یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
در شعله آن شمع که افروخته بودم
ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم
آئین وفا نیست در این جامعه یا رب
من درس وفا را ز که آموخته بودم
مگر نه اينكه تو خورشيد آسمان مني
چگونه شبم بي تو شد سحر؟ زبانم لال
هنوز مانده بفهمم تو شاعرم كردي
نگفتم از تو، از اين بيشتر؟ زبانم لال
بگو كه دل بكنم از تمام آدم ها
نگو فقط ز تو، تو يك نفر، زبانم لال
زده ست چوب حراج اين غزل به احساسم
تو را اگر كه نبينم؟ اگر...؟ زبانم لال
لحظه ای که خواستم به آسمان دست دراز کنم و تو را در آغوش بگیرم
تو دیگر پر کشیده بودی
خانه ای سوخته دل نورانی
غم پنهان و شبی عرفانی
میچکد قطره ی اشک از دل شب
باز کِی نامه رسد پنهانی؟
تا دل آسوده شود از شب تار
تا دم صبح کشم بیماری
آفتاب شب این مزرعه کیست؟
که دهد بر دل من دلداری
ماه و مهتاب فروزان امشب
شعله ایست باد سحر طوفانی
جای دست من و غم خنده کنان
نقش بسته بر دلم طولانی
یارب این حادثه ی سرزده چیست؟
که شده عالم از آن ویرانی
میرسم لحظه ای بر دار حریق
که شده روحم از آن قربانی
...
يك گام دور گشتي و نزديك تر شدي
عشق است و هيچ سوي غريبش هزار سوست
سرگشته چون من و تو در آيا و كاشكي
صد پي خجسته گمشده ي اين هزار توست
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
دستهايم را که ميگيري...
حجم نوازش لبريز ميشود!
گويي تمام رزهاي زرد باغها
با دستهاي بي دريغ تو
براي من
چيده ميشوند
و قلب من
پرنده اي ميشود
به پاکي بيکران نگاهت
پر ميکشد...
و در آن وسعت بي انتها
در خاکستري اندوه ابرها
گم ميشود
دي كوزه گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
وآن گل به زبان حال با او ميگفت
من همچو تو بوده ام مرا نيكو دار
رها می شوم در باد
به جستجوی
دستان بریده یک شاعر
یک آوازه خوان
یک انسان...!
نه سرو سامان توان گفت نه خورشید نه ماه
آه از تو که در وصف نمی آیی آه
هر کس بر هن میرود اندر طلبت
گر ره بتو بودی نبدی اینهمه راه
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)