تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 204 از 212 اولاول ... 104154194200201202203204205206207208 ... آخرآخر
نمايش نتايج 2,031 به 2,040 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2031
    حـــــرفـه ای Mohammad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2004
    پست ها
    9,311

    پيش فرض

    یاد آوری :

    3. نام نویسنده ی داستان یا نام مترجم و منبع را ذکر نمایید.

  2. 7 کاربر از Mohammad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2032
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    10 پرده رومن

    حالت بابا مثل وقتی شد که معلوم بود از چیزی خوشش نیامده ولی مجبور است انکار کند. در این مواقع به صورت طرف مقابلش نگاه نمیکرد ...
    -حالا چقدر گرفته نصب کنه؟
    مامان گفت :بیست تومن و سریع ادامه داد چایی بریزم؟
    بابا گفت: بیست تومن واسه همین فسقله پرده؟
    پرده جدید آجری رنگ بود...با راههای کرم و یک ردیف سرمه شیشه ای که از حاشیه دورش آویزان بود و برق میزد. به نظر می رسید مثل پرده های عادی باشد ولی وقتی دکمه کنترلش را میزدی هفت قسمت از پایین جمع می شد و به شکل گل بالا می آمد. من از دکمه پاورش خوشم آمده بود و از مامان خواستم مسئولیت بالا پایین بردنش را به من بسپارد...
    نور ملایمی که از پشت حریر گل بهی طبقه زیرین پرده می تابید، فضای پذیراییمان را باشکوه نشان می داد. مثل خانه آدم های پولدار سریالهای تلویزیون...
    مامان گفت: جدیدترین مدل پرده است. قشنگه نه؟ خیلی هم به رنگ مبلها میاد...
    و وقتی که دید قیافه بابا کج و کوله شد گفت:خوب شد اول رفتم مولوی. همین دیروز از ولیعصر پرسیدم، دو برابر اونجا بود...
    بابا گفت: خوب صبر می کردی خودم وصل می کردم...
    مامان کنترل پرده را از من گرفت و داد زد: نکن بچه هرز می شه...و با صدای پایین تری گفت: آخه این فرق داره. مثل بقیه پرده ها که نیست. فقط خودشون میتونن نصب کنن.گفتم که جدیده. اسمش چی بود؟….هان، رومن! و نگاهش از پرده ها و مبلمان چرخید تا رسید به تخت مادر بزرگ،که به موازات پنجره بود و همان جا ثابت ماند.میدانستم فکر مامان پر از شکلهای مختلف دکوراسیونی با ترکیب پرده و تخت است و نمی خواهد نگاه دوستان جدید با کلاسش که آخر هفته می آیند بعد از پرده رومن فورا روی مادربزرگ بنشیند.
    چشمان مادر بزرگ درست و حسابی پرده را نمی دید. ..یک چشمش آب مروارید داشت و دیگری حسابی نجومی بود ولی دائم می گفت: به سلامتی، با دل خوش، ایشالا به سلامتی استفاده کنید.و هی تکرار می کرد. ..
    مامان گفت: یه بار گفتی، همه شنیدن. بسه دیگه ...و بالاخره الگوی تخت، عمود بر پرده را انتخاب کرد و به همراه بابا شروع کرد به جابجایی. ..
    بابا خیره به دستای مادرش که لرزشش قطع نمی شد و کنار دیوار ایستاده بود گفت: همون جا کنار پنجره خوب… که مامان نگذاشت کلمه بود از دهان بابا بیرون بیاید و گفت: تنوعه، به خاطر خودش میگم.
    ولی از حالت چهره اش معلوم بود از این حالت هم خیلی راضی نیست. شاید می ترسید حضور مادربزرگ در پذیرایی کنار دوستانش همان و لو رفتن خالی بندی هایش همان!!!
    در ضمن مادر بزرگ به دلیل جوان مرگ شدن سه تا از عموهایم دچار مرض نگرانی مزمن بود و هر کدام از اعضای خانواده که دیر می کرد، تمام جزئیات تصورات مغزش را از تصادف گرفته تا آمدن آمبولانس و تشییع جنازه و مراسم خاکسپاری را به تصویر می کشید و ممکن بود مهمان ها روان پریش و کلافه شوند...
    مامان دو روز بعد بهانه آورد که: مادر بزرگ تو هال باشه بهتره. تلویزیون که روشنه کمتر حوصله اش سر میره...
    و مادر بزرگ هر روز، از آن پرده رمانتیک بیشتر فاصله می گرفت...
    تا این که دیروز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادر بزرگ درهال هم نیست... بهانه جدید این بود: بردیمش اتاق تهی. شبا که می خواست بخوابه صدای تلویزیون اذیتش می کرد. اون جا راحت تره.
    اتاق تهی بی پنجره بود. تاریک و محو با اثاثیه ای که سایه های خاکستری و درهمشان روی دیوار خاموش جا خوش کرده بود...
    رفتم کنار مادربزرگ. مثل همیشه مارپیچ رگ های دستش را دنبال کردم که چطور خط سبز پررنگی از روی چین و چروک ها رد شده بود و بقیه اش درون پیراهن گلدارش رفته بود.
    مادر بزرگ داشت نگاه میکرد. ثابت و مستقیم.رو به سقف. شاید خیال می کرد هنوز روز به پنجره است.روبه پرده ندیده زیبای رومن!

    زهرا سیادت موسوی

  4. 6 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2033
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دو دوست/ گی دومو پاسان


    موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات که بلند قدتر بود کمی* تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره ای که بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه...پاریس بسیج شده، در گیر و دار قحطی بود. حتی گنجشکها و موشهای توی فاضلاب هم کمیاب شده بودند.* مردم هر چیزی که دم دستشان بود میخوردند.
    صبح یک روز روشن ماه ژانویه بود که موسیو موریسات ساعت ساز که در آن هنگام بیکار بود، در حالیکه گرسنه و با شکم خالی دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و داشت در طول بولوار پرسه می*زد، ناگهان رخ به رخ با یکی از دوستانش بنام موسیو ساوژ که یکی از رفقای زمان ماهیگیری او بود رو برو شد.*
    قبل از شروع جنگ، صبح هر یکشنبه موریسات در حالیکه چوب ماهیگیری بامبویی در دست و جعبه*ای حلبی بر پشت داشت عازم ماهیگیری می*شد. او سوار قطار آرژنتوا شده، در کولومب پیاده می*شد و از آنجا پای پیاده و قدم زنان به ایل مارانت می*رفت. او از لحظه ورود به سرزمین رویاهایش، شروع به ماهیگیری کرده و تا شب در آنجا باقی می*ماند.هر یکشنبه او در این منطقه موسیو ساوژ، مرد کوچولوی خپله ای که در "رو نُتردام دِ لورت" تله گذار بوده و در ضمن ماهیگیر زبر و زرنگی هم بود را ملاقات میکرد. آنها غالبا چوب ماهیگیری در دست و پاها در آب نصف روزی را شانه به شانه در کنار هم میگذراندند و دوستی صمیمانه ای بینشان بوجود آمده بود.بعضی روزها بدون آنکه صحبت کنند، به مواضع هم سرک میکشیدند. آنها همدیگر را بدون کمک کلمات درک میکردند. آن دو سلیقه*ها* و احساسات مشابهی داشتند.صبح روزهای بهاری حول و حوش ده صبح، زمانیکه گرمای اولیه خورشید باعث می*شد که رطوبت سبکی در آب شناور شده و به آرامی*پشت دو ماهیگیر علاقمند را گرم کند.* موریسات غالبا به همسایه اش گوشزد میکرد، هوا اینجا خیلی لذت بخش است، اینطور نیست؟*و دیگری در جواب میگفت: من نمی*توانم چیزی بهتر تصور کنم.و این چند کلمه برای آنکه آنها همدیگر را درک و ستایش کنند کافی بود.
    پاییزها زمانیکه روز رو به اتمام بود، و خورشید در حال غروب، رنگ سرخ خون رنگی را در آسمان غروب می*پاشید و انعکاس ابرهای لاکی که کل رودخانه را رنگ میکرد به صورت دو دوست می*تابید و درختان را که برگهایشان با اولین تماس سرد زمستانی در حال عوض شدن بودند طلایی می*کرد. موسیو ساوژ گاهی به موریسات لبخند میزد و می*گفت: "چه منظره باشکوهی!"و موریسات بدون آنکه از شناور قلابش توی آب چشم بر دارد می*گفت: "اینجا خیلی بهتر از بولواره، اینطور نیست؟*"بمحض اینکه آنها همدیگر را شناختند صمیمانه با هم دست دادند. آنها تحت تأثیر فکر ملاقات آنهم در چنین شرایط و موقعیت متغیری قرار گرفته بودند.موسیو ساویج آهی کشید و نجواکرد: "روزگار غم انگیزیست.*"موریسات باغم و اندوه سرش را تکان داد.*"و چه هوایی! این اولین روز خوب ساله.*"آسمان درحقیقت آبی روشن و بدون ابر بود. آنها متفکرانه و غمگین دوش بدوش هم قدم زدند و موریسات در حالیکه به ماهیگیری می*اندیشید گفت: چه اوقات خوشی با هم داشتیم.موسیو ساوژ گفت: چه موقع دوباره میتونیم ماهی بگیریم؟*آنها وارد کافه ای شدند، با هم یک نوشیدنی نوشیدند و بعد پیاده رویشان را در طول پیاده رو از سر گرفتند.موریسات ناگهان ایستاد.او گفت: "میشه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟ "موسیو ساوژ گفت: " اگه تو بخوای."و آنها وارد یک مشروب فروشی شدند.وقتیکه از آنجا بیرون آمدند بخاطر تأثیر الکل بر شکمهای گرسنه اشان نسبتا تلو تلو می*خوردند. روز خوب معتدلی بود و نسیم ملایمی*صورتشان را نوازش میکرد.*هوای تازه تأثیر الکل بر موسیو ساوژ را کامل کرد. او ناگهان ایستاد و گفت: موافقی ما اونجا بریم؟*" "کجا؟*" "ماهیگیری.""اما کجا؟*"چرا به محل قدیمی *نریم؟* پایگاهای مرزی فرانسه در نزدیکی کلمب قرار دارند، من کلنل دومولن[7] را می*شناسم و ما براحتی می*توانیم اجازه عبور بگیریم."موریسات از شوق لرزید."عالیه من موافقم.*"و آنها از هم جدا شدند، تا چوب و وسایل ماهیگیریشان را بیاورند. یک ساعت بعد آنها شانه بشانه هم قدم زنان در جاده اصلی به پیش می*رفتند. در این هنگام به ویلایی که تحت کنترل کلنل قرار داشت رسیدند.* او به درخواست آنها لبخند زد و آن را پذیرفت و آنها در حالیکه با یک رمز عبور مجهز شده بودند، پیاده روی شان را از سر گرفتند.
    طولی نکشید که پاسگاه مرزی را پشت سر گذاشتند، از مسیر کلمب که عاری از سکنه بود عبورکردند و خودشان را در دامنه تاکستانهای کوچکی که رود سن را احاطه کرده بودند، یافتند.* ساعت حدود یازده بود.
    در مقابل آنها دهکده آرژنتوا قرار داشت که از قرار معلوم زندگی در آن از جریان افتاده بود. ارتفاعات اورژمان و سنوا بر دشتهای اطراف اشراف داشتند. دشت بزرگ که تا نانتره ادامه می*یافت خالی بود، نسبتا خالی، برهوتی از خاک قهوه ای رنگ و درختان لخت و برهنه گیلاس.موسیو ساوژ با اشاره به ارتفاعات زمزمه کرد: "پروسی*ها* آنجا اون بالا هستند." مشاهده منظره دهکده متروکه ترس و بیم مبهمی*را در وجود دو دوست پر کرده بود.*
    پروسی*ها*! آن دو هنوز آنها را ندیده بودند، اما در طی ماههای گذشته حضورشان را در همسایگی پاریس حس کرده بودند. که مشغول انهدام، غارت و چپاول فرانسه بودند و قتل عام و قحطی و گرسنگی را برای مردم به ارمغان آورده بودند و در حال حاضر به تنفری که آنها نسبت به این ملت پیروز ناشناخته احساس میکردند نوعی ترس خرافی هم افزوده شده بود.موریسات گفت: "فکرشو کردی اگه مجبور شدیم باآنها روبرو شویم، چکار کنیم؟*"
    موسیو ساوژ با زنده دلی و خوش قلبی پاریسی که هیچ چیزی در کل نمی*تواند آن را از بین ببرد پاسخ داد: "به اونا ماهی تعارف می*کنیم.*"با اینحال آنها وحشتزده از سکوت مطلقی که بر دشت سایه انداخته بود، از اینکه در فضای باز و بی حفاظ روستا دیده شوند ابا داشتند.*سرانجام موسیو ساوژ با شجاعت گفت:" بیا، دوباره امتحان میکنیم، فقط باید مراقب باشیم.*" و آنها با چشمانی باز و گوش به زنگ راهشان را از میان یکی از تاکستانها از سر گرفتند. دو نفری دولا دولا و خمیده، در زیر پوششی که درختان مو فراهم کرده بودند سینه خیز جلو می*رفتند.
    یک تکه زمین لم یزرع باقیمانده بود تا آنها بتوانند از آن عبور کرده به ساحل رودخانه برسند. آنها بحالت دو از این منطقه عبور کردند. بمحض رسیدن به ساحل رودخانه خودشان را در بین نی*ها*ی خشک پنهان کردند.
    موریسات گوشش را به زمین چسباند تا در صورت امکان مطمئن شود که صدای پایی به سمت آنها در حرکت نیست. چیزی نشنید، بنظر میرسید کاملا تنها باشند.اطمینان و اعتماد بنفس آنها بازگشت و شروع به ماهیگیری کردند. از سمت روبرو ایل مارانت متروکه و خالی از سکنه، آنها را از ساحل دور پنهان می*کرد. رستوران کوچک بسته بود و بنظر میرسید سالهاست تخلیه شده است.*اولین ماهی را موسیو ساوژ گرفت و موسیو موریسات دومی*را و تقریباً در هر لحظه یکی از آن دو چوب ماهیگیریش را که ماهی نقره ای درخشانی در انتهای آن لول می*خورد را بالا می*آورد. آنها ورزش خوبی داشتند.آنها صیدشان را بآرامی*به داخل کیسه مشبکی که در جلوی پایشان قرار داشت سر می*دادند. شادی سراسر وجودشان را پر کرده بود، شادی زایدالوصف گذران دوباره زمان به شکلی که مدتها از آن محروم بوده اند.خورشید اشعه*ها*یش را بر پشت کمر آنها می*ریخت. نه چیزی می*شنیدند و نه به چیزی فکر می*کردند. آنها بقیه دنیا را نادیده گرفته بودند و داشتند ماهی می*گرفتند.
    اما ناگهان صدای غرشی که بنظر می*رسید از دل زمین می*آید زمین زیر پای آنها را لرزاند. غرش توپها دوباره از سر گرفته شده بود.موریسات سرش را برگرداند و توانست در مسیر سمت چپ نگاهش در آنسوی رودخانه نمای ترسناک کوه والرین را که لکه لکه*ها*ی سفید دود از نوک آن بهوا می*رفت را ببیند.لحظه ای بعد لکه*ها* و رد چندین رگه دود یکی پس از دیگری دیده شد و کمی* بعد انفجار تازه ای زمین را لرزاند. شلیک*ها*ی دیگری صورت گرفت و دقیقه به دقیقه کوهستان نفسهای مرگباری کشید و لکه*ها*ی سفید دود که به آهستگی تا دل آسمان صاف و آرام بالا میرفت در بالای قله و بلندی*های کوهستان شناور شد.*موسیو ساوژ شانه*ها*یش را بالا انداخت.*" دوباره شروع کردند."موریسات که با نگرانی شناور قلاب ماهیگیریش را که بسرعت بالا و پایین میشد نگاه می*کرد، ناگهان همچون مرد آرامی*که از کوره بدر رفته و صبر از کف داده باشد از دست دیوانگانی که داشتند شلیک میکردند عصبانی شده و خشمگینانه گفت: "عجب احمقایی هستند که اینجوری همدیگر را می*کشند؟موسیو ساوژ گفت: اونا بدتر از حیوان هستند." و موریسات با یأس و ناامیدی گفت: "و فکر کن تا زمانیکه این حکومت*ها* وجود دارند اوضاع دقیقاً به همین شکل خواهد بود.موسیو ساوژ مداخله کرد: "جمهوری اعلان جنگ نمی*کرد.*" موریسات حرفهای او را قطع کرد: "تحت حکومت شاه ما در گیر جنگ*ها*ی خارجی هستیم،تحتلوای جمهوری جنگ داخلی داریم.*"و آندو بآرامی *با یک حس مشترک عمیق مبتنی بر حقیقت شهروندانی آرام و دوستار صلح شروع به بحث در مورد مسائل سیاسی کردند. و در مورد یک نکته که آنها هیچگاه آزادی نخواهند داشت توافق نظر داشتند. کوه والرین بدون وقفه غرش میکرد و خانه فرانسوی*ها* را با گلوله توپ*ها*یش ویران، و زندگی انسانها را با خاک یکسان، رویاهای شیرین بسیاری را نابود، و امیدهای واهی بسیاری را بر باد داده و شادی آنها را از بین می*برد و ظالمانه بذر غم و اندوه و محنت را در دل همسران، دختران و مادران دیگر مناطق می*کاشت.موسیو ساوژ گفت: عجب زندگی ای!موریسات با خنده پاسخ داد: بهتره بگی عجب مرگی!
    اما آنها ناگهان از اخطار صداهای پایی در پشت سرشان بخود لرزیدند و وقتی که برگشتند در نزدیکی*شان چهار مرد بلند قد ریشو را مشاهده کردند که بسان مستخدمین لباس پوشیده و کلاههایی تخت به سر داشتند.* آنها دو ماهیگیر را با تفنگهایشان پوشش میدادند.چوبهای ماهیگیری از دست صاحبانشان سر خورد و توی رودخانه افتاد و بطرف پایین رودخانه توی آب شناور شد.در عرض چند ثانیه آنها را دستگیر کرده، به دستهایشان دستبند زدند و بداخل قایق انداخته و بسمت ایل مارانت بردند.در پشت خانه ای که آنها تصور می*کردند کسی در آن زندگی نمی*کند و خالی از سکنه است در حدود بیست نفری سرباز آلمانی وجود داشت.*
    آدم غول پیکر پشمالویی که با پاهای گشاده و باز بر روی یک صندلی لم داده بود و پیپ گلی بلندی میکشید آنها را با زبان فرانسوی سلیس مخاطب قرار داد.خوب آقایان شانس خوبی در ماهیگیری داشتید؟"
    سپس یکی از سربازان کیسه پر از ماهی را که با دقت و مراقبت بهمراه آورده بود را در جلوی پای افسر خالی کرد.* افسر پروسی لبخند زد: "می*بینم که بد نیست اما ما چیزای دیگه ای داریم که در باره آنها صحبت کنیم.* بمن گوش بدید و نترسید."" باید بدونید که از نظر من شما دو نفر جاسوسانی هستید که به اینجا فرستاده شدید تا تحرکات من را گزارش کنید. طبیعیه که من شما را دستگیر کرده و تیر باران کنم. شما وانمود میکردید که ماهی میگیرید. بهتره که قصد واقعی تان را بیان کنید. شما بدست من افتادید و باید نتیجه اش را ببینید، این جنگه!"
    "اما چون شما از طریق پست*ها*ی دیده بانی پاسگاههای مرزی به اینجا اومدید باید رمز عبوری برای بازگشتتان داشته باشید. اون رمز را بمن بدهید و منم شما را آزاد می*کنم که بروید."دو دوست که تا سر حد مرگ رنگ پریده شده بودند ساکت کنار بکنار هم ایستاده بودند. تنها لرزش مختصر دستهایشان بود که که هیجان و احساسشان را بروز می*داد. افسر آلمانی ادامه داد: "هیچکس از این موضوع با خبر نخواهد شد، شما با آرامش به خانه*ها*یتان بر می*گردید و این راز با شما از بین خواهد رفت. اگر از این موضوع خوداری کنید معناش مرگه، مرگ فوری، انتخاب با شماست."آنها بی حرکت ایستاده بودند و لب از لب باز نمی*کردند.افسر پروسی که کاملا آرام بود با دست به سمت رودخانه اشاره کرد و ادامه داد: "فقط فکر کنید که در عرض پنج دقیقه ته آب باشید، پنج دقیقه. فکر می*کنم قوم و خویشی داشته باشید."والرین کوه هنوز می*غرید. دو ماهیگیر ساکت باقیماندند. افسر آلمانی برگشت و به زبان خودش فرمانی صادر کرد. او سپس صندلی اش را کمی *حرکت داد تا در نزدیکی زندانیها نباشد.* در اینحال یک دوجین مرد تفنگ بدست جلو آمدند. و در بیست قدمی *آنها حالت گرفتند.آلمانی گفت: "من به شما یک دقیقه، نه یک ثانیه بیشتر فرصت می*دم." پس از آن از جایش بلند شد، به سمت دو فرانسوی رفت و بازوي موریسات را گرفت، او را بکناری کشید و با صدایی آهسته به او گفت: "زود باش، رمز عبور، دوستت چیزی نخواهد فهمید، من وانمود می*کنم که پشیمان شده و دلم برحم اومده.*" موریسات یک کلمه هم پاسخ نداد.سپس افسر پروسی موسیو ساوژ را به همان صورت به کناری کشید و پیشنهاد مشابهی ارائه داد.موسیو ساوژ هیچ پاسخی نداد.آنها دوباره شانه بشانه و در کنار هم قرار گرفتند.افسر فرمانی صادر کرد. سربازان تفنگهایشان را بالا بردند.در این هنگام نگاه موریسات به کیسه پر از ماهی که در چند پایی او روی علفها قرار داشت افتاد.
    اشعه ای از نور خورشید باعث شده بود که ماهی که هنوز تکان می*خورد مثل نقره برق بزند. قلب موریسات شکست و علیرغم تلاش برای کنترل خودش چشمانش پر از اشک شد. او با لکنت گفت: "بدرود موسیو ساوژ.*"
    و ساوژ پاسخ داد: "بدرود موسیو موریسات.*"آنها با هم دست دادند.* بخاطر ترس و وحشتی که خارج از اراده و کنترل آنها بود و وجودشان را فرا گرفته بود. دو ماهیگیر از سر تا به پا میلرزیدند.افسر فرمان داد: "آتش."
    دوازده شلیک همزمان مانند اینکه یک گلوله شلیک شده باشد، صورت گرفت.موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات که بلند قدتر بود کمی* تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره ای که بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه کتش فوران می*کرد بر روی دوستتش افتاد. افسر آلمانی فرمان جدیدی صادر کرد.*
    سربازان پخش شدند و بلافاصله با چند تکه طناب و تکه سنگهای بزرگ بر گشتند، آنها را به پاهای دو دوست بستند و سپس آندو را به کنار رودخانه بردند.کوه والرین که قله اش حالا در دود پوشیده و محو شده بود همچنان می*غرید.دو سرباز یکی از سر و دیگری پاهای موریسات را گرفتندو دو نفر دیگر هم همین عمل را با ساوژ انجام دادند. بدنهای آندو را با دستان نیرومند خود با قدرت توی هوا تاب دادند و به فاصله ای دورتر پرتاب کردند، بطوریکه پیکرهای آنها قوسی را شکل داده، با شدت بداخل جریان آب رودخانه افتادند.آب با شدت تمام از هم شکافت و به اطراف پاشیده شده، کف کرد و گرداب کوچکی تشکیل داد و سپس دوباره آرام شد. موجهای کوچک با صدا به ساحل می*خوردند.رگه*ها*یی از خون بر روی سطح آب پدیدار شد.* افسر آلمانی که در تمامی *این مدت آرام بود با شوخ طبعی ترسناکی گفت: "حالا نوبت ماهیهاست.*سپس به سمت خانه راه افتاد.ناگهان نگاه او به تور پر از ماهی افتاد که فراموش شده توی علفها افتاده بود. آن را برداشت و بررسی کرده خنده ای سر داد و فریاد زد: "ویلهلم."سربازی که پیش بندی به تن داشت به احضار او پاسخ داد و افسر پروسی صید آن دو مرد مرده را بسمت او پرتاب کرد و گفت: "این ماهیها را تا زنده هستند فوراً برای من سرخ کن. اونا غذای خوشمزه*ای میشن" و سپس پیپش را دوباره روشن کرد.
    منبع:jenopari.com/ عبدالرضا الواری

  6. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2034
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض يك زندگي

    صبح خيلي زود است.زن از پنجره ،حياط را نگاه مي كند.درخت شكوفه كرده است.زن چندطره موي سفيد را از پيشاني پس مي زند.چهل و يكمين بار است كه شكوفه كردن درخت را مي بيند...روبروي پنجره مي ايستد.پيراهن خواب ِ سفيد و كلفتش آستين بلند است و يقه بسته ،با اين حال كمي سردش است.باد شكوفه ها را تكان مي دهد. شكوفه ها انگار هيچ وقت سردشان نمي شود.زن يادش مي آيد اولين باري را كه شكوفه ها را ديد...
    با صداي شوهرش از خواب بيدار شد.«پاشو ،بيا ببين !درخت ،شكوفه كرده !»با هم كنار پنجره ايستادند و تماشا كردند.پيراهن خواب سفيد و بلندش بي آستين بود و نازك.دور يقه ي بازش توردوزي داشت.سردش نبود يا شايد شرم بود كه سرما را پس مي زد.يك هفته بود كه عروسي كرده بودندوهنوز صبح ها خجالت مي كشيد به چشم هايشوهر نگاه كند ...
    ده باراولين شكوفه ها را با هم تماشا كردند.بار يازدهم ،زن كه پنجره را باز كرد بادسردي از دورها آمد،دور درخت چرخ زد و توي اتاق خزيد.شكوفه اي با خود آورده بود.شكوفه ي سفيد روي سينه ي زن افتادزن نگاهش كرد،مرد نگاهش كرد،نوزاد در آغوش زن آرام خوابيده بود.مرد،انگشتش را روي صورت بچه كشيد كه نرم بود و كرك زردي داشت.گفت: «درست مثل هلو».زن خنديد.به درخت كه نگاه كردحس كرد شكوفه هاي روي درخت مي خندند...
    درخت كه براي بار بيست و يكم شكوفه داد ،زن از خواب پريد.انگار كسي صدايش كرده بود،انگار كسي گفته بود:« پاشو ،بيا ببين !درخت ___»زن و دختر بچه در اتاق تنها بودند.دختر ك روي پنجه هاي پا بلند شد و از پنجره حياط را نگاه كرد. باد دور درخت مي چرخيد وشكوفه ها انگار توي اتاق سرك مي كشيدند،انگار دنبال كسي مي گشتند...
    درخت سي و يك بار بود شكوفه مي داد.درخت خستگي سرش نمي شد.زن پنجره را باز كرد.دست دراز كرد و شكوفه چيد. دامنش پر از شكوفه شد.شكوفه ها يك به يك بلند شدند،از سوزن نازك و نخ دراز گذشتند،پشت هم رديف شدند و چرخ زدند و دايره درست كردند.زن تاج گل را نگاه كرد.دختر جوان تاج را بر سر گذاشت و چرخيد طرف آينه .خنديد.لباسش بلند بود وسفيد.سرآستين ها و دور يقه اش تور و مرواريد داشت .نور شمع ها آينه را روشن كرد.زن با خودش گفت «بيا ببين شكوفه مان___»...
    زن هنوز كنار پنجره ايستاده است . تنها .باد انگار شكوفه ها را قلقلك مي دهد.شكوفه ها حال خنديدن ندارند.شكوفه ها خسته اند...
    از « سه كتاب » زويا پيرزاد

  8. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2035
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    3 مرد جنايتكار و پزتقال فروش...

    جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
    این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه در مقابل مغازه به چشمش خورد.میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.او ناگهان ایستاد و با کمال تعجب چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
    موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : “آن روزنامه را من پیش تو گذاشته بودم، حالا برو پشتش را بخوان”.سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت...
    بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد!

    ماخذ:e-pedian.com

  10. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #2036
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    10 مترسك...

    نوشته توسط حبیب ا... نبی اللهی

    سعید دست از بازی کشید و مثل هر روز خسته و کوفته از کوچه به خانه آمد. بعد از شام کتابهایش را توی سالن برد و مشغول نوشتن مشقهایش شد.هنوز چندخطی بیشتر ننوشته بودکه خوابش گرفت.کنارکتاب ها درازکشیدو به خواب رفت.پدر آمد بالای سرش وگفت:
    - سعید پاشو مشقاتو بنویس.
    بعد با لگد زد توی پایش.
    سعید غلتی زد و گفت:
    - چی یه؟
    پدرگفت:
    - مگه قول ندادی از مدرسه که اومدی اول مشقاتو بنویسی بعد بری بازی ، پاشو یه کمی آب بزن صورتت تا خواب چشمات در بیاد.
    سعید تکان نخورد اما گفت:
    - چشم بابا.
    پدرگفت:
    - اصلا" پاشو کتاباتو جمع کن برو توجات بگیر بخواب تو درس بخون نیستی!
    مادر که ساکت و آرام کنار سماور داشت بافتنی می بافت وقتی عصبانیت همسرش را دید بلند شد دفتر و کتاب سعید را جمع کرد و گوشه ای گذاشت. او را صدا زد و زیر بغلش را گرفت و همانطورخواب آلود بطرف اتاقش برد و روی تختش خواباند و برگشت توی سالن.
    پدر نگاهی به او انداخت و گفت:
    - همه اش تقصیر توست که می ذاری بره بازی کنه ، خسته بشه و نتونه مشقاشو بنویسه.
    - فردا صبح می نویسه.او نو نباید زیاد اذیت کرد.
    - اگه می گم درس و مشقشو به موقع انجام بده این اذیته؟
    - خب ، می شه اینو با مهربونی و زبون خوش ازش خواست.
    - هیچکدوم اینا که تا حالا گفتم زبون خوش نبود؟
    - مگه اون دفعه نزدی توی گوشش؟
    - اینقدر این بچه رو لوس نکن.فردا بدون تو ، نه می تونه یه لیوان آب بخوره و نه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه.
    - آخه بازی هم لازمه.
    - می دونم ولی مگه به من قول نداده بودکه مشقاشو اول بنویسه بعد بره بازی؟
    - چرا. اما از من گفتن.اینطور برخورد روش اثر می ذاره.
    ***
    روز بعدکه سعید از مدرسه به خانه آمد. فورا" سراغ مترسکی که پدر برای ترساندن گنجشک ها توی باغچه حیاط درست کرده بود رفت و جلو آن ایستاد.دست هایش را به کمر گذاشت و بالگد زد توی پای مترسک طوریکه پای خودش درد گرفت. لنگ لنگان درحالیکه غرمی زد آمد توی سالن. مادر از پشت پنجره اتاق این حرکت او را دید و از کارش متعجب شد و رفت توی فکر. سعید از توی سالن صدا زد:
    - مامان ، گرسنمه یه چیزی بیار بخورم می خوام برم بازی.
    مادر کمی کره و مربا روی نان مالید.آن را پیچید و برایش برد و گفت:
    - بیا مادر ، اینو بگیر بخور و بعد مشقاتو بنویس. اونوقت اگه خواستی برو بازی.اوقات بابات تلخ می شه ها.
    سعید نان را گرفت و دوباره بطرف باغچه رفت و سیلی محکمی زد توی گوش مترسک.کلاه مترسک از روی سرش افتاد توی باغچه بعد درحالیکه به نانش گاز می زد و می دوید توی کوچه گفت:
    - بدقول.
    مادر پشت سر او درب حیاط را بست.
    پدر وقتی از کار برگشت و وارد خانه شد تا چشمش به سعید افتاد که دوباره روی کتابهایش خوابش برده اخم کرد و گفت:
    - بازم که گرفته خوابیده.
    مادرگفت:
    - بچه م خسته س فردا می نویسه. بذار بخوابه .گناه داره.
    - توهم که همش می گی فردا می نویسه.
    - حالا لباساتو در بیار تا منم سفره رو پهن کنم و یه چیزی برات بگم.
    - چی می خوای بگی ، خب حالا بگو.
    - نه ، حالا خسته ای بعد می گم. سپس سفره را انداخت و شام را کشید و گفت:
    - امروز دیدم سعید پیله کرده بود به مترسک. هی می رفت و میومد یا تو گوش مترسک می زد یا توی پاش.
    پدر با تعجب به حرف اوگوش داد و گفت:
    - خب ، که چی؟
    - هیچی اونو می زد و می گفت:
    - بدقول .
    پدرکمی فکرکرد و گفت:
    - یه بارم من شنیدم که توی خواب می گفت:
    - ای بابای بدقول.
    و زد زیرخنده.
    مادرگفت:
    - چرا می خندی؟
    پدرگفت:
    - فردا می فهمی!
    مادرگفت:
    - باشه تا فردا صبر می کنم.
    - شام را که خوردند. مادر سعید سفره را جمع کرد.اما هرچه فکرکرد نتوانست بفهمد منظور همسرش از این خنده و فردا می فهمی چه بود تا اینکه فردا عصرکه در را روی سعید باز کرد. سعیدکیفش را به دست او داد و دوباره رفت سراغ مترسک و پایش را عقب برد تا بزند توی پای مترسک که چشمش به دست مترسک افتاد و ساعت مچی را که روی دست مترسک بسته شده بود دید.پایش را پایین آورد.اخمهایش باز شد.لبخندی روی لبانش نشست.فورا" ساعت را از دست مترسک بازکرد. نگاهی به آن انداخت و با خوشحالی رو به مادرکرد و گفت:
    - مامان ، بابا کجاست؟
    مادر به در سالن اشاره کرد .سعید آنجا را نگاه کرد. پدر دستهایش را بازکرده بود. سعید بطرف او دویدو در بغلش جای گرفت.
    پدر او را بوسید وگفت:
    - من دیگه به قولم عمل کردم.
    سعید هم روی پدر را بوسید و گفت:
    - منم دیگه به قولم عمل می کنم.

    ماخذ:.shereno.ir

  12. #2037
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض چوپان دروغگو

    تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي

    فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي

    هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در

    پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هایي بود که

    تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت

    مي‌طلبند. گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر

    روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي

    اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه را که مي‌گويم عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را

    سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم

    انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟

    گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من

    اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و

    دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه

    برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

    گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و

    گرگ‌ها به گله حمله بردند.

    چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي

    زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.

    گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از

    گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.

    ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان

    باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به

    رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون

    رسيدند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.

    ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان

    جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد،

    ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.

    گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان

    کردند که مي‌بايست.

    از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و

    سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا

    زده و معرفي کرده‌اند.



    احمد شاملو
    Last edited by Puneh.A; 28-08-2011 at 06:13.

  13. 6 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #2038
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض دختر زیبا و خواستگار پیر

    روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، امااگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
    سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
    تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
    اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
    1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
    2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
    3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
    لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
    به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
    و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
    دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
    در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... .
    و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
    نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
    1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
    2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
    3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.
    ---------------------------------------------
    منبع : مجله اینترنتی مبین روزانه

  15. 3 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #2039
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    13 سوء هاضمه

    روزي مردي نزد بهاء الدين نقشبند آمد و گفت : (( من از يك آموزگار به آموزگاري ديگر سفر كرده

    ام و طريقت هاي بسياري را مطالعه كرده ام كه همگي به من مناقع بسيار رسانده و انواع استفاده ها

    را از آن ها برده ام . اينك مايلم به عنوان يكي از مريدان شما پذيرفته شوم تا از آبشخور دانش بيش

    تر بنوشم و خود را بيش از پيش در طريقت و عرفان پيشرفته سازم . ))

    بها الدين به جاي اين كه مستقيما پاسخ دهد , دستور داد تا شام بياورند . وقتي برنج و خورشت

    گوشت آورده شد , او بشقاب بشقاب براي ميهمان غذا كشيد . پس از شام , شيريني و ميوه به او داد .

    آنگاه دستور داد تا تنقلات بيش تري آوردند و سپس انواع خوراك هاي ديگر از قبيل سالاد , سبزي ,

    نقل و شيريني ها را به او خوراند .

    در ابتدا ميهمان شاد بود زيرا كه بهاء الدين با اين تعارفات راضي به نظر مي رسيد و هر لقمه اي

    را كه او به دهان كي گذاشت با رضايت نگاه ميكرد . پس او تا ان جا كه ميتوانست خورد . وقتي

    سرعت خوردن او آهسته شد , شيخ صوفي به نظر آزرده شد و براي رفع ازردگي شيخ , ميهمان بد

    اقبال يك وعده ي ديگر نيز خورد .

    وقتي كه ديگر نتوانست حي يك دانه برنج ديگر فرو دهد و با ناراحتي بسيار به پشتي تكيه داده بود ,

    بهاء الدين به او گفت : (( وقتي نزد من امدي , سرشار از آموخته هاي هضم نشده بودي , همان طور

    كه اينك از اين همه گوشت و روغن و سبزي و شيريني و برنج انباشته شده اي . تو ناراحت بودي و

    چون با ناراحتي واقعي معنوي اشنايي نداشتي , اين پديده را همچون گرسنگي براي دانش بيش تر

    تفسير مي كردي . عارضه واقعي تو سوء هاضمه بوده است .

    حالا اگر به من اجازه بدهي , در قالب كارهايي كه به نظر تو مشرف شدن نمي آيد , به تو بياموزم

    چگونه آنچه را كه خورده اي هضم كني و ان را به انرژي – و نه به وزن اضافي – تبديل كني . ))

    مرد موافقت كرد . او داستانش را ده ها سال بعد , زماني كه خودش يك مرشد بزرگ صوفي به

    نام خليل اشرف زاده شده بود براي ديگران بازگو كرد .

    برگرفته از كتاب راز
    جلد يك – مترجم : محسن خاتمي


  17. 4 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #2040
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    6 يك روز طولاني...

    سلام
    من نیکلاس هریسون هستم.چند وقتی هست که از سر کار قبلیم اخراج شده ام.البته بهتربگم من هیچ تقصیری نداشتم.همه اش به خاطر اذیت و آزارهای همکارهام بود و با مشکلاتی که برای من درست می کردند.به خاطرهمین موضوع نامزدم را هم از دست دادم.نمی دانم چرا ،امّا همش به من میگفت بی عرضه.حالا هم بعد ازمدتی بی کاری تونستم یک کاری برای خودم پیدا کنم که البته نه هنوز نه به بار نه به داره.امّا من خوش بینم،به خاطرهمین هم نامزدم از من جدا شد اما خوب،من هنوز خوش بینم.به چی؟معلومه، به انکه اگر فردا تو مصاحبه برنده شم همه چیز تمومه.می تونم دوباره برم پیشه ماریا،پیش نامزدم واز خجالتش در بیام.گرچه نوشت در آن در دست خط آخر که دوستت دارم امّا نه تا آخر.بعدش هم که از من جدا شد زن رئیسم شد.همون رئیسی که من اخراج کرد.من همیشه امید وارم مثلا این لیوان رو نگاه کنید.درست که خالی اما ...ولش کنید.بهتر در مورد کار جدیدم بگم. یه کار دفتری توی یک شرکت که نمی دانم چه شکلی...بزرگه،کوچیکه...هیچی هیچی نمی دونم
    فقط یه چیزی به خودم میگم فردا یه روزه متفاوته.برای همین امشب زود تر از همیشه به رخت خواب می رم.
    البته اول باید برم دندان هایم را مسواک بزنم.امید وارم اتفاق های عجیبی که برایم می افتاد دیگه تکرار نشه.البته همه به من می گفتن که تو یک بی عرضه ای که عرضه انجام هیچ کاری را نداری.امّا باور کنید هیچی دست من نبود...مثلاً داشتم تو خیابان راه می رفتم که یک دفعه چند تا جوان می ریختن سرم؛یا کتکم می زدند،یا نوشابه می ریختند روم و... این بادمجانی هم که می بینید کنار چشمم هست،هنر همان هاست.اما هرچی فکر می کنم این بادمجان جزء آرزو هام نبود،بود؟البته نمی خوام ناشکری بکنم چون همین شغلی هم که پیدا کردم باید صد مرتبه خدا را شکر کنم.آن هم با این بی کاری و بحران اقتصادی که تو کشور من از همه جا بیشتر.یعنی آمریکا...واقعاً تو آمریکا داشتن یک شغل عادی برای همه به یک آرزو تبدیل شده...حالا که مسواکم رو زدم نوبت این که به اتاق خوابم برم.خب این هم از اتاق خوابم...الآن باید ساعتم را کوک کنم...تعجب نکنید؛حتی این سه تا ساعت هم نمی تونند من را از خواب بیدار کنند.حالا هم میرم به رخت خواب.آن چیزی که روی سقف اتاقم می بینید یک چک یک ميلیون دلاری که خودم با کاغذ باطله درست کردم و آنجا چسباندم.شنیده بودم به هر چیزی که فکر بکنی یه روزی به آن می رسی.مثله ماریا که الآن فقط یه عکس اَزَش مونده. خدایا! یعنی میشه...؟خدایا شب بخیر...حالا هم یک غلت می زنم سمت پنجره اتاقم که همیشه بازه....همه می گن زمین می چرخه...اَمّا من می گم نه...چرا می خندید؟نمی دانم شاید هم حرفهای شما درست باشه اََمّا آن ستاره همیشه همان جاست.
    وقتی هم مثل الآن بهش چشمک می زنم آن هم چشمک می زنه...دیدید؟حالا چشماهایم را می بندم یک نفس عمیق می کشم و...اٌف...بازم اشغال ها را نذاشتم جلوی در...میرم اشغال ها را بذارم ...(چند لحظه بعد)
    حالا نفس عمیق می کشم و...به به...می خوابم... شب بخیر
    روز بعد...
    هر سه تا ساعتم شروع به زنگ زدن می کنند امّا این دفعه من زودتر از ساعتهایم بیدار شدم.حالا هم میزنم تو سرشون تا ساکت شن...اوّل نوبت غذا دادن به مگی هست ،گربه امو میگم.مثل همیشه غذاشو توی ظرفش می ریزم و میرم پیشش .هه...ای شیطون...نگاهش کنین...بازم جلوی در خروجی روی دوتا پاهاش نشسته و زبانشرو دور لبش می چرخونه.من خیلی اونو دوست دارم...بیش تر از نامزدم؟ایم...باید بگم آره.من میشینم
    کنارش و ظر ف غذا را هم می زارم جلوش.هی صبر کن.دستاتو شستی...؟ببینم...آفرین.حالا نوبت صبحانه ی خودم هست.بلند میشم و می رم طرف آشپزخانه.هی مگی کجا داری می ری؟هی...از وقتی همسایه رو به روی من آن گربه زشت را و بد ترکیب خریده مگی همش غذا شو بر می داره میره پیش آن پسر زشته.همان گربه.
    هی بهش می گم گربه ها نمک نشناسن.ولی کو گوش شنوا؟حیوان دیگه.من الآن سر سفره نشستم و برشتوک داخل ظرف شیرم می ریزم و شروع به خوردن می کنم.بعد از اینکه صبحانم تمام شد می رم دندان هایم را مسواک بزنم.چند دقیقه بعد...به به.چه ندانهای تمیزی.حالا نوبت لباس پوشیدنه.الآن هم جلوی آینه وای میستم و کراواتم را درست می کنم.تعریف از خود نباشه امّا من به خوش تیپی معروفم. درست که آدم پول داري نیستم و حقوق چندانی ندارم. ولی هميشه عادت دارم که شیک ترین لباس ها را بپوشم.حالا به سمت میز سمت تختم می رم تا آدامس و ساعتم را از روی آن ور دارم.هی.. روی تختم را نگاه کنید.این چک چرا افتاده؟ هیم..........
    ولش کنید.وقت درست کردنش را ندارم.یک آدامس ور می دارم شروع به جویدن می کنم.نگاهی به ساعتم می کنم.اُه...دیگه وقت رفتن.از در خانه بیرون آمدم و در خانه را قفل کردم.هه...خوش به حال این دو تا گربه...هر کی ندونه فکر میکنه تمام دنیا مال آنها است.شاید هم باشه.خدا حافظ مگی...آن پیر زنی که دارد به سمت من می آید همسایه رو به روی من هست.صاحب همان گربه زشته...
    همسایه:هی سلام آقای هریسون...امروز خیلی خوش تیپ شدید.
    هریسون:سلام...ممنونم...
    گفته بودم که به خوش تیپی معروف هستم.هی تاکسی...الآن سوار تاکسی شدم و آدرس را به راننده دادم تا من را به شرکت برساند.
    راننده:شما توی این شرکت کار می کنید؟
    هریسون:بله...چطور مگه...راننده تبسمی کرد و به رانندگی کردنش ادامه داد.آن موقع منظورش را نفهمیدم.امّا...
    هنوزم نفهمیدم.
    راننده:بفرمایید رسیدیم.
    هریسون:مرسی.پول را به راننده دادم و آدرس شرکت را اََزَش گرفتم و از ماشین پیاده شدم.درست جلوی یک ساختمان خیلی بلند و زیبا.خوش به حال کسانی که توی اینجا کار میکنن. یک پیر زن داشت از کنارم رد میشد.آدرس را بهش نشون دادم تا محل دقیق شرکت را ازش بپرسم.آخه دور و برم پر شرکت های مختلف بود...
    هریسون:ببخشید خانوم.
    پیرزن:بله.
    هریسون:آدرس این شرکت را می خواستم.پیرزن نگاهی به آدرس انداخت.
    پيرزن:اُه...شرکت الکترونیک آرتز.شانس امروز با تو جوان...آن شرکت دقیقاً پشت سرته.پیرزن رفت.من خشکم زده بود به طوری که اگر یک ضربه می زدید حتماً می شکستم.من بالاخره برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.دقیقاً همان شرکت بود.همان ساختمان بلند زیبا.همه چیز برایم به یک رویا تبدیل شده بود.من وارد شرکت شدم.انگار داشتم روی ابرها راه می رفتم و سنگ های کف ساختمان هم مثل ستاره های آسمان می درخشید.
    اینجا آدم ها آنقدر خوش لباس بودند که من در مقابل آنها احساس کوچکی می کردم.البته این حس فقط تا مدت کوتاهی با من همراه بود.من الآن درست جلوی میز منشی که برای راهنمایی آنجا گذاشته بودند رفتم.
    هریسون:ببخشید خانوم.من کارمند جدید هستم.نمی دان چرا تا این حرف را زدم تقریباً همه ی کسانی که بودند بر گشتن و من را نگاه کردن.منشی هم انگار هیچ چیز نمی شنید.
    هریسون:هی خانوم.
    منشی:بله...شنیدم.آقای جکسون...جکسون نام یکی از نگهبانان آن شرکت بود.او مردی سیاه پوست بود که تقریباً 42 سال سن داشت و البته چاق.جکسون به طرف ما آمد.
    جکسون:بفرمایید.
    منشی:ایشان کار مند جدید هستند. باید برای معرفی بروند پیش آقای رئیس.
    جکسون اصلا از شنیدن این حرف خوشحال نشد.حتی وقتی من دستم را دراز کردم ، با من دست نداد و گفت دنبال من بیا.جکسون آسانسور را زد و من هم همراه او سوار آسانسور شدم.فکر کنم این جکسون تا حالا تو عمرش نخندیده.البته حق دارید باور نکنید چون شما که او را ندیدید.
    جکسون: رسیدم آقای هریسون.من ا ز آسانسور پیاده شدم.امّا یک لحظه صبر کنید.اینجا بیشتر شبیه...
    برگشتم و به جکسون که توی آسانسور بود نگاه کردم آن کلا هش را برداشت و به من احترام گذاشت و بعد در آسانسور بسته شد.آنجا شبیه هر جا بود غیر از محل کار رئیس.بیشتر شبیه سرد خانه بود.هوای آنجا هم تقریباً سرد بود.با بخار و مه...
    هیس...گوش بدید. این صدای چی؟ایم...فکر کنم صدای سگ...آره...سگ لعنتی ...آخه مگه اینجا باغ وحش.من مجبورم فرار کنم چون آن سگ گشنشه...بیچارهمثل اینکه خیلی وقته چیزی نخورده.حتماً الآن داره من را شبیه یک تیکه گوشت که دارد می دود، مي بيند...لعنتی داره به من می رسد...نه...نه...قِرچ...این صدایی که شنیدید صدای پاره شدن شلوار من بود...البته پاچه شلوارم.باز هم خدا خیرش بدهد که به همین رضایت داد. شلوار را نگاه کن.من فکر کردم امروز روز خوبی هست قرار نیست اتفاقات گذشته دوباره تکرار بشه.
    من در حال حاضر روی زمین افتادم و البته نمی دانم چرا زمین دارد زیر پاهایم میلرزد.دیگه قرار چه اتفاقی بیفتد. آ آ آ آ آ...گوپ...من دقیقاً داخل خشكشویی شرکت افتادم.جایی که لباس کارمند ها و دیگر افراد را می شویند.چون اینجا سه شیفته کار می کنند.ومن نیز الآن داخل یکی از سبدهای لباسهای کثیف یا بهتر بگم خیلی کثیف افتادم.
    دیگه بهتر است از اینجا بیام بیرون.به اندازه ی کافی لباس هایم بوی گند گرفته و کثیف شده.البته بهتره کسی من را نبینه...چون مطمئنا" من را تحویل پلیس خواهند داد.شما هم که می دانید پلیس های آمریکا به خوش رفتاری معروف اند.دزدی از بچه ها،ضرب و شتم سیاه پوست ها و...حالا با این لباس ها چه طوری می خواهم برم پیش رئیس؟خوب معلوم به سختی.هی آنجا را نگاه کنید.اُن نه.اُن یکی...آن کت و شلوار را می گم که داخل کاور هست.معلوم هست تازه شستن.مثل کت و شلوار پول دارها می ماند.البته من عادت به دزدی ندارم...ولی این بار مجبورم قرضش بگیرم.اگر نتوانم این شغل را به دست بیاورم دیگر هیچ کاری برایم نخواهد بود. و حتماً با این وضع آمریکا از گرسنگی میمیرم.حالا من هیچی مگی بی چاره را بگو.بهتر من برم آن کت و شلوار را بر دارم.البته با اجازه.حالا از سبد پایین می پرم و کت را بر می دارم.حالا نوبت یک جایی هست که بتوانم لباس هایم را عوض بکنم.ببخشید اینجا جای پرو ندارید؟ هه شوخی کردم.فکر کنم بهتر برم پشت آن ملحفه سفید بزرگ.آره آنجا خوبه.
    حالا لباس هایم را عوض می کنم.نوبت پوشیدن شلوارم می رسه که یک دفعه یک نفر آن ملحفه را بر می دار.آن یک زن سیاه پوست بود که دقیقاً هم سن جکسون بود.که البته پوست سیاهش در مقابل آن ملحفه سفید که در دست داشت خیلی خود نمایی می کرد.دقیقاً مثل شب و روز.زن بی چاره غش می کند و توی این فاصله من وقت کافی برای بستن دکمه شلوارم و فرار کردن دارم.حالا به سرعتی نزدیک به سرعت مگی از آنجا فرار می کنم.
    به سمت آسانسور می رم و تا می توانم دکمه آسانسور را فشار می دم.اَمّا آسانسور خیال پایین آمدن نداره.
    برای همین تصمیم گرفتم که از راه پله ها بالا برم سه طبقه ای بیشتر نرفته بودم که دوست مهربانمان را دیدم.آن کسی نبود جز جکسون.برای همین فرار را به قرار ترجیح داده از مهلکه جان خودم و مگی را نجات دادم.چون اصلا دوست ندارم مگی بی سر پرست بشه.حالا به به طبقه دوم می رسم. در آسانسور آن طبقه باز می شود و چند نفر وارد آن می شوند من هم سریع به سمت آن می دوم و خود را به داخل آن پرتاب می کنم.افراد داخل آسانسور از کار من تعجب می کنند و برای این که از فضولی آنها جلوگیری کنم یک معذرت خواهی کردم و قال قضیه را کندم.
    تقریباً تمام افراد از آسانسور پیاده شده بودند و فقط من مانده بودم و عکس خودم در آینه ی آسانسور.حالا به طبقه ی آخر می رسم و از آسانسور پیاده می شوم.حالا با وقار یک لاک پشت به سمت منشی رئیس می روم.
    هریسون:سلام.من کارمند جدید هستم.
    منشی:سلام.آقای هریسون.چرا دیر تشریف آوردید.من نگاهی به ساعتم نگاهی انداختم.اُه.لعنتی.
    هریسون:ببخشید یعنی من نمی توانم آقای رئیس را ببینم.
    منشی:شما آدم خوش شانسی هستید.یکی از قرار های آقای رئیس لغو شده.شما می توانید بروید داخل.
    منشی تلفن را بر داشت و با رئیس هماهنگ کرد.من هم داشتم به داخل اتاق رئیس می رفتم که یک دفعه منشی من را صدا زد.
    منشی:بفرمایید آقای هریسون.
    آن به من یک عطر داد بزنم و با یک خودکار که توی جیبم بزارم.
    منشی:شما واقعاً زیبا هستید.حیفِ که...
    هریسون:که...
    منشی:آقای رئیس منتظر شما هستند.بفرمایید.
    من وارد اتاق رءیس شدم غافل از اینکه خودکار رنگ پس داده بود و عطر بخشی از لباسم را خورده بود.
    نمی دانم چی شده؟ اما یه ذره دیر متوجه شدم.الان داخل اتاق رئیسم.
    رئیس از من خیلی استقبال کرد و دلیل دیر کردن من و پاره شدن بخشی از لباسم را پرسید.من هم گفتم که اتفاقات عجیبی برای من افتاده.آن هم گفت من عاشق اتفاق های عجیب هستم.رئیس خیلی با من خوب بود و به می گفت که من هم یک کت و شلوار مثل تو دارم البته پاره نیستد.بعد کلی با هم خندیدیم.بنده خدا نمی دانست این کت شلوار خودشه.با اینکه خیلی پیر بود ولی خیلی ازش خوشم اُمد.
    بعد هم از من خواست تا اتفاقاتی را که برای من افتاده را برای او تعریف کنم.من هم همه چیز را کامل برای او تعریف کردم.حتی قرض گرفتن کت و شلواری که خیلی شبیه کت و شلوار رئیس بود.یعنی مال رئیس بود.
    بعد هم رئیس خیلی ناراحت و عصبانی شد و به من گفت تو خیلی ساده لوح هستی و گفت که کارمند هایش این کار را از قصد انجام دادن.چون من می خواستم کارمند هایم را عوض کنم تا پول کمتری را به آنها پرداخت کنم.
    بعد از رئیس هر کسی که بلایی سر من آورده بود از منشی خودش تا جکسون اخراج کرد.من را هم عنوان منشی خودش انتخاب کرد.بعد از مدتی رئیس فوت کرد و از آنجایی که هیچ فرزندی نداشت و اصلاً ازدواج نکرده بود من طبق وصیت نامه اش رئیس کل شرکت های او شدم.بعد از آن موضوع من با منشی رئیس که اخراج شده بود ازدواج کردم و الآن دوتا بچه فسقلی دارم و همین طور مگی که دوتا توله فسقلی داره.
    من الآن یکی از پول دار ترین افراد جهان هستم و چیزی بیش تر از آن چک یک ميلیون دلاری رسیده ام.خیلی بیشتر.برای همین من الآن یک مدرسه و چند عدد بیمارستان ساخته ام که نام یکی از آنها جولیا،اسم همسرم و دوتای دیگر به اسم مگی هست.در ضمن از جایی که من خیلی آدم خوبی هستم کسانی را که مرحوم رئیسم اخراج کرده بود را دوباره به سر کار آوردم.
    پایان....
    اشکان فراهانی

    ماخذ:shereno.ir

  19. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •