دنیا را بد ساختند. کسی را که دوست داری٬ دوستت ندارد
کسی که تو را دوست دارد٬ دوستش نداری
اما...
کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد٬
به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسند٬
و این رنج است
زندگی یعنی این.
دنیا را بد ساختند. کسی را که دوست داری٬ دوستت ندارد
کسی که تو را دوست دارد٬ دوستش نداری
اما...
کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد٬
به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسند٬
و این رنج است
زندگی یعنی این.
اخر زنگ دنیا کی میخورد
خدا می داند،ولی........................
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه
می شود تقلب کرد ونه می شود سرکسی
را کلاه گذاشت.
آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش
از جلسه امتحان هم کوچکتر بود.
آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال
سختی بود ،سوالی که بیش از یک بار
نمی توان به آن پاسخ داد.
خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد،
روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها
بنویسند.
خدا کند حواسمان بوده باشد وزنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات
یادمان رفته باشد.
خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم
وبدانیم دنیا چرک نویسی بیش نیست.
گم شدم تو شب چشمات
تو شدی فانوس راهم
تو شدی ماه و ستاره
تو شب سرد و سیاهم
دکتر شریعتی دیگه؟![]()
من از شکنجه شدن با سکوت می ترسم
من از درمان با درد من از فریاد مي ترسم
من از کش مکش های کودکانه
من از کتابهای عاشقانه
من از ترانه ی غمگین و فیلسوفانه
من از جنون آنی این مردمان مي ترسم
به بیمار شدن این همه دل
به پر کشیدن مرغ به شوق پرواز
به تفنگ بازی کودکان برای فردا
به خاله بازی دخترکان برای رویا
به ٢٠ سوالی کودک ، به حرف و پند و نصیحت ، به پوچی مشت بسته شده
آری می ترسم
به جستجوی حقیقت برای عاقبتم می ترسم
به خاطری که به جا میگذاری
قسم بخور که تنهایم نمیگذاری ، آری من از تنهایی میترسم
بايد خريدارم شوی تا من خريدارت شوم
از جان و دل يارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نيستم چون ديگران بازيچه ی بازيگران
اول به دام آرم تو را، آنگه گرفتارت شوم . . .
قلبم تهی ز شوق و رنگ
قلبم را جنگ آب و نهنگ
قلبم تباه ز تاریکی و ننگ
قلبم مرده درآغوش سنگ.........
مهم نيست ولي همون كارو :
خدايا کفر نميگويم،
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهي ديوار بگشايي
لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت..
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد
آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
Last edited by New Ray; 26-04-2011 at 20:40.
همه دلشکسته ها چشم انتظار ذوالفقارن
عاشقا تا تو نیایی سرو سامونی ندارن
کار ما شور و شینه
یا لثارات الحسینه
هنگامی كه آوازه كوچت
بی محابا در دل شب می پيچد
سكوت
داغی است بر زبان سايه ها
باز هم يادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
اين جا ميان غم آباد تنهايی
به اميد احيای خاطره ای متروك
روزها گريبان گير آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گويم فراموشم نكن هرگز
ولي گاهی به ياد آور
رفيقی را كه ميدانم نخواهی رفت از يادش....
ديروز...
باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه ...
و اما امروز...
باز باران بي ترانه... باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه... مي خورد بر مرد تنها...مي چکد بر فرش خانه...باز مي آيد صداي چک چک غم...باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده... نمي دانم...نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟...نمي فهمم, چرا مردم نمي فهمند که آن کودک...که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد...کجاي ذلتش زيباست؟!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)