مي خوام يه اتفاقي كه دوران دبيرستان برام رخ داد تعريف كنم
مخ يه دختره رو زدم و
چند روز بعد يه قرار تو پارك گذاشتيم و روز قرار يكي از همكلاسي هامو
كه باهاش صميمي تر بودم با خودم بردم كه اگه مشكلي پيش اومد دورادور
مواظبمون باشه بعد از چند دقيقه طرف از دور پيداش شد منم رفتم پيشوازش
بعد از خوش و بش يهو ديدم دوستم مثل فشنگ داره مياد طرفمون موندم كه
چي شده داره مياد چون قرار نبود خودشو نشون بده وقتي رسيد يه چك
حسابي خوابوند تو گوشم و گفت حالا براي ..كشيه خواهرم منو
مياري مارو ميگي برق از 3 فازمون پريد و تا چند ساعت همونجا هاج و واج
مونديم ديگه بعد از اون روي نگاه كردن به روي رفيقمو نداشتم دختره هم
ديگه محلمون نذاشت
هنوزم هر وقت يادم مياد خندم ميگيره