنگ میشد.فردا که می مرد دلش برای آسمان زمین خاک باد باران خورشید کرم های درختی تنگ میشد.دلش برای بهار تنگ میشد...
    نه دیگر متنفر نبود!دیگر از هیچ چیز و هیچ کس متنفر نبود!همه را میبخشید حتی این مردان تبر به دست را!حتی صاحب عمارت را!همه را میبخشید اما به یک شرط!به شرط آنکه جای خالی اش را با سیمان و گچ پر نکنند!به شرط آنکه جایش را با رنگ های سیاه و خکستری پر نکنند!جایش را با سبز پر کنند!جایش درخت بکارند و یا حتی یک بوته گل!درست مثل همانی که...لبخندی برلبش آمد.حالا میدانست که بهار را کجا دیده و چگونه میشناسد!
    زمانی که بهار با دخترش از کنار مدرسه ی سابقش عبور میکرد با دیدن جای خالیه مدرسه دلش ریخت!به دیوار تکیه داد و زیر لب خیلی آرام گفت:خرابش کردن...دخترش با بیخیالی گفت:آره!بچه ها میگن صاحبش میخواد برج بسازه!
    بهار به آرامی گفت:حتی درختا رو هم...
    - آره قطعشون کردن!همشونو!
    چیزی درون قلب بهار فرو ریخت...دخترش گفت:آخه اونم یه درخت بود مثل بقیه ی درختا!مگه کجاش خاص بود؟بهار بغضش را به سختی فروخورد و لبخندی بی اندازه تلخ زد و زیر لب گفت:نه...مثل بقیه نبود...فرق داشت...

    با صدایی پر از بغض گفت:خودم کاشته بودمش...



    ماخذ:.shereno.ir

  12. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2057
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    دروغهای مادرم

    "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
    زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

    مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
    "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

    قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
    شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
    "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

    به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
    مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
    "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
    "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

    درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
    "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

    درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
    "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
    و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
    "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

    برگرفته شده از کتاب تو تویی؟!
    Last edited by mohsen_gh1991; 06-10-2011 at 12:18.

  14. 6 کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2058
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض پرواز

    دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که

    یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد.

    زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد.

    اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت

    فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.

    در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه

    برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.

    اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.

    هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در

    انتهای باند قرار دارد، می رود.

    هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به

    جیغ و فریاد کردند.

    اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در

    میان مسافران برقرار شد.

    در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :

    باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه
    .

    منبع : ندارد

  16. 10 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2059
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    2 حيف من!!!

    نوشته شده توسط حميد نجف

    در آغوش كاناپه مهربانم نشسته ام و مثل هميشه موهاي سينه ام را با دو انگشتم مي پيچانم تا در هم تنيده شوند و به شكل موشك درآيند. بعد، چند موشك ديگر درست مي كنم تا از لحاظ توان تسليحاتي قوي تر شوم... هر كدام از اين موشكها توان حمل يك كلاهك هسته ايي را دارند...!صداي زنگ آيفون تمركزم را به هم مي زند. نگاهي به مانيتور آيفون مي اندازم و يك زن را مي بينم كه ابلهانه به دوربين زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر مي رسد...خداي من! زنم است!...يك ماهي مي شود كه با خاله خان باجي هاي فاميل يك تور ايرانگردي تشكيل داده اند. چقدر زود يكماه تمام شد !مثل هميشه آسانسور لعنتي خراب است و مجبور شدم چمدانهاي سنگين را از پله ها بالا بياورم....وسط اتاق بغلم مي كند. لباسش بوي عرق و دود گازوئيل مي دهد...گونه هايش هم شور است.وقتي به حمام رفت خانه را وارسي ميكنم تا چيز شك برانگيزي بر حسب تصادف اين گوشه كنارها پيدا نكند، چون آنوقت مجبورم كل اين هفته را براي اثبات بي گناهي ام حرف بزنم.يكي از چمدانها را باز مي كنم تا دليل سنگيني بيش از حدش را بفهمم. خدايا! اينجا يك بازار "سيد اسماعيل" كوچك است!...صداي نا مفهومش از حمام به گوش مي رسد كه اين خود دليلي بر آن است كه ديوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمي زد.وقتي از حمام بيرون آمد حوله اش را دور سرش پيچيد و خودش را روي كاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام كاناپه مثل مسواك، يك وسيله شخصي است و دوست ندارم كسي خودش را روي كاناپه ام پرت كند...اينهمه جا...برود براي خودش يك كاناپه دست و پا كند...اه اه ....مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهايش است كه از لاي حوله بيرون افتاده و از نوكش قطره قطره روي كاناپه ام آب مي چكد. مي پرسم برايم چه سوغاتي آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهاي آنطرف اتاق دويد و من فرصت پيدا مي كنم تا طوري روي كاناپه لم بدهم که ديگر جايي براي دوباره نشستنش باقي نماند... مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهاي رنگي در مي آورد و نشانم مي دهد. به گمانم براي من خريده. وانمود مي كنم كه خيلي ذوق زده شده ام و برايش اطوارهاي عاشقانه در مي آورم. كاش بشود دوباره سفر برود.
    حيف من!

    ***
    چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردي باشم كه مثل ديوانه ها روي كاناپه كوفتي اش مي نشيند و با موهاي سينه اش موشك درست مي كند.مجبورم بغلش كنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوي عرق مي دهد. نگاه كن موهاي سينه اش دوباره فر خورده....شك ندارم قبل از آمدنم حسابي مشغول خل بازيهايش بوده. مايه آبرو ريزي و خجالت ...اصلا در حمام حواسم نبود كه بلند بلند به بخت بدم لعنت مي فرستم، هرچند مي دانم نشنيده چون يا يكي از چمدانها را باز كرده و فضولي مي كند يا خانه را وارسي مي كند تا مدرك جرمي باقي نگذارد. عمدا همه موهايم را در حوله نپيچيدم تا كاناپه اش را خيس كنم. وقتي مثل بچه ها حرص كاناپه بد تركيبش را ميخورد قيافه اش حسابي ديدني است.دلم برايش مي سوزد و مي روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه كن خداي من.. كدام احمقي است كه وقتي ببيند بعد از يك ماه برايش يك مايو بنفش راه راه و يك جفت جوراب پشمي سوغات آورده اند اينقدر ذوق كند...
    حيف من!

    بر گرفته از عصر ایران

  18. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2060
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    14 مردم چه مي گويند؟

    نوشته شده : توسط ژیلا شجاعی

    می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
    می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
    به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
    با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
    می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
    می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت:مردم چه می گویند؟!...
    اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
    می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
    بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
    بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
    مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
    از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
    خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند...

    ماخذ:.shereno.ir

  20. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •