دستت به دست خراب من بده
تا دهمت جرعه ای سبوی ناب
از مهر خود جرعه ای محبتم بده
تا تو را رها نمایمت از سراب
دستت به دست خراب من بده
تا دهمت جرعه ای سبوی ناب
از مهر خود جرعه ای محبتم بده
تا تو را رها نمایمت از سراب
عاشقانه تا کنار خوابگاهت آمده ست
نازک اندامی که خوابت را پریشان کرده است
بیقرار لحظه های خوب دیدار شماست
چشم بادامی که خوابت را پریشان کرده است
می شود بر کوچه ی نیمایی اش آبی شوی
نشکنی گامی که خوابت را پریشان کرده است
تن به خواب ندارد رغبت
میلش به آن چشم بادامی است
به آن قدمی که زیر باران ها
رهگذر خوابگاه تنهایی است
تدبیر تن چگونه کنم منشین چنین خموش بگوچندین نیاز و طاعت من کم نیست در بهای سخن
ای خون من به گردن تو گل کرده دست دامن تو
شرم چه کس ردای تو بودای سرخ پوش بگو
![]()
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو کار من
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
دیکته می نویسم.
دیکته ی عشق
می نویسم.
مشق می نوازم.
سرود می سُرایم.
کلمه می بُرّم
و می دوزم به اصوات
تا پیراهنی شود
بر پیکرِعریانِ تنهاییِ من.
تا مرهمی شود
بر درد ِبی درمانِ رسواییِ من.
نه
این برف را دیگر
سر باز ایستادن نیست،
برفی که بر باروی و به موی ما می نشیند
تا در استانه ی ائینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک نظر بر دوزی.
باری
مگر اتش قطبی را
برافروزی.
که برق مهربان نگاهت
افتاب را
بر پولاد خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد شبچراغی اش
تاب ارام
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی تیغه ی خویش
ازمونی می کند.
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت وجود تو
کز سرانجام خویش
به تردیدم می افکند،
که تو ان جرعه ی ابی
که غلامان به کبوتران می نوشانند
از ان پیشتر
که خنجر
به گلوگاه شان نهند.
(مژگان جون باید میم میدادی)
Last edited by NOOSHIN_29; 15-12-2007 at 16:50.
دزد آنچه برده باز نياورده هيچ گاه
هرگز به اهرمن مده ايمان خويش وام
می کشد غیرت مرا غیری اگر آهی کشد
زآانکه می ترسم که از عشق تو باشد آه او
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)