دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
دلی کز معرفت نور وصفا دید
به هر که دید اول خدا دید
در دلم بود که آدم شوم اما نشدم
بی خبر از همه عالم شوم اما نشدم
مردان خدا پردهي پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا هيچ نديدند
هر دست كه دادند همان دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند
دوست آنست که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
یک زمانم ز خویشتن برهان
کز وجودم ز خود پشیمانست
چند گویی که می نخواهم خورد
که ز دشمن دلم هراسانست
می خور و مست خسب و ایمن باش
مجلس خاص خاص سلطانست
تمام نا تمام من با تو تمام میشود
دستهايم مي افتند
اين يكي حتما تويي
ميدوم
يك زنگ ديگر...
ميرسم
پشت در اما تو نيستي
وقتي هيچ دعايي مرا به تو نمي رساند
بعد از كدام زنگ
پشت كدام در پيدايت كنم؟
ديگر نمي دوم
هرگز نمي رسم...
خیلی شعر قشنگیه به نظرم
خیلی قشنگ بود
مرسی عزیزم
مهربان یارا گل ستانی
خانه ی مردم آسمانی
Last edited by eMerald1; 08-01-2008 at 23:45.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)