همه شب در اين اميدم كه نسيم صبگاهي
به پيام اشنايي بنوازد اشنايي
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبگاهي
به پيام اشنايي بنوازد اشنايي
یک رنگی و بوی تازه از عشق بگیر
پرسوزترین گدازه از عشق بگیر
در هر نفسی که فرو میروی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
رسوای عشقم بین پیر و جوان
بازم رسواترم کن بدتر از رسم زمان
نيل را ديدم و بر كرانه اش اهرام را برافراشتم
آواز مي سي سي پي را شنيدم ، آنزمان كه لينكلن به نيواورلئان رفته بود
و بستر گل آلودش را ديدم كه در نور غروب يكپارجه طلائي رنگ ميدرخشيد
رودخانه ها ديده ام
رودخانه ها يي باستاني و وهم آلود
روحم نيز به عمق رودخانه ها شده است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
من يك كاكاسياهم.
براي غذا به آشپزخانه مي فرستندم
وقتي هم قطاران شان مي آيند
اما من پوزخند مي زنم
و خوب مي خورم
و قوي مي شوم.
فردا،
پشتِ ميز غذا خواهم خورد
وقتي كه آدم ها مي آيند.
آن وقت،
هيچ كس را ياراي گفتن اين جمله نخواهد بود كه :
« در آشپزخانه اطعام كن! »
و بر عكس،
آنها خواهند گفت: كه من چقدر زيبا هستم
و شرمنده مي شوند.
من همچنان آمريكا هستم.
مهم این نیست که مرگ کی و کجا به سراغم میاید . مهم اینست که وقتی میاید من انجا نباشم .
من که مشغولم به کار دل .چه تدبیری مرا
من که بیزارم ز کار گل .چه تاثیری مرا
من سیرابم چنین ازچشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد.چه تحقیری مرا
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیار فانی گذریم
با هفت هزار سالگان سر ببریم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)