نمیدونم از کجا شروع کنم قصه تلخ سادگیمو
نمیدونم چرا قسمت می کنم روزای خوب زندگیمو
چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن
وسط قصه میشه سر به سر من می زارن
تا میخواد قصه تموم شه همه تنهام می زارن
می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم
می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم
تا با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه
تا میان جمش کنن حباب دل سراب بشه
میتونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
میتونم درست کنم ترس دل و دلواپسی
می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم
می تونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم
ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونا
یه دروغ گو میشم و همیشه ورد زبونا
یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم ؟
با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم ؟
من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره ؟
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره ؟