بنويس! بابا انار دارد: معلم مي گويد
واو به ياد مي آورد دست هاي لرزان بابا هيچ اناريندارد،
ميان شيارهاي پينه بسته دستانش، جز رنج چيز ديگرينيست.
معلم هجي مي کند انار مي شنود «فقر»؛
معلم مي گويد:«نان دارد»، مي داند که، دروغ است هيچ نانيندارد،
معلم مي گويد:«آن مرد در باران آمد» مي نويسد، آن مرد در بارانرفت و هرگز نيامد.
داستان فقر، داستان کهنه ايست،
فقر، دستان گشاده اي دارد که گاه بي هراس از در و ديوار يک خانهبالا مي رود
و تا سقف تحمل آدم ها، نفسگير مي شود.
نه آدم ها شبيه همند و نه خواسته هايشان شبيه تر،
آنقدر که همه دخترک ها به فکر چشمان عروسکند
و پسرک ها در پي فهم تير تفنگ؛
همه مردها زندگي را با تمام ابعادش براي چار ديواري خانه هايشانمي خواهند
و همه زن ها در آرزوي آنند که هيچ وقت فرزندانشان الفباي گرسنگيرا نياموزند،
فقر براي خيلي ها آشناست ....