خيلى از تاپيكها اينجورى شده...
◙
--
--
خيلى از تاپيكها اينجورى شده...
◙
دقیقا یه سال پیش بود، آخرین امتحان پایان ترم رو داده بودیم و بقدری سخت بود که همه فکر میکردن می افتن. استاد گفت ساعت 4 عصر نمره هارو میزنه. ساعت 4:30 دانشگاه رسیدم از اون طرف چندتا از همکلاسی ها رو دیدم که برخلاف من دارن بسرعت میان بیرون.
گفتن استاد هنوز نمره هارو نزده.ما بلیط داریم، نمره ما رو برامون sms بزن. داشتن میرفتن که گفتم احتمالا استاد نمره ها رو با شماره دانشجویی میزنه. شماره دانشجویی تون رو بدین. از دفترچه یادداشتم همینجوری یه صفحه باز کردم، داشتن دفترو ازم میگرفتن که متوجه شدم یه چیزایی اول صفحه نوشتم، سعی کردم ورق بزنم یه صفحه سفید بیاد اما لامصب انگار لج کرده بود ورق نمیخورد. بچه ها هم خیلی عجله داشتن، از طرفی خودمم انقدر خسته بودم که گفتم ولش.
وقتی داشتن شماره دانشجویی هاشون رو مینوشتن، حس کردم یه جوری دارن بالای صفحه رو نگاه میکنن. خودم از اون زاویه نمیدیدم چی نوشته شده، یه خورده این پا اون پا کردم. به خودم گفتم: اه دختر میمردی میزدی صفحه بعدی؟ حالا نکنه یه دری وری اونجا نوشته باشی؟
وقتی دفترو دادن و باز با عجله سمت دانشکده راه افتادم. تو اون مدتی که منتظر بودم استاد نمره ها رو بزنه. دفترچه رو باز کردم. اصلا چیز خاصی ننوشته بودم! فقط همین:
1- گرفتن حال ریاضی ها
2- کتابخونه
3- خرکردن مهتاب
خب حالا این چی بود؟ از به اصطلاح برنامه ریزی های روزانه ام(که البته مربوط به چند وقت قبل بود)، معمولا مینویسم که یادم باشه انجامشون بدم.
مورد اول:سر یه کل کل با بچه های دانشکده ریاضی میخواستم تلافی کنمیادداشت کرده بودم، اما این مهم نبود. اما مورد بعد:
مهتاب هم یکی از همکلاسی ها و دوست همونایی که دفترو خوندن، بود که میخواستم سر یک مسئله نظرشو جلب کنم.
از اونجا که معمولا هدفم در نوشتن لیست کارها خلاصه نویسیه، کوتاه ترین جمله ای که میتونست منظورمو بیان کنه این بود.
جالب اینجا بود که وقتی استاد نمره هارو زد با نام خودمون بود نه شماره دانشجویی...
Last edited by Gita; 17-01-2008 at 17:24.
رفیقات آمارتو ندادن به این مهتابی؟![]()
والله مهتابی که چیزی بهم نگفت ولی فکر میکنم بهش گفته باشن و سفارش کردن چیزی نگو خب اگه حرفغی میزد معلوم میشد اونا بهش گفتن.
پارسال پاییز بود تو مدرسه
زنگ خورده بود ولی من و چند تا از دوستام تو حیاط مدسه بازی میکردیم( یه دسته بیل تو باغ پشتی مدرسه پیدا کرده بودم و با یکی از دوستام دو تایی یکی دیگه را دنبال میکردیم تا با دسته بیل بزنیم )
همون موقع بود که چند لحظه جلوی در سالن مکث کردم تا نفس بگیرم یه دفعه دیدم یکی محکم زد پس گردنم
فکر کردم همون دوستمه منم چشمهامو بستم و محکم با سیلی زدم تو صورتش ولی وقتی خوب نگاه کردم دیدم ناظمه
البته ناظم باحالی بود زود مشکل حل شد![]()
یکی از آشناها میگه:
مهمونی بودیم و اونجا یک CD فیلم آوردن و گذاشتن و ما داشتیم همگی نگاه میکردیم. خونه ی این طرف چون آپارتمانی بود و تازه اومده بودن هنوز آنتن نزاشته بودن و آنتن از این دو شاخه ای ها بالای تلویزیون بود.
میگه داشتیم فیلم رو نگاه میکردیم که یهو CD گیر کرد و واستاد.
یهو دختر این طرف صاحب خونه هم پا شد گفت من درستش کنم.
رفت طرف تلویزیون و آنتن رو تکون میداد تا تصویر صاف بشه.
خلاصه که الان دو سالی هست که CD گیر میکنه این رو صدا میکنن تا آنتن تکون بده...
_____________________________________
این هم یه سوتی که خودم دیدم:
آقا ما تو ماه رمضون هر چند شبی یک بار میرفتیم مجلس دوره ی قرآن. اونجا همه جور آدم بود و کلی هم شلوغ بود.
اگه یادتون باشه تو فیلم میوه ممنوعه این دختر حاج یونس که شوهر گرفته بود یه شب تو خونه وقتی شوهرش نبود داشت خواب میدید و ناله میکرد که یهو شوهرش آمد. حالا اینها به کنار. این خانم تو فیلم خیلی بد ناله میکرد و اگر تشبیه کنم مطمئنم رو این اسم من یک خط میاد و زیرش هم یک Banned.
خلاصه که مجلس تمام شده بود ولی همه ساکت نشسته بودند که یهو یکی از بچه تلویزیون رو روشن کرد. شانس ما داشت همونجا رو نشون میداد یعنی هم روشن کردیم چون صدای تلویزیون هم زیاد بود یهوی صدای ناله اومد و ...
مردها که همه برگشتند رو به تلویزیون و چشاشون چهار تا شد و دوستم سریع تلویزیون رو خاموش کرد ولی طرف مرا چیزی نگفتند چون دیدند که تلویزیون بود ولی زنها که تو اطاق بودند میگفتند خدا لعنتتون کنه با این موبایل هاتون. خدا ذلیلتون کنه. فکر میکردن صدای کلیپی چیزی توی موبایل بوده.
هنوز که یادم میاد با خودم میگم یعنی این کارگردان فیلم تشخیص نداد که این خانم بازیگر خیلی بد ناله و آه و اوه میکرد شاید یکی صدا رو بشنوه فکر بد بکنه؟؟؟؟!!!!!!!
جالب بيد![]()
خیلی باحال بود
برای خودم هم اتفاق افتاده![]()
هه هه هه
خوشم اومد
کلی خندیدیم! مرسی از همگی تا به اینجاامشبی هم که هم جمعه هست هم عاشورا هم پس فردا باید بریم ولایت دنباله بدبختی! خفن دپرس بودم
از اون حال و هوا مقادیری اومدم بیرون
منم یه کوتاه بگم البته سوتی حساب نمیشه ولی شما منو میشناسید دیگه!
قبنل زمانی که 7-8 سال جوون تر بودم میرفتیم میهمونی ای چیزی مثله همه خوب یه مقدار سلام و احوال پرسی و گفتنه رگباریه خوبید شما، حالتون، احوالتون، فلانی چه طوره و ... تا برس جاهایه سختش
منم که از این چیزا بلد نبودم! سنم هم اصولا بالاتر از اونی که بودم میزد و اون موقع میگفتن از الانم هم بزرگترم!!!
اونایی هم که کمتر میشناختن از اون سختاش میکردن
منم برایه این که تابلو نباشه وا میستادم با پدر و مادرم اونا که مبگفتن منم شروع میکردم به چپ و چوله کردنه لبو لوچم که مثلا دارم حرف میزنم
واقعا چشام اشگ زده الان که دارم این موضوع رو مینویسم از خنده!!! خارشک هم گرفتم!!!
خلاصه یه صداهایی هم در میاوردم در همین حال که فضا پر شه تابلو نشه (مثلا ههااااااااااااااااا اوی وای ...) یه چیزی تو مایه هایه لاب لاب لابه خارجکی ها!!!
خلاصه این کارا رو میکردم و اونا که احوال پرسیشون تموم میشد منم میپیچوندم خیلی relax میرفتم باهاشون
همه هم میگفتن چه پسره شخیصی! چه آداب دونه و ...
واقعا خیلی کاربردی بود! حرف نداشت
ولی پشته تلفن مشکل داشتم اساسی!!!
حالا که خدا رو شکر به مراتب این مشکل حل شده![]()
Last edited by DaRiOuShJh; 18-01-2008 at 21:32.
گفتم الان می خوای بگی،یهو همه ساکت شدن،فقط صدای من میومد،تابلو شدم!!!!
تا حالا یعنی سوتی ندادی؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)