نه ز حشمت و نه ز حكمت و نه ز جادوي ما
كه ز لطف خود است رام ما آهوي ما
نوميدي ما لاف و گزاف است و دروغ
وقتي كه "اميد" خود مي آيد سوي ما
يك دشت مزار و جان غم بارهي من
آن ميهن من اين من آوارهي من
با اين همه تا "اميد" باشد گو باش
صد خنجر زخم و دل صد پاره ي من
گفت آزادي! بگفتمش مير من است
گفتا شادي! گفتم اكسير من است
گفت آينده! گفتم آنك پسرم
گفتا كه "اميد" گفتم او پير من است