هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
در واديه اي که هيچ کس
پي تنهايي هيچ کس نرفت
سکوت بود و سکوت
حاشا که سکوت خود نقابيست از مرگ
و مرگ را سکوتي ست بي انتها
آه اي پري هر چه غزلگريه! خواستم
بيت ترانهاي ز تو باشم خدا نخواست
مظلوم ساكتم! به خدا دوست داشتم
يار ستم ستيز تو باشم خدا نخواست
نفرين به من كه پوچي دستم بزرگ بود
مي خواستم عزيز تو باشم خدا نخواست
تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
یاران ره عشق منزل ندارد
این بحر مواج ساحل ندارد
در هر درخت اينجا صليبي خفته ، اما
با هر جنين ، جانمايه عيسي شدن نيست
وقتي كه رودش زاد و كوهش پرورش داد
طفل هنر را چاره جز نيما شدن نيست
با ريشه ها در خاك ، بي چشمي به افلاك
اين تاك ها را حسرت طوبي شدن نيست
آيا چه توفاني است آن بالا كه ديگر
با هر كه افتاد ، اشتياق پا شدن نيست
سيب و فريب ؟ آري بده . آدم نصيبش
از سفره ي حوا به جز اغوا شدن نيست
وقتي تو رويا روي اينان مي نشيني
آيينه ها را چاره جز زيبا شدن نيست
آنجا كه انشا از من ، املا از تو باشد
راهي براي شعر جز شيوا شدن نيست
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
هرگز حضور حاضر غايب شنيدهاي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
تو هم در آینه حیران حسن خویشی
زمانه ایست که هر کس بخود گرفتار است
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)