من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
من :
سايه اي كه در شب مهتاب ديده اي...
اصلا
خيال كن كه مرا خواب ديده اي !
از پشت شيشه ي اتوبوسي
به اتفاق
مرغ مهاجري
لب تالاب ديده اي
يا در نگارخانه ي
نقاش ِشاعري
يك پر كشيده
در قفس قاب ديده اي
یاد آنروز که بر صفحه ی شطرنج دلت
تکیه بر پیل غمت روبه خرابات شدم
حالیا غمزده ی کنج سیه خانه منم
شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم
من اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم
چه کنم؟ نمی توانم که نطر نگاه دارم
مرا که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
داني كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن
در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن
نامي براي مردن
نامي براي تا به ابد زيستن
نامي براي بي كه بداني چرا
گاهي گريستن ...
نرفته ام راه را ...
ندیده ام ماه را ....
خورشید گویی زبانه میکشد ...
در این بازی بی پایان .....
نيست نه جامي كش نگه دارد نه پرستويي كش بنوشد
يخچه نوری كه بكاهد التهابش را
نه سرودی خوش و خرمني از گل
نيست نه بلوری كش به سيم خام در پوشد
دانی چه کنی مرا به من باز گذار
وین دست عنایت از سر ما بردار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)