امشب چه کنم که اشک کم دارم
دست از سر تو چگونه بردارم
امشب دل من عجیب طوفانیست
این غمزده را چو عشق میخوانم
امشب نگرم تو نیست خواهی شد
یا نیست شوم تو را به شوق آرم
امشب قلمم ز خون ...؛ تباهم کرد
این غمزده را دوباره میخوانم؟؟
امشب چه کنم که اشک کم دارم
دست از سر تو چگونه بردارم
امشب دل من عجیب طوفانیست
این غمزده را چو عشق میخوانم
امشب نگرم تو نیست خواهی شد
یا نیست شوم تو را به شوق آرم
امشب قلمم ز خون ...؛ تباهم کرد
این غمزده را دوباره میخوانم؟؟
چه جای ماه،که حتی شعاع فانوسیدرین سیاهی جاوید ، کور سو نزند !بجز طنین قدم های گزمه ی سرمستصدای پای کسی،سکوت مرتعش شهر را نمی شکند،به هیچ کوی و گذرصدای خنده ی مستانه ای نمی پیچد ،کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟چراغ میکده ی افتاب خاموش است !
عاقبت صید سفر شد یار ما یادش بخیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش بخیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل ، سالهای جان فزا یادش بخیر
ان لب خندان که شبهای غم و صبح نشاط
بوسه میزد همچو گل بر روی ما یادش بخیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت ان دلنواز اشنا یادش بخیر
یار رفت وعمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش بخیر
میرسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
ان زمان بر تربتم گویی که ها : یادش بخیر.
زندگي راز بزرگي ست كه در ما جاري استزندگي فاصله آمدن و رفتن ماستزندگي وزن نگاهي ست كه در خاطره ها مي ماندشايد اين حسرت بيهوده كه در دل داريشعله گرمي اميد تو را خواهد كشتزندگي درک همين اکنون استزندگي شوقرسيدن به همان فردائيست كه نخواهد آمد.
رنگی کنار شب
بی حرف مرده است
مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی بک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژوک
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ‚ بی تکان
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد آزارش
گلهای رنگ سرزده از خک های شب
در جاده ای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار
هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
بندی گسسته است
خوابی شکسته است
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.
دنبال یک پاک کن می گردم تا همه چیز را پاک کنم...
همه خاطراتم...همه زورد باوری هایم...همه آدم ها...
همه خانه ها...همه گورستان ها...
همه نوشته ها...نامه ها...همه کتاب ها...شعر ها...
همه دوستی ها...دلگیری ها...
همه غصه ها...همه کابوس ها...
همه تنهایی ها...همه عشق ها...
همه حرف ها...همه دوست داشتن ها...
همه رفتن ها و آمدن ها...
همه اعتماد کردن ها...همه خیانت ها...
همه این تخته سیاه لعنتی...همه من ! همه این زندگی...
دنبال یک پاک کن می گردم...
در میان گونه گونه مرگ ها
تلخ تر مرگی است مرگ برگها
زان كه در هنگامه اوج و هبوط
تلخی مرگ ست با شرم سقوط
وز دگر سو، خوشترین مرگ جهان،
- زآنچه بینی، آشكارا و نهان -
رو به بالا و ز پستی ها رها
خوش ترین مرگی ست مرگ شعله ها،
تو كه از سفر هزار دروغ سایه ها باز نمی گردی!
نمیدانم
از دیروز همدلی
تا امروز بی همزبانی
چند بار دست آسمان از بغضم خط خورده است
بر سرم مهر نپاش!
حالا دیگر دلم دست چپ و راستش را می شناسد
ماهك شبهای دور
نقره نگاهت را نتابان
پلنگ عاشقت چشمانش را تا همیشه بسته است....!!!
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوع علفی میآمد!
در گلستانه بوی علفی میآمد ...
سهراب؛ کجایی که ببینی در این روزگار دیگه توی گلستانه هم بوی علف نمییاد
دیگه سوسمارها جایی برای لغزیدن ندارن
من هم بر لب آبی گیوهها رو کندم، ولی نکردم پا را در آب.
چون دیگه آب زلال نبود!
مهربانی نیست، سیب گران است، ایمان نیست
ریا هست، بیمهریست
تا شقایق هست، زنده بودن را باید تحمل کرد!
زندگی گفت:که آخر چه بود حاصل من؟عشق فرمود تا چه گوید دل منعقل نالید کجا حل شود مشکل منمرگ خندید:در خانه ی ویرانه ی من
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)