تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 20 از 58 اولاول ... 1016171819202122232430 ... آخرآخر
نمايش نتايج 191 به 200 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #191
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    روزی شخصی به مترسکی گفت:

    - تو باید از ایستادن در این مزرعه ی خاموش خسته شده باشی!

    مترسک گفت:

    -در ترساندن لذتی عمیق و به یاد ماندنی است که هرگز از آن خسته نمی شوم.

    آن شخص پس از کمی تامل گفت:

    - شاید، اما من لذت آن را نفهمیده ام.

    مترسک گفت :

    - فقط کسانی آنرا میفهمند که با حصیر و کاه پر شده باشند!

  2. 9 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #192
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    نامه های بی صاحب

    مامور اداره ی پست هیچ وقت نامه ای گم نکرده بود.غیر از یکبار در هاید اند سیک سان فرانسیسکوکه بادی وزید و کارت پستالی را ازدست او برد .دوید که آن را بگیرد اما با ماشینی تصادف کرد.نامه به نشانی خودش بود ."آقای جو جان اشتراک شما برای مجله زندگی به پایان رسیده است."

  4. 8 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #193
    آخر فروم باز Ghost Dog's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    South Park
    پست ها
    1,753

    پيش فرض

    - آقا...ببخشید آقا! آتش دارید؟
    - بله! بله! .... یک لحظه لطفا.... آها!

    - پس کو سیگار شما؟!
    - سیگاری نیستم.
    - پس...؟
    - تنها می خواستم نگاهم کنید
    - اوه...
    - با کمال میل مادام
    ن . گ . ا . ه

  6. 7 کاربر از Ghost Dog بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #194
    آخر فروم باز Payan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    شهر تو...
    پست ها
    1,376

    پيش فرض

    شخصی درویش بیچاره‌ای را پرسید: حکمت خداوندی از خلق تو چه بوده؟
    -تا بوسیله من قدر و منزل خود بدانی.
    - خدا را در مخلوقاتش کسی جز تو نبود؟
    -حق تعالی مرا عمری دراز بخشید و سالیان سال روزی رسانید؛ آنگاه بر سر راه تو قرار داد تا با دیدن احوال من لحظه ای در احوال وی اندیشه کنی.

    درویش صیحه ای کشید و بمرد.

  8. 4 کاربر از Payan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #195
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 ارزش زندگی...

    روزي مردي جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه اي را كه در دريا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناك بود كه همه فكر مي كردند هر دوي آنها غرق مي شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بين صخره ها تكه تكه خواهند شد. ولي آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمي پسرك را به نزديك ترين صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتي كه هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد كرد و گفت: «از اينكه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختي متشكرم» مرد در جواب گفت: «احتياجي به تشكر نيست. فقط سعي كن طوري زندگي كني كه زندگيت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»

  10. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #196
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض خودکشی!!!(داستان واقعی)

    کالین ویلسن که امروز نویسنده مشهوری است ، وسوسه خودکشی را که در شانزده سالگی به او دست داده بود ، چنین تعریف می کند:
    وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه اسید را برداشتم . اسید را در لیوان پیش رویم خالی کردم . غرق تماشایش شدم . رنگ اش را نگاه کردم و مزه احتمالیش را در ذهنم تصور کردم . سپس لیوان را بدست گرفتم و آن را به بینیم نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد ...
    در این لحظه ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم نقش بست ... توانستم سوزش اسید را در گلویم احساس کنم ... و سوراخ ایجادشده در درون معده ام را ببینم .... احساس آسیب آن زهر چنان حقیقی بود که گویی براستی آن زهر را نوشیده بودم .
    سپس مطمئن شدم که اینکار را نکرده ام . در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم ، با خود فکر کردم :
    اگر شجاعت کشتن خودم را دارم ، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم ...

  12. 8 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #197
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي‌كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:
    هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟
    پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟
    گفت: مزخرف!
    پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!
    بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.
    پيرمرد باز هم از او پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟
    گفت: خب! مهربونند.
    پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

  14. 2 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #198
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    در قصه ای قدیمی آمده است که وقتی حضرت عیسی روی صلیب درگذشت بی درنگ به دوزخ رفت تا گناه کاران را نجات دهد.
    شیطان بسیار ناراحت شد و گفت :
    - دیگر در این دنیا کاری ندارم . از حالا به بعد ، همه تبه کارها و خلاف کارها و گناه کارها و بی ایمان ها ، همه یکراست به بهشت می روند !
    عیسی به شیطان بیچاره نگاه کرد و خندید :
    - ناراحت نباش . تمام آنهائی که خودشان را بسیار با تقوا می دانند و تمام عمرشان کسانی را که به حرف های من عمل نمی کنند محکوم می کنند ، به این جا می آیند .چند قرن صبر کن تا ببینی که دوزخ پُرتر از همیشه می شود !

  16. 7 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #199
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    .....................خط فاصله که میافتد
    معنی آدما هم عوض می شود مرا باش که به فرسنگها دل خوش کرده ام!

  18. 6 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #200
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

    -
    صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

    -
    این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

    -
    دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

    مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
    "
    برای این یکی اوضاع فرق کرد."

  20. 6 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •