تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 203 از 212 اولاول ... 103153193199200201202203204205206207 ... آخرآخر
نمايش نتايج 2,021 به 2,030 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2021
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض دوست من

    دوست بسیار خوبی بود. از بچگی با هم بودیم. همیشه همراه و همرازم بود.

    هیچ گاه حرکت مشکوک از او ندیده بودم. فداکار و دوست داشتنی بود.

    بعد از سالیان دراز به واسطه اعتمادی که به او داشتم نقشه‌ام را برای سرقت بزرگ با وی در میان گذاشتم و از آن استقبال کرد.

    برنامه، ساماندهی شد و به مرحله نهایی رسید. هنگام اجرای طرح، با ادب کیف جیبی خود را درآورد و کارتی را نشان داد که عکس خودش روی آن نصب شده بود.

    کارت اداره آگاهی بود. لحظه‌ای بعد دستگیر شدم.


    علیرضا بصیری

  2. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2022
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض درگاهي پنجره

    پنجره روبه خيابان باز مي شد.درگاهي پنجره پهن نبود.با اين حال آنقدر بود كه با بدن كوچك پنج ساله ام به راحتي رويش جا شوم و درگاهي پنجره راحت ترين جاي دنيا بود .ساعتها آنجا مي نشستم و توت خشك مي خوردم.و به خيابان نگاه مي كردم.توتها را دانه دانه در دهان مي گذاشتم.مي جويدم و شيريني خشك و دلچسبشان را فرو مي دادم.مردم را تماشا مي كردم و فكر مي كردم"مردم چرا اين همه راه مي روند ؟ كجا مي روند؟انگار خوشحال نيستند ، چون خسته اند."از راه رفتن دل ِ خوشي نداشتم چون زود خسته مي شدم و مي خواستم بغلم كنند.در پنج سالگي راه رفتن كسل كننده ترين كارها بود.فاصله ها تمام نشدني بودند و بودن در هيچ جابرايم ارزش راه رفتن وخسته شدن نداشت.فكر ميكردم"وقتي كه مي شود روي درگاهي پنجره نشست و توت خورد و تماشا كرد چرا بايد راه افتاد؟وبه جايي نا آشنا و غريب رفت؟كجا بهتر از جايي كه مي شناسمش؟كه به آن عادت كرده ام؟جايي كه بي آنكه لازم باشد نگاه كنم،مي دانم اگر پاهايم را دراز كنم به چندميش كاشي سفيد درگاهي مي رسم.وبي آنكه ببينم مي دانم سرم رابه ديوار گچي كنار پنجره نكيه داده ام.درست به نقطه اي از ديوار كه خيلي وقت پيش با مدادي كه از كيف خواهرم برداشته بودم،شكل كج و معوج گنجشكي را كشيده ام."
    توت مي خوردم و با خود عهد مي كردم كه "من هيچ وقت از اين گوشه ي آشنا و راحت به جايي نخواهم رفت...من نمي خواهم درگاهي ام را با كاشي هاي سفيد ترك خورده و ديوار پشت سرم را با شكل نامفهوم گنجشك ترك كنم...گنجشكي كه راز گنجشك بودنش را تنها من مي دانم.مي خواهم همين جا پشت اين پنجره روي در گاهي بنشينم و توت خشك بخورم.مي خواهم هرروز روي نرده ي فلزي پيچ در پيچ پنجره را باچشم خيال دنبال كنم.مي خواهم با نگاه از نرده ها بالا بروم ، پايين بيايم وبا سرانگشت،گردوخاك خيابان رااز لاي پيچ هاي نرده پاك كنم و بعد از پشت نرده هاي بي گرد و خاك ، براي درخت چنار روبروي پنجره دست تكان بدهم."
    من و درخت چنار روبروي پنجره با هم دوست بوديم.درخت چنار هم مثل من از رفتن سر در نمي آورد.هميشه از يكديگر مي پرسيديم"آدم ها چرا مي روند؟ دنبال چه مي روند؟ كجا مي روند؟"
    درخت چنار مي گفت:اگر تكه زميني باشد كه بشود در آن ريشه دواندديگر غمي نخواهد بود، از زمين مي شود غذا گرفت و براي آب هم به كرم آسمان و جوي مجاور اميد داشت.
    ومن گفتم "اگر درگاهي ِ پنجره اي باشد و دوستي چون چنار،ديگر نبايد به فكر رفتن بود ."و درخت چنار از اين كه او را دوست مي خواندم خوشحال مي شد و با وزش اولين نسيم ، شاخه هايش را برايم پس و پيش ميكرد.
    ويك روز كه مثل همه ي روزهاي مهم زندگي، خاطره ي گنگ ومبهمي از آن مانده،آسمان غضب كرد و ديگر نباريد...پاكت هاي شير پاستوريزه ،بطري هاي شكسته كوكاكولا و انبوه روزنامه هاي خيس راه آب جوي مجاور را،چند خيابان بالاتر بستندو درخت چنار روزها و روزها بي آب ماند.براي من،ديگر،توت خشكي نبود...مادرم مي گفت : توت گران شده است...
    من ِ ‌بي توت ، سعي داشتم بدنم را كه ديگر پنج ساله نبود با زحمت روي درگاهي پنجره جا كنم.گنجشك روي ديوار از شانه ام بالا مي رفت و درخت چنار تشنه ،چشم به آسمان دوخته بودوحوصله ي حرف زدن نداشت.
    آدم ها در خيابان راه نمي رفتند ،كه مي دويدندويك روز كه مثل همه ي روزهاي مهم زندگي، خاطره ي گنگ ومبهمي از آن مانده،گردباد عظيمي برخاست و بدن نه ديگر پنج ساله ام را به نرده هاي سياه حصار پنجره كوباند...نرده هاي پيچ در پيچ را شكست و مرا با خود برد...
    در آخرين لحظه دست دراز كردم تا شايد با آويختن به درخت چنار ، با گردباد نروم،اما چنار خشكيده بود و تنه ي پير و شاخه هاي سستش،توان نگه داشتن بدن ِ نمي دانم چند ساله ام را نداشتند و من رفتم...رفتم؟ دويدم؟ يا پرواز كردم؟هيچ به ياد ندارم.تا اينكه...زماني در جايي دور از درگاهي پنجره بي حركت ماندم و دو دستم را كه انگار سالها با بادي ناخواسته مشتشان كرده بودم از هم باز كردم...
    در برابر چشمانم با بادي كه هيچ نمي دانم از كجا مي وزيدبه جاي دو دستم دو برگ خشكيده ي چنار مي لرزيدند...


    زويا پيرزاد

  4. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2023
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    از پلنگ های زندگی نترسید!







    روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.

    اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

    شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ...

    حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

    یکی از جوانان از شیوانا پرسید:

    ”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

    شیوانا گفت:

    ” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
    پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”

  6. این کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #2024
    حـــــرفـه ای Mohammad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2004
    پست ها
    9,311

    پيش فرض

    دوستان گرامی ;
    در قرار دادن داستان کوتاه بخصوص از این به بعد به این مورد توجه داشته باشید

    3. نام نویسنده ی داستان یا نام مترجم و منبع را ذکر نمایید.
    ممنون

  8. 6 کاربر از Mohammad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2025
    داره خودمونی میشه Comba3's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    شاهــــــــــی
    پست ها
    59

    پيش فرض

    نام داستان: آدم آهنی و شاپرک ، اثر:ويتاتو ژيلينسكاي

    اگر چه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ، ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع می شدند وتماشایش می کردند.


    وسایل جالب الکترونیکی زیادی در آن جا بود ولی آدم آهنی یکی از بهترین و جالب ترین وسایل بود.

    بچه ها و بزرگ ترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنیش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب نگاه می کردند. آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد. هم چنین می توانست به سوالاتی که از او می شد جواب بدهد. البته نه هر سوالی ، بلکه فقط سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود و او برای جواب دادن به آن ها به خوبی طراحی شده بود.

    باز دید کنندگان باید از سوال شماره ی یک شروع می کردند:

    - اسم شما چیست؟

    آدم آهنی با صدای خشن و خرخر مانندی جواب می داد: اسم...من...تروم...است.

    دومین سوال این بود: در کجا متولد شده ای؟

    - من...در...آزمایشگاه...متولد...ش ده ام.

    سومین سوال: در حال حاضر چه کاری انجام می دهی؟

    آدم آهنی در حالتی که به نظر می رسید با دهان بسته می خندد ، جواب می داد: " در حال حاضر...در حال جواب...دادن...به...سوال هایی پیش پا افتاده هستم... " و بعد با صدای غریب می خندید.

    مردم هم می خندیدند و بعد دوباره سوال های از قبل آماده را ادامه می دادند:

    - بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟

    - از...همه بیش تر...روغن چرب را...دوست دارم...و از بستنی با مربای زرد آلو...بدم می آید.

    مردم هم دوباره می خندیدند و به فهرست سوال ها خیره می شدند تا سوال پنجم را از آدم آهنی بپرسند: آینده ی روبوت ها چیست؟

    - آینده ی ...بسیار خوب و...جالب توجهی...در انتظار...آن هاست...

    - شما برای انجام چه کارهایی درست شده اید؟

    - من...باید...هر کاری را...که برایش...طراحی و برنامه ریزی...شده ام...انجام دهم...

    بعد سوال آخر پرسیده می شد: برای ما بازدید کنندگان از این نمایشگاه چه آرزویی دارید؟

    - " برای شما...آرزوی سلامتی و شادی...دارم! " این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را با خوش حالی روی زمین می کوبید و از شدت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد ، اظهار می داشت.

    حالا دوباره نوبت عده ای دیگر می شد که به زودی جمع می شدند و دوباره همان سوال ها را به ترتیب می کردند. آدم آهنی قصه ی ما هرگز از جواب دادن به این سوال ها خسته نمی شد. به موقع می خندید و پایش را روی زمین می کوبید و به موقع بازویش را تکان میداد و بعضی اوقات هم با چشم نارنجی رنگش ، موذیانه چشمک می زد. او برنامه اش را بدون هیچ اشکالی انجام می داد! خداحافظ. و اگر یکی از این شب ها شاپرک از پنجره به داخل نمایشگاه نیامده بود ، شب ها و روزها به همین ترتیب سپری می شد. شاپرک به طرف نور نارنجی رنگ چشم تروم جلب شد. چشمی که در تاریکی درخشش زیادی داشت ، شاپرک روی شانه ی آدم آهنی نشست ، بالش را بر روی چشم تروم کشید و با ناامیدی گفت: " وای چه نور سردی! " آدم آهنی می خواست بگوید: " این روشنایی نیست چشم من است " ولی فقط توانست جواب شماره ی یک را بگوید: " اسم من...تروم...است. "

    شاپرک گفت: " جدا؟ من هم یک پروانه ی شاپرک یا شب پره هستم. اسم من بال بالی است."

    آدم آهنی جمله ی بعدی خود را تکرار کرد: " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

    شاپرک گفت: " آزمایشگاه...باید کشور قشنگی باشد " و بعد شاخک هایش را تکانی داد و گفت: " من هم در یک درخت بلوط جوان به دنیا آمده ام...

    آیا تا به حال درخت بلوطی را که تازه به میوه نشسته است دیده ای؟ "

    تروم گفت: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده و معمولی جواب می دهم " و بعد با صدای بلند خندید: " هاهاهاها... "

    شاپرک خیلی ناراحت شد و رنگ بال هایش پرید و با صدایی آهسته گفت: " لطفا مرا ببخش ، مسلما من خیلی درخشان نیستم. آخر تازه دیروز از شفیره ام خارج شده ام و هیچ کس چیزی را برایم توضیح نداده است. تنها به من یاد داده اند که چگونه از پرنده های شب مخفی شوم ، هم چنین گفته اند باید مراقب خفاش ها هم باشم..."

    آدم آهنی با برنامه ی خودش که از پیش طراحی شده بود ، دوباره ادامه داد: " من بیش تر از همه روغن چرب را دوست دارم و از بستنی با مربای زرد آلو خوشم نمی آید. "

    شاپرک در جواب گفت: " من بیش تر از همه گاز زدن برگ های جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن چرب را نچشیده ام...

    آیا تو برگ بلوط دوست داری؟! اگر بخواهی می توانم تکه ای از آن را برایت بیاورم..."

    آدم آهنی می خواست بگوید که شاید چشیدن مزه ی چیزهای تازه فکر خوبی باشد ولی ناگهان جواب آماده ی شماره ی پنج به سرعت شروع شد:

    - " در آینده روبوت ها وضعیت بسیار خوبی خواهند داشت."

    شاپرک آهی کشید و گفت: " تو از کلمات سخت و طولانی استفاده می کنی ، من که گفتم تازه از شفیره ی تنگ بیرون آمده ام و می توانم بگویم هنوز چیزی نمی دانم."

    آدم آهنی با سماجت گفت: " من باید هر کاری را که برایش طراحی و برنامه سازی شده ام ، انجام دهم."

    شاپرک گفت: " متاسفم! وقت رفتن رسیده ، خداحافظ ، تروم عزیز! "

    آدم آهنی با صدای ریز و سنگین ، در حالی که پاهای آهنیش را بر زمین می کوبید ، گفت: " برای تو آرزوی سلامتی و شادی دارم! "

    شاپرک گفت: " متشکرم " و بعد خیلی آرام با بالش بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد.

    آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش ، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی احساس بدی داشت. او با خود فکر می کرد: " بال بالی با همه ی تماشاگران فرق داشت. چیز دیگری بود ، سوال هایی می کرد که در برنامه ی من نبود و همین باعث می شد جواب های من غلط باشد و خوب از آب در نیاید. او حتی یک بار هم مرا تحسین نکرد...هنوز جای بال هایش بر گونه ام به من حالتی خوش آیند می دهد.صدایش بسیار شیرین بود...او مرا تروم عزیز صدا کرد! " این افکار آخری احساس خوبی در او به وجود آورد. آن قدر از ملاقات با شاپرک خوش حال بود که اصلا متوجه باز شدن درهای نمایشگاه و انبوه تماشاگرانی که به داخل آمده بودند نشد ، وقتی انبوه مردم به سراغش آمدند و سوال ها را یکی یکی پرسیدند ، او دو سوال اول را باهم اشتباه کرد و به سوال سوم هم جواب غلطی داد.

    - " هاهاها! در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم! "

    یکی از افراد سر شناس و مهم که در حال بازدید کردن از آدم آهنی بود ، در حالی که ناراحت شده بود ، با عصبانیت گفت: " او ما را مسخره می کند! " و به سرعت به طرف سر مهندس آن قسمت رفت تا او را از وضعیت آدم آهنی آگاه کند. ولی آدم آهنی تازه حالش جا آمده بود و جواب های درست و به موقعی می داد و باز هم انبوه تحسین ها بود که از طرف بازدید کنندگان نثارش می شد.

    - خداحافظ! برنامه اش تمام شد!

    آدم آهنی با ناراحتی فکر کرد:

    - کاش بال بالی می توانست مردم را ببیند. اگر بفهمد که چقدر از من تعریف می کنند ، مطمئنم که مرا بیشتر تحسین می کرد! نگرانم ، نمی دانم

    آیا امشب هم می آید یا نه...وای! اگر خفاش او را گرفته باشد؟ دل آدم آهنی گرفت. احساسی که تا آن موقع به او دست نداده بود. اما شاپرک آمد و با ساده دلی نجوا کرد: " برای این که روی شانه ات استراحت کنم به این جا آمده ام و بعد هم دوباره پرواز می کنم. این جا آرام و ساکت است! "

    صدای غرش مانندی از چانه ی آدم آهنی بیرون آمد: " اسم من تروم است."

    شاپرک مودبانه گفت: "اسم تو را فراموش نکرده ام. آیا برادر یا خواهر داری؟ "

    آدم آهنی می خواست بگوید: که او در دنیا بی نظیر است ، حتی در سالن نمایشگاه هم دستگاهی مانند او وجود ندارد ، شاید حتی در تمام شهر.

    ولی فقط توانست جواب شماره ی دو را بدهد:

    - " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

    شاپرک در حالی که به او یادآوری می کرد ، گفت: " این را به من گفته بودی. راستی چرا بعضی چیزها را مرتبا تکرار می کنی؟

    آیا از تکرار خسته نمی شوی؟ خیلی خوب ، وقت رفتن است. من خیلی گرسنه هستم. هنوزتکه ای برگ هم نخورده ام. آن خفاش بد جنس در نزدیکی درخت بلوط من آویزان شده...تا دیدار بعد خداحافظ تروم عزیز! "

    شاپرک دوباره بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی تا مدت زیادی به او فکر می کرد. چشمش درخشندگی بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده بود. در دل آهنینش زمزمه می کرد: " او دوباره بر می گردد! او مرا دوست دارد. او دوست من است. او دوباره بر می گردد و باز هم به راحتی روی شانه ام می نشیند. آیا می توانم یاد بگیرم به جز کلماتی که از قبل برنامه ریزی شده است چیزی بگویم؟

    اگر بتوانم اول از او تشکر می کنم که با من دوست شده است و بعد به او می گویم که اولین کسی است که من با او دوست شده ام. "
    چشم نارنجی رنگش با بی صبری به پنجره خیره مانده بود.

    شاپرک برگشت اما رفتارش عجیب بود. با شتاب خود را به داخل پنجره پرت کرد و به سرعت به گونه ی آدم آهنی برخورد کرد.

    فریاد زد: " او دنبال من است! تروم ، او دنبال من است. "

    به راستی ، سایه ی سیاهی نزدیک پنجره بود ، برقی زد و چند لحظه بعد خفاش وارد سالن نمایشگاه شد.

    بال بالی در حالی که خود را به گونه ی آدم آهنی چسبانده بود ، با التماس گفت: " نگذار مرا بخورد! او را بزن."

    آدم آهنی با شجاعت بادی در گلو انداخت و می خواست بگوید نترس من قوی ترین دستگاه در این نمایشگاه هستم و نمی گذارم کسی به تو آسیب برساند ،

    ولی به جای این جمله گفت: " اسم من تروم است."

    خفاش چرخی به دور آدم آهنی زد و شاپرک را دید که با او حرف می زند ، شاپرک باز با التماس به آدم آهنی گفت: " مراقب من باش ، تروم عزیز!"

    آدم آهنی می خواست با صدای بلندی به خفاش بگوید که از این جا بیرون برو ولی دوباره جمله ای را گفت که از قبل برنامه ریزی شده بود:

    " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

    خفاش دندان هایش را به شکم شاپرک فرو برد ، ولی نتوانست او را ببلعد زیرا شاپرک روی پای آدم آهنی افتاد. خفاش چندین بار دور آدم آهنی چرخید ولی نتوانست بال بالی را پیدا کند و از پنجره بیرون رفت.

    شاپرک با ناله گفت: " بالم پاره شده. وای ، تروم چرا از من مراقبت نکردی؟ "

    آدم آهنی بی محابا جواب داد: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم هاهاهاها...! "

    از جوابی که داده بود از شدت ناراحتی بدنش می لرزید ولی نمی توانست چیز دیگری بگوید.

    بال بالی روی زمین می لرزید و بال بال می زد ، سعی می کرد پرواز کند ولی فقط مثل فرفره به دور خود می چرخید.

    با ناله گفت: " تو دوست من بودی چرا به من کمک نکردی ، اگر می فهمیدی که چطور به من آسیب رسیده! "

    در همین موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژ غژ مانندی گفت: "من بیشتر از همه از روغن چرب خوشم می آید ، من بستنی با مربای زرد آلو را دوست ندارم."

    شاپرک نفس نفس زنان و بریده بریده و در حالی که باورش نمی شد گفت: " چه می گویی؟ تو دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نیستی؟ "

    و در پاسخ شنید: " آینده ی خوبی در انتظار ما آدم آهنی هاست."

    بال بالی در حالی که صدایش ضعیف و ضعیف تر می شد ، به آرامی زمزمه کرد:

    " چه قدر...بی احساس...و خشن...هستی."

    تروم گفت: " من باید کاری را که برایش برنامه ریزی شده ام انجام دهم."

    بال بالی که دیگر نمی توانست بچرخد و حرکت کند ، یک بار دیگر بالش را بالا برد و بعد خیلی آهسته پایین آورد و دیگر حرکتی نکرد و بعد به آرامی گفت: " خدا نگهدارت تروم عزیز " و بعد نفس آخر را کشید.

    آدم آهنی با صدای غرش مانندی گفت: " من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم! " و پاهایش را محکم به زمین کوبید ، آن چنان که زمین لرزید و بعد سکوت مرگ باری بر سالن نمایشگاه حاکم شد. شاپرک روی پای آدم آهنی بدون حرکت دراز کشیده بود.

    کم کم هوا روشن می شد. درها باز شدند و دوباره بازدید کنندگان کنجکاو وارد سالن شدند و باز دور او جمع شدند.

    - اسم تو چیست؟ این سوال شماره ی یک بود...آدم آهنی فکری کرد قلبش از ناراحتی فشرده شد ، گفت: " شاپرک...مرا تروم...عزیز...صدا کرد...هیچ کس...تا به حال مرا...به این نام...صدا نکرده بود..."

    سوال دوم: کجا متولد شده ای؟

    آدم آهنی که تقریبا داشت گریه می کرد گفت: " بال بالی گفت...که روی درخت... بلوط... متولد... شده... من تا به حال...درخت بلوط...را ندیده ام..."

    در حقیقت او هیچ پاسخ درستی به هیچ یک از سوالات برنامه ریزی شده ، نداد. دیگر بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید ، حتی دیگر با چشم نارنجی رنگش چشمک هم نزد.

    ملافه ی بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه اعلان بزرگی زده شد که روی آن نوشته شده بود: " خراب است. "

    زیر آن ملافه ی سفید که درست مثل کفن بود ، آدم آهنی ساکت بود. ولی شب ، وقتی باد از بیرون به داخل سالن نمایشگاه می وزید و با خود رایحه ی گل های درخت بلوط و صدای خش خش برگ هایش را می آورد ، صدای شکسته و آهسته ای از زیر ملافه ی سفید می آمد. به نظر می رسید که کسی چیزی یاد می گیرد و دائم میگوید: " بال بالی...بلوط...به او آسیب رسید. "
    Last edited by Comba3; 26-07-2011 at 23:15.

  10. 3 کاربر از Comba3 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2026
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 حكايتي روشنگر

    گدايي درستكار در ِ خانه ي مجللي را زد...سر پيشخدمت بيرون آمد و گفت:بفرماييد ،آقا .چه مي خواهيد؟
    گدا پاسخ داد:صدقه بخاطر خدا...
    بايد به خانم خانه بگويم.سر پيشخدمت با خانم خانه مشورت كرد و او كه زني لئيم بودگفت:جرميا ،به آن مردقرصي نان بده.فقط يكي و در صورت امكان از روز گذشته.جرميا كه در نهان عاشق خانم خانه بود،براي خوشنودي او دنبال نان بياتي گشت،سخت مثل سنگ و آن را به گدا داد.گفت: بفرماييد و ديگر مرد را آقا خطاب نكرد.
    گدا گفت: خداوند به شما بركت دهد...جرميا در بزرگ بلوطي خانه را بست.گدا قرص نان را زير بغل زد و رفت.به خرابه اي رسيد كه شب و روزش را آنجا سپري مي كرد.زير سايه ي درختي نشست و شروع به خوردن نان كرد،كه دندانش به جسم سختي خورد و يكي از دندانهاي آسيايش شكست.تعجب كرد وقتي همراه خرده هاي دندان،حلقه اي طلايي با مرواريد و الماس در دستش آمد...به خودش گفت:چه شانسي ،اين را خواهم فروخت و براي مدت زمان زيادي پول خواهم داشت...اما بلافاصله درستكاريش مانع اين فكرشد.. "نه بايد حلقه را به صاحبش برگردانم."
    روي انگشتر حروف «ج.ز »كنده شده بود...گدا كه نه كودن بود ونه تنبل،به مغازه اي رفت و دفتر تلفن را نگاه كردو ديد فقط يك خانواده در شهر وجود داردكه نام فاميلش با «ز» شروع مي شود"زوفينا"
    با خوشحالي از اين كه مي تواند درستكاريش رانشان دهد،به طرف خانه ي زوفينا راه افتاد.متحير شد وقتي كه ديد اين همان خانه اي است كه نان حاوي حلقه را از آن جا گرفته است.در زد...جرميا در آستانه ي در ظاهر شد و پرسيد: چه خدمتي مي توانم بكنم؟
    گدا گفت:اين حلقه را در ناني كه در كمال خوبي مدتي پيش به من داديد،پيدا كردم...
    جرميا حلقه را گرفت و گفت : بايد به خانم خانه اطلاع بدهم...با خانم خانه مشورت كرد . او خوشحال و آوازخوان گفت:خوش به سعادت من.انگشتري كه هفته ي پيش در حين خمير كردن آرد گم كرده بودم اينجاست...اين ها حروف اول اسم من هستند."جوسرمينا زوفينا"بعد از يك دقيقه اضافه كرد:برو به آن مرد خوب، هرچه كه خواست به عنوان پاداش بده.البته گران قيمت نباشد...
    جرميا دم در رفت و به گدا گفت:بگوييد براي اين كار خوبي كه انجام داديد،چه پاداشي مي خواهيد؟
    گدا پاسخ داد:قرصي نان براي رفع گرسنگي...
    جرميا كه هنوز عاشق ِخانم ِخانه بود،براي خوشنود ساختنش،قرصي نان بيات به سختي سنگ پيدا كرد و به گدا داد.
    - بفرماييد آقا...
    - خداوند به شما بركت بدهد...
    جرميا در بزرگ بلوطي رابست.گدا قرص نان را زير بغل زد و به راه افتاد.زير سايه ي درخت نشست و شروع به خوردن نان كرد.ناگهان دندانش به جسم سختي خورد و احساس كرد كه دندان آسياب ديگرش خرد شده و با تكه هاي دندان،حلقه ي ارزشمند طلاي ديگري با الماس و مرواريد پيدا كرد...يك بار ديگر حروف «ج.ز» را تشخيص داد و دوباره حلقه را به جوسرمينا زوفينا برگرداند و به عنوان پاداش ،قرصي نان گرفت،كه در آن حلقه ي سوم را پيدا كرد و دوباره پس دادوبه عنوان پاداش ،قرص چهارم نان سخت را گرفت كه در آن...
    از آن روز پر سعادت تا روز بد اقبالي مرگش ،گدا با شادي وبدون مشكلات مالي زندگي كرد...فقط بايد هر روز،حلقه اي كه در نان پيدا مي كرد،به صاحبش برمي گرداند.


    اثري از فرناندو سورنتينو
    Last edited by nil2008; 27-07-2011 at 20:43. دليل: تصحيح اشتباه تايپي(همه داستان رو تايپ كردم!!!)

  12. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2027
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 دو گربه روي ديوار

    يكي از شبهاي تابستان بود .ماه نبود .ستاره هم نبود.هوا تاريك تاريك بود.نصف شب بود.سوسكها آواز مي خواندند.صداي ديگري نبود.گربه ي سياهي از آن طرف ديوار مي آمد.سرش را پايين انداخته بود بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.گربه ي سفيدي هم از اين طرف ديوار مي آمد سرش را پايين انداخته بود و سلانه سلانه مي آمد.اين ها آمدند و آمدند و درست وسط ديوار كله هاشان خورد به هم...هر يكي يك «پيف ف ف » كرد ويك وجب عقب پريد.بعد نشستند و به هم زل زدند.فاصله شان دو وجب بيشتر نبود.دل هردوشان تاپ تاپ مي زد.لحظه اي همين جوري نشستند. چيزي نگفتند.لنديدند و نگاه كردند.آخرش گربه ي سياه جلو خزيد.گربه ي سفيد تكاني خورد و گفت : مياو.جلو نيا!!!
    گربه ي سياه محل نگذاشت ، باز جلو خزيد.زير لب « لند لند» مي كردند.فاصله شان يك وجب شده بود.گربه ي سياه باز هم جلوتر مي خزيد.گربه ي سفيد ديگر معطل نشد.تند پنجولش را انداخت طرف گربه ي سياه .زد و گوشش را پاره كرد.بعد جيغ زد : مياو...پيف ف. ..احمق نگفتم نيا جلو؟
    گربه ي سياه هم به نوبه ي خود فرياد كرد:پاف ف...اما او نتوانست حريفش را زخمي كند.خيلي خشمگين شد.كمي عقب كشيد و سرپا گفت :مياوو! راه بده من بروم .اگرنه هرچه ديدي از چشم خودت ديدي!
    گربه ي سفيد قاه قاه خنديد .سبيلهايش را ليسيد وگفت : چه حرفهاي خنده داري بلدي تو...راه بدهم بروي ؟ اگر راه دادن كار خوبي است،چرا خودت راه نمي دهي من بروم آن سر ديوار؟
    گربه ي سياه گفت : گفتم راه بده من بگذرم.بعد تو بيا و هر گوري مي خواهي برو...
    گربه ي سفيد بلندتر خنديد و گفت: اين دفعه اگر حرفم را گوش نكني يك لقمه ات خواهم كرد...
    گربه ي سياه عصباني شد و يكهو فرياد زد:مياوو!برگرد برو پشت بام!راه بده من بروم ،موش مردني!
    گربه ي سفيد به رگ غيرتش برخورد.خنده اش را بريد .صدايش مي لرزيد.فريادي از ته گلو برآورد: مياو...گفتي موش؟ احمق...پيف ف ...بگير .پيف ف...باز پنجولش را طرف گربه ي سياه انداخت...گربه ي سياه اين دفعه جا خالي كرد و زد بيني او را پاره كرد... خون راه افتاد.حالا ديگر نمي شد جلوي گربه ي سفيد را گرفت...پشتش را خم كرد . موهايش سيخ شد...طوري سر و صدا راه انداخت كه سوسكها صداشان را بريدند و سراپا گوش شدند...يك گل سرخ كه داشت باز مي شد، نيمه كاره ماند.ستاره ي درشتي در آسمان افتاد.
    گربه ي سفيد با خشم زيادي گفت:مياو!مگر نشنيدي گفتم برگرد عقب .راه بده من بروم...موش سياه مردني...
    اكنون نوبت گربه ي سياه بود كه بخندد.خنديد و گفت:اولش كه موش بيشتر سفيد مي شود تا سياه.پس موش خودتي .دومش اين كه زياد هم سر وصدا راه نينداز كه آدمها بيدار مي شوند و مي آيند هردوتامان را كتك مي زنند.من خودم از سر و صدا نمي ترسم و عقب گرد هم نمي كنم همين جا مي نشينم كه حوصله ات سر برود و برگردي بروي پي كارت...
    گربه ي سفيد كمي آرام شد و گفت:من حوصله ام سر برود؟دلم مي خواهد ظهري توي آشپزخانه ي حسن كله پز بودي و ميديدي كه چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم ونشستم دم لانه ي موش...
    گربه ي سياه ديگر سخني نگفت.آرام نشسته بود و نگاه مي كرد.گربه ي سفيد هم نشست وچيزي نگفت.صداي گريه ي بچه اي شنيده شد.بعد بچه خاموش شد...باز صداي سوسكها بود و خش خش گل سرخ كه داشت باز مي شد.دو دقيقه گربه ها تو چشم هم زل زدند.هيچيك از رو نرفت اما معلوم بود كه صبرشان تمام شده است.هريك مي خواست كه ديگري شروع به حرف زدن كند...
    ناگهان گربه ي سفيد گفت :من راه حلي پيدا كردم.
    گربه ي سياه گفت : چه راه حلي؟
    گربه ي سفيد گفت : من كار واجبي دارم...خيلي خيلي واجب ...تو برگرد و برو آخر ديوارمن بيايم رد بشوم ،بعدتو برو...
    گربه ي سياه خنده اش گرفت و گفت : عجب راهي پيدا كردي ! من خود كاري دارم بسيار واجب و بسيار فوري .نيم ثانيه هم نمي توانم معطل كنم...
    گربه ي سفيد پكر شد و گفت :باز كه تو رفتي نسازي!گفتم كار واجبي دارم !قبول كن و از سر راهم دور شو...
    گربه ي سياه بلندتر از او گفت : مياوو!مگر تو چي مني كه امر مي كني؟ حرف دهنت را بفهم!
    گربه ي سفيد لنديد،پا شد و داد زد: مياو!من حرف دهنم را خوب مي فهمم.تواصلا" گربه لجي هستي. من بايد بروم خانه ي حسن كله پز...آنجا بوي كله پاچه شنيدم.حالا باز نفهميدي چه كار واجبي دارم؟
    گربه ي سياه لنديد وگفت: مياوو!تو فكر مي كني من روي ديوارهاي مردم ول مي گردم؟ من هم آن طرفها بوي قرمه سبزي شنيده ام و خيلي هم گرسنه هستم...اگر باز هم سر راهم بايستي، همچو مي زنمت كه بيفتي پايينو مخت داغون بشود...
    گربه ي سفيد نتوانست جلوي خودش را بگيرد و داد زد : مياو!احمق برو كنار !پيف ف !بگير ! و يكهو با ناخن هايش موي سر گربه ي سياه را چنگ زد...موها تو هوا پخش شد...هردو شروع كردند به « پيف پيف »وافتادند به جان هم وبد و بيراه بر سر و روي هم ريختند...
    گربه ها سرگرم دعوا بودندكه كسي از پاي ديوار،آب سردي روشان پاشيد...هردو دستپاچه شدند...تندي برگشتند و فرار كردند...هر كدام از راهي كه آمده بود،فرار كرد و پشت سرش را هم نگاه نكرد...

    صمد بهرنگي

    پي نوشت خودم :
    داشتم با خودم فكر مي كردم كه چقدر خوبه از هر داستاني كه ميذاريم و مي خونيم حداقل يك نكته ي آموزنده ياد بگيريم ...لابد با خودتون ميگيد آخه دعواي دوتا گربه هم نكته ي آموزشي داره؟ يكمي فكر كنين ...اين داستان ،شما رو ياد چيزي نميندازه ؟................................................ .............
    آره ديگه ...خودشه...وقتي خوب فكر كنين مي بينين بارها و بارها يا حداقل يكبار توي خيابون موقع رفت و آمد،ماشينهايي رو ديديد كه وسط خيابون با هم تصادف كردن و با وجود جزئي بودن خسارت هيچكدوم از رانندگان عزيز نمي پذيرن كه يه خورده گذشت داشته باشن ...راه بندوني درست كردن كه بيا و ببين ...چرا؟ بخاطر اينكه هركدوم از اونا راه رو مال خودشون ميدونن وغرور كاذبشون نميذاره حق رو به طرف مقابل بدن...يا سر چهار راه...براي يك ثانيه زودتر حركت كردن مي خوان همديگه رو بكشن (نمونه اش هم مرگ ِتلخ قويترين مرد ايران !!!) اگه يكمي فكر كنيم و هميشه خودمونو جاي طرف مقابل بذاريم و يك درصد احتمال بديم كه ممكنه طرف ،كار واجبي داشته باشه و راه رو بهش بديم ...نميگم صد در صد ولي خيلي از اين تصادف هاي الكي ديگه پيش نمياد ...
    پس بازم يكبار ديگه متن رو بخونين تا ازين دوتا گربه درس عبرت بگيرين (بيشتر با خودم بودم ...لطفا" به كسي برنخوره...ممنون)
    Last edited by nil2008; 28-07-2011 at 10:29. دليل: برطرف كردن اشتبا هات تايپي و اضافه كردن پي نويس

  14. 6 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2028
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    12 درسی در عشق (داستان واقعی) الوین روسر

    اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.
    هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسه‌ی روستایی که در آن درس می‌خواندیم، دنبالش می‌کردم، طره‌های بلند مویش بالا و پایین می‌رفت و توی هوا ‏می‌رقصید.
    ما هفت سال‌مان بود و دوشیزه بریج مواظب‌مان بود و برای کوچک‌ترین تخلف، کشیده‌ای توی صورت‌مان می‌زد. ‏
    به چشم من، دوریس، جذاب‌ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی ‏بود از دانش‌آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه‌ی هیجان‌انگیز یک ‏پسربچه‌ی عاشق، دلش را بردم.
    رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش ‏سرسختی‌ام را گرفتم. ‏

    در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه‌ی فلزی ‏پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه‌ی انتخاباتی بود.
    سطح رویی‌اش هنوز ‏براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می‌زد. با اندک تردیدی ‏تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.
    موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.
    بعد، کلماتی به یادماندنی به ‏زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت:
    «الوین، اگر می‌خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می‌کنی باید به من بدهی.»
    یادم می‌آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه‌ای به سن من و شرایط زندگی‌مان، خوش‌اقبالی به حساب می‌آمد،
    حالا اگر یک چیز واقعاً ‏مهم مثلاً یک پنج‌سنتی پیدا می‌کردم چه می‌شد؟ می‌توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می‌توانستم به او بگویم که یک سکه‌ی تک سنتی پیدا کردم
    و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این‌طوری ‏او ثروتمندترین دختر مدرسه می‌شد.

    وقتی به همه‌ی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می‌خواست، معقول‌تر به نظر می‌رسید؛
    اما تقاضای مستبدانه‌اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی‌مان - همه‌ی تصوراتم را خراب کرد.
    ‏پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم
    و مهم‌تر از آن به خاطر این‌که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه‌طور حفظ کنم.
    ضمناً دلم می‌خواهد بدانی که همیشه توی خواب‌های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می‌دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

    اسپارتا، نیوجرسی


    برگرفته از كتاب:
    استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.




  16. 7 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2029
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    11 هدفم گم شد!


    نمى‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه مى‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن

    نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكى دو روز

    اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب

    رسيدگى مى‏كرد، غذا مى‏داد و او را تيمار مى‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب

    زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى

    كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پيرمرد

    تهيه مى‏كرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن

    اسب خود را به اين در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و

    ناتوان‏تر مى‏شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به

    شدت زخمى شد. اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مى‏كرد.

    روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مى‏كرد تا اينكه ديگر

    خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و

    مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را

    فروخت. وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و

    از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش

    نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود! پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت

    پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى‏گردد، زيارتش را تبريك

    گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد

    تعجب مى‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مى‏كوبد و لب مى‏گزد!! بسيارى از ما در

    زندگى محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايى مشغول مى‏‌شويم كه ما را از رسيدن به

    هدف واقعى‏مان بازمى‏دارند ولى تا موقعى كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى

    مى‏كنيم كه حتى به خاطر نمى‏آوريم هدفى غير از آنها هم داشته ‏ايم!



    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  18. 6 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2030
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض به شستشو نیاز داری؟

    NEED WASHING?


    A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart. She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.

    دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد



    It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters, so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.. We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
    در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم


    We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
    ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود


    I am always mesmerized by rainfall. I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world. Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome reprieve from the worries of my day
    باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم


    Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance we were all caught in, 'Mom let's run through the rain,'
    صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم


    she said. 'What?' Mom asked.
    مادر گفت: چه؟


    'Let's run through the rain!' She repeated.
    دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم


    'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.
    مادر جواب داد : نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه


    This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain...
    دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم

    'We'll get soaked if we do,' Mom said.
    مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد

    'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,' the young girl said as she tugged at her Mom's sleeves
    دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی

    'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'
    امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟


    'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer, you said, ' If God can get us through this, He can get us through anything! '


    یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد



    The entire crowd stopped dead silent.. I swear you couldn't hear anything but the rain.. We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.



    تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟



    Now some would laugh it off and scold her for being silly. Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life. A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
    ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود



    'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain. If GOD let us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.
    مادر گفت: عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت



    Then off they ran. We all stood watching, smiling and laughing as they darted past the cars and yes, through the puddles. They got soaked.
    و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند


    They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars. And yes, I did. I ran. I got wet. I needed washing
    آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم



    Circumstances or people can take away your material possessions, they can take away your money, and they can take away your health. But no one can ever take away your precious memories...So, don't forget to make time and take the opportunities to make memories every day.
    شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید



    To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
    برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است



    I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
    امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  20. 5 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •