دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما
(ممنون شبيه عزراييل هستش)
دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما
(ممنون شبيه عزراييل هستش)
از نفسش باخت، به دنيا ساخت، به فراي ماده تاخت
فاني ها رو چسبيد انسان باقي ها رو نديد خود رو نشناخت
روستاشو تحقير كرد، هرچيز بي سر و ته زشت دهاتي بود
مارك غربي از اصالت، مد روز از كلاس حاكي بود
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام
مي خزم همچو مار تبداري
بر علفهاي خيس تازه سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
دنبال چيزي كه لمس نمي شه رفتن اخ شد
كنجكاويها رفع شد، مقروضها به صف شد
بي رحمي به نفع شد، متافيزيك حرف شد
نيرو براي منفعت صرف شد، هر چي سود نداشت طرد شد
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله ي سوزنده ي عشق
آخر آتش فكند بر جانم
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
كسيم من دردمند ناتواني
اسيري خسته اي افسرده جاني
تذروي آِيان بر باد رفته
به دام افتاده اي از ياد رفته
دلم بيمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بيمار
چو دل بيمار شد مشكل شود كار
نه دمسازي كه با وي راز بگويم
نه ياري تا غم دل باز گويم
درين محفل چون من حسرت كشي نيست
بسوز سينه من آتشي نيست
الهي در كمند زن نيفتي
وگر افتي بروز من نيفتي
ميان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاري بآزار دل من
دلم از خوي او دمساز درد است
زن بد خو بلاي جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخويي
زن و آتش ز يك جنسند گويي
نه تنها نامراد آن دل شكن باد
كه نفرين خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حيله و فن
كم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مكر و حيلت گونه گونند
زيانند و فريبند و فسونند
چو زن يار كسان شد ما را زوبه
چون تر دامن بود گل و خار از او به
حذر كن ز آن بت نسرين برودوش
كه هر دم با خسي گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغي
كزو پروانه اي گيرد سراغي
ميفشان دانه در راه تذروي
كه ماوا گيرد از سروي به سروي
وفاداري مجوي از زن كه بيجاست
كزين بر بط نخيزد نغمه راست
درون كعبه شوق دير دارد
سري با تو سري با غير دارد
جهان داور چو گيتي را بنا كرد
پي ايجاد زن انديشهها كرد
مهيا تا كند اجزاي او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني
ز آتش گرمي و دم سردي از آب
خيال انگيزي از شبهاي مهتاب
گرانسنگي ز لعل كوهساري
سبكروحي ز مرغان بهاري
فريب مار و دورانديشي از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوي فلك تزوير و نيرنگ
تكبر از پلنگ آهنين چنگ
ز گرگ تيز دندان كينه جويي
ز طوطي حرف نا سنجيده گويي
ز باد هرزه پو نا استواري
ز دور آسمان نا پايداري
جهاني را به هم آميخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
ندارد در جهان همتاي ديگر
بهدنيا در بود دنياي ديگر
ز طبع زن به غير از شرر چه خواهي ؟
وزين موجود افسونگر چه خواهي ؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
چه بودي گر سراپا گوش بودي
چو گل با صد زبان خاموش بودي
چنين خواندم زماني دركتابي
ز گفتار حكيم نكته يابي
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رويش باز گردد
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش
...
Last edited by saye; 06-07-2006 at 23:45.
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو مي كرد.
غم گرمش نهانگاه، دلم را جستجو مي كرد،
دلم مي خواست: دست عشق – چون روز نخستين –
هستي ام را زيرو رو مي كرد!
داريم دلي صاف تراز سينه صبح
در پاكي و روشني چو آيينه صبح
پيكار حسود با من امروزي نيست
خفاش بود دشمن ديرينه صبح
حریم چشم هایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا؛ شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا؛ تا کی؛ برای چه؛
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد!
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)