زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد. وقتي
كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم
روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه
بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد ....
زن پرسيد: حالا مي تونم سه آرزو بكنم؟ غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده
است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا
صرف نداره، همينه كه هست ..... حالا بگو آرزوت چيه؟
زن گفت: در اين صورت من مايلم در خاورميانه صلح برقرار شود. زن اين را
گفت و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت: نگاه كن. اين نقشه را
مي بيني؟ اين كشورها را مي بيني؟ اينها ..... اين و اين و اين و اين و
اين ..... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و
جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار
شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهي به نقشه كرد و گفت: ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران
سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست
بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه
اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.
زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين..... من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام
را ملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه
باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه.
مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و
فوتبال نگاه نكنه، ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.
غول مقداري فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي
بهش بندازم