دامن دنیا را میگیرم و میکشم
تکانش میدهم و پاهایم را میکوبم زمین
فقط میخوام بگویم کمی با من مهربان تر باشد
گوش نمیدهد , مثل نا مادری سنگدل
==
صبح برفی همه بخیر (( حتی مشهدی های برف ندیده بعد از چند سال))
دامن دنیا را میگیرم و میکشم
تکانش میدهم و پاهایم را میکوبم زمین
فقط میخوام بگویم کمی با من مهربان تر باشد
گوش نمیدهد , مثل نا مادری سنگدل
==
صبح برفی همه بخیر (( حتی مشهدی های برف ندیده بعد از چند سال))
صدای آب می آید،مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف،نخ های تماشا،چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.دهان گلخانه فکر است.
سفرهایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند....
که در گلهای نا ممکن هوا سرد است؟
سلام
صبح به خیر
سلام به تمام شب زنده داران وصحر خیزان
................
تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست
سفر کنیم
سفر
سفر ادامه بودن
ز سینه زنگ کدورت زدودن است
-آری
سفر کنیم ونیندیشیم
...
میشود آسمان را توبیخ کرد
دنیا را ایست داد و نگه داشت
دریا را جوشاند و خشک کرد
باد را در شیشه کرد
سایه را حبس کرد
سکوت را خفه کرد
ماه را دوخت به روز
زمستان را با خورشید آشتی داد
میشود , تنها کافیست با تو بود
==
پاشید برید برف بازی به جای مشاعره (( بدون شرح ))
هر جا که بدیدی خر مورده بدان که کلاغ ان را خورده
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
زمستان امدو فکر نمک کن یک چوب بردارو و ک........ ن ............ کن
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
اتش سودای تو عالم جان در گرفت سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت
جان که فروشد به عشق زنده جاوید گشت دل که ندانست حالم ماتم جان در گرفت
درسته که عمرشون کوتاهِ
شاید به اندازه گرمای یک دست
اما سپیدند
با احترام
آروم
میان میشینند
و با ایثار
خودشون رو فدا می کنند
برای همون زمین سیاه ...
چی میشد آدما مثل دونه های برف بودند ! ...
سایه جان جون هر گکی دوست داری عکس آواتارت رو عوض کن واقعا با اعصابم بازی میکنه
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این کلبه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه گر میشکند حرفی نیست
از دوست بپرسید چرا میشکند
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)