تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 20 از 27 اولاول ... 10161718192021222324 ... آخرآخر
نمايش نتايج 191 به 200 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #191
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تعبير خواب

    چوپانى خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتى خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت: خواب ديده‌ام مى‌خواهم بروم ببينم تعبيرش چيست. بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد طرف شهر. نرسيده به شهر چند تا از رفقايش او را ديدند و پرسيدند: کجا مى‌روي؟ گفت: مى‌خواهم بروم خوابم را تعبير کنم. يکى از آنها که نامش جواد بود گفت: من يک گاو شيرده دارم، آن را به تو مى‌دهم تو هم خوابت را به من بده. آخوندى را خبر کردند. و آخوند دعائى خواند و خواب چوپان را داد به جواد چوپان و گاو اين يکى را داد به آن. جواد چوپان راهى شهر شد وقتى به آنجا رسيد رفت بالاى سر در طويله پادشاه پنهان شد. با خودش گفت روزها بيرون مى‌روم و شب‌ها همين جا مى‌خوابم.
    دختر پادشاه عاشق جوان زيبائى شده بود به نام جواد قناد. پادشاه هم همهٔ خواستگاران دختر را رد مى‌کرد. روزى دختر پادشاه به جواد قناد گفت: من امشب دو تا اسب بادى و مقدارى لوازم و پول و طلا مهيا مى‌کنم. تو نيمه شب نزديک سر در طويله قصر بيا تا با هم فرار کنيم. جواد قناد قبول کرد. دختر پادشاه رفت و به مهترها دستور داد دو تا اسب بادى حاضر کنند، خودش هم يک خورجين پر از طلا و جواهر آماده کرد. جواد قناد نيمه شب به‌طرف سر در طويله حرکت کرد، اما ترس توى دلش ريخت و با خودش گفت: اگر پادشاه بفهمد خان و مان مرا بر باد مى‌دهد. برگشت به خانه‌اش. نيمه شب دختر پادشاه خورجين را برداشت و دو تا اسب را دم طويله آورد و صدا زد: جواد خان. جوابى نيامد. دختر نزديک‌تر رفت و گفت: جواد خان. جواد چوپان پيش خودش گفت: عجب ... دختر پادشاه اسم مرا از کجا مى‌داند؟ دختر باز صدا کرد: جواد خان.
    جواد چوپان جواب داد: بله، گفت: بيا تا برويم. جواد سوار يکى از اسب‌ها شد. دختر از جلو و جواد چوپان از عقب حرکت کردند. مدتى گذشت. دختر ديد صدائى از جواد خان در نمى‌آيد گفت: چرا زبانت بند رفته، ديگر از خاک پدرم دور شده‌ايم. قدرى ديگر تاختند. دختر برگشت و نگاه کرد ديد به‌جاى جواد قناد، يک مرد کثيف و چرک و نکبت بر اسب سوار است و از پى او مى‌آيد. نهيب زد که: پدرسوخته تو چرا با من آمدي؟ جواد چوپان گفت: خودمت مرا صدا زدى و گفتى بيا. دختر ديگر روى برگشت نداشت از اسب پياده شد و روى سبزه‌ها نشست و پيش خود فکر کرد که بهتر است اين مرد را امتحان کنم. يک سکه توى جامى گذاشت و گفت: برو اين جام را پر از آب کن و بياور. جواد خان رفت و رفت تا به چشمهٔ آب رسيد. ديد چشمه آب ندارد اما سکه و سنگ‌هاى قيمتى در آن فراوان است. شروع کرد به جمع کردن سکه‌ها و سنگ‌ها و جام را از آن پر کرد و برگشت.
    دختر ديد جواد جام را پر از سنگ‌هائى کرده که با هر دانه‌اش مى‌شود مملکتى را خريد. گفت: اى پدرسوخته اين سنگ‌ها را از کجا آوردي؟ جواب داد: از توى چشمه. دختر گفت: باز هم هست؟ جواب داد: ديگر تمام شد. دختر گفت: بيا برو و خانه‌اى براى من بخر که تميز باشد. غلام و کنيز هم داشته باشد. جواد چوپان رفت تا رسيد به در دکان يک کفش‌دوز. مرد کفش‌دوز از جواد پرسيد: چرا اين طرف و آن طرف مى‌گردي؟ جواد گفت: مى‌خواهم براى دختر پادشاه، خانه‌اى تميز با نوکر و کنيز بخرم. کفش‌دوز آنها را برد به خانه‌اى که مى‌خواستند. دختر و جواد وسايلشان را چيدند بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسى کردند. روزى دختر به جواد گفت: ما بايد با پادشاه اين شهر رابطه داشته باشيم. آن وقت شروع کرد به ياد دادن رسم و رسوم دربار به جواد. اين کار هفت روز و هفت شب طول کشيد. به پادشاه خبر دادند که مردى مى‌خواهد به ديدنش برود.
    موقعى که جواد با غلامانش مى‌خواست به دربار پادشاه برود. دختر يک سکه گران‌قيمت به‌دست يکى از غلامان داد و گفت موقعى که برمى‌گرديد اين را به کسى مى‌دهى که کفش‌هاى جواد خان را جفت مى‌کند و جلوى پايش مى‌گذارد. جواد خان از جلو و غلام‌ها از عقب او راه افتادند تا رسيدند به دربار پادشاه. درباريان جلوى جواد تعظيم کردند. پادشاه جلوى پايش برخاست. جواد رفت جاى او بر تخت نشست. پادشاه هم ناچار روى يک صندلى نشست. بعد دستور قليان داد. جواد قليان را از دست پادشاه گرفت و آنقدر کشيد که آتش قليان پوت (خاکستر) شد. بعد هم بلند شد و غلام‌ها به دنبالش بيرون آمدند. سکه را به دربان که کفش‌هاى جوادخان را جلوى پايش جفت کرده بود دادند و رفتند.
    پادشاه به وزير گفت: عجب مرد ثروتمندى بود. وزير گفت: اين‌جور که مى‌گوئيد، نبود. يک چوپان بود. پادشاه گفت: نه، معلوم بود ثروتمند است. مثل اينکه چيزى هم به دربان دادند. دربان را صدا کردند. دربان سکه را به آنها نشان داد. پادشاه ديد اين سکه به اندازه نصف مملکتش مى‌ارزد. پادشاه گفت: ديدى گفتم ثروتمند است. وزير گفت: نه، اين‌جور هم نيست. من تدبيرى دارم. بهتر است سراغ او بفرستيم و بگوئيم سه تا ديگر از اين سکه بفرستد تا پادشاه چهار گوشهٔ تختش بگذارد. پادشاه فکر وزير را پسنديد. غلامى را صدا زد تا پيغام را به جواد برساند. غلام به در خانه جوادخان رفت و پيغام پادشاه را رساند. جوادخان به غلام گفت: فردا صبح سه طبق برايتان مى‌فرستم. غلام رفت، دختر وقتى فهميد پادشاه چه پيامى داده و جواد چه جوابي، گفت اى چوپان پدرسوخته، چرا اين وعده را دادى حالا من از کجا سه طبق سکه بياورم. گفت: غصه نخور من مى‌آورم. راه افتاد و رفت و رفت تا به همان چشمه رسيد.
    ديد چشمه پر از آب است و عکسى توى آب چشمه افتاده است که ”نه بخورى و نه بپاشى فقط سيل (سير، تماشا) جمالش کني.“ اين طرف و آن طرف را نگاه کرد ديد کسى نيست. عاقبت چشمش به بالاى درخت افتاد و ديد بالاى درخت دخترى نشسته است مثل يک تکه ماه. دختر گفت: اينجا چه‌کار مى‌کني؟ گفت: آمدم سکه ببرم، اما سکه‌اى نيست. گفت: غصه نخور من هر قدمى که برمى‌دارم سيصد تا از آن سکه‌ها زير پايم بيرون مى‌آيد. جواد با دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به دختر زيبا افتاد شروع کرد به سرزنش جواد که: اى پدرسوخته من ترا آوردم و آدمت کردم اين ديگر کيست که با خودت آورده‌اي؟ جواد گفت: اين دختر هر قدمى که برمى‌دارد سيصد تا از آن سکه‌ها را از زير پايش بيرون مى‌آيد. دختر پادشاه با دختر پرى‌زاده خيلى دوست شد. دختر چند قدمى راه رفت. جواد سه طبق از سکه پر کرد و براى پادشاه فرستاد. وزير باز فکر ديگرى کرد و گفت بايد از او سه دسته گل قهقهه بخواهيد، گل قهقهه در اين دنيا پيدا نمى‌شود. اگر او گل قهقهه را بفرستد معلوم است که از آن دنيا هم خبر دارد. پادشاه باز دربان را به خانه جواد فرستاد و تهديد کرد: اگر سه دسته گل قهقهه برايم نفرستى خانمانت را بر باد مى‌دهم.
    وقتى دربان پيغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: فردا عوض سه دسته، سه طبق برايتان مى‌فرستم. دختر پادشاه وقتى فهميد پادشاه چه خواسته و جواد چه جوابى داده گفت: اى چوپان پدرسوخته زندگى مرا تو به باد فنا دادي. دختر پرى‌زاد به جواد گفت: مى‌روى صد قدم بالاتر از چشمه‌اى که مرا ديدي. آنجا کنار يک درخت چنار چشمه‌اى است. به‌هيچ طرف نگاه نمى‌کني. زود دستت را مى‌کن زير کحم (قسمت سنگ‌چين مظهر قنات و دهانهٔ چشمهٔ.) چشمه، آنجا شيشه‌اى هست که شيشهٔ عمر ديو است. آن را بر مى‌دارى و نگاه مى‌کنى به بالاى درخت. دخترعمومى من آنجا نشسته به او مى‌گوئى که دخترعمويت منزل ما است. اگر گفت که مگر دخترعموى من نمى‌داند که من اسير نره ديو هستم، شيشهٔ عمر ديو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب کن و به اينجا بياور.او هر قهقه‌اى بزند صد دانه گل قهقهه از دهانش مى‌ريزد.
    جوادخان سوار اسب شد و همه کارهائى که دختر پرى‌زاد گفته بود انجام داد. ديو مى‌خواست به آنها حمله کند که جواد شيشه عمرش را به زمين زد و او را کشت، بعد دختر را سوار اسب کرد و به‌خانه آورد. دختر پادشاه با ديدن دخترى که همراه جواد بود شروع کرد به سرزنش جواد. اما وقتى فهميد که دختر با هر قهقهه صد دانه گل قهقهه از دهانش مى‌ريزد با او دوست شد. از گل‌هائى که از قهقهه دختر درست مى‌شد، سه طبق پر کردند و براى پادشاه فرستادند. دختر دومى نامه‌اى هم به خط پدر پادشاه نوشت و آن را همراه طبق براى پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده بود: جاى ما خوب است شما هم همراه وزير فردا به ديدن ما بيائيد.
    فردا صبح، پادشاه قاصد فرستاد که: ما چطور بايد به ديدن پدرم برويم؟ جواب دادند: بايد شما را بکشند. آنها را کشتند و در قبر گذاشتند. جواد خان بر تخت نشست و پادشاه شد.

  2. #192
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تقديرنويس

    روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافله‌اش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کاره‌اي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مى‌روم ثروت تو را براى پسر هيزم‌فروش بنويسم که تازه به‌دنيا آمده.
    تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزم‌فروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزم‌فروش کجا؟ اين چطور مى‌شود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اين‌طرف‌ها نمى‌افتد.
    مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آن‌طرف تاجر فرستاد هيزم‌فروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزم‌فروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟
    هيزم‌فروش گفت: بله.
    تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مى‌کنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي.
    هيزم‌فروش گفت: من نمى‌دانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزم‌فروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند به‌جائى نمى‌رسد. وقتى تاجر مى‌خواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزم‌فروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد.
    از آن‌طرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمى‌دارى و مى‌برى وسط بيابان و سرش را مى‌برى و از خونش توى اين جام مى‌ريزى و مى‌آورى براى من.
    نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکى‌ها پرواز مى‌کرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد به‌طرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگ‌چين کرد و آمد.
    تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند.
    از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزم‌فروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مى‌آيد. نزديک‌تر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.
    يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهارده‌سالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزم‌فروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اين‌طور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن.
    بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشته‌ام که بچه را ببرم. هيزم‌فروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشته‌ام و خيلى برايش خرج کرده‌ام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مى‌دهي، پسر مال تو.
    تاجر دوباره پولى به هيزم‌فروش داد و هيزم‌فروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامه‌اى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مى‌برى و خاکش مى‌کنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مى‌برى خانهٔ من در فلان شهر و به‌دست پسرم مى‌دهي. جوان، نامه را برداشت و رفت.
    رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمه‌اى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مى‌کنم، بعد راه مى‌افتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد.
    از آن‌طرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد.
    ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت‌ شبانه‌روز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزه‌اش را پر کرد و برگشت.
    جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانه‌روز زدند و رقصيدند.
    از آن‌طرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مى‌آيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مى‌آيد.
    جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانه‌‌روز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت.
    چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مى‌فرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد.
    تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت.
    حمامچى ديد يک نفر دارد مى‌آيد. چشمش خوب نمى‌ديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام.
    بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون.
    شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت به‌طرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: به‌جاى يک نفر، دو نفر را کشته‌ام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمى‌آورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزم‌فروش.
    هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان.

  3. #193
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تقدیر

    روزى ”سى‌مرغي“ در آسمان پرواز مى‌کرد و براى خود از اين سو به آن سو مى‌رفت، تا آنکه در ميان چمن‌زارى قصرى ديد که تا آن روز نديده بود. به قصر فرود آمد و داخل آن شد و چندى نگذشت در گوشه‌اى از قصر مردى را با موهاى انبوه نشسته ديد. بيشتر که پيش رفت او را شناخت. سلام کرد و گفت: ”اى پيامبر امروز سخت مشغول نوشتن هستي، و حالا وقت آن رسيده است بگوئى براى چه اين‌قدر مى‌نويسي؟“. پيامبر پاسخ داد: ”اى سى‌مرغ من تقدير را مى‌نويسم.“
    سى‌مرغ پرسيد: ”ممکن است مرا هم باخبر کنى که تقدير چه کسى را در نوشتن داري!“. پيامبر گفت: ”اى سى‌مرغ تقدير پسر مشرق زمين و دختر مغرب زمين را مى‌نويسم.“ سى‌مرغ گفت: ”اى پيغمبر بگو آنها چند ساله هستند؟“. پيامبر گفت: ”اى سى‌مرغ آنان هنوز در پشت پدر و در کمر مادر هستند!“. سى‌مرغ گفت: ”پس اى پيامبر اين چه تقديرى است که مى‌نويسي؟“. پيامبر گفت: ”کار من همين است.“ و سى‌مرغ از قبول آنچه پيامبر مى‌گفت طفره مى‌رفت.
    تا آنکه پيامبر گفت: ”حالا سى‌مرغ بگذار بنويسم تا ببينم خدا چه خواهد کرد.“
    چندى گذشت و سى‌مرغ باخبر شد زن پادشاه مغرب زمين دخترى زائيده است. با خود گفت: ”دختر را مى‌دزدم تا ببينم بقيهٔ پيش‌بينى پيامبر چه خواهد شد.“
    سى‌مرغ در آسمان بود که ديد دختر پادشاه مغرب زمين را در حوضى شستشو مى‌دهند. بال به زير گرفت و پائين آمد و دختر را از دست کنيزان رُبود و با خود برد. کنيزان از فرط ناراحتى به سر زدند و به‌سوى پادشاه دويدند و گفتند سى‌مرغ چه کرد. پادشاه دستور داد تا تيراندازان به سراغ سى‌مرغ بروند، و چون از آنان کارى برنيامد و سى‌مرغ رفته بود از راه باز ماندند و برگشتند. پادشاه تن به رضا داد و گفت تقدير چنين باد که پيش آمده است.
    سى‌مرغ دختر را به جنگلى برد که در آن ساکن بود، و از آن پس چون دايه‌اى به بزرگ کردن دختر پرداخت.
    و اما بشنويم از سوى ديگر که در همان زمان پادشاه مشرق زمين وضع حمل کرد و پسرى زائيد. دختر در جنگل و پسر در شهر بزرگ شدند. گذشت و گذشت تا آنکه پادشاه مشرق زمين بيمار شد و وزير خود را که تاکنون از او خيانتى نديده بود، فراخواند و گفت: ”ممکن است ديگر نتوانم به زندگيم ادامه دهم، و چون فرزندم هنوز به سن هيجده سالگى نرسيده، تو پس از من تا او به سن قانونى برسد حکومت کن!“.
    چندى بعد پادشاه درگذشت و وزير انجام امور مملکت را در دست گرفت. گذشت و گذشت تا پسر پادشاه به سن هيجده سالگى رسيد، و وزير پيمانى را که شاه با او بسته بود، به‌ياد داشت. وزير در پى پسر پادشاه فرستاد و داستان وصيت پدر باز گفت، و از او خواست تا کار سلطنت را قبول کند. پسر گفت: ”اى وزير تا دنيا را نگردم و از جهان سر درنياورم، هرگز دل به سلطنت نخواهد داد.“.
    وزير هرچه پافشارى کرد پسر پادشاه نپذيرفت، و دست آخر بار بربست و راهى سفر شد. در اين ميان پسر وزير هم خواست با او سفر کند.
    آن دو به راه افتادند و آن‌قدر رفتند و رفتند تا خسته شدند، و در جائى‌که ديگر رمقى برايشان نمانده بود پسر وزير گفت: ”بيا تا بازگرديم!“. پسر پادشاه گفت: ”من به راه ادامه خواهم داد تو مى‌توانى روى به پشت کني.“. پسر وزير همين که خواست برود پسر پادشاه از اسب خود که خسته بود پائين آمد و گفت: ”اين مرکب ديگر به‌کار من نمى‌آيد، او را باز بگردان، براى آنکه در ادامهٔ اين راه نه آب است نه علف، و نهايت تلف خواهد شد.“
    پسر وزير چون به پيش پدر درآمد داستان باز بگفت و وزير گفت: ”او هم خسته خواهد شد و ادامه نتواند داد.“
    پسر پادشاه مشرق زمين رفت و رفت تا به ويرانه‌اى رسيد. چندى در ويرانه استراحت کرد و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به درخت پُر ميوه‌اى رسيد. درخت فرياد مى‌زد: ”آى رهگذران کجائدي، بيائيد و ميوهٔ مرا بخوريد!“. پسر در تعجب شد و گفت: ”بايد به سرزمين جادو رسيده باشم“. درنگ نکرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا باز به درختى ديگر رسيد. درخت پر ميوه بود و حرف نمى‌زد. پسر با خود انديشيد: ”اين چه رازى است آن درخت فرياد برآورده بود بيائيد ميوه‌هاى مرا بخوريد، و اين يک چنان آرام و خاموش است که آن سرش ناپيداست!“. و بالاخره به اين نتيجه رسيد، باز در سرزمين جادو قرار دارد.
    جوان خسته بود و فکر و خيال فراوان کرد و با خود گفت: ”هرطور شده بنشينم و قدرى استراحت کنم.“. نشست و مدتى بر درخت تکيه داد و بعد بلند شد و بى‌هيچ اتفاقى از درخت دور شد. رفت و رفت تا در سر راهش با سگ سفيدى رو به‌رو گرديد که حامله بود و بچه‌هايش در شکمش سر و صدا به راه انداخته بودند. با خود گفت: ”اين چه رازى است بچه‌هايش به دنيا نيامده سر و صدا راه انداخته‌اند؟“
    پسر پادشاه از رمز و راز سرزمينى که در آن پا به راه نهاده بود سر در نمى‌آورد و با شگفتى از خود مى‌پرسيد: ”راستى اينجا کجاست؛ اين از آن دو درخت، يکى به حرف و ديگرى خاموش، و اين از سگى که هنوز نزائيد بچه‌هايش در شکمش به داد و فرياد افتاده‌اند!“. در اين فکر و خيال‌ها بود که احساس تشنگى کرد، و چندى نگذشت به سر چاهى رسيد، و ديد پيرزنى از چاه آب مى‌کشد. گفت: ”مادر تشنه‌ام، و اگر زحمتى نيست قدرى از آب کوزه‌ات بده تا بنوشم.“ پيرزن گفت: ”بگذار اول کوزه‌ام را آب کنم تا بعد به تو آب بدهم!“. پسر پادشاه گفت: ”باشد“. اما کمى که حواسش سرجايش آمد مشاهده کرد پيرزن مدام با سطل آب از چاه مى‌کشد و در کوزه مى‌کند، و کوزه پُر نمى‌شود! جوان از اينکه پيرزن به او آب بدهد نااميد شد و راهش را گرفت تا برود. پيرزن گفت: ”کجا“. گفت: ”تو به من آب ندادي، منهم به راه خود ادامه مى‌دهم!“. پيرزن گفت: ”آخر تا اين کوزه پُر نشود نمى‌توانم به تو آب دهم.“. جوان گفت: ”چهل سطل ديگر هم در کوزه‌ات بريزى ممکن است پُر نشود!“. پيرزن گفت: ”درست گفتي، تا کوزه‌ام پُر نشود به تو آب نخواهد داد.“. پسر پادشاه از آنجا دور شد.
    پسر پادشاه باز رفت و رفت تا به جائى رسيد که بسيار سبز بود و آب فراوان داشت. و در آنجا شترى مى‌چريد، اما شتر آن‌قدر لاغر بود که دل جوان به حال او سوخت. جوان به راه ادامه داد و باز آن‌قدر رفت تا به دشتى رسيد که مردى کمر بسته با داس گندم درو مى‌کرد و توجه نداشت که گندم‌ها نارس و يا رسيده است. با خود گفت: ”به‌ حتم ديوانه است!“. پسر پادشاه پيش رفت و از او پرسيد: ”براى چه اين‌گونه درو مى‌کني، رسيده و نارس برايت فرق نمى‌کند.“. مرد روى تُرش کرد و با خشونت گفت: ”از سر راهم کنار برو و گورت را گم کن وگرنه با همين داس تو را هم درو مى‌کنم!“. پسر پادشاه رگ غيرتش بالا آمد و سر جاى خود ايستاد. مرد گفت: ”گفتم که برو، و تازه مگر مى‌خواهى چه چيزى را بفهمي، من مأمور از جانب کسى هستم که دست هيچ‌کس به او نمى‌رسد. حالا برو و ديگر سئوال نکن!“.
    جوان باز به راه خود ادامه داد تا به پيرمردى رسيد که مشغول به‌کار بود. سلام کرد و گفت: ”اى پدر از وضع اين سامان سر درنمى‌آورم، و به راستى دچار نگرانى هستم، اگر برايت ممکن است شب را به من جائى بده تا صبح زحمت کم کنم.“. مرد پير گفت: ”باشد، تو مهمان هستي، و مهمان هم هديه خداست.“
    مرد پير از کار دست کشيد، و در حالى‌که عصازنان حرف مى‌زد با پسر پادشاه مشرق زمين به سوى خانهٔ خود به راه افتاد. در را پيرزنى به روى آنان باز کرد، و تا چشمش به آنها افتاد گفت: ”اى مرد غذاى خودت زورکى است حالا مهمان هم آورده‌اي!“. و از درست کردن غذاى اضافى سرباز زد.
    مرد پير غذاى خود را با پسر قسمت کرد، و بعد جا انداخت و کنار جوان به خواب رفت. سپيده سرنزده پسر پادشاه و پيرمرد از خواب بيدار شدند و مرد پير از جوان پذيرائى کرد. پسر پادشاه مهر پيرمرد را به دل گرفت و با خود گفت: ”بهتر است هرچه مرا در راه پيش آمد، با او در ميان گذارم.“. و بعد فکر کرد: ”از کجا معلوم پيرمرد هم از ديار پريزادان و جادوگران نباشد!“. در همين حال بد به دل راه نداد و خطاب به پيرمرد گفت: ”اى پدر سفرى بس دشوار پيش‌رو داشتم، و در راه چه چيزهائى که نديدم.“
    پيرمرد گفت: ”اگر گفتنش را خير مى‌دانى و از دست من کارى ساخته است بگو تا بشنوم!“. جوان از درخت ميوه‌دار سخن‌گو، از درخت پرميوهٔ آرام، از سگ حامله‌اى که بچه‌هايش در شکمش حرف مى‌زدند، از زن پيرى که هرچه با سطل آب از چاه مى‌گرفت و در کوزه مى‌ريخت و پُر نمى‌شد، و از شتر لاغرى که در علفزارى سبز و پُر آب مى‌چريد، و بالاخره از مرد دروگرى که گندم رسيده و نارس را با هم به تيغهٔ داس مى‌سپرد، گفت.
    مرد پير چون حرف‌هاى پسر پادشاه تمام شد، گفت: ”اى جوان به تو نان و آب دادم، و پناهى که شب را به صبح رساني، و حال از تو تقاضا دارم راهت را بگير و برو که من هيچ نمى‌دانم!“ پسر پادشاه گفت: ”اى پدر تا پاسخم را نگيرم، تو را ترک نخواهم کرد.“. پيرمرد گفت: ”برو و از برادر بزرگترم بپرس.“. پسر پادشاه گفت: ”تازه با اين سن و سال و قامت خميده، و عصاى به‌دست برادر بزرگتر هم داري!؟“. مرد پير گفت: ”آري، و حالا از تو خواهش مى‌کنم راه خود بگير و برو!“.
    جوان نشانى برادر مرد را گرفت و باز پا در راه نهاد. غروب نشده به جائى که برادر مرد ساکن بود رسيد. مردى را ديد که سر و رويش به پيرى مى‌زد اما مثل ديگر برادرش پير نمى‌نمود سلام کرد و گفت: ”از راه رسيده‌اى بيش نيستم، و براى شب در جستجوى پناهى هستم!“.
    مرد پسر پادشاه را به خانهٔ خود برد ولى زنش چندان روى خوش نشان نداد. صبح که شد جوان حقيقت را با مرد در ميان گذاشت. مرد هم چون برادرش گفت: هيچ‌چيز نمى‌داند و بهتر است برود و از برادر بزرگترش سئوال کند.
    پسر پادشاه راست بيابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا غروب نشده به در خانهٔ برادر بزرگ آن دو برادر رسيد. در زد، و مرد سرحالى که ريش‌هاى سياهى داشت در را باز کرد. جوان گفت: ‌”خسته‌ام و در جستجوى جان پناهى براى شب هستم.“. مرد گفت: ”خوش کردى که آمدي.“. و او را به درون خانه هدايت کرد. همسر مرد تا جوان را ديد لبخند به لب آورد و گفت خوش ‌آمدى مهمان حبيب خداست!
    هنوز چندى از نشستن جوان در خانهٔ مرد نگذشته بود که زن را صدا کرد و گفت: ”براى مهمانمان هندوانه بياور“. زن که حامله بود از چهل پله پائين رفت و هندوانه آورد. مرد تا هندوانه را ديد گفت: ”هندوانهٔ بدرد نخورى است، برو يکى ديگر بياور!“. زن رفت و هندوانه‌اى ديگر آورد، اين هندوانه هم از نظر مرد براى مهمان خوب نبود. خلاصه زن هفت بار رفت و آمد تا هندوانهٔ مطلوب پيدا شد. مرد هندوانه را بريد و از پسر پذيرائى کرد. شام که خوردند، خوابيدند و سپيده سر نزده هر سه بيدار شدند. جوان همين‌که صبحانه‌اش را تمام کرد، رو به سوى مرد گفت: ”خواهشى دارم اميدوارم آن را برآورده کني.“. مرد پرسيد: ”آن چيست؟“. پسر پادشاه هرچه تاکنون ديده بود براى او تعريف کرد، و در آخر گفت: ”برادرانت گفتند همهٔ سئوال‌هاى مرا تو پاسخ خواهى داد.“.
    مرد که عمر زيادى داشت و از دو برادر ديگرش بزرگتر بود، حاضر شد پاسخ سئوال‌هاى پسر پادشاه را بدهد. گفت: ”آن درختى که داد مى‌زد بيائيد و ميوهٔ مرا بخوريد. دختر دامن آلوده‌اى است که با هرکس در رسد معاشقه مى‌کند. درختى که آرام بود و سر در خويش داشت، دختر پاکيزه دامنى است که دست نامحرمى او را لمس نخواهد کرد. آن سگ هم سال صد و سيزده است، که در سال صد و سيزده هيچ‌کس به هيچ‌کس نيست و فرزند مادر را نمى‌شناسد. هرکس به فکر خود است و مردم از هم دور مى‌شوند. آن پيرزن هم آدمى است سيرى نمى‌داند، و آن‌قدر طماع است که هرچه‌ به‌دست آورد، باز کم است. آن شتر هم آدم مال‌دارى است که هرچه جمع مى‌کند، نمى‌خورد، و نهايت موجود بدبختى است. و آن کس که درو مى‌کرد، عزرائيل است. وقتى دست به‌کار شود نگاه نمى‌کند اين کودک است يا جوان، و يا پيرى که صد سال دارد.“.
    جوان با مرد کهن سال که بس جوان مى‌نمود هنوز کار داشت، و وقتى از سخن باز ماند گفت هنوز سئوال دارم و آن مربوط به تو و برادرانت است. مرد گفت: ”بپرس“. گفت: ”با آنکه تو از ديگر برادرهايت پيرتري، اما به ظاهر بسيار جوان مى‌نمائي، راز اين قضيه در کجاست؟“. گفت: ”آن دو برادرم زن‌هاى بدخلق و نکاره دارند. در حالى‌که من زنى خوش‌خلق و سازگار و مهربان دارم.“.
    گفت و گويشان که به اينجا رسيد، جوان گفت: ”اى پدر من طالب عبور از دريائى هستم که پيش روست. تو بايد که مرا راهنما باشي“. گفت: ”باشد“. و بى‌درنگ نامه‌اى براى ”سى‌مرغ“ نوشت و از او خواهش کرد دوستش را که آورندهٔ نامه است از دريا بگذراند. نامه را به دست جوان داد و گفت: ”از اينجا که مى‌روى به چشمه‌اى مى‌رسي. پاى آن چشمه درختان ميوه است. از آب چشمه، و از ميوه‌هاى درختان مى‌خورى و وقتى سير شدي، سايهٔ بزرگى بر روى تو مى‌افتد که سايهٔ سى‌مرغ است. نامه را بده او تو را به آن سوى دريا خواهد برد“.
    پسر پادشاه سپاس فراوان گفت و از خانهٔ مرد به‌در آمد. رفت و رفت و رفت تا به جائى که پيرمرد گفته بود رسيد. گلوئى تر کرد و ميوه‌اى خورد و در انتظار ”سى‌مرغ“ کنار چشمه نشست. چندى نگذشت سايه‌اى بر روى خود احساس کرد، و سى‌مرغ را ديد که بر زمين پائين آمد.
    جوان نامه را به ”سى‌مرغ“ نشان داد، و او گفت: ”خواهش دوست بايد اجابت شود!“. سى‌مرغ جوان را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز درآمد، و وقتى از دريا گذشت او را زير درخت چنارى که دختر پادشاه مغرب زمين را در آنجا بزرگ کرده بود و نگهدارى مى‌کرد، بر زمين گذاشت. پسر پادشاه لختى به اين سو و آن سو نگاه کرد، و بعد در پى آب رفت. چند گامى بيش پيش نگذاشته بود به چشمه‌اى زلال رسيد، و همين‌که خواست از چشمه آب بنوشد عکس دخترى عريان که بسيار زيبا بود، در آب ديده مى‌شد. دختر تا پسر پادشاه مشرق زمين را ديد، گفت: ”اى آدميزاد من بس نبودم که تو هم به چنگ سى‌مرغ درافتادي!“. جوان گفت: ”از بخت خود چندان ناراضى نيستم، که مرا به سرنوشت تو حواله داده است.“. دختر گفت: ”اگر سى‌مرغ بفهمد کار خراب خواهد شد.“. پسر گفت ”جائى مرا پنهان کن تا چاره کنيم.“. و دختر او را در حوالى چشمه پنهان کرد.
    سى‌مرغ از راه رسيد و به‌همراه شير و پنير، و نان آورده بود. دختر نيمى از هر چه بود خورد. و نيم ديگر را براى پسر نگاه داشت. چون سى‌مرغ برفت، دختر غذاها را به پسر رساند و پسر از او خواست هنگامى که سى‌مرغ باز گرديد، از او بخواهد برايش پوست بزرگى بياورد، دختر پرسيد: ”اگر گفت براى چه منظوري، چه بگويم.“. گفت بگو: ”آن را چوب مى‌زنم و از تنهائى به‌در مى‌آيم“. دختر پذيرفت. چندى بعد سى‌مرغ سر رسيد و دختر به او گفت: ”اى بى‌بي“ سى‌مرغ گفت: ”بله“ گفت: ”اگر برايت دردسر نيست، ممکن است پوست بزرگى براى من بياورى تا خود را با آن سرگرم کنم.“. سى‌مرغ گفت: ”اينکه خواهش زيادى نيست.“. و پرواز کرد.
    سى‌مرغ در بيابان شترى را ديد که در حال چريدن بود، پائين رفت و شتر را هلاک کرد و آورد. سى‌مرغ پوست را به دختر داد و او آن را خشک کرد و بعد به شکل کلبه‌اى درآورد.
    از آن روز پسر پادشاه مشرق زمين، و دختر پادشاه مغرب زمين دور از چشم سى‌مرغ در پوست به زندگى نشستند، و مدت‌ها بعد داراى دو فرزند شدند. سى‌مرغ هرگز پى نبرد که اوضاع از چه قرار است. تا آنکه روزى به خدمت پيامبر رفت و گفت: ”ديدى که تقدير را من عوض کردم.“. و حکايت دختر مغرب زمين را که به‌وسيلهٔ او ربوده شده بود، براى پيامبر تعريف کرد. پيامبر گفت: ”حالا که من دروغگو از آب درآمده‌ام برو و دختر را به پيش من بياور.“
    ”سى‌مرغ“ رفت و دختر را که در پوست شتر قرار داشت برگرفت و آورد. پيامبر خطاب به دختر گفت از پوست بيرون بيا. دختر عريان بيرون آمد. پيامبر گفت: ”برگرد و لباس شوهر خود را برتن کن و پيش من بيا.“ . دختر گوش به حرف کرد و داخل پوست شد و خود را پوشاند و به نزد پيامبر آمد. و بعد پيامبر صدا در داد: ”اى پسر پادشاه مشرق زمين با فرزندان خود از پوست بيرون بيا!“. و پسر پادشاه مشرق زمين به همراه فرزندانش بيرون آمد.
    سى‌مرغ تا چنين ديد چنگ در چشم راست خود انداخت و آن را از حدقه بيرون آورد و پيش پاى پيغامبر بر زمين افکند. و سپس بال بگشود و به‌سوى کوه قاف رفت. سى‌مرغ هنوز هم در کوه قاف زندگى مى‌کند.

  4. #194
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تنبل احمد

    مرد تنبلى بود به‌نام احمد. او از آفتاب مى‌ترسيد. آن‌قدر از خانه بيرون نيامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند ”آفتاب ترس“. زن او که از تنبلى شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه‌اى کشيد تا او را از خانه بيرون بفرستد. يک روز مقدارى نان کلوچه پخت و شب آنها را در حياط پخش کرد. صبح هم مقدارى بيرون خانه گذاشت. بعد شوهرش را از خواب بيدار کرد و گفت: پاشو، ببين که از آسمان کلوچه باريده. مرد ناباور از خواب برخاست. زن به او گفت: من کلوچه‌هاى توى حياط را جمع مى‌کنم، تو هم برو کلوچه‌هاى توى کوچه را جمع کن. وقتى مرد پا از در خانه بيرون گذاشت، زن در را به رويش بست. مرد هرچه التماس کرد فايده‌اى نبخشيد. زن گفت: تا هر وقت با دست پر برنگردى به خانه راهت نمى‌دهم. مرد گفت: پس اقلاً يک گوني، يک تخم‌مرغ و يک طناب سياه به من بده. زن آنچه را مرد خواسته بود از درز در به او داد.
    مرد کلوچه‌ها را توى گونى گذاشت و راه افتاد. آن‌قدر رفت تا خسته شد. کنار جوى آبى قورباغه‌اى را، که بيرون پريده بود، گرفت و توى گونى‌اش انداخت. رفت تا به کوهى رسيد. غارى ديد، آنجا دراز کشيد. يک دفعه به صداى خنده کسى از خواب پريد ديد ديوى بالاى سرش ايستاده. ديو گفت: تو در خانه ما چه مى‌کني؟ الآن اگر شش برادرم بيايند ترا تکه‌تکه مى‌کنند. مرد گفت: اينجا مال جدو آباد من است. در همين موقع ديوهاى ديگر سر رسيدند و ماجرا را فهميدند. برادر بزرگ ديوها گفت: اى آدميزاد تو اگر مى‌خواهى اينجا را پس بگيرى بايد نشان دهى که زور و قدرت تو بيشتر از ماست. تنبل قبول کرد. ديو سنگى را برداشت و آن‌قدر آن را فشار داد تا به خاک تبديل شد. تنبل هم پنهانى تخم‌مرغى که همراه داشت ميان دو تکه سنگ گذاشت و فشار داد. تخم‌مرغ شکست و سفيده‌اش درآمد. ديوها خيال کردند زور او از آنها بيشتر است.
    ديو گفت: حالا مى‌بينم موى زيربغل کى بلندتر است. تنبل طناب سياه را طورى زير بغلش گذاشت که آنها فکر کردند موى زيربغلش است. در اين شرط‌بندى هم ديوها باختند. بعد گفتند: ببينم شپش کى گنده‌تر است. ديو يک شپش نشان داد به اندازهٔ سوسک. تنبل هم قورباغه را درآورد و گفت اين هم شپش من است. ديوها تعجب کردند. وقتى ديدند شرط‌ها را باخته‌اند، قبول کردند که تنبل هم در کنار آنها زندگى کند.
    آن شب، ديوها نقشه کشيدند که فردا شب يک ديگ آب جوش از دريچه سقف بريزند روى سر تنبل. او حرف‌هايشان را شنيد و موقع خواب، يک متکا به‌جاى خودش گذاشت. ديوها، ديگ آب جوش را از دريچه سقف روى رختخواب تنبل ريختند. تنبل صبح از خواب بيدار شد و گفت: چرا رختخواب مرا زير دريچه انداختيد، تا صبح باران آمد، نگذاشت بخوابم. ديوها تعجب کردند. شب، تنبل صداى ديوها را شنيد که نقشه مى‌کشيدند موقعى که تنبل خواب است، آن‌قدر با چوب بزنندش تا بميرد.
    باز تنبل متکا را جاى خود گذاشت، ديوها آمدند و با چوب شروع کردند به زدن متکا. صبح تنبل آمد و گفت: شب از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم. ديوها خيلى تعجب کردند. گفتند: ما هر روز با اين مشگ که از پوست هفت تا گاو درست شده، مى‌رويم آب مى‌آوريم، امروز نوبت تو است. تنبل ديد مشگ خالى را هم نمى‌تواند تکان بدهد چه برسد به اينکه از آب پر شده باشد. به‌هر زحمتى بود، مشگ را کشاند کنار آب. بعد بيل و کلنگى پيدا کرد و نهرى ساخت تا آب از جلوى خانه بگذرد.
    فردا ديوها به تنبل گفتند امروز نوبت توست هيزم بياوري. يک طناب به او دادند که چند هزار متر طول داشت. تنبل يک سر طناب را به درختى بست و آن را دور چند درخت ديگر گرداند و بعد به همان درخت اولى گره زد. ديوها که ديدند تنبل دير کرده، يکى را فرستادند دنبالش، ديو آمد به تنبل گفت: چه‌کار مى‌کني. گفت: مى‌خواهم يک‌باره يک قسمت از جنگل را بياورم که خيالمان از بابت هيزم راحت باشد. ديوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند بيا هرچه موروثى پدرت است بردار و ببر. تنبل هم هرچه زمرد و ياقوت بود جمع کرد و سوار بريکى از ديوها شد تا به خانه‌اش برود. ديو نقشه کشيده بود که ميان راه خم شود و تنبل را پائى بيندازد تا بميرد. اما هر وقت مى‌خواست خم بشود، تنبل به او جوالدوز مى‌زد و ديو مجبور مى‌شد راست بشود. به خانه رسيدند. زن تنبل يک ديگ آش براى ديو پخت. او ديگ آش را يک‌دفعه سرکشيد، از نفس ديو، تنبل پرت شد و به دريچه سقف چسبيد. ديو گفت: چه‌کار مى‌کني؟
    تنبل گفت: مى‌ترسم فرار کني. ديو ترسيد و پا به فرار گذاشت. ميان راه به روباه رسيد. ماجرا را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت: گول خورده‌اى او تنبل احمد است که از آفتاب مى‌ترسد. روباه به همراه ديو به خانه احمد برگشت. او داشت از بام نگاه مى‌کرد. تا آنها را ديد گفت: اى روباه تو دو تا ديو به من بدهکار بودي، چرا يکى آوردي؟ ديو به روباه گفت: پدرسوخته، تو مى‌خواهى مرا عوض بدهى‌ات بدهي؟ بعد يک مشت محکم به روباه زد. روباه مرد. ديو هم فرار کرد. تنبل احمد به مال و منال رسيد.

  5. #195
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تنبل و کور

    پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيب‌ها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون.
    پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آن‌قدر پشت در نشست تا گرسنه‌اش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چه‌کار مى‌کني؟ گفت: به من گفته‌اند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مى‌گردم، هيچ‌ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواسته‌اند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه) را به او داد و گفت: من خرج تو را مى‌دهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند.
    تنبل هر روز توى کوچه و بازار مى‌گشت آت و آشغال جمع مى‌کرد و توى باربند مى‌ريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه) را پر کرده‌ام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانى‌که به کارشان مى‌آمد فروخت و پول زيادى از اين طريق به‌دست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد.
    تنبل با پول‌ها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسه‌ات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ”غليف“ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مى‌شود. از زيرنويس قصه)هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسه‌هاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پول‌ها را به هوا مى‌انداختند. تنبل همه پول‌ها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد.
    حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پله‌دار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچ‌شده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مى‌برم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت.
    تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پول‌ها را توى خورجين ريخت و به خانه‌اش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمى‌کنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بسته‌ام (ضرب‌المثلى است که براى آدم‌هاى ثروتمند به‌کار مى‌برند و اين داستان را منشاء اين ضرب‌المثل مى‌دانند. از زيرنويس قصه). مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مى‌گويد، آنها سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

  6. #196
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تنبلو

    يره‌زنى پسرى داشت که خيلى تنبل بود. يک روز پيره‌زن او را با اصرار به پاياب خانه فرستاد تا دست و رويش را بشويد. پسر با اينکه از آب مى‌ترسيد، به‌ناچار رفت. در پاياب گلى ديد آن را برداشت. وقتى که مى‌خواست به خانه برگردد، مرد تاجرى چشمش افتاد به گلى که در دست تنبلو بود. گل را به صدتومان از تنبلو خريد. تنبلو به خانه رفت و ماجرا را به مادرش گفت. پيره‌زن او را تشويق کرد که هر روز به پاياب برود، دست و رويش را بشويد، وضو بگيرد و نماز بخواند تا خدا بيشتر به او بدهد.
    چند روز کار تنبلو اين بود که برود پاياب و وضو بگيرد و نماز بخواند. يک روز همين‌که نمازش را خواند چشمش افتاد به دو تا گل. گل‌ها را برداشت و براى پيدا کردن مرد تاجر به بازار رفت تا گل‌ها را به او بفروشد. مرد تاجر را در بازار پيدا کرد. دويست تومان از او گرفت و گل‌ها را به او داد. مرد تاجر گفت: اگر بتوانى درخت اين گل را برايم بياورى هرچه بخواهى به تو مى‌دهم .
    روز بعد تنبلو به پاياب رفت. رد آب را گرفت تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که ديد تخت قشنگى گذاشته شده و دخترى روى آن دراز کشيده، سرش بريده شده و يک طرف است و چند تا شيشه روغن در طرف ديگر. هر قطره خون که از گردن دختر توى آب مى‌افتاد به يک گل تبديل مى‌شد. تنبلو فهميد منظور مرد تاجر از درخت گل، همين دختر بوده است.
    تصميم گرفت از راز اين کار باخبر شود. شروع کرد به گردش کردن در باغ، چند تا زيرزمين در آنجا بود. داخل شد. ديد چند هزار نفر کشته و زنده آنجاست. رفت سراغ يکى از زنده‌ها. آن شخص گفت: تو اينجا چه‌کار مى‌کني؟ تا شب نشده برگرد و برو. اينجا خانه ديو است. اگر بيايد و بوى تو به دماغش بخورد، ترا مى‌کشد. تنبلو پرسيد: چطور مى‌توانم شما را نجات بدهم؟ زندانى گفت: از اين آب به خودت بريز و برو آنجائى که تخت آن دختر هست پنهان شو و کارهاى ديو را ببين. تنبول رفت و نزديک تخت خود را پنهان کرد. شب شد. ديو آمد شيشه روغن را برداشت و کمى از آن به گردن دختر ماليد و سر او را به روى تنه‌اش گذاشت. دختر بلند شد و نشست. ديو از دختر خواست که با او همبستر شود دختر قبول نکرد. تا صبح ديو اصرار مى‌کرد و دختر خودداري. ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو آمد و به‌همان طريق دختر را زنده کرد.
    به او گفت که با ديو مدارا کند و جاى شيشه عمرش را از او بپرسد. دختر هرچه به تنبلو گفت از آنجا برود تنبلو قبول نکرد و گفت که تا او را نجات ندهد از آنجا نمى‌رود. نزديک غروب آفتاب، تنبلو سر دختر را بريد و پنهان شد. شب ديو آمد دختر را زنده کرد. دختر با او به نرمى رفتار کرد و جاى شيشه عمرش را پرسيد. ديو فريب رفتار دختر را خورد و گفت: يک فرسخى اينجا يک درخت کهنسال هست. پاى اين درخت چاهى است. ته چاه يک جنگل است که گاوى آنجا مشغول چريدن است توى شکم گاو يک درياچه است و توى درياچه يک ماهي. شيشه عمر من در شکم آن ماهى است. اگر آن شيشه بشکند من به يک شمش طلا تبديل مى‌شوم. صبح ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو دنبال نشانى‌هائى که ديو داده بود رفت و گاو را کشت و ماهى را گرفت و از شکمش شيشه عمر ديو را درآورد.
    تن ديو از هزار فرسخى به سوزش درآمد، فهميد شيشه عمرش به‌دست آدميزاد افتاده است. تنبلو در ميان راه ديو را ديد که هراسان مى‌آيد. او را مجبور کرد تا با هم به همان چاهى بروند که دختر و ديگر زندانى‌ها در آنجا بودند. بعد از ديو خواست که همهٔ زندانى‌ها را آزاد کند و آن‌هائى را که کشته بود زنده کند. ديو گفت آنها را که خشک نشده‌اند مى‌توانم زنده کنم. بعد رفت و همه زندانى‌ها را آورد و کسانى‌که را که تازه کشته بود زنده کرد. دختر تا چشمش به تنبلو افتاد فهميد جوان ديروزى است. ديو به گفتهٔ تنبلو، همه را روى شانه‌اش نشاند و آورد دم دروازه شهر. در آنجا تنبلو شيشه عمر ديو را به زمين زد. ديو به يک شمش طلا تبديل شد. تنبلو زندانى‌ها را به خانه‌هايشان رساند. مرد تاجر هم دختر خود را ديد و خوشحال شد. بعد دخترش را به عقد تنبلو درآورد و هفت شبانه‌روز براى آنها جشن گرفت. از آن به‌بعد مردم به تنبلو لقب پهلوان دادند و او سال‌ها با همسرش به خوبى و خوشى زندگى کرد.

  7. #197
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تنبل

    تنبلى بود که يک پسر لاغر و ضعيف به اسم لطيف داشت. زن تنبل از دست شوهرش عاجز شده بود، روزى به زن همسايه گفت: براى اينکه شوهرم سرکار برود يک فکرى کرده‌ام. من هزار تا گردو به تو مى‌دهم، تو آنها را از لب بام به جلوى خانه بريز. من به شوهرم مى‌گويم: ”پدر لطيف دو روز است که در ده گردو مى‌بارد. تو هم برو چندتائى جمع کن.“ شايد اين‌جورى راه بيفتد. همين کار را کردند و مرد رفت و همه گردوها را جمع کرد و به خانه آورد و گفت:
    ”عجب کارى کردم! کاش دو سه روز زودتر مى‌رفتم گردو جمع کنم“ فردا باز زن به سراغ همسايه رفت و گفت: ”به خانهٔ ما بيا و ريسمان و تنگ و جوال خرمان را بخواه، اگر تنبل پرسيد براى چه مى‌خواهي، بگو در شهر اصفهان پول باريده است و مردان خانهٔ ما مى‌روند پول بياورند.“ زن همسايه همين کار را کرد. تنبل گفت: ”خر که دارم، خودم مى‌روم اصفهان“ بعد هم تنگ و ريسمان را بر پشت خر گذاشت و به راه افتاد. ميان راه مردى را ديد که کشت مى‌کرد. و تنبل که تا آن موقع نمى‌دانست کاشتن يعنى چه و آن را نديده بود، خرش را رها کرد و رفت سراغ مرد کشتکار و او را به باد کتک گرفت که: ”سهم مرا چرا زير خاک مى‌کني؟“ کشتکار فهميد که با کى طرف است، گفت: ”سهم تو در اصفهان است. در شهر اصفهان سه دکان پر پول هست. به يکى از دکان‌ها برو سهم خودت را بردار.“
    تنبل رفت و رفت تا رسيد به اصفهان. سه دکان را ديد در دکان سوم ايستاد. ديد گوشه دکان پول سفيد روى هم ريخته تا سقف و مشغول جمع کردن شد که پسر صاحب دکان گفت: ”چه‌کار مى‌کني؟“
    تنبل گفت: ”دارم سهم خودم را برمى‌دارم.“ پسر گفت: ”سهم تو ديگر کدام است سهم تو در آن کوه است. برو آنجا.“ تنبل رفت و رفت تا به قلهٔ کوهى که پسر با دست آن را نشان داده بود، رسيد. هفت اجاق ديد و هفت ديگ روى آنها تنبل در ديگ بزرگ را برداشت و يک شکم سير گوشت و پلو خورد. بعد داخل غار شد و جوال‌هايش را پر از پول کرد و برگشت و همه چيز را براى زنش تعريف کرد. زن فهميد که او به محل ديوها رفته بود. وقتى تنبل گفت: ”پس فردا باز هم به آنجا مى‌روم.“ زن گفت: ”فعلاً اين پول براى ما کافى است.“ اما تنبل پس‌فرداى آن روز به راه افتاد و رفت. همين‌که به قله کوه رسيد، هفت تا ديو از راه رسيدند، تنبل را گرفتند و روى آتش کبابش کردند و خوردند.
    لطيف با بچه‌ها مشغول گردوبازى بود که درويشى آمد و از آنها کمى آب خواست تا وضو بگيرد. هيچ‌کدام از بچه‌ها به حرف درويش گوش نکرد. لطيف که از همهٔ بچه‌ها ضعيف‌تر بود رفت و کوزه‌اى آب آورد. درويش به او گفت: ”آن طرف را نگاه کن.“ لطيف تا سربرگرداند، درويش دست به پشت او زد و گفت: ”اى لطيف! تو چنان پهلوانى مى‌شوى که هيچ‌کس نتواند پشت تو را به خاک بمالد.“
    يکى دو ماه گذشت و لطيف پهلوان نامدارى شد طورى‌که کسى جرأت نمى‌کرد با او کشتى بگيرد. روزى لطيف سراغ پدرش را از مادر گرفت. مادرش ماجراى او را تعريف کرد و در آخر گفت: حتماً ديوها او را کشته‌اند. لطيف سوار بر اسب بادرى شد و به راه افتاد تا به شهرى رسيد در راستهٔ آهنگران يک‌دست لباس آهنى سفارش داد شمشير و گرز و تبرزينى خريد و به قلهٔ کوه رفت. در آنجا هفت ديگ بر سر بار ديد. زد و آنها را ريخت و منتظر ديوها شد. ديوها آمدند و تا لطيف را ديدند، برادر کوچک‌شان را فرستاندن به جنگ لطيف. او هم يک سيلى محکم خواباند بيخ گوش ديو طورى‌که نصف تن ديو سوخت. بعد شمشير کشيد و بقيه ديوها را کشت. سرهاشان را بريد و به چاه انداخت و آن ديوى هم که نصف جان شده بود به چاه انداخت. بعد به غارها سرکشيد ديد پر از پول است. رفت و مادرش را به آنجا آورد تا با هم زندگى کنند.
    لطيف هر روز به شکار مى‌رفت و غروب برمى‌گشت. يک روز، مادر سر چاه رفت و سنگى در آن انداخت. نعره‌اى از ته چاه بلند شد. مادر گفت: ”کيستي؟“ جواب شنيد: ”کمک کن مرا بالا بکش تا بگويم.“ مادر کمک کرد و او را بالا آورد ديد ديو جوان و زيبائى است. او را به غار برد و پرستارى کرد تا خوب شد. آن دو عاشق هم شدند.
    چند وقتى گذشت، شکم مادر بالا آمد و يک شکم هفت بچه ديو زائيد. چهل روز بعد از زائيدن مادر، لطيف گفت: ”مادر! چرا ضعيف شده‌اي؟“ مادر جواب داد: ”مريض هستم قبلاً وقتى مريض مى‌شدم، پدرت مى‌رفت دعا مى‌گرفت خوب مى‌شدم.“ لطيف رفت و براى مادرش دعا گرفت. مادر جريان را به گوش ديو رساند. ديو گفت: ”به لطيف بگو برايت گل هفت رنگ و هفت بو بياورد. اگر برود، ديوها او را مى‌کشند و ما از دستش خلاص مى‌شويم.“ وقتى لطيف براى بار دوم به مادرش گفت که تو خيلى ضعيف شده‌اي، مادر براى سلامتش گل هفت رنگ و هفت بو خواست. لطيف لباس آهنى پوشيد و گرز و شمشير را برداشت و سوار اسب بادى شد و رفت تا به شهرى رسيد. وسط شهر مردم جمع شده بودند، لطيف از پيرزنى پرسيد: ”چه خبر شده مادر؟“ پيرزن گفت: ”حاکم اين شهر دخترى است که پهلوان هم هست. هر روز با چهل نفر کشتى مى‌گيرد و آنها را به زمين مى‌زند و سرشان را از تن جدا مى‌کند. لطيف اسبش را در اتاقکى بست و لباس آهنى را درآورد و زمانى که دختر آن چهل نفر زمين خورده را مى‌خواست گردن بزند. وارد ميدان شد و با دختر کشتى گرفت و او را به زمين زد. دختر انگشتر لطيف را از انگشت او بيرون آورد و به انگشت خود کرد و لطيف را به قصر خود دعوت نمود. دختر و لطيف نامزد شدند.
    صبح لطيف راه افتاد که برود. دختر پرسيد: کجا مى‌روي؟ گفت: ”مى‌خواهم براى مادرم که مريض است گل هفت رنگ و هفت بو بياورم.“ دختر گفت: ”مادرت حتماً فاسق دارد و مى‌خواهد تو را از ميان بردارد.“ لطيف توجهى به حرف دختر نکرد و را افتاد. قبل از حرکت او دختر يک مجمعه پول دور سر او گرداند و ”تصدق سر“ به فقرا داد. لطيف رفت و رفت تا به دروازه شهرى رسيد درويشى ديد. درويش وقتى فهميد او براى انجام چه کارى مى‌رود گفت: ”مادرت مى‌خواهد تو را به کشتن بدهد. آن جائى که تو مى‌خواهى بروى جاى ديوهاست.“ لطيف گفت: ”چه کنم؟“ درويش گفت: ”وقتى به آنجا رسيدى رودخانه‌اى مى‌بيني. پلى روى آن رودخانه است که يک سرش در آب و يک سرش در خشکى است. آن سرش که در آب است به خشکى و آن را که در خشکى است به آب بينداز. کمى که جلوتر رفتى يک سگ و يک اسب مى‌بينى که جلو سگ علف و جلوى اسب استخوان ريخته‌اند. استخوان را جلو سگ بگذار و علف را جلوى اسب. کمى که جلوتر رفتى يک دروازه دولنگه مى‌بيني، آن لنگه را که باز است ببند و آن را که بسته است باز کن، بعد وارد شو، ”گل هفت رنگ و هفت بو“ در آنجا است. گل را با دست از شاخه جدا نکن با آهن يا چوب جدا کن که ناراحت نشود.“
    لطيف سفارشات درويش را انجام داد و به جائى که گل بود رسيد. ديد زير درخت گل پر از ديو است. لطيف با چوب عنبرين دو گل و با آهن عنبرين هم دو گل ديگر چيد. همين‌که خواست با دست گل بچيند، گل فرياد زد: اى صاحب من! آدميزادى مى‌خواهد مرا با دست بچيند. لطيف پريد روى اسب و آن را به حرکت درآورد. ديو فرياد زد: اى دروازه بگير، اى سگ بگير، اى اسب بگير، اما آنها اعتنائى نکردند. لطيف آمد و دو تا از گل‌ها را به نامزدش داد و دو تا را هم براى مادرش برد.
    سالى گذشت. باز مادر لطيف آبستن شد و هفت بچه ديو به‌دنيا آورد و باز زرد و ضعيف شد. لطيف گفت: ”نمى‌دانم چرا وقتى پائيز مى‌شود تو مريض مى‌شوي.“ مادر رفت و جريان را براى ديو تعريف کرد. به راهنمائى ديو مادر لطيف را فرستاد تا برايش از گل به صنوبر چه کرد، صنوبر به گل چه کرد؟ خبر بياورد. لطيف راه افتاد و به خانه نامزدش رفت. دختر وقتى فهميد لطيف مى‌خواهد به چه جائى برود گفت: ”بيا و از اين سفر بگذر مادرت فاسق دارد و مى‌خواهد تو را به کشتن بدهد“ لطيف اعتنائى به حرف دختر نکرد. دختر باز هم يک مجمعه پول ”تصدق سر“ به فقرا داد. لطيف به راه افتاد. ”هى‌کنان و طى‌کنان، بزد سنگ ملامت، صلوات بر محمد و رفت و رفت تا به دروازهٔ شهرى رسيد.“ باز درويش آمد و وقتى فهميد که لطيف به‌ کجا مى‌رود گفت: نرو که اين ”سفر برنگردان“ است. آنجا هلاهل و مار و افعى دارد ترا مى‌بلعند. اما اگر مى‌خواهى بروي، اول برو پيش آهنگر و از زانو به پائين اسبت را فولاد بگير جائى که مى‌روى سنگ چخماق زياد است، با حرکت اسب سنگ جرقه مى‌زند و آن حيوانات آتش مى‌گيرند و مى‌سوزند.
    لطيف کارهائى که درويش گفته بود انجام داد، از جرقه‌هائى که از زير پاى اسب درمى‌آمد، هلاهل و مار و افعى سوختند و مردند. لطيف رفت و رفت تا به دروازه‌اى رسيد. دعائى را که درويش داده بود، درآورد و خواند. دروازه باز شد مردى ديد نشسته بر تخته پاره‌اي. لطيف اسبش را جلو تخته پاره بست و از پله‌هاى خانه بالا رفت. مرد پرسيد: ”براى چه به اينجا آمده‌اي؟“ لطيف خواسته‌اش را گفت. مرد دست لطيف را گرفت و برد جلوى دو اتاق و گفت: نگاه کن. لطيف نگاه کرد ديد اتاق‌ها پر از نعش است. مرد گفت: اينها هم دوست داشتند از اين موضوع سر دربياورند. اما من از تو خوشم آمده است. صنوبر آنجاست و سرش به ديوار ميخ شده. کنار او يک کيسه سفيد است که استخوان عاشق‌هاى او در آن است. صنوبر پدر پيرى داشت من شکارچى بودم ديدم که پدر سر بر زانوى صنوبر گذاشته و خوابيده است. صنوبر مرا که ديد گفت: بيا از جيب من چاقو بردار و سر پدرم را ببر خودت پدرم باش. من گفتم: پدرت پير است و گناه دارد تا اين حرف را شنيد، چاقو را درآورد و سر پدرش را بريد عاشق من شد و من اينجا ماندم.
    روزى موقع برگشتن از شکار دو نفر را ديدم که پشت خانه با او هستند. آنها را کشتم و سر صنوبر را به ديوار ميخ کردم. گوشت آن دو نفر را خوردم و استخوانشان را توى کيسه ريختم.“ بعد مرد رفت و غذا پخت و براى صنوبر برد. صنوبر غذا را نخورد. مرد چوب برداشت و شروع کرد به زدن کيسه. صنوبر گفت: نزن مى‌خورم. مرد به لطيف گفت: ماجراى ”گل به صنوبر چه کرد صنوبر به گل چه کرد“ اين بود که ديدى و شنيدي. اما تو نمى‌توانى براى مادرت خبر ببري. لطيف شب را در آنجا ماند و صبح بر پشت اسب پريد و گريخت. مرد که اسمش گل بود، فرياد زد: ”دروازه بگير!“ اما لطيف طلسم دروازه را شکسته و خارج شده بود. لطيف آمد و ماجراى گل به صنوبر چه کرد، صنوبر به گل چه کرد را براى مادرش تعريف کرد. مادر گفت ”حالم خوب شد.“
    سالى گذشت و باز مادر لطيف هفت بچه ديو زائيد. اين بار هم به راهنمائى ديو لطيف را فرستاد به دنبال ”مرغ سخنگو“. لطيف راه افتاد و شب در خانهٔ نامزدش ماند. دختر وقتى فهميد او به دنبال مرغ سخنگو راه افتاده گفت: ”مرغ سخنگو عاشق چشم است. او چشم‌هايت را درمى‌آورد.“ اما لطيف توجهى نکرد. دختر بازهم يک مجمعه پول دور سر او گرداند و تصدق سر به فقرا داد.
    لطيف رفت تا به دروازهٔ شهرى رسيد. درويش او را ديد - گويا درويش حضرت على بود - و وقتى فهميد که لطيف دنبال مرغ سخنگو است نسخه‌اى به او داد و گفت: ”به فلان چشمه که رسيدي، نسخه را خاک کن. مرغ‌ها که آمدند، با تو کارى نخواهند داشت. دست دراز کن و يکى از آنها را بگير.“ لطيف همين کار را کرد و مرغ سخنگو را برداشت و آمد. شب را در خانه نامزدش ماند و شب بعد مرغ سخنگو را به مادرش رساند. مادر به سراغ ديو رفت که: تو که گفتى در اين سفر کشته مى‌شود. اما او باز هم سالم برگشته. ديو گفت: ”فلان‌ جا يک شيشه زهر هست، آن را بردار و روى غذاى لطيف زهر بريز تا بخورد و بميرد.“ مرغ سخنگو که روى تاقچه نشسته بود، حرف‌هاى آنها را شنيد، پريد و رفت سراغ دختر و او را خبر کرد. دختر سوار اسب شد و خود را به خانه لطيف رساند. لطيف هنوز نيامده بود. مرغ سخنگو گفت: ”مادر لطيف بيست و يک بچه ديو دارد و شوهرى که يک طرفش سوخته است.“ دختر صبر کرد تا لطيف برگشت و آنچه را مرغ سخنگو گفته بود، برايش تعريف کرد. لطيف مى‌خواست برود و آنها را بکشد. اما دختر نگذاشت و گفت: ”تو شير او را خورده‌اي، دلت به رحم مى‌آيد. من مى‌روم و آنها را مى‌کشم.“ دختر رفت و همهٔ آنها را کشت. بعد دختر هفت قطار شتر فرستاد و پول‌هائى را که آنجا بود به خانه بردند. لطيف و دختر با هم عروسى کردند و لطيف پادشاه آن شهر شد.

  8. #198
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fereshte khanoom's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    226

    پيش فرض

    خیلی ببخشید فقط شما می تونید داستان بنویسید یا کار بران دیگه هم میتونن

  9. #199
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    خیلی ببخشید فقط شما می تونید داستان بنویسید یا کار بران دیگه هم میتونن
    شما هم ميتونيد داستان بزارد موردى نداره

    .

  10. #200
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تونگ‌تونگ تنها و شش‌تا لؤلؤ

    يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان‌هاى بسيار قديم، شش‌تا لؤلؤ بودند و يک تونگ‌تونگ. شش‌تا لؤلؤ، روزى شش‌تا ارابه مى‌ساختند، تونگ‌تونگ هم روزى يکي. شش‌تا لؤلؤ، ارابه‌هائى را که مى‌ساختند، مى‌بردند و مى‌فروختند؛ اما تونگ‌تونگ، ارابه‌هايش را نگه مى‌داشت. تونگ‌تونگ بعد از بيست و چهار روز، بيست و چهار ارابه داشت؛ اما شش‌تا لؤلؤ، يک ارابه هم نداشتند.
    شش‌تا لؤلؤ به تونگ‌تونگ تنها، حسودى کردند و شبانه تمام ارابه‌هاى او را آتش زدند. تونگ‌تونگ، چون تنها بود و زورش به آنها نمى‌رسيد، با ناراحتى خاکستر ارابه‌هايش را جمع کرد و توى کيسه‌اى ريخت و کيسه را روى کولش انداخت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهرى رسيد و کيسه‌اش را کنار قصر پادشاه گذاشت و خودش کنار آن به استراحت پرداخت.
    از قضا، دختر شاه آنجا که بسيار چاق بود، آمد. روى کيسهٔ خاکستر تونگ‌تونگ نشست. تونگ‌تونگ تا اين وضع را ديد، فريادى کشيد و جيغ و دادى کرد و گفت: ”واي! کيسهٔ من پر از چيزهاى باارزش بود! چيزهائى مثل طلا و جواهر! تو روى آن نشستى و سنگينى تو باعث شد، آن چيزها بشکند و خرد و خاکشير شود.“
    شاه که نمى‌خواست سر و صدائى بلند شود، به‌جاى کيسهٔ خاکستر، يک کيسه طلا به تونگ‌تونگ داد. تونگ‌تونگ هم با خوشحالي، کيسهٔ طلا را گرفت و رفت و رفت تا به خانه‌اش رسيد.
    شش‌تا لؤلؤ، وقتى ديدند که تونگ‌تونگ با يک کيسهٔ طلا برگشته است، رفتند جلو و از او پرسيدند: ”طلاها را از کجا گرفتي؟“
    تونگ‌تونگ گفت: ”در شهرى بسيار دور، مردمانى زندگى مى‌کنند که هر کيسهٔ خاکستر را با يک کيسهٔ طلا، عوض مى‌کنند!“
    شش‌تا لؤلؤ، دست به‌کار شدند و شبانه‌روز کار کردند و هرکدام، بيست و چهارتا ارابه ساختند. بعد، ارابه‌ها را آتش زدند و خاکسترش را توى کيسه‌اى ريختند و به راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به شهرى که تونگ‌تونگ گفته بود، رسيدند و شروع کردند به داد زدن: ”آهاي! خاکستر مى‌فروشيم! آهاي! خاکستر را با طلا عوض مى‌کنيم!“
    مردم شهر با شنيدن صداى آنها، بر سرشان ريختند و تا توانستند آنها را زدند و گفتند: ”ما را مسخره کرده‌ايد! مگر آدم عاقل، خاکستر را با طلا عوض مى‌کند؟! مگر آدم عاقل، خاکستر مى‌فروشد!؟“
    شش‌تا لؤلؤ که فهميدند از تونگ‌تونگ تنها، رودست خورده‌اند؛ با ناراحتى تمام برگشتند و تونگ‌تونگ را به زير کتک گرفتند. در حين کتک‌کاري، تکه‌اى از چوب به سر مادر پير تونگ‌تونگ خورد و پيرزن درجا مُرد!
    تونگ‌تونگ با ناراحتى تمام، مادرش را برداشت و روى الاغش گذاشت. گريان و نالان به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به مزرعه‌اى رسيد. چون خيلى خسته شده بود، دراز کشيد و زود به خواب عميقى فرو رفت.
    الاغ، آرام آرام، با مادر تونگ‌تونگ که به پشتش بسته شده بود، براى چريدن علف تازه به مزرعه‌اى وارد شد و شروع کرد به خوردن بوتهٔ گندم‌ها. صاحب مزرعه آمد و با چوب شروع کرد به زدن الاغ و مادر تونگ‌تونگ.
    تونگ‌تونگ که با فريادهاى صاحب مزرعه بيدار شده بود، شروع به داد و بيداد کرد و با گريه گفت: ”مادرم براى من بسيار باارزش و عزيز بود، چرا او را کتک زدى و سرش را خونين و مالين کردي؟“
    صاحب مزرعه که خيلى ترسيده بود و فکر مى‌کرد، مادر تونگ‌تونگ با ضربهٔ چوب او کشته شده است، گفت: ”ناراحت نشو! در عوض، من دخترم را به عقد تو درمى‌آورم.“
    تونگ‌تونگ بعد از کفن و دفن مادرش با دختر آن مرد ازدواج کرد و با گوسفندان و طلاهائى که مرد به او داده بود، به‌همراه زنش به خانه برگشت.
    شش‌تا لؤلؤ که ديدند، تونگ‌تونگ ازدواج کرده و برگشته است، رفتند و از او پرسيدند: ”کجا رفته بودي؟ کى ازدواج کردي؟ چطورى ازدواج کردي؟“
    تونگ‌تونگ جواب داد: ”در شهرى بسيار دور، مردمانى زندگى مى‌کنند که مرده را مى‌گيرند و به‌جايش زن مى‌دهند!“
    شش‌تا لؤلؤ معطل نکردند؛ فورى رفتند با چوب به سر مادر پيرشان زدند و او را کشتند و روى الاغ سوار کردند و رفتند و رفتند تا رسيدند به شهرى که تونگ‌تونگ، نشانى آن را داده بود.
    شش‌تا لؤلؤ شروع کردند به داد زدن: ”آهاى ...! مُرده مى‌فروشيم، مُرده مى‌فروشيم!“
    مردم شهر ريختند روى سر شش‌تا لؤلؤ، و تا مى‌شد، کتکشان زدند و گفتند: ”ما را مسخره مى‌کنيد! مگر کسى مرده را مى‌خرد؟“
    شش‌تا لؤلؤ با ناراحتى برگشتند به خانه‌شان و ديدند که تونگ‌تونگ، گوسفندانش را در صحرا ول کرده و براى خود نى مى‌زند. تونگ‌تونگ را گرفتند و بردند توى رودخانه انداختند.
    تونگ‌تونگ که شناگر ماهرى بود، زيرآبى شنا کرد و از طرف ديگر رودخانه بيرون آمد. اتفاقاً در همان وقت، چوپانى در حال غرق شدن بود. تونگ‌تونگ، فورى به آب زد و چوپان را نجات داد. چوپان براى قدردانى از تونگ‌تونگ، گوسفندانش را به او داد.
    تونگ‌تونگ با گوسفندهاى زيادى به خانه‌اش برگشت. شش‌تا لؤلؤ که ديدند تونگ‌تونگ نه تنها غرق نشده، بلکه با کلى گوسفند برگشته است، از او سئوال کردند: ”اين همه گوسفند را از کجا گرفتي؟!“
    تونگ‌تونگ گفت: ”اگر خودتان را بيندازيد به رودخانه و زير آب برويد و هر عددى را تکرار کنيد، به‌همان اندازه، گوسفند به شما مى‌دهند!“
    و بعد ادامه داد: ”بايد يکى يکى به داخل آن برويد و عددى را تکرار کنيد.“
    شش‌تا لؤلؤ دويدند به طرف رودخانه. برادر اولى جلو آمد. تونگ‌تونگ پرسيد: ”چند تا گوسفند مى‌خواهي؟“
    او گفت: ”چهل‌تا“!
    تونگ‌تونگ گفت: ”پس برو وسط آب رودخانه و پنج دقيقه زير آب بمان و تکرار کن: چهل، چهل!“
    برادر اولى رفت و دومى آمد و گفت: ”من صدتا گوسفند مى‌خواهم!“
    تونگ‌تونگ گفت: ”تو هم برو زير آب و ده دقيقه بمان و بگو: صد، صد!“
    بعد سومي، چهارمي، پنجمى و ششمي، همگى پشت سرهم آمدند و سومي، دويست‌تا گوسفند؛ چهارمي، سيصدتا گوسفند؛ پنجمي، چهارصدتا و ششمي، هزارتا گوسفند خواستند و رفتند زير آب و هرگز از آب بيرون نيامدند.
    پس از آن تونگ‌تونگ، به‌همراه زنش، سال‌هاى سال به‌خوبى و خوشى زندگى کرد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •