مترسک ناز میکند
کلاغها فریاد میزنند
و من سکوت میکنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
مترسک ناز میکند
کلاغها فریاد میزنند
و من سکوت میکنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
می گویند: "تمام شعرهایت
دست مایه ی یک سوز و اندیشه اند
اما هر کدام جداگانه
کودکان احساس جا می گذارند"
نمی دانم!
شاید چنین باشد
چرا که عشق تو
فقط یک عشق است
عشق تو
انتظار شادی ام آموخت
اگر چنین نبود
چگونه می توانستم
تابوت غم بر شانه ام بگذارم
اگر چنین نبود
چگونه می توانستم
به غم ها بخندم
من شنیده ام
مهربانی جسمی ست
که روح دو نفر
در آن نهفته است
اما چرا عشق ما
غم دنیا را به خود گرفته است!؟
عزیزم!
برایت مُشتی واژه
از قحط سالِ شعر آورده ام
تا زیر بارش سرانگشتانت
و شعاع چشمانت
قد بکشند و
گل های سرخی باشند
بر میز ِ کارَت
فاصله بين من و تو فقط يک کلمه است..
فاصله بين کلمه ها يک نفس!
اگر خواستار نرسيدني..
نفس نکش
روی میز فراموششان کردی
و من آهسته برداشتمشان
-گویی دو کبوتر خفته ی سپید را-
بیرون
باد، چهر نعل دانه های برف را می ربود
و خیابان لاغر در خود می لرزید
تنهای تنها
یقه ی خیال گرمم را بالا زدم
به راه اُفتادم...
مهربانم!
دستانت در بازگشت به خانه
در دستم بودند
و تا هنگام خواب بر گردنم...
مهربانم!
اگر سرما تا انگشتانم را بسوزاند
از یاد نخواهم بُرد
شبِ گرم ِ دستکِش هایت را...
آينه را شکستم
چرا که هيچ وقت به من ياد نداد
خودم باشم...!
پاییز
فصل مناسبیست
جان میدهد برای عشقهای بیفرجام
فقط کافی ست
پنجرهای باشد
و خیالی آسودهتر از
چرخ و فلکی در باران
کنارم نشسته ای
لبهایت شنید که من بوسه هم می سرایم
و تو اولین و آخرین بیتی
در تکاپو تو را وصف کنم
شعر را از دل آینه برداشتم
تو را نشانش دادم
اما شعر گفت جای تو خالیست
خیال کدر شد و بلند نوشت :
آه
هر چند تکراری
ولی در شعر تکرار زیباست
حرف هایم نا تمام ماند و تو از خیال من پر کشیدی
و زشت تر از آن زیبایی تلخ شعر خیال
نم اشکی بود که چشمم برای رفتنت سرود
برای رفتن کسی که هیچوقت نبود
کاش در شروع شعر میگفتم که دوستت دارم
تا در پایان دیوانه خطابم نکنند
لازم نيست دنياديده باشد
همين که تو را خوب ببيند
دنيايي را ديده است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)