اگر امام به حق را مردم از روی جهالت و عدم تشخیص نمی خواهند، او به زور نباید و نمی تواند خود را به مردم، به امر خدا، تحمیل کند. لزوم بیعت هم برای این است.
(حماسه حسینی - جلد 3 - مرتضی مطهری)
اگر امام به حق را مردم از روی جهالت و عدم تشخیص نمی خواهند، او به زور نباید و نمی تواند خود را به مردم، به امر خدا، تحمیل کند. لزوم بیعت هم برای این است.
(حماسه حسینی - جلد 3 - مرتضی مطهری)
کسانی که مورد اتهام قرار می گرفتند پاسخ می دادند: «ما نمی دانستیم! ما گول خوردیم! ما اعتقاد داشتیم، ما باطنا بی گناهیم.» توما با خود می گفت که «می دانستند یا نمی دانستند، مسئله اساسی نیست؛ بلکه باید گفت: اگر بی خبر باشیم، بی گناهیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکه ی قدرت تکیه زده است، تنها به عذر جهالت، از هر گونه مسئولیتی مبراست؟»
(بار هستی - میلان کوندرا)
به مناسبت اکران آخرین قسمت از داستانهای پوارو با عنوان "پرده" و خداحافظی دیوید سوشی و میلیونها هوادار با این نقش این پست رو تقدیم می کنم به همه اونهایی که چه از طریق سریال و چه با مطالعه کتابهاش، عاشق این بزرگترین شخصیت داستانهای جنایی شدن.
چند سطر پایانی داستان پرده رو براتون نقل می کنم. پوارو قاتل رو شخصا می کشه ( چون نحوه قتلها طوری پیچیده بوده که مدرکی از خودش به جا نذاشته) و بعد به عمد داروهاش رو مصرف نکرده و از دنیا رفته. یادداشتی برای دوست و همکارش هستینگز گذاشته که بخش آخرش رو براتون میذارم.
این چند سطر، تلخ ترین سطوری بود که در عمرم خوندم. شاید برای کسانی که علاقمند نباشن بی معنی باشه...ولی به هر حال:
- من با گرفتن جان نورتون، جان افرادی را نجات دادم که گناهی نداشتند. ولی با این حال، اصلا مطمئن نیستم. و شاید درست هم همین باشد که من مطمئن نباشم. من همیشه خیلی به خودم مطمئن بوده ام، خیلی.
ولی اکنون خاضعانه و مانند یک کودک می گویم : نمی دانم...
خداحافظ عزیز من. من به عمد آمپولهای امیل نیتریت را از کنار تختخوابم دور کرده ام. ترجیح می دهم خودم را هر چه زودتر به خدای مهربان بسپارم. می خواهم رحمت یا مجازات او هرچه زودتر بر من نازل شود.
من و تو دیگر با هم به جستجوی تبهکاران نخواهیم پرداخت. نخستین همکاری ما در اینجا بود و آخرینش هم در همین جا.
روزهای خوبی بود، هستینگز، خیلی خوب ...
پوآرو اولین شخصیت داستانی بود که مرگش در صفحه اول روزنامه رسمی نیو یورک تایمز به تاریخ 6 آگست 1975 منتشر شد.
داستان " پرده " شایسته داستانی برای خداحافظی با پوآرو هست. یک داستان خاص، یک شخصیت خاص و یک پایان خاص.
Last edited by malkemid; 15-11-2013 at 02:55.
دستور زبان شاپور
می گويند شخصی می خواست برود به زيارت يكی از اهل قبور. در مسيرش هر چه گشت گلفروشی پيدا نكرد. دو تا كمپوت خريد و برد روی قبر آن مرحوم گذاشت.
صبح روز يكشنبه 17 مرداد، شخص ديگری اين لطيفه را تبديل به واقعيت كرد و سر خاك پرويز شاپور كه دو روز پيش در گذشته بود، خطاب به او گفت:
شاپور جان!
می گفتی وصيت كرده ام سنگ قبرم را پشت و رو بگذارند، تا بتوانم با مطالعه نوشته های آن، اوقات فراغتم را پر كنم.
می گفتی سنگ قبری را ديدم كه رويش نوشته شده بود: با مقدمه استاد سعيد نفيسی.
می گفتی كنار سنگ قبر بزرگی، سنگ قبر كوچكی ديدم. بعدا معلوم شد كه آن سنگ قبر كوچك، غلط نامه سنگ قبر بزرگ است.
می گفتي گدايی مرده بود و روی سنگ قبرش سوراخی به اندازه يك سكه ايجاد كرده بود كه رهگذران به او كمك كنند.
می گفتی عده ای را در گورستان ديدهای كه روی سنگ قبری با قلم و چكش دارند كار می كنند. تو پرسيدهای شما چه كارهايد و اينجا چه كار می كنيد و آنها جواب دادهاند كه ما ماموران ثبت احول هستيم. اين مرحوم در زمان حياتش تقاضای تغيير نام كرده بود، حالا با تقاضای او موافقت شده است.
شاپور جان!
بالا خره روی سنگ قبر حودت هم سنگ تمام گذاشتی!
من برايت اشك نمی ريزم، چون باورم نمی شود كه مردهای. منزل عوض كردهای، به زيارتت می آيم. شايد دو تا كمپوت هم برايت بياورم.
اين متن كوتاه و خواندنی نوشته "ع. شكرچيان" است كه در كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور" می باشد، آمده است.
Last edited by - Saman -; 15-11-2013 at 11:56.
سلام
ممنون از تمامی دوستان که کتاب میخوانند و بخشهای زیبای آنرا نیز اینجا مینویسند.
دست همگی درد نکنه.
چون این قسمتها ، بخشهای برگزیده و منتخبمان هستند، پس مطمئنا زیبا هستند. ممکن است بعضی را تنها کسی یا کسانی درک کنند و بفهمند که آن کتاب را خواندهاند یا با آن فضا ارتباط برقرار کردهاند.
و بعضی حالت کلیتری داشته باشه و تعداد بیشتری با آن ارتباط برقرار کنند.
به هر حال خواستم تشکری داشته باشم از همگی.
و امیدواریم علاوه بر نوشتن بخشهای زیبا، دستکم حتی تاپیک اختصاصی کتاب هم ایجاد نمیشود، در تاپیک معرفی کتاب هایی که خوانده ایم یک معرفی کوچک و ... از این کتابها داشته باشیم.
برم در پست بعدی یه بخش زیبا از کتابی که امروز جمعه 24 آبان 92 آغاز به خواندنش کردهام،بنویسم.
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی
به خودم میگفتم بودن توی یک زندان نقلی گرم و نرم چقدر خوب است، حتی یک گلوله هم ازش نمیگذرد! هرگز!
یک زندان نزدیک سراغ داشتم که آفتابگیر و گرم بود.
در عالم رویا میدیدمش، زندان سن ژرمن نزدیک جنگل را خوب میشناختم، زمانی مدام از کنارش میگذشتم.
آدم چقدر عوض میشود!
آن موقع بچه بودم و از زندان میترسیدم.
آخر آدمها را نمیشناختم.
دیگر حرفها و فکرهایشان را باور نخواهم کرد.
باید همیشه فقط و فقط از آدمها ترسید.
ص 10
یک مرد بدون مفهوم هدف، حتی مردی که حساب های بانکیش پر از پول باشد، همیشه یک مرد کوچک است.
زیر گنبد -- استفن کینگ
I
و در پايان پرويز شاپور بود و من بودم كه پسرش بودم و حواريون جوان پرويز بودند و ما هر روز او را در زير نور خورشيد روشن به شهر می برديم و رهگذارن پير و جوان به او سلام می كردند.
و پرويز هميشه می خنديد و مزاح می نمود و من و حواريون جوان را به وجد می آورد.
و خورشيد كه می رفت يا هنوز بود عصرها به دنيای خلسه می رفت و گاه می گريست.
و گاه عمران كه با او بيعت كرده بود به ديدارش می آمد و با هم می نوشيديم.
كاميار شاپور
سحرگاه چهارشنبه 18 تير ماه 1382
اين متن نوشته "كاميار شاپور" از كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور" می باشد، آمده است.
نگاه کن من می توانم خانواده ام را بعد از تمام شدن جنگ و باقی قضایا مجسم کنم. چون بالاخره هر چیزی تمام خواهد شد...
از همین جا و از همین الان خانواده ام را می بینم که در تابستان آینده، در یک یکشنبه ی آفتابی روی چمن نشسته اند....
و آنوقت، در سه قدمی زیر خاک، من، پدر خانواده، کرم گذاشته ام و از یک تل پهن روزهای تعطیل هم بدبوترم،
و تمام تن فریب خورده ام به صورت مسخره ای در حال پوسیدن است...کود کشتزارهای گمنام شدن،
ایـن است سرنوشت واقعی یک سرباز واقعی!
آه دوستِ من! این دنیا هیچ چیزی نیست جز اقدام عظیمی برای اینکه همه را بی سیرت کند!
سفر به انتهای شب / سلین
صفحه ی 69-68
نکته اینجاست که آدمی غریزه زندگی کردن دارد. آدم به این دلیل زندگی نمی کند که منطق چنین حکم می کند. آدم هایی که، به قول ما، "بهتر است بمیرند" هم نمی خواهند بمیرند!
آدم هایی که ظاهرا همه چیز دارند که برایش زندگی کنند فقط به این دلیل از زندگی دست می شویند که نیروی لازم برای جنگیدن ندارند.
"سرو غمگین - آگاتا کریستی"
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)