تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 20 از 24 اولاول ... 10161718192021222324 آخرآخر
نمايش نتايج 191 به 200 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #191
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 166

    - چرا خود جناب سرگرد چيزي به ما نگفت؟
    - حتما صلاح ندونسته. وقتي همه فكر مي كرديد كه من مرده ام، چه لزومي داشت كسي از اين موضوع باخبر بشه.
    غزل ناگهان به ياد روز ملاقاتش با كيان افتاد.

    روزي كه براي دانستن پاره اي از اطلاعات به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفته بود، همان بدو ورود از نگاه كيان جا خورده بود، به همين دليل گفت:
    - حالا فهميدم كه چرا وقتي به ملاقاتش رفتم، اون جوري نگاهم كرد.

    براي يك لحظه احساس كردم كه برق عشق رو تو نگاهش ديدم.
    - به خاطر شباهتمون تو رو اشتباه گرفته.
    - برام بگو... مي خوام همه چيز رو بدونم.
    غزاله گويي از يادآوري اين قسمت از خاطراتش لذت مي بَرَد، لبخندي زد و با تامل كوتاهي همه چيز را براي غزل تعريف كرد و در ادامه صحبتهايش گفت:
    - حالا كيان مي خواد كه زندگي مشتركمون رو شروع كنيم، ولي من بر سر دو راهي بزرگي گير كردم غزل.
    - ديوونه مگه نمي گي سرگرد شوهرته.

    اگه عقد اوني، چطوري به منصور جواب مثبت دادي.
    - دست كشيدن از ماهان برام خيلي سخته.

    من يه مادرم غزل.. مي خوام دستهاي كوچيك ماهان توي دستم باشه..... اين بزرگترين آرزومه.
    - سرگرد مي دونه منصور برگشته؟
    - نه، فقط بهش گفتم صيغه رو فسخ كنه.
    - خوب چي ميگه؟
    - كلافه شده، باورش نميشه... دنبال دليل مي گرده.
    - چرا بهش راستش رو نگفتي؟
    - نمي تونم... دوستش دارم.

    دلم فقط اون رو مي خواد.
    ولي با اين انتخاب مي دونم كه ماهان رو براي هميشه از دست مي دم.

    - خدا من و ايرج رو لعنت كنه. فكر مي كرديم داريم به تو محبت مي كنيم.
    اگه بدوني با چه بدبختي منصور رو وادار به قبول اشتباهش كرديم و بعد هادي رو راضي با آشتي با منصور.... اگه پاي تلفن گفته بودي يا حتي سرگرد اشاره كوچكي كرده بود، امروز لاي منگنه پرس نمي شدي.
    - اصلا من بدشانس به دنيا اومدم.
    - حالا مي خواي چي كار كني؟
    - نمي دونم، تو بگو... ماهان يا كيان؟ دلم هر دوشون رو مي خواد... انتخاب سختيه غزل.
    - گيريم ماهان رو انتخاب كردي.
    چطور مي توني سرگرد رو فراموش كني و با منصور يه زندگي عادي داشته باشي.
    - با اينكه از منصور، از صداش، حتي ريختش بيزارم، ولي سعي مي كنم به خاطر ماهان تحملش كنم.
    - بذار با هادي صحبت كنم. بالاخره برادرمونه و عاقل تر از....
    - نه، نه، هادي نه. مي دونم عكس العملش در مرد كلمه صيغه چيه.
    - ببين غزاله من نمي خوام برات تعيين تكليف كنم، اما اگر من جاي تو بودم به مردي مثل سرگرد نه نمي گفتم.... حالا خود داني.

  2. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #192
    آخر فروم باز s_paliz's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,293

    پيش فرض

    خواهش میکنم عزیزم
    قابل شماها رو نداره
    ولی عزیزم فکر وقت و کتف و دست من طفلک رو هم بکنین
    ولی چشم
    تند تر میذارم
    میگم مگه همه اینا رو تایپ میکنی

  4. این کاربر از s_paliz بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #193
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 167

    صندليها در رديف هايي كنار هم چيده شده بود، گويي سالن ورزشي انتظام براي برگزاري مراسمي مهيا مي شد.
    سروان خيامي دستور مي داد و سربازان وظيفه به سرعت مشغول اطاعت و انجام دستورات او بودند.
    سردار بهروان به همراه كيان وارد شد و كمي از صداها كاسته شد و لحظه اي بعد همگي به احترام سلام نظامي دادند و دست از كار كشيدند.

    سردار فرمان آزاد را صادر كرد و بار ديگر سر و صداها آغاز گرديد.
    كيان نگاهي به دور و بر سالن انداخت و گفت:
    - خيلي خوشحالم كه قراره در اين مراسم از غزاله تقدير بشه.
    - اين مراسم ديدني تره وقتي جنابعالي از امير درجه دريافت مي كني.
    - مي دوني! من بيشتر از خودم، به غزاله اهميت مي دم.

    با اين مراسم غزاله مي تونه يه قسمت از گذشته از دست رفته اش رو به دست بياره. يه جورايي آبروي رفته اش بر مي گرده.
    اون وقت همون آدمهايي كه پشت سرش اراجيف بافته و به او تهمت زده اند، سر اينكه او رو مي شناسند و با او سلام و عليك دارن، به ديگران فخر مي فروشن.
    - راستي پسر خوب! حالا كه غزاله خانم برگشته و عمه خانم ما رو هم گرفتار خودش كرده، نمي خواي دهنمون رو شيرين كني؟
    كيان به مِن مِن افتاد و سردار با تيزهوشي گفت:
    - چيه مثل اينكه اوضاعت رو به راه نيست.
    - خب ... مي دوني... فكر مي كنم.. غزاله ترديد داره.
    - ترديد! مگه چيزي گفته؟
    - راستش اصرار داره صيغه عقد رو فسخ كنيم.

    دليلش رو نمي دونم، ولي فكر مي كنم يه چيزي مانع تصميم گيري اش ميشه.
    يه چند روزي فرصت خواسته تا فكر كنه.
    - به دلت بد راه نده. من خانمها رو بهتر از تو مي شناسم، ناز مي كنن كه قدرشون بالا بره.
    كيان شانه ها و چانه را بالا داد. يعني از چيزي سر در نمي آورد.

    سپس كنجكاو پرسيد:
    - خيلي دوست دارم مفصل ماجراي تبرئه شدن غزاله رو بشنوم.
    سردار گفت: (پس بريم بيرون. بين راه برات تعريف مي كنم) و دستورات لازم را به سروان خيامي تاكيد كرد و بيرون رفت.


  6. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #194
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    میگم مگه همه اینا رو تایپ میکنی
    آره مگه نمیدونستی
    ولی تشکر شماها رو که میبینم خستگیم در میره

  8. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #195
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 168

    بين راه سردار از كيان پرسيد:
    - ژاله وثوق رو فكر كنم بشناسي.
    - آره... اسمش رو شنيدم هموني كه تيمور شكار رو به سزاي اعمالش رسوند.
    - درسته، خودشه... وثوق همسفر غزاله در آن سفر به اصطلاح جهنمي بوده....
    - صبر كن ببينم. يعني جاسازي مواد كار وثوق بوده.
    - اي بابا! مي دونم افسر بازپرسي و با شنيدن (ف) ميري فرحزاد و بر مي گردي، اما خدا وكيلي حال گيري نكن. بذار قصه ام رو تعريف كنم.


    كيان لبخندي زد و سكوت كرد. و سردار ادامه داد:
    - وثوق وقتي حال غزاله خراب بوده از فرصت استفاده مي كنه و مواد رو در ساك بچه جا ميده، به اين اميد كه غزاله مريضه و سر و شكلش هم به اين حرفها نمي خوره و كسي به او مشكوك نميشه.
    اما با رنگ و روي پريده غزاله و جواب و سوالي كه ستوان وظيفه مي كنه، درست برعكس ميشه.
    وثوق هم وقتي مي بينه كه غزاله گير افتاده صداش در نمياد و فلنگ رو مي بنده. بين راه از ترس صاحب جنس، پياده ميشه و برمي گرده سيرجان، اما از بخت بدش گرفتار شهين بلنده ميشه و بعد از يه مدت هم گرفتار تيمور و آخرش رو هم كه خودت مي دوني.
    - چطور شد بعد از اين همه مدت اعتراف كرد؟
    - در زندان تحت فشار شهين بلنده جرئت لب باز كردن نداشته، اما فخري يكي از زندوني ها كه ميگن هم سلولي غزاله بوده، دور و برش مي پلكيده تا وثوق رو راضي كنه كه شهين و همدستاش رو لو بده و به او قول مي ده كه خودش هم حاضره شهادت بده.
    شهين از هر طرف مي رفته، يا فخري يا وثوق رو تهديد مي كرده و تا جايي كه مي تونسته از ملاقات و نزديكي اون دو تا جلوگيري مي كرده و وقتي متوجه ميشه فخري روي وثوق تاثير گذاشته و اون حاضر به اعتراف شده، يكي از شبها كه همه خواب بودن، فخري رو با روسري خفه مي كنه.

    وثوق بيشتر از تصور شهين مي ترسه و اين ترس اون رو مصمم مي كنه تا خودش رو در حمايت زندان قرار بده و كل ماجرا رو اعتراف كنه.
    بدين ترتيب شهين اعدام و خانه هاي فسادش هم جمع آوري شد. وثوق هم بايد يه مدت حبس بكشه.
    - چرا من احمق همون اول حرفهاش رو باور نكردم. اون وقت اين همه بلا سرش نمي اوند.
    - اگه اين همه بلا سرش نمي اومد، امروز مي تونستي ادعاي دوست داشتنش رو داشته باشي؟
    - من حاضر نيستم خار به دست غزاله بره... كاش اين همه عذاب نكشيده بود و سر زندگي خودش بود.
    - عجب عاشق از خود گذشته اي!...

    كيان به دليل رشادتها و به اثبات رساندن لياقت خود در چندين پرونده مكرر كه آخرين آنها منجر به متلاشي شدن باند بزرگ بين المللي قاچاق گشت، به دريافت درجه سرهنگي مفتخر شد.

    و در پايان مراسم از غزاله هدايت رسما عذرخواهي و به دليل نشان دادن شجاعت در رساندن اطلاعاتي كه منجر به كشف و ضبط موادي بالغ بر هشت تن هرويين شد، مورد تقدير و تشكر قرار گرفت و ضمن دريافت لوح تقدير، مفتخر به دريافت مدال لياقت از دستان امير رسام گرديد.



  10. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #196
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 169

    نان ها را روي ميز چيد تا پس از خشك شدن در سفره بپيچد.
    چادرش را روي دسته صندلي انداخت و كيان را صدا زد.
    وقتي جوابي نشنيد به سراغش رفت و با چند ضربه دستگيره را چرخاند.
    با مشاهده چهره و روحيه بالاي فرزندش گفت:
    - چه خبره! بدجوري به خودت ور ميري. سشوار، عطر ... سگرمه هات هم كه باز شده.
    - فكر كنم عروست داره ساكش رو مي بنده.
    براي هر مادري ديدن دامادي فرزند يكي از بزرگتري آرزوها محسوب مي شود و مهمتر از آن همه مادران بدون استثنا دوست دارند عروسشان يك دختر بكر و دست نخورده باشد نه يك زن بيوه و مطلقه با يك يا چند فرزند.

    اما عاليه با شناختي كه از فرزند خود داشت، اين عشق را فراتر از يك هوس يا انتخاب جواني و خامي مي ديد.
    به همين دليل براي خوشحالي فرزندش خوشحالي مي كرد.
    او غزاله را نه صرفا به دليل ظاهرش، بلكه به حرمت انتخاب فرزندش دوست داشت. آن روز هم وقتي شادي كيان را ديد لبهايش را به لبخند مهرباني مزين كرد و گفت:
    - به سلامتي، مباركه.... يعني از خر شيطون اومد پايين؟ حالا كجا؟
    - احضارم كرده اند. دارم ميرم خدمتشون.
    - پس تا پشيمون نشده بجنب.
    كيان به شوخي پا جفت كرد و گفت: (اطاعت قربان).
    با وجودي كه سرشار از عشق و اميد بود زنگ را فشرد و لحظاتي بعد غزاله در حاليكه چادر سفيدي به سر داشت، در آستانه در نمايان شد.

    چهره اش در چادر سفيد بسيار دوست داشتني و جذاب مي نمود.
    ابروي كيان كه بالا رفت حاكي از همين مسئله بود.
    سلام كرد و به لبخندي اكتفا نمود.
    كيان شيطنت را در كلامش آشكار نمود.
    - نمي خواي تعارفم كني بيام تو.
    - نه.
    - رسم مهمون نوازيه!؟
    - اولا كه دست خالي اومدي! دوما بدون بزرگتر!
    كيان با نوك انگشت به بيني غزاله نواخت و گفت:
    - اولا ترسيدم با گل و شيريني بيام، جفتش رو بكوبي توي ملاج بيچاره ام.

    دوما بزرگترم مدتهاست دنبال (بله) سركار عليه است.
    غزاله از مقابل در كنار رفت و كيان وارد راهروي اِل مانندي شد كه كه درب حياط به واسطه اين راهرو كاملا از حياط مجزا بود.
    غزاله در را پشت سر كيان بست و گفت:
    - مي ترسم سر و كله هادي پيدا بشه، والا تعارفت مي كردم بياي تو.
    - شما اگه سر كوچه هم ما رو نگه داري، باز هم مخلصتيم.
    باز هم جواب غزاله لبخند بود. كيان افزود:
    - مي دونم كه دل نگراني.. زودتر بگو چه كار داري تا من هم في الفور رفع زحمت كنم.
    - راستش مي خواستم از نزديك باهات صحبت كنم و نظرت رو بپرسم.

    مي دوني كيان! من فقط جرئت كردم با غزل راجع به تو صحبت كنم.
    - نظرش چي بود؟
    - خيلي استقبال كرد. حقيقتش اون در تصميم گيري من خيلي موثر بود.
    - خدا خيرش بده.... بالاخره يكي هم پيدا شد به داد ما برسه.
    غزاله اخم كرد و كمي لوس به سينه كيان نواخت.

    با اين حركت چادر از سرش سُر خورد.
    نگاه كيان نوازشگر گيسوان خوش رنگ و ابريشمين غزاله گشت و با يادآوري گذشته به تلخي گفت:
    - وقتي رسيدم بالاي سرت، موهات دسته دسته پراكنده بود.

    كاش مي مردم و هيچ وقت اون صحنه رو نمي ديدم.


  12. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #197
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 170

    غزاله پكر شد. تازه از شر كابوسهاي شبانه اش رها شده بود، ديگر دوست نداشت به آن روزها فكر كند.
    چادرش را به سرش كشيد و گفت:
    - ولش كن. ديگه از گذشته ها حرف نزن.
    - پس من ساكت مي شم و شما حرف بزنيد.
    غزاله غلتي به مردمك چشمش و داد و عشوه گر گفت:
    - من و غزل خيلي صحبت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه شما به اتفاق مادرت بياي خواستگاري.
    - يعني نمي خواي حقيقت رو به هادي بگي؟
    - تا مجبور نباشم، نه.... هادي خيلي متعصبه نمي خوام با گفتن كلمه صيغه فكرش تا ناكجا آباد بره.

    در ضمن مي دونم جواب هادي چيه.
    مي خوام نقش يه خواستگار سمج رو بازي كني.
    - اي به چشم. ما به خاطر تو با كله هم راه مي ريم.
    غزاله بيتاب لبخندي زد و خود را در آغوش همسرش رها كرد.
    - يعني مي تونم از اين به بعد رنگ خوشبختي رو ببينم.
    نفس در سينه كيان حبس شد.

    بازوان تنومندش را دور او حلقه كرد و گفت:
    - قول مي دم خوشبختت كنم. قول مي....
    صداي طفل خردسالي در راهرو پيچيد و حرف كيان را قطع كرد. (ماما... ماما).كيان متعجب از غزاله فاصله گرفت . لحظه اي بعد پسر بچه اي با بلوز ركابي و شورت سفيد رنگ با قدمهاي نا متعادل كودكانه اش نزديك غزاله شد.


    پسرك لب برچيد و دستها را به سوي غزاله دراز كرد. غزاله در به آغوش كشيدن فرزند سراسيمه بود.
    وقتي او را در آغوش مهربان خود جاي داد. با بوسه اي به گونه او گفت:
    - بيدار شدي مامان... فدات شم خوشگلم.
    كيان متعجب و درمانده به درب حياط تكيه زد.
    غزاله چرخيد و ماهان را نشان داد و گفت:
    - پسرمه، ماهان.... همه ترديدهام واسه اين كوچولو بود.
    كيان با اضطراب آب دهانش را قورت داد و با صداي خفه اي گفت:
    - پس تو بايد بين ما دوتا يكي رو انتخاب مي كردي!
    غزاله براي تاييد چشم بست.
    اشك جمع شده در حدقه چشمانش از گوشه چشم چكيد.
    كيان متاسف سر تكان داد و گفت:
    - خدايا خودخواهي من رو ببخش.... چرا به من نگفتي غزاله....
    و عصباني فرياد زد:
    - چرا به من نگفتي؟
    - نتونستم... فكرم كار نمي كرد.
    نمي خواستم هيچ كدوم شماها رو از دست بدم.
    خدا مي دونه كه تو رو به قدر ماهان دوست دارم.
    هيچ كس تا آن روز اشك كيان را نديده بود.
    شايد غزاله اولين كسي بود كه فروچكيدن قطره اشكي را از گوشه چشم او مي ديد.
    به تلخي روي از غزاله گرفت و گفت:
    - حلالم كن غزاله..... حلالم كن.
    و بيرون رفت.

  14. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #198
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 171

    بي حوصله و دمق به پشتي چيده شده در ايوان تكيه زده بود.
    دو روز مي شد كه از كيان خبري نداشت.
    پس از آخرين ملاقاتش احساس مي كرد كيان حسابي از او رنجيده است و به همين دليل، حتي او را لايق يك تماس مختصر و توضيح كوتاه نمي داند.

    از سويي پافشاريهاي منصور براي آشتي مجدد اعصابش را كاملا در هم ريخته بود.
    در افكار خودش غوطه ور بود كه صداي زنگ تلفن او را از جا پراند.

    انگار حس ششمش مي گفت، كيان پشت خط است، سراسيمه به سمت ساختمان دويد و گوشي را برداشت.
    خودش بود، كيان. زبانش به گلايه باز شد.
    - خيلي بي معرفتي... دو روزه دارم از دلشوره مي ميرم.
    - معذرت مي خوام حق با شماست بايد زودتر زنگ مي زدم.
    - با من قهري؟
    - نه، دليلي نداره.
    - پس چرا لحنت سرده.
    - ببين غ.....
    مكث كرد و لحن رسمي به خود گرفت و غزاله را به نام خانوادگي صدا كرد.
    - ببينيد خانم هدايت، من با يكي از دوستانم صحبت كردم.

    براي فسخ عقد ضرورتي به حضور شما نيست، اما اگه دلت مي خواد مطمئن باشي فردا ساعت چهار بيا مسجد... خيابان.... يكي از دوستام رو وكيل كردم كه اين كار رو انجام بده.
    غزاله مثل تكه يخي وا رفت.

    قادر به پاسخ گفتن نبود.
    سكوتش كيان را نگران كرد،
    بارها او را به نام خواند تا غزاله با صداي خفه اي گفت:
    - تو كه مي دونستي من بچه دارم. يعني وجود ماهان اينقدر عذابت ميده؟!
    پلكهاي كيان با احساس غم و اندوه به روي هم افتاد.

    اما تاثيري در لحن خشكش نداد چون گفت:
    - هر طور دوست داري فكر كن.
    غزاله مستاصل و پريشان صدا بلند كرد و بغض آلود گفت:
    - تو هم مثل بقيه مردها مي موني... ازت متنفرم.
    شكستن دل غزاله براي كيان آسان نبود، در آن لحظه به زحمت قوايش را جمع كرد تا درگير احساساتش نگردد و با قساوت تمام سعي در آزردن او كرد و گفت:
    - دقيقا حال من رو داري.
    صداي هق هق غزاله در گوشي پيچيد و لحظه اي بعد ارتباط قطع شد.
    كيان بي حوصله تر از قبل روي تخت ولو شد.

    شك نداشت كه غزاله ساعتها گريه خواهد كرد و اين امر وجودش را به آتش مي كشيد.
    با خشم ميان تخت نشست و موهايش را محكم در چنگ نگه داشت و خود را به باد ملامت گرفت.
    ناسزا گفتن به خودش هم آرامش نكرد.

    مشتش را ميان آيينه كوبيد و وسايل روي كنسول را با پشت دست در ميان اتاق پرت كرد.
    سر و صداي او عاليه را هراسان به اتاقش كشيد.
    وقتي عاليه اتاق و حال پريشان او را ديد، با سرزنش پرسيد:
    - باز چت شده؟
    كيان با خشم به سمت مادرش چرخيد و گفت:
    - تنهام بذار.... خواهش مي كنم برو بيرون.

  16. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #199
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 172

    - كه بزني هرچي هست داغون كني؟
    سپس جلو رفت و با تحكم گفت:
    - بشين.
    كيان مثل سربازي كه از مافوق خود دستور مي گيرد، بي درنگ نشست.

    عاليه گفت:
    - اين دختره داره تو رو بازي ميده، نه؟
    - نه مادر، مربوط به غزاله نيست.
    - پس چي شده؟ تو كه اينجوري نبودي.

    مي دونم كه اين دختره زير و روت كرده...
    تو داري از دستم ميري. كيان!
    خدا شاهده اگه به خاطر تو نبود هر چي از دهنم ميومد نثارش مي كردم...
    وقتي اين جوري به التماس افتادي، معلومه كه داره ناز مي كنه.
    - تو اشتباه مي كني. موضوع اون جورها هم كه شما فكر مي كني نيست.
    - ها! پس چيه؟
    - غزاله بچه داره.
    - مي دوني و مي دونم..... چيه؟ گوش رو مي خواي، گوشواره رو نمي خواي؟
    - من مخلص جفتشونم. ولي ماهان پدر داره، بهتره زير سايه پدر و مادرش بزرگ بشه.
    - آهان. دوباره رگ ايثارگريت گل كرده... دختره رو پِر دادي رفت.
    - تو بودي چي كار مي كردي؟
    - اولا من جاي تو نيستم. دوما اگه بودم مي ديدم دختره چي مي خواد.

    حالا غزاله كدوم يكيتون رو انتخاب كرده؟
    - من. اون من رو انتخاب كرده.
    - گذشتن از بچه ساده نيست. براي همين مي خواست طلاقش بدي.

    اما با اين وجود ببين چقدر تو رو دوست داره كه حاضر شده از پسرش چشم پوشي كنه.
    - همه اش تقصير منه. تحت فشارش گذاشتم... نمي خوام يه آشيونه رو از هم بپاشم.
    - آشيونه! كدوم آشيونه.... همون كه دو سال پيش به باد رفته؟
    - ديگه نمي خوام در موردش حرف بزنم. غزاله قسمت من نيست.
    - به خاطر اين خانم خانما چند ماه تمام سياه پوشيدي. سه ماهه كه برگشته و تو از كار و زندگي افتادي. حالا به اين راحتي ميگي قسمت من نيست!؟
    - نه، نيست مادر، نيست.
    - كيان! من حوصله ديوونه بازيهاي تو رو ندارم.... از اين به بعد مي خواي چه كار كني؟
    - زندگي.
    - بدون فكر كردن به غزاله؟!
    - بسه مادر... بسه. فكر مي كني پسرت اينقدر بي غيرته كه به ناموس ديگران فكر كنه؟
    - پس اگه به ناموس ديگران فكر نمي كني، بلند شو مثل بچه آدم بيا بيرون و به زندگيت برس.
    - امشب نه مادر... امشب نه.
    - ديدي دروغ مي گي.
    - هنوز مال منه... بذار يه امشب رو بهش فكر كنم... فقط امشب.


  18. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #200
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 173

    پشت فرمان نشسته بود و در حاليكه باد ملايمي نوازشگر موهاي سياه رنگش بود، سر به لبه پنجره تكيه داد.
    بي حوصله و دمق، اما مصمم و جدي به نظر مي رسيد.
    لحظات به كندي مي گذشت و انتظار او پاياني نداشت تا آنكه عقربه هاي ساعت از چهار هم گذشت و خبري از غزاله نشد.
    كلافه و مستاصل پياده شد.

    چشم به ابتدا و انتهاي خيابان دوخت، اما نشاني از آشنايش نيافت.
    عصبي و بي قرار بود. تكيه داد به درخت. نشست لب جوي.
    برگشت توي ماشين، باز پياده شد و قدم زد، تا آنكه عقربه ها به عدد پنج نزديك شد. مطمئن شد غزاله نخواهد آمد. با آنكه غزاله آرزويي بود كه با تمام وجود از خدا مي خواست، اما حكم عقل و دل از زمين تا آسمان تفاوت داشت.
    او معتقد بود غزاله سهم ماهان است و ماهان نيازمند آغوش پرمهر مادرش.
    از اين رو مصمم و قاطع وارد مسجد شد.
    هواي لطيف مسجد روحش را نوازش داد. نفسي عميق كشيد.
    سپس با طمانينه به حاج آقا احمدي كه در حال خواندن قرآن بود، نزديك شد و به آهستگي سلام كرد و مقابل او نشست.
    - سلام پسرم.. ديدم دير كردي، خوشحال شدم.
    كيان عذر خواست و تقصير را به گردن غزاله انداخت.

    حاج احمدي در پاسخ گفت:
    - مي دوني پسرم چي ما رو خوشحال مي كنه! يكي از زوجين وقت طلاق در بره.
    كيان پوزخندي زد و ساكت ماند و حاج احمدي افزود:
    - ان شاا... كه خيره. خدا رو چه ديدي، شايد سر عقل اومده و مي خواد زندگي كنه. ان شاا.. خودم عقدتون رو در دفتر ثبت مي كنم.
    ولي كيان اعتنا نكرد و گفت:
    - حتما نتونسته بياد. شما بهتره صيغه رو غيابي بخونيد.
    - آدم عجول همنشين شيطانه.... صبر داشته باش.
    - هدايت بايد تا چند روز ديگه با همسرش آشتي كنه... بذاريد هرچه زودتر تكليفش معلوم بشه.
    - اگه اين طوره، من حرفي ندارم، باشه.
    - ممنونم حاجي جون، تلافي مي كنم.
    - مهريه تعيين كردي؟
    - بله.
    - مهريه اش رو پرداخت كردي؟
    - نه.
    - پس بخشيده؟
    - نمي دونم ازش نپرسيدم.
    حاج احمدي عبايش را جمع و جور كرد و در حال برخاستن گفت:
    - درستش اينه كه يا مهريه اش رو ببخشه يا بپردازي.


  20. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •