تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 20 از 212 اولاول ... 101617181920212223243070120 ... آخرآخر
نمايش نتايج 191 به 200 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #191
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    پست ها
    25

    پيش فرض ستاره دريايی

    روزي مردي دانشمند كه نويسنده اي توانا بود و داستان ها و شعرهايش طرفداران بسيار داشت براي نوشتن رمان جديدش به منطقه اي ساحلي رفت تا از سكوت و زيبايي آن منطقه براي نوشتن استفاده كند. يك روز كه براي قدم زدن به كنار دريا مي رفت، از دور مردي را ديد كه به شكل جالبي مي رقصيد و حركاتي شبيه رقص مي كرد. وقتي به او نزديك شد ديد او نمي رقصد بلكه خم مي شود و از روي زمين ستاره هاي دريايي برجا مانده از مد شب گذشته را بر ميدارد و بعد مي دود و آنها را به پشت موجها پرت مي كند. نويسنده علت اين كار را از آن مرد پرسيد. آن مرد جواب داد ستاره هاي دريايي تا چند ساعت ديگر كه آفتاب بالا مي آيد مي ميرند و من آنها را برميگردانم. آنها از مد شب گذشته مانده اند و حالا زمان جزر شده و آنها به دريا بازنگشته اند. نويسنده از آن مرد پرسيد: مگر نمي بيني اين ساحل هزاران كيلومتر امتداد دارد، و تلاش تو براي اينهمه ستاره دريايي كه در سراسر ساحل مانده اند مؤثر نيست؟ آن مرد بدون آنكه جوابي بدهد، خم شد و ستاره دريايي ديگري را برداشت، به سوي ساحل دويد و آن را به پشت موج هاي خروشان انداخت. و بعد برگشت و گفت براي اين يكي كه مؤثر بود. نويسنده وقتي به كلبه اش برگشت، تمام مدت به فكر آن جوان و كارش بود. صبح روز بعد از خواب بيدار شد و به ساحل رفت و همراه با آن جوان تمام روز مشغول پرتاب كردن ستاره هاي دريايي در آب شد...

  2. 2 کاربر از آيدا بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #192
    در آغاز فعالیت vr2006's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    پست ها
    19

    پيش فرض

    سلام من اولين باريه كه اينجا داستان مي‌نويسم. اگه تكراري بود به لطف خودتون ببخشيد.


    در خلال يك نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت . فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان كامل داشت ، ولي سربازان دو دل بودند.

    فرمانده سربازان را جمع كرد : سكه اي از جيب خود بيرون آورد : رو به آنها كرد و گفت : سكه را بالا مي اندازم ، اگر رو بيايد پيروز مي شويم و اگر پشت بيايد شكست مي خوريم.

    بعد سكه را به بالا پرتاب كرد . سربازان همه با دقت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد .

    سكه به سمت رو افتاده بود.

    سربازان نيريوي فوق العاده اي گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند.

    پس از پايان نبرد : معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعا مي خواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد ؟!

    فرمانده با خونسردي گفت : بله و سكه را به او نشان داد.

    هر دو طرف سكه رو بود!

  4. 2 کاربر از vr2006 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #193
    اگه نباشه جاش خالی می مونه r_azary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2006
    پست ها
    391

    پيش فرض تله موش

    تله موش


    موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
    موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
    اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
    موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »
    مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»
    ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
    موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد.
    سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
    در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.
    او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»
    مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
    اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
    روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.
    حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
    نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد!

  6. این کاربر از r_azary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #194
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    به به درود.
    سپاس از این همه مهربونی
    این هم هدیه من به همه شما آدمهای دوست داشتنی:دانلود کنید pdf شده داستانهایتان را
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  8. این کاربر از hushang بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #195
    اگه نباشه جاش خالی می مونه r_azary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2006
    پست ها
    391

    پيش فرض ‏مرد دست و دلباز!!!!!!

    موضوع: ‏مرد دست و دلباز!!!!!!


    تعدادي مرد ‏در رخت كن يك باشگاه گلف هستند ...
    موبايل يكي ‏از آنها زنگ مي زند ,
    مردي گوشي ‏را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع
    به صحبت مي ‏كند :
    همه ساكت ‏ميشوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش
    مي دهند !

    مرد: ‏بله ‏بفرماييد ...
    زن: ‏سلام ‏عزيزم منم باشگاه هستي؟
    مرد:‏سلام بله ‏باشگاه هستم.

    زن: ‏من الان ‏توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك
    ديدم فقط ‏هزار ‏دلاره ‏ميشه ‏بخرم؟
    مرد: ‏آره اگه ‏خيلي خوشت اومده بخر .

    زن: ‏مي دوني ‏از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد ميشدم
    ديدم اون ‏مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه
    فروش آوردن ‏خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم ...
    مرد: ‏چنده؟
    زن:‏شصت هزار ‏دلار!!!
    مرد: ‏باشه اما ‏با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه
    همه چيزش ‏رو به راهه !!!

    زن: ‏آخ مرسي ‏يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه
    پارسال ازش ‏خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن
    950000 ‏دلاره !!!
    مرد: ‏خوب برو ‏بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش !
    زن: ‏باشه ‏بعدا ميبينمت خيلي دوست دارم .
    مرد:‏خداحافظ ‏عزيزم...

    مرد گوشي ‏را قطع ميكند . ‏مرد هاي ‏ديگر با تعجب ‏مات و
    مبهوت به ‏او خيره ميشوند!!!

    بعد مرد مي پرسد: ‏ببخشيد ‏اين ‏گوشي ‏مال ‏كيه؟!!!

  10. این کاربر از r_azary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #196
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    كشتي در طوفان شكست و غرق شد.فقط دو مرد توانستند به سوي جزيره كوچك بي آب و علفي شنا كنند و نجات يابند.دو نجات يافته ديدند هيچ نمي توانند بكنند، با خود گفتند بهتر است از خدا كمك بخواهيم.دست به دعا شدند.براي اين كه ببينند دعاي كدام بهتر مستجاب مي شود به گوشه اي از جزيره رفتند.نخست از خدا غدا خواستند. فردا مرد اول، درختي يافت و ميوه اي بر آن، آن را خورد. سرزمين مرد دوم چيزي براي خوردن نداشت. هفته بعد مرد اول، از خدا همسر و همدم خواست، فردا كشتي ديگري غرق شد، زني نجات يافت و به مرد رسيد. در سمت ديگر، مرد دوم هيچ كس را نداشت.مرد اول از خدا خانه، لباس و غذاي بيشتري خواست، فردا به صورتي معجزه وار تمام چيزهايي كه خواسته بود به او رسيد.مرد دوم هنوز هيچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا كشتي خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فدا كشتي آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزيره برود.پيش خود گفت، مرد ديگر حتما شايستگي نعمت هاي الهي را ندارد، چرا كه درخواست هاي او پاسخ داده نشد.(پس همين جا بماند بهتر است.).

    زمان حركت كشتي ندايي از آسمان پرسيد:"چرا همسفر خود را در جزيره رها مي كني؟"

    پاسخ داد: " اين نعمت هايي كه بدست آورده امهمه مال خودم است، همه را خود درخواست كرده ام. در خواست هاي او كه پذيرفته نشد، پس لياقت اين چيزها را ندارد.".

    ندا مرد را سرزنش كرد: " اشتباه مي كني.زماني كه تنها خواسته او را اجابت كردم اين نعمت ها به تو رسيد"

    مرد با حيرت پرسيد: " از تو چه خواست كه بايد مديون او باشم؟"

    " از من خواست كه تمام خواسته هاي تو را اجابت كنم."

    بايد بدانيم كه نعمت هايمان حاصل ئرخواست هاي خود ما نيست، نتيجه دعاي ديگران براي ماست.




    مترجم: امير صالح پور.

  12. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #197
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض جهان سوم

    در سال 1990 در دانشگاه سوربن تدريس مي كردم.روزي در آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد.
    نقل از : پروفسور محمد حسين بابلي يزدي

  14. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #198
    اگه نباشه جاش خالی می مونه jasmin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    493

    پيش فرض نگاهي از بالاتر به خود و به «او» ...

    وقتي كه از بالاتر به خود نگريست گويي پرده‌‌اي از جلوي چشمانش كنار رفت و توانست چيزهايي را ببيند كه پيش از آن نمي‌ديد... اكنون مي‌توانست خود را ببيند كه در جاده زندگي با سرعتي سرسام آور به سويي در حركت است ... آخر همه سعي مي‌كردند با سرعت به آن سو حركت كنند، سعي مي‌كردند از يكديگر سبقت بگيرند، بعضي مي‌خواستند به هر قيمتي كه شده زودتر برسند حتي با ممانعت از حركت ديگران... آري همه به سويي در حركت بودند به سويي كه مي‌گفتند انتهايش سرزمين آرزوهاست... او نيز مي‌خواست كه هرچه سريع‌تر به سرزمين آرزوها برسد ...

    اما خدايا! اكنون كه از بالاتر مي‌ديد، هيچ سرزميني دركار نبود، كاش هيچ چيز نبود، آنچه مي‌ديد لزره بر اندامش مي‌انداخت... پرتگاهي عميق... آنقدر عميق كه انتهايش ديده نمي‌شد... حال از ساده لوحي خود در عجب بود، چطور توانسته بود بدون انديشه چنين با سرعت بتازد... فقط با اين استدلال كه ديگران هم اين چنين مي‌كنند...

    ... در اين بين خود را ديد كه از خدا كمك مي‌خواهد تا زودتر به سرزمين آرزوها برسد... لحظه‌اي بعد از آنچه مي‌ديد به شگفت آمده بود... چندين فرشته از آسمان فرود آمدند و سنگ‌هايي نوك تيز را با چنان مهارتي در مسير اتومبيلش قرار دادند كه چرخ‌هايش پنچر شدند و لحظاتي بعد اتومبيل او بدون هيچ آسيب ديگري در كنار جاده ايستاده بود...

    در اين حال خود را از بالا مي‌ديد كه با ايستادن اتومبيلش به بخت بد خود لعنت مي‌فرستد... و خطاب به خدا مي‌گويد:

    آخر اين رسمش بود... من از تو كمك خواستم... چرا بايد اين بلا سرم بيايد... به تو هم مي‌توان گفت خدا... اگر كمكم نمي‌كني اقلاً مانعم نشو... اصلاً نمي‌توان روي تو حساب كرد... آنهايي كه سراغت را نمي‌گيرند كار بهتري مي‌كنند... من هم ديگر سراغت را نمي‌گيرم...

    سپس خودش را ديد كه دست به كار شده تا به هر ترتيب، مجدداً همان راه را در پيش بگيرد...

    اكنون با ديدن اين صحنه‌ي‌ زندگي‌اش به قدري از افكار و سخنان خود شرمنده بود كه نمي‌توانست توي روي خداي مهربانش نگاه كند ... حال مي‌دانست كه تقصيركاري جز خودش وجود نداشته... نه تنها عقلي را كه خدا به او داده بود به كار نينداخته بود، بلكه كمك مهربانانه او و فرشتگانش را اين چنين قدرناشناسانه پاسخ گفته بود ...

    در آن هنگام دريافت كه چنين صحنه‌هايي در زندگي‌اش به كرات تكرار شده بودند ... آري ... او تقريباً همواره به سمت پرتگاه مي‌تاخت و آن يگانه‌ي مهربان چند تن از فرشتگانش را مأمور مي‌كرد تا مدام مشكلاتي را در راه او بتراشند و مانع از سقوطش شوند ... اگر مي‌دانست آن مشكلات، نجات دهنده او از سقوط در پرتگاه‌اند براي پيش آمدن هر مشكل هزاران بار سجده مي‌كرد و ديگر تقصيرها را بر گردن حامي مهربانش نمي‌انداخت...

    منبع: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  16. این کاربر از jasmin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #199
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    بنويس! بابا انار دارد: معلم مي گويد

    واو به ياد مي آورد دست هاي لرزان بابا هيچ اناريندارد،
    ميان شيارهاي پينه بسته دستانش، جز رنج چيز ديگرينيست.
    معلم هجي مي کند انار مي شنود «فقر»؛
    معلم مي گويد:«نان دارد»، مي داند که، دروغ است هيچ نانيندارد،
    معلم مي گويد:«آن مرد در باران آمد» مي نويسد، آن مرد در بارانرفت و هرگز نيامد.





    داستان فقر، داستان کهنه ايست،


    فقر، دستان گشاده اي دارد که گاه بي هراس از در و ديوار يک خانهبالا مي رود
    و تا سقف تحمل آدم ها، نفسگير مي شود.
    نه آدم ها شبيه همند و نه خواسته هايشان شبيه تر،
    آنقدر که همه دخترک ها به فکر چشمان عروسکند
    و پسرک ها در پي فهم تير تفنگ؛
    همه مردها زندگي را با تمام ابعادش براي چار ديواري خانه هايشانمي خواهند
    و همه زن ها در آرزوي آنند که هيچ وقت فرزندانشان الفباي گرسنگيرا نياموزند،
    فقر براي خيلي ها آشناست ....

  18. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #200
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    گوشه

    شكار از روي ناچاري





    سعيد هاشمي
    اين روزها شكار غيرقانوني در منطقه هاي حفاظت شده در همه جاي جهان رو به افزايش است. ببينيم نظر شكارچي ها چيست.
    گزارشگر: آقاي شكارچي! شما مگر نمي دانستيد كه اين منطقه حفاظت شده است؟
    شكارچي: چرا، مي دانستم.
    گزارشگر: پس چرا آن قوچ بدبخت را شكار كرديد؟
    شكارچي: راستش ما قصد شكار او را نداشتيم. ما براي تفريح به اين منطقه حفاظت شده آمده بوديم. داشتيم با ماشين از جاده رد مي شديم كه اين قوچ آمد جلوي ماشين. ما هرچه بوق زديم او كنار نرفت. ما پياده شديم و با زبان خوش از او خواستيم كه از جلوي ماشين برود كنار. اما او كنار كه نرفت هيچ، براي ما زبان هم درآورد. ما هم عصباني شديم و يك تير به طرف او شليك كرديم. اما قوچ باز هم كنار نرفت و تازه دو تا فحش خيلي ناجور هم به ما داد. ما هم جلوي دوست هايمان خجالت كشيديم و تير دوم را به طرفش شليك كرديم كه در كمال ناباوري ديديم زخمي شد، و ما از اين مسأله خيلي ناراحتيم.
    گزارشگر: اگر اين طور است، پس اين قوچ در ماشين شما چه مي كرد؟
    شكارچي: راستش ما قصد داشتيم او را به محيط بانان تحويل دهيم تا بلكه او را تأديب كنند.
    گزارشگر: اما اين قوچ كه مرده است؟
    شكارچي: ببينم، منظور شما كدام قوچ است؟
    گزارشگر: همان كه به طرز ماهرانه اي روي موتور خودرو جاسازي كرده بوديد.
    شكارچي: آخ ببخشيد، شرمنده! من فكر كردم آن قوچ نيمه جاني را مي گوييد كه در صندوق عقب ماشين گذاشته ايم!

  20. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •