صیدِ گمنامی که نامت را پریشان کرده است
مانده در دامی که خوابت را پریشان کرده است
عاشقانه تا کنار ِ خوابگاهت آمده ست
نازک اندامی که خوابت را پریشان کرده است
بیقرار ِ لحضه های خوبِ دیدار ِ شماست
چشم بادامی که خوابت را پریشان کرده است
می شود بر کوچه ی نیمایی اش آبی شوی
نشکنی گامی که خوابت را پریشان کرده است
دست هایش کودک افسونگر ویرانی اند
دختر ِ خامی که خوابت را پریشان کرده است
خود، پریشانِ هراس ِ آسمانِ چشم ِ توست
تا سرانجامی که خوابت را پریشان کرده است
می شود حکم قصاصش را شبی صادر کنی
مثل هنگامی که خوابت را پریشان کرده است
بعدها با خویش خواهی گفت: یاد او بخیر!
یاد ایامی که خوابم را پریشان کرده است!