تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 205 از 212 اولاول ... 105155195201202203204205206207208209 ... آخرآخر
نمايش نتايج 2,041 به 2,050 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2041
    حـــــرفـه ای rami_hemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    4,451

    پيش فرض رازهای خوشبختی در زندگی مشترک

    روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.


    سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...


    برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .


    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.


    سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"


    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود.

    منبع :
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  2. 9 کاربر از rami_hemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2042
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    4 سه سال و یک ساعت عاشقی ...

    باچشمای ورقلمبیده و وزغ مانندش خیره شده بود به ساعت و داشت تیک تاک ساعت را وقتی روی دیوار مغازه دور خودش میگشت نگاه میکرد لحظه ای به این فکرمیکرد که این عقربه ها دیونه نمیشن که اینقدر دارن دنبال خودشون میگردن ، شروع کرد به خندیدن... با صدای بلند میخندید و دستش را به طرف ساعت گرفته بود وباانگشتش به ساعت اشاره میکرد همه مات و مبهوت خندهاش شده بودن و یه جوارایی داشتن با خنده های او شادي میکردند و صحبتها شروع شد مشتر ی های اون رستوران با هم می گفتند:بابا این دیوانست مواظب بچه هاتون باشین...کجای این آدم به دیوانه ها میخوره ؟و همینطور صحبتها در هم پیچید و کلام رد و بدل شد ...دروغ نگم فکر میکنم مواد مصرف کرده که خیلی سر خوشه ! نه بابا احتمالا الکل مصرف کرده ! هر زهر ماری که مصرف کرده فعلا برای ما خطرناکه ! ازکجا معلوم گروگان گیر نباشه؟من فکر میکنم خیلی مسته، پس چرا عربده نمیکشه؟مگه تو اون ساعت چی هست که اینقدر خنده داره؟خب چند لحظه دقت کنید ببینید توش چیه ؟من که چیزی نمی بینم ...جوان بلند شد و شروع کرد به رقص و پای کوبی و هرلحظه ساعت رانگاه میکرد و به طرف آقایون میرفت و اونا را بوس میکرد و توی بغل میکشید... تا اینکه صدای خانمها در اومد ...خدا مرگم بده شما نمیخواین چیزی به این نره غول بگین ؟راس راس داره به شما توهین میکنه ...عجب دوره زمونه لجنی شده ...آقا من که دیگه تحمل ندارم بیا از این رستوران بریم...مرد مواظب بچه باش بهش دست نده تو رو تو آغوش بگیره از قیافش متنفرم ...
    خانما همگی به هم ریخته بودن که یه دفعه یه بچه به مامانش گفت :ببین مامان اون ساعت چرا عقربه هاش بر عکسه نگاه کن !خوب دقت کن... ساعت شمارش به جای ثانیه شمار داره کار میکنه و دقیقه شمارش به جای ....
    کودک متوجه ناهماهنگی ساعت شده بود وحالا همه داشتن به دیوار و اون ساعت نگاه میکردن که یک دفعه جوان داد زد به خاطر این ساعت همتون امروز مهمون من هستین من خودم حساب میکنم دوباره همه ی نگاهها به طرفش برگشت جوان رو کرد به همه و گفت : سه سال پیش یه نفر بهم گفت که اگر عقربه های این ساعت برعکس شد و جای خودش را عوض کرد اونوقت من قبول میکنم سه سال تمام هر روز اینجا نشستم و به ساعت نگاه کردم تا بالاخره امروز دیدم عقربه هاش جابجاشدن و او داره به من لبخند میزنه...

    وحید مداحی
    ماخذ:.shereno.ir

  4. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2043
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض داستان خواندنی ازدواج آهو با الاغ !

    آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

    پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.


    شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.


    حاکم پرسید : علت طلاق؟


    آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.


    حاکم پرسید: دیگه چی؟


    آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.


    حاکم پرسید: دیگه چی؟


    آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.


    حاکم پرسید: دیگه چی؟


    آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.


    حاکم پرسید: دیگه چی؟


    آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.


    حاکم پرسید: دیگه چی؟


    آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.


    حاکم پرسید: دیگه چی؟


    آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.


    حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟


    الاغ گفت: آره.


    حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟


    الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.


    حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.


    نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.

    نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.
    __________________________________
    منبع :
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


  6. 4 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2044
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض قدرت لبخنـــد

    در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

    شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

    سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

    لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

    چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.


    منبع: عصرایران

  8. 4 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2045
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض زنم با افسر پلیس رفت...

    مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

    قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

    مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....
    مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

    ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

    اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

    مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

    افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت

    منبع : داستانک

  10. 3 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2046
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض خدا به قولش عمل می‌کند( طولانیه ولی به یک بار خوندن می ارزه )

    نویسنده وبلاگ "مسئولیت و سازندگی" در مطلبی با عنوان "وقتی خدا به قولش عمل می‌کند" نوشت:
    چند روزی به آمدن عيد مانده بود.

    بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ

    تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

    استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا"*.

    بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

    استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی

    میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

    استاد ۵۰ ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره

    ای رو براتون تعریف کنم.

    "من حدودا ۲۱ یا ۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته،

    دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود

    ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در

    آخر بر لبانم می گذاشتم.

    استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی

    خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های

    قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می

    کشیدم...

    اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

    نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف

    صبحانه آب بیارم.

    از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می

    شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

    پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها

    عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند

    که ما ...

    حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰تومان بود، کل

    پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی،

    همراه بابا بود بوسیدم.

    آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

    بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

    اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

    بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی

    میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

    گفتم: این چیه؟

    "باز کن می فهمی"

    باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! این برای چیه؟

    "از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

    راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰تومان

    باشه نه ۹۰۰ تومان!

    مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

    راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به

    من می دهد.

    روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام

    کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش

    گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

    "چه شرطی؟"

    بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

    استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی

    عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها

    پاداش می دهد؟*"

    منبع : مجله اینترنتی ترانه ها
    Last edited by Puneh.A; 14-09-2011 at 17:49.

  12. 3 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2047
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض این نیز بگذرد...

    بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
    دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
    به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!

    یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد.
    مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
    دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
    به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!

    مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
    چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
    مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
    مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
    مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟!!
    ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
    مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!

    هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
    هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
    گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
    خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد...


    منبع: فان پاتوق

  14. 3 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2048
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    9 دلیل داد زدن

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

    چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
    شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
    استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

    آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
    ,شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
    سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

    آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
    سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

    آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

    آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
    سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد


    منبع: داستانک
    Last edited by Lady parisa; 18-09-2011 at 08:57.

  16. 8 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2049
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض بخشش


    زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

    در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

    وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

    در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!

    هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.

    وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”

    مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...

    زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.

    وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست
    نخورده مانده .

    تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود !!!

    منبع ندارد

  18. 4 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2050
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض شادی گم شده ...

    نوشته شده توسط ساحل صالحی

    بي حوصله بودم عصر دلگيري بود بي هدف توي پياده رو قدم مي زدم روبروي يكي از بزرگترين مجتمع هاي تجاري- تفريحي ايستادم مدتي رفت و آمدها را تماشا مي كردم انگار تمام چهره ها سرد و دلمرده بودند اشتياقي در نگاه ها نبود وارد مجتمع شدم باد خنكي صورتم را نوازش داد اين تنها حس خوشايندي بود كه در كل ساعات روز احساس كرده بودم نگاهي به اطرافم كردم همه چيز لوكس و براق بود و همه در حال تماشا بودند احساس كردم تمام جمعيت حاضر در فروشگاه فقط از سر بي حوصلگي به اينجا آمده اند .
    از پله برقي بالا رفتم طبقه ي دوم و سوم .. هيچ چيز جالبي نبود رفتم به بالاترين طبقه .. واحد تفريحي ..
    صداي موسيقي شاد و سر و صداي بچه هايي كه مشغول بازي بودند نويد يك محيط شادتر را مي داد . نزديكتر رفتم و سعي كردم در شور و اشتياقشان سهيم شوم اما عجيب اين بود كه در صورتهايشان اثري از شادي نبود
    انگار همه خسته و عبوس بودند صورتهاي رنگ آميزي شده و اسباب بازي هاي مهيج و خوردني هاي رنگارنگ اندوه پنهان صورتها را پاك نكرده بود .
    كلافه تر از قبل بيرون آمدم طبقه ها را پايين آمدم ، به شادي گم شده در صورتها فكر مي كردم روي پله برقي طبقه ي دوم انگار گم شده ام را پيدا كردم دختركي كه شايد 4 سال يا كمتر داشت با چنان شادابي و هيجاني روي پله پايين و بالا مي پريد و مي خنديد كه انگار تمام شادي هاي گم شده در قلب اين دخترك جمع شده اند
    شادي اش به طرزعجيبي شادم كرد
    لباس خيلي معمولي كهنه و دمپايي هاي پلاستيكي اش چيزي از زيبايي و معصوميت صورتش كم نكرده بود
    مادرش اما غمگين تر از تمام صورتهايي كه امروز ديده بودم ايستاده بود ، چشم از دخترش برنمي داشت و سعي مي كرد تصنعي ترين لبخند را روي لبهايش حفظ كند .
    چادر مشكي رنگ و رو رفته اش را چنان دور خودش مي پيچيد انگار مي خواست خودش را از نگاهها پنهان كند.
    به در خروجي رسيديم سمت ايستگاه اتوبوس رفتم و روي نيمكت منتظر اتوبوس نشستم
    دخترك همراه مادرش به سمت ايستگاه آمدند زن كنار من نشست و دخترك روي سنگفرش پياده رو لي لي مي كرد.
    لبخندي زدم و به زن گفتم : "دختر شيرين و زيبايي داريد خدا حفظش كنه "
    زن لبخندي زد و تشكر كرد دخترك سمت مادرش آمد و خودش را توي بغل مادرش انداخت و با شيرين زباني گفت :"ماماني بذار بوست كنم تو بهترين مامان دنيايي ،خيلي دوسِت دارم امروز يه عالمه بهم خوش گذشت "
    دخترك دستهايش را دور گردن مادرش حلقه كرده بود و مي بوسيدش، مادر با عشق دخترش را به آغوش كشيد و او را بوسيد و گفت : "تو هم بهترين دختر دنيايي عزيزم "
    دخترك دوباره مشغول بازي شد
    رو به زن گفتم :" چيكار كردي كه اينقدر ذوق زده شده ؟ واسش خريد كردي يا پارك برديش ؟"
    حس كردم حرفم كوهي از غم روي قلب زن گذاشت ،ترديد توي نگاهش موج مي زد
    دخترك با همان هيجان سمت من آمد و با لحن شيرين كودكانه اش گفت : "مامان مهربون من هفته اي يه بار منو مياره اينجا و سوار پله برقي مي كنه ما باهم همه ي پله ها رو مي ريم بالا و ميايم پايين"
    چيزي توي قلبم شكست جرات نكردم به صورت زن نگاه كنم
    اتوبوس رسيده بود دخترك در حالي كه همه ي شادي هاي گم شده ي دنيا را توي چشمهاي براقش داشت دست در دست مادرش رفت تا سوار شود و من همانجا روي نيمكت ميخكوب شده بودم ...




  20. 7 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •