به درک ... اصلاً تقصیر منه که یه همچین تاپیکایی رو را میندازم ...
به درک ... اصلاً تقصیر منه که یه همچین تاپیکایی رو را میندازم ...
چرا عصباني ميشه با هم درست صحبت کنيد
منتظر داستان هاي جديد از من باشيد
من بعد از یه سرچ حسابی منبع اون فایل داستان بازی فارنهایت رو که دوستم داده بود پیدا کردم , و با یه سرچ خفنتر تونستم داستان یه سری دیگه از بازیها رو هم توی این سایت پیدا کنم ...
نسخه اصلی این فایل توی فروم سایت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بود.
واقعا دم اعضای این سایت گرم ... ( نکته جالب اینه که بیشتز اعضای این سایت طرفدارای تعصبی متال گیر و سایلنت هیل هستن ---> مثل خودم)
حالا میخوام اون داستانها رو هم توی سایت بزارم , البته با ذکر منبع و نویسنده اونها در سایت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] .
داستان کامل بازی متال گیر :
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : hamed-ddd
قسمت اول :
برای اطلاع دوستانی که نمیدونند باید بگم که شماره های مختلف بازی (از میکرو تا پی اس 3) زمانی پشت سر هم رو دنبال نمیکنند ...یعنی تاریخ وقوع اتفاقات بازی با ترتیب شماره ها هم خوانی نداره ....ترتیب اصلی اتفقات بازی در شماره های مختلف به شکل زیره:
1964
- Metal Gear Solid 3: Snake Eater
1970 - Metal Gear Solid: Portable Ops
1995 - Metal Gear
1999 - Metal Gear 2: Solid Snake
2005 - Metal Gear Solid
2007/2009 - Metal Gear Solid 2: Sons of Liberty
2015 - Metal Gear Solid 4: Guns of the Patriots
شماره ذکر شده در بالا با داستان بازی ارتباط دارند تاریخ ذکر شده مربوط به داستان بازی است ونه تاریخ تولید آنها
اولی و ششمی برای کنسول پلی استیشن 2 تولید شده اند
دومی برای کنسول پی اس پی
سومی برای میکرو
چهارمی برای موبایل و کنسول msx2 و پلی استیشن 2(البته فکر نکنم گیرتون بیاد تا بازی کنید!!)
و هفتمی هم برای کنسول پلی استیشن 3 در نظر گرفته شده
البته تعدادی بازی هم با نام متال گیر برای کنسولهای مختلف تولید شده که داستانی نه چندان مرتبط با کل داستان بازی رو دنبال میکنند فقط برای اطلاع دوستان اضافه میکنم
Snake's Revenge برای کنسول میکرو ساخته شد 1990
Metal Gear: Ghost Babel برای کنسول گیم بوی کالر2000
Metal Gear Acid و Metal Gear Acid 2 برای کنسول پی اس پی 2004- 2005
فکر احتیاجی به گفتن تاریخچه این بازی بی نظیر نباشه (یادم میاد وقتی که هنوز کامپیوتر نداشتم با یک دستگاه ویدئو سی دی که حدود 300 تا بازی میکرو داشت سرگرم بودم ....تااینکه با اولین شماره متال گیر در بین بازیها برخورد کردم .....اولش فکر کردم خیلی بازی راحتیه ولی بعد از یک ساعت بازی فهمیدم با یک شاهکار که از زمان خودش چند سال جلوتره سر و کار دارم ...طوری که نقشه بازی رو روی یک کاغذ کشیدم تا سر در گم نشم!!!!)
به هر حال دوستان حتما این بازی رو میشناسند ...آقای سید طه رسولی (در ویژه نامه کلیک) و بقیه دوستان در مورد دو نسخه موجود بازی میکرو توضیح دادند....
اول میریم سراغ متال گیر 3 :
تعجب نکنید !!! تاریخ زمان بازی به سال 1964 برمیگرده .......در حقیقت بازی داستان کسی رو روایت نمیکنه جز اولین رئیس اسنیک یعنی رئیس بزرگ( bigboss )که در اینجا ملقب شده به مار عریان (naked snake)ماموری بسیار زیرک و کارآزموده......
ماموریتش نفوذ به یک پایگاه نیروهای اتحاد جماهیر شوروی در دل جنگلهای روسیه و نجات دانشمندی روسی که تانکی به نامShagohod ساخته بود.... این تانک میتونست موشکهای هسته ای پرتاب کنه....naked snake توسط تیم رادیویی یعنی Para-medicو Major Zero و مربی خودش Theboss پشتیبانی میشد.. Theboss رهبر گروه کبری یکی از موفق ترین گرو هها در جنگ جهانی دوم (سواحل نرماندی ) بود که متفقین با کمک این گروه توانستند از خط دفاعی آلمانها در نرماندی عبور کنند
ماموریت نیکد اسنیک به خوبی پیش میرفت تااینکه Theboss به طرز مرموزی از گروه جدا شد و با اهدا کردن دو عدد DavyCrockett به گروه کلنل Volgin پیوست..
Nikolai Sokolov رهبر پروژه Shagohod توسط گروه کبری ربوده شد.اسنیک هم در جریان مبارزه با Theboss به شدت زخمی شد طوری گروه کلنل Volgin موفق به فرار شدند ....کلنل برای اینکه دزدی DavyCrockett پنهان کنه یکی از راکتهای DavyCrockett رو نابود کرد طوری که Theboss مسئول تمام خرابکاریها به نظر برسه....
با توجه به حضور هواپیمیایی که اسنیک رو در خاک روسیه پیاده کرده بود شوروی با مقصر قلمداد کردن آمریکا برای کل خرابکاریها تصمیم به شروع جنگ هسته ای گرفت ...ولی در نشستی سری که بین رئیس جمهور آمریکا و نخست وزیر شوروی انجام شد آمریکا تعهد کرد که با از بین بردن کلنل Volginو آمریکایی مرتد Theboss و همچنین تنها موشک هسته ای باقیمانده دزدیده شده یعنی DavyCrockett به این موضوع خاتمه بده....
اسنیک در عملیاتی موسوم به Operation Snake Eater برای انجام تعهدات آمریکا داوطلب شد ...اسنیک در حین ماموریت توانست نظر EVA (یک مامور خائن سازمان ناسا) رو برای همکاری جلب کنه ....بعد از مبارزات زیاد با افراد کروه Ocelot Unit (که توسط Revolver Ocelotرهبری میشدند) و همچنین شکست دادن افراد گروه کبری اسنیک موفق شد تا به محل Sokolovوتانک دزدیده شده یعنیShagohod دست پیدا کنه ولی توسط نیرو های کلنل درGroznyj Grad دستگیر و زندانی شد و برای اینکه به مرگ Sokolov اعتراف کنه تا سر حد مرگ شکنجه گردید ولی سر انجام از زندان گریخت....
اسنیک دوباره به Groznyj Grad برگشت تا Shagohod رو نابود کنه...درست قبل از شروع ماموریت اسنیک از موضوع مهمی مطلع شد:The Philosophers
گروهی متشکل از افراد قدرتمند و روشنفکر از کشورهای آمریکا ..شوروی و چین که جهان در پس سیاستهای مخفی آنها اداره میشد ...این گروه بعد از پایان جنگ جهانی دومو شکست هیتلر دچار اختلاف داخلی شد و متلاشی گردید...این گروه مبلغ هنگفتی از پول رو موسوم به hilosophers Legacy در بانکهای سراسر دنیا ذخیره شده بود (مقدار نا قابل 100 بیلیون دلار!!!!) کلنل موفق شده بود تا این پول رو به طور غیر قانونی تصاحب کنه....حالا اسنیک فهمید که دولت آمریکا در صدد بازپس گیری و تصاحب پول از کلنل برآمده...
اسنیک ماموریت خودش رو آغاز کرد و با نابود کردن کلنل و تانک به همراه eva به سمت دریا چه ای که در اون یک ground effect vehicle پنهان کرده بود حرکت کرد ولی قبل از اینکه فرصت فرار داشته باشه با مربی سابق خودش یعنی Theboss مواجه شد بعد از نبرد موفق شد تا مربی خودش رو شکست بده وبه همراه eva به الاسکا پرواز کردو یک شب رو در اونجا با هم استراحت کردند ....در طول شب eva اونجا رو مخفیانه ترک کرد و برای اسنیک یک نوار کاست باقی گذاشت ....در نوار eva توضیح داده بود که یک جاسوس چینی بوده و میخواسته سهم چین رو از hilosophers Legacy برداره...و همچنین این که Theboss یک خائن نبوده ...بلکه یک مامور مخفی بوده که به خطر انداختن زندگیش به مجموعه کلنل نفوذ کرده بود و آخرین ماموریتش این بود تا با کشته شدن به دست اسنیک به عنوان یک خائن مانع از شروع جنگ هسته ای از طرف شوروی علیه کشورش آمریکا بشه
اسنیک بخاطر فداکاریهایش به big boss لقب گرفت .....و یک روز اسنیک با دسته گلی از گلهای سوسن در بالای سنگ قبر بی نامی ایستاد و زانو زد و گلها رو سنگ فبر قرار داد...The Boss تنها یکی از کسانی بود که حاضرند همه چیزشان را برای دفاع از کشورشان بدهند .....اشکهای اسنیک سنگ فبر را خیس میکند....
قسمت دوم :
حدود شش سال بعد از وقایع Operation: Snake Eaterدر گروه فاکس (که اسنیک بخشی از آن بود)فساد و هرج ومرج بوجود آمد...این گروه توانستند پایگاه قدرتمندی در جنگلهای آمریکای جنوبی ایجاد کنند و پروژه Shagohod رو تکمیل تر کنند...اسنیک )bigboss( هم با توطئه ای که revolt برایش چیده بود محکوم شد ....اسنیک برای اثبات بیگناهی اش تصمیم گرفت تا در عملیاتی باقیمانده اعضای فاسد گروه رو نابود کنه....
بازی در حالی شروع میشه که اسنیک در یک زندان قرار داره ...و به کمک جوانی به نامRoy Campbell (که بعد ها رهبری گروه رو به عهده خواهد گرفت ) از زندان فرار میکنه ...این تصمیم میگیرند با راه اندازی گروهی به نام FOXHOUND (یعنی تله روباه) اعضای گروه فاکس(روباه) رو شکار کنند ...اما پس از مدتی متوجه میشوند که این کار بسیار مشکل تر از اون چیزی بوده که فکر میکردند ....گروه فاکس با دزدیدن یک کلاهک هسته ای از سازمان سیا (با کمک رئیس فاسد گروه)تصمیم دارند تا شوروی رو مورد هدف قرار بدهند و جنگ هسته های رو علیه آمریکا راه بندازند ...داستان بازی قصد داره تا علت تشکیل گروه فاکس هاند و داستان شماره های بعدی رو توضیح بده .....سرانجام باقیمانده اعضای فاسد گروه فاکس بدست اسنیک از بین رفتند...گروه فاکس هاند عملیاتهای محرمانه زیادی رو برای آمریکا انجام داد...
قسمت سوم :
Metal Gear
این بازی همونی بود که من با دستگاه ویدئو سی دی بازی کردم ....
در سالهای پایانی دهه 1980 یک پایگاه پرقدرت نظامی درGalzburg واقع در 200 کیلومتری شمال آفریقای جنوبی توسط یک شبه نظامی نا شناخته ایجاد شد .....ولی چیزی که باعث شد تا این پایگاه در سال 1995 مورد توجه سران کشور های غربی قرار بگیره شایعاتی مبنی بر وجود سلاحهای پر قدرت و مخرب در این پایگاه بود ...
دولت آمریکا از گروه فاکس هاند در خواست کردند تا با نفوذ به این پایگاه اطلاعاتی به دست بیارند .....در عملیات Operation: Intrude N313 اولین مامور به نام Gray Fox به پایگاه نفوذ کرد ولی بعد از مدتی درست فبل از به نتیجه رسیدن ماموریت ارتباط با او قطع شد تنها پیغامی که از او رسید بریده بریده و تقریبا نامفهوم بود... Metal ....Gear ..
گروه فاکس هاند ماموری دیگر برای نجات و ادامه ماموریت گری فاکس اعزام کرد...این مامور کسی نبود جز solid snake عضو تازه وارد گروه و فرزند ( bigboss (naked snake ....
فرمانده گروه خود bigboss بود و اسنیک توسط گروه نفوذی که در محل حضور داشتند یعنی Kyle Schneider.... Diane.... Jennifer از طریق رادیویی پشتیبانی میشد ....اسنیک از تمام مهارتش برای نفوذ به پایگاه و پیدا کردن محل گری فاکس استفاده کرد.....در ملاقات با گری فاکس که در یکی از سلول ها پایگاه زندانی بود اسنیک دریافت که Metal Gear اسم رمز برای یک سلاح با قابلیت راه رفتن و پرتاب راکتهای هسته ای به هر نقطه دلخواه در جهان است...این پایگاه میخواد تا با تولید انبوه این سلاح به یکی از قطبهای قدرت در جهان تبدیل شود .....
اسنیک به سختی موفق میشه تا سازنده این سلاحDr. Drago Petrovich Madnar و دخترشEllen رو نجات بده و اطلاعاتی درباره کارکرد و نحوه نابود کردن اون بدست بیاره....اسنیک برای رسیدن به این هدف نیروهای نظامی حاضر در پایگاه رو مخفیانه از میان برمیداشت ولی چیزی اسنیک رو نگران میکرد دقت تله هایی بود که برای بدام اندختن او طراحی شده بود...گویا از وجود اسنیک با خبر بودند.....در ضمنKyle Schneider هم توسط دشمن شناسایی و ارتباطش با اسنیک قطع شد ...اسنیک از طریق bigboss فهمید که مرده....
اسنیک موفق شد تا متال گیر رو نابود کنه ولی با مساله ای باور نکردنی مواجه شد:bigboss همان شبه نظامی ناشناخته و فرمانده کل پایگاه بود .....!!!!
حالا اسنیک (و خود من که بازی میکردم)فهمید که چرا به راحتی رد گیری میشد...چرا bigboss محل تله ها رو به اسنیک نمیگفت(یادم میاد در بازی وارد یه اتاق شدم که پر از گازهای سمی بود همون موقع بیسیم اسنیک به صدا در اومد وگفت:bigboss صحبت میکنه ..من فراموش کردم که بگم مراقب اتاقهای گاز باش...)
bigboss با استفاده از ارتباط و نفوذ خوبی که در دولت آمریکا داشت توانسته بود پایگاه پر قدرتی در دل جنگلهای آفریقا بنا کنه و حالا که همه چیز رو از دست رفته دیده بود با برگشتن به پایگاه در یک نبرد زیر زمینی رو در روی اسنیک قرار گرفت ....اسنیک در یک نبرد طولانی bigboss پدرش رو شکست داد و به شدت زخمی کرد ....اسنیک پدر خائن خودش رو دراونجا رها کرد و بعد از فرار پایگاه در انفجار مهیبی پشت سر اسنیک نابود شد
قسمت چهارم :
Metal Gear 2: Solid Snake
در سال 1999 مسئله جنگ سرد بین کشورهای بلوک شرق و غرب به حال خودش رها شد...پیمان خلع تسلیحات هسته ای به عنوان افقی روشن برای شروع قرن 21 بین قدرتهای جهان بسته شد....با توجه به بالا رفتن قیمت نفت و رسیدن به مرحله بحرانی کشورهای جهان به فکر منبع پر قدرتی از انرژی افتادند ....این منبع انرژی چیزی نبود جز انرژی هسته ای از نوع fusion power یعنی همجوشی(جوش خوردن چهار اتم هیدروژن و تشکیل یک ملکول هلیوم)
ولی به هر حال هنوز بیشتر وسایل نقلیه برای حرکت متکی به سوختهای فسیلی (مثل گاز و بنزین و...)بودند
تلاشها برای پیدا کردن حوزه های جدید نفت یا منابعی تجدید پذیر ادامه داشت تا اینکه Dr. Kio Marv نوعی از گیاه algaeرو که میتونست نوعی پیشرفته از هیدروکربنهای نفتی رو در زمانی کوتاه و هزینه ای پایین تولید کنه کشف کرد و در کنفرانسی که در پراگ برگزار شد مطرح نمود...در زمانی که دکتر کیو مارف در راه آمریکا بود تا کشف خودش رو ارائه بده توسط گروهی ازشبه نظامیان دزدیده شد
سازمان ناتو کشف کرد این گروه که در جزیرهZanzibar تشکیلاتی به هم زده بودند قصد دارند تا با کنترل نفت و تهدید هسته ای جهان رو در مقابل خودشون به زانو در بیارند
کلنل Roy Campbell (همون جوونیکه سالها قبل بیگ باس رو اززندان فراری داد) رهبر جدید گروه فاکس هاند ، اسنیک رو که حالا در مرخصی به سر میبرد به ماموریتی در Zanzibar برای نجات دکتر مارف فراخواند.
تیم جدید اسنیک با حضور دو نفر دیگر تشکیل شد Holly White (یک مامور کار آزموده سیا) تحت عنوان یک خبرنگار(که اسنیک رو با رادیو پشتیبانی میکرد) و Natasha Marcova ( یک مامور امنیتی کشور چک) که بادی گارد دکتر مارف بود .. گروه به سمت جزیره Zanzibarحرکت کرد در جزیره با دکتر پترویچ مادنار که به طرزمشکوکی ناپدید شده بود ملاقات کردند .دکتر مادنار گفت که برای ساختن نوع جدیدی ازتانک متال گیر (Metal Gear D کوچکتر و دارای تحرک بیشتر) دزدیده شده و پشت تمام این ماجرا کسی نیست جزbig boss کسی درماموریت قبلی تصور میرفت در انفجار کشته شده ....
به هر حال در نفوذ به پایگاه ناتاشا توسط موشکی که از متال گیر شلیک شده بود کشته شد و دکتر مادنار هم به دست نیروهای دشمن افتاد ...ولی چه کسی متال گیر رو هدایت میکرد ......هدایت گر متال گیر سرانجام خودش رو معرفی کرد: گری فاکس !!!
اسنیک برای تکمیل ماموریتش مجبور شد تا شبه نظامیان و مزدوران جزیره رو ازمیان برداره .....سرانجام اسنیک به محل زندانی شدن دکتر مارف رسید ولی .......خیلی دیر شده بود...دکتر مارف بر اثر شکنجه کشته شده بود..اسنیک در یافتن دکتر پترویچ هم ناموفق بود ....درست قبل از اینکه اسنیک به فرمول OILIX )همون هیدروکربن پیشرفته ) دست پیدا کنه توسط Holly White به یک خبر غیر منتظره دست یافت ....دکتر پتروویچ با میل خودش به جزیره آمده و هدفش تکمیل پروژه متال گیر بود....
بعد از اینکه اسنیک مطلع شد توسط دکتر پتروویچ مورد حمله قرار گرفت که البته حمله ای نا موفق بود و اسنیک جان سالم به در برد...
اسنیک که حالا فرمول OILIX رو در دست داشت با گری فاکس مواجه شد و بعد از نبردی سنگین با متال گیر موفق شد تا متال گیر رو نابود کنه .....بعد ازنابودی متال گیر اسنیک خودش رو در یک میدان مین رو در روی گری فاکس دید.....
اسنیک در نبردی تن به تن گری فاکس رو شکست داد تا به دنبال bigboss بره......اسنیک که حالا هیچ سلاحی در اختیار نداشت با یک کپسول گاز و سیگار یک شعله افکن ساخت و تونست تا بیگ باس رو برای همیشه نابود کنه و به همراه Holly White و فرمول از جزیره گریخت .....
در ملاقات با کلنل کمبل اسنیک آنچه را که بدست آورده بود تقدیم کرد
حالا بحران جهانی حل شده بود و اسنیک برای مرخصی در آلاسکا ناپدید شد
__________________
قسمت پنجم و آخر :
Metal Gear Solid
6 سال بعد از حوادث Zanzibar یعنی در سال 2005 باقیمانده اعضای فاسد گروه فاکس هاند (که زمانی توسط بیگ باس در قالب یک تیم جمع شده بودند) با به هم زدن تشکیلاتی پر قدرت در جزیره ای دور دست به نام Shadow Mosesدر الاسکا صلح .امنیت جهان رو تهدید کردند ....این گروه از دولت آمریکا دو درخواست داشتند:
1. جنازه bigboss
2. یک بیلیون دلار
در ضمن تهدید کرده بودند که اگر با خواسته آنها مخالفت بشه ظرف مدت 10 ساعت اولین موشک هسته ای رو (که در صفحه رادار ظاهر نمیشد) به سمت آمریکا پرتاب خواهند کرد
دولتمردان آمریکایی باز هم به گروه فاکس هاند روی آوردند .....کلنل روی کمبل به همراه دکتر نائومی هانتر به ملاقات اسنیک رفتند ....تزریقی به بدن اسنیک انجام شد که به گفته دکتر هانتر برای محافظت بدن اسنیک در مقابل سرما و...بود
تیمی به رهبری کلنل کمبل تشکیل شد:
سالید اسنیک
دکتر نائومی هانتر : یک بیولوژیست و متخصص نانو تکنولوژی
master miller: مربی اسنیک
mei ling : متخصص ارتباطات
ناتاشا : متخصص سلاحهای سنگین و هسته ای
اسنیک از طریق یک زیر دریایی به جزیره نفوذ کرد ....ماموریت اولیه اسنیک بدست آوردن اطلاعات کافی در مورد دو شخص مهم مفقود شده یعنی دارفا چیف و baker بود( رهبران گروه مهندسی سازندگان نسل جدید متال گیر) ....اسنیک در ابتدا با دارفا چیف ملاقات کرد . دارفا چیف الطلاعات مهمی در مورد نسل جدید متال گیر در اختیار اسنیک گذاشت ...از جمله اینکه این اسلحه مخرب موسوم به metal gear rex قادر به پرتاب موشکهای هسته ای به هر نقطه دنیاست ولی سیستم پرتاب موشک توسط دو رمز جداگانه قفل شده که یکی در اختیار او بوده و دیگری هم نزد بیکر است .....مهمتراینکه رمزها توسط سایکو مانتیس (یکی از اعضای خطرناک گروه فاکس هاند که قادر به خواندن ذهن بود) به دست تروریست ها افتاده....تنها یک شانس وجود داره و اون هم بدست آوردن سه کلید (ملقب به pal ) هست تا سیستم پرتاب موشک قفل بشه که اونها هم در اختیار بیکر ..........
درست در همین لحظه دارفا چیف توسط چیزی شبیه به حمله قلبی کشته شد .....
اسنیک در خروج از محل با دختری که لباس دشمن رو پوشیده بود مواجه شد و اون دختر بدون این که هویتش رو فاش کنه از اسنیک جدا شد....
اسنیک برای پیدا کردن بیکر دست به کار شد و اون رو در یک محل مخفی در زیر زمین پیدا کرد ...
در همین لحظه رولور اسلت (یکی از اعضای قدیمی و بد ذات!!! گروه فاکس هاند کسی که با توطئه ای مخفی پدر اسنیک یعنی بیگ باس جوان رو به زندان انداخته بود) ظاهر شدو بعد از مبارزه ای کوتاه ....ناگهان یک نینجای عجیب با ظاهر شده در صحنه و قطع کردن مچ رولور همه چیز رو به هم ریخت ....رولور از صحنه گریخت و نینجای عجیب هم ناگهان ناپدید شد ....اسنیک شگفت زده به سراغ بیکر که حالا نیمه جان روی زمین افتاده بود رفت ....بیکر گفت که کلید رو به دختری که میخواست اون رو نجات بده داده و به اسنیک دیسکتی حاوی اطلاعات مربوط متال گیر رو داد در ضمن اشاره کرد که برای اطلاعات بیشتر باید یکی از اعضای گروه مهندسی یعنی Hal Emmerich...و.....باز هم سکته عجیب قلبی ....
اسنیک موفق شد تا با دخترک از طریق فرکانس رادیویی که بیکر در اختیارش گذاشته بود تماس بگیره و متوجه شد دخترک خواهر زاده کلنل کمبل Meryl Silverburgh هست...اسنیک با کمک دخترک از اونجا خارج میشه و پس از نبردی سنگین با یکی از اعضای دیگر گروه فاکس به نام راون موفق شد تا از مهلکه جان سالم به در ببره ..در جستجوی خودش برای یافتن Hal Emmerichبا صحنه ای وحشتناک ربرو شد راهرویی پر از اجساد تکه تکه ونیمه جان وقتی راهرو رو پشت سر گذاشت با صحنهای عجیبتر مواجه شد همون نینجای مرموز ....نینجا از اسنیک خواست تا با اون مبارزه کنه ...(حرفهای غیر معمول از نینجاکه میگفت مرا بیشتر بزن)بعد از مدتی مبارزه نینجا به عقب جستی زد و در حالی با ناراحتی میگفت که من خودم را گم کردم از اسنیک پرسید منو میشناسی....؟؟.......
اسنیک از لحن صدا فهمید که نینجا باید گری فاکس دوست قدیمی خودش باشه که در عملیات Zanzibarبه دستش کشته شده بود...نینجا باز هم ناپدید شد ...در ضمن Hal Emmerich هم که ترس نینجا در یکی از کمدها پنهان شده بود خودش رو نشون داد ....Otacon نامی بود که برای خودش به عنوان اسم رمز برگزید
..اسنیک سر انجام با مریل ملاقات کرد ...مریل دختری بود که میخواست یک سرباز باشه و همیشه رویای کودکیش بوده(قابل توجه پسران سربازی گریز ایران زمین!!!) .و کلید پال رو از او گرفت ولی فقط یک کلید بود.
.اسنیک ماموریتش رو به همراه مریل ادامه داد ولی ناگهان متوجه تغییر عجیب رفتاری مریل شد … اسنیک و مریل (که حالا اسلحه اش را به سمت اسنیک گرفته بود) در یک اتاق به دام افتادند
بعد از کمی مبارزه آنچه که در پس پرده بود آشکار شد :سایکو مانتیس ....اسنیک مجبور بود تا هم از مریل مراقبت کنه وهم با سایکو مانتیس بجنگه ....سرانجام سایکو مانتیس در مقابل اسنیک به زانو در آمد و به حال مرگ افتاد ... قبل از مرگ سایکومانتیس به اسنیک گفت: تو هم مثل من هستی نه گذشته داری و نه آینده ......
در ادامه ماموریت اسنیک به همراه مریل در یک محوطه باز توسط یکی از ماهر ترین تیر اندازان گروه فاکس هاند به نام wolf مورد قرار گرفتند ...سه گلوله به دست و پای مریل او را نقش بر زمین کرد اسنیک که حالا به تله افتاده بود مجبور شد تا برای به دست آوردن یک اسلحه دوربین دار به عقب برگرده وقتی برگشت نه اثری از ولف بود و نه مریل ...کمی جلوتر اسنیک به دام افتاد و دستگیر شد....اسنیک رو برای شکنجه به اتاقی بردند که رولور در اونجا بود ....اسنیک در مورد سلامتی مریل پرسید که جوابی مبهم شنید (هنوزنمرده).....اسنیک نیمه جان بعد ازشکنجه به سلولی منتقل شد ولی موفق شد تا با کمک Otacon ازاونجا فرار کنه ....
در ادامه ماموریت اسنیک دربالای برج مخابراتی پایگاه با برادر دو قلوی؟؟؟!!! خودش یعنی Liquid Snake که سوار بر یک هلیکوپتر روسی بود برخورد کردبرج مخابراتی دو قسمت داشت a...b که پل میان دو قسمت توسط راکتی که لیکوئید پرتاب کرد از بین رفت (واقعا صحنه پایین آمدن اسنیک از برج محشر بود) ... سرانجام اسنیک در برج b موفق شد تا به یک موشک انداز دست پیدا کنه و هلیکوپتر لیکوئید رو مورد هدف قرار بده ......
اسنیک از برج به کمکOtacon خارج شد و وارد محوطه ای باز شد که به محل اختفای متال گیر راه داشت ....یک گلوله هشدار در کنار پای اسنیک به زمین خورد ....باز هم اسنایپر ولف ... در مبارزه ای سخت ولف به شدت زخمی شد ...قبل از مرگ گفت که اهل کردستان بوده ... در کودکی تمام اعضای خانواده اش در بمباران شیمیایی کردها توسط صدام در عراق کشته شدند ...تا اینکه صلاح الدین نجاتش داده ...(منظورش از صلاح الدین بیگ باس است) ...
اسنیک ماموریتش رو برای رسیدن متال گیر باید به یک پایگاه زیرزمینی نفوذ میکرد ...در ورود به پایگاه مجددا با راون روبرو شد ...راون که در مبارزه با اسنیک به شدت مجروح شد گفت کسی که به عنوان دارفا چیف ملاقات کرده کسی نبوده جز Decoy_Octopus یکی دیگر از اعضای فاسد فاکس هاند که با نوشیدن خون افراد میتوانست خودش رو به شکل اونها در بیاره ولی ایندفعه زیاد خوش شانس نبود چون (اگه یادتون باشه ) با یک سکته قلبی کشته شد ....
خوب در اینجا برای اسنیک سوالی شکل گرفت .....این سکته مرموز چیه...
اسنیک سرانجام به محل اختفای متال گیر رسید و خودش رو مخفیانه به طبقات بالا رسوند
در اونجا به گفتگویی که بین لیکوئید (هنوز زنده است...؟؟؟؟ !!!) و رولور بود گوش داد
خلاصه گفتگو این بود که تروریست ها قصد دارند تا با پرتاب موشک هسته ای به یک پایگاه نظامی در چین جنگ بزرگی بین چین و آمریکا راه بندازند ....
در حین کار اسنیک توسط رولور روی یکی از دوربین های پایگاه دیده شد . تیری به سمت مخفیگاه اسنیک شلیک کرد که باعث شد تا کلید پال از دست اسنیک به پایین پرت بشه بعد از اینکه اسنیک کلید پال رو دوباره به دست آورد به اتاق کنترل(محل لیکوئید و رولور ) رفت و لی با تعجب دید که از اونها خبری نیست ....اسنیک به دنبال دو کلید دیگر میگشت که Otacon به او گفت که هر سه کلید در یک کلید قرار داره (آلیاژی مخصوص که در درجه حرارت های مختلف تغییر پیدا میکنه) ....خلاصه اسنیک هر سه کلید و فعال کرد ولی.....در کمال تعجب ....متال گیر فعال شد ........اسنیک یک پیام رادیویی از مستر میلر دریافت کرد :ازت ممنونم برادر!!!!
کلنل گفت که مستر میلر 3 روز که کشته شده و این شخص با تغییر صدا خودش رو به جای میلر جا زده ...و اینکه نائومی یک جاسوس بوده که با تزریق ویروس مرگبار foxdie به اسنیک و خیلی های دیگه میتونه به طور انتخابی در زمان دلخواه قربانی هاشو بکشه (یعنی همون سکته مرموز)...اسنیک بعد از کمی موفق شد تا با نائومی ارتباط برقرار کنه .....نائومی گفت که قصد کشتن اسنیک رو نداره ....و نمیدونه که چرا این کار رو کرده ....از گذشته خودش چیزی یادش نمیاد....فقط شخصی به نام فرانکی که برادر خوانده اش بود و به دست اسنیک در عملیات زانزیبار کشته شده...(.اسنیک با دادن مشخصات فهمید که اون کسی جز گری فاکس نبوده)
سرانجام اسنیک و برادرش (که سوار بر متال گیر شده بود ) ....رو در روی هم قرار گرفتند.....با رهنمایی های Otacon اسنیک موفق شد تا سیستم رادار و رد یاب متال گیر رو از کار بندازه ....ودر لحظه ای که اسنیک نزدیک بود کشته بشه ....نینجا باز هم ظاهر شد و خودش رو سپر اسنیک کرد .....در گفتگویی که بین اسنیک و نینجا رد و بدل شد اسنیک فهمید که گری فاکس بعد از عملیات قبلی توسط(؟) از مرگ نجات پیدا کرده و با کمکش به یک قدرت نامحدود دست پیدا کرده .....حالا اومده تا جبران کنه ....نینجا با فداکاری به طور کامل سیستم هدایت اتوماتیک متال گیر رو نابود کرد ولی خودش هم کشته شد....اسنیک در مبارزه ای سخت تا متال گیر رو به کوهی از آهن پاره تبدیل کرد .......ولی در اثر انفجار بیهوش شد.......
وقتی که به هوش آمد دست بسته در بالای باقیمانده متال گیر در مقابل لیکوئید قرار داشت...
حرفها ی زیادی بین دو برادر رد و بدل شد ...اسنیک فهمید که لیکوئید و خودش دو کلون از پدرشون بیگ باس هستند .و اونها برای ساخت ژنتیکی سربازان برتر نیاز به پول زیاد و DNA بیگ باس داشتند ....... ...
بعد لیکوئید از اسنیک خواست تا پشت سرش رو نگاه کنه ........مریل زخمی در حالی که دست پایش بسته بود بیهوش در کنار یک بمب ساعتی افتاده بود ....لیکوئید دستان اسنیک رو برای مبارزه باز کرد.....در پایان مبارزه لیکوئید از بالای کوه آهنی به پایین سقوط کرد........
اسنیک با مریل که تازه به هوش آمده بود از اونجا فرار کردند ....کلنل کمبل گفت که بزودی جزیره توسط بمب افکنهای هسته های بمباران خواهد شد(Otacon تصمیم گرفت تا با باز کردن راه اسنیک و برداشتن موانع الکترونیک به فرار اسنیک و مریل کمک کنه و در جزیره بمونه) .......ناگهان ارتباط با کلنل قطع شد....و شخص دیگری به نامJim Houseman جایگزین او شد ....معلوم بود که اسنیک چیزی داره که نباید به بدست کلنل میافتاد...بله دیسکتی که بیکر به اسنیک داده بود دست خیلی هارو رو میکرد (دیسکت الان در دست Otacon بود) Richard Ames یکی از اعضای گروه میهن پرستان آمریکا کلنل رو از بازداشت نجات داد وکلنل در آخرین لحظه دستو حمله به جزیره رو لغو کرد....(بعد از عملیات جسد Jim Houseman رو در حالی که خودکشی کرده بود پیدا کردند)
اسنیک با مریل سوار بریک جیپ گریخت و لیکوئید (عجب جونی داره بابا....!!!) هم به دنبال
انها در یک تونل طولانی ....سرانجام بر اثر یک تصادف هر دو جیپ در خارج از تونل واژگون شدن ...
اسنیک و مریل در زیر جیپ گیر افتاده بودند و لیکوئید لنگ لنگان با اسلحه ای در دست به سراغشان میومد ....در آخرین لحظه ..........لیکوئید در جای خودش حشک شد و دستش رو به سینه اش گرفت و بر زمین افتاد.......در همین لحظه نائومی یک پیام رادیویی فرستاد : اسنیک از زندگی جدیدت لذت ببر ......ساعتی بعد مریل و اسنیک سوار بر یک خودروی برف رو بر روی آبهای یخ زده آلاسکا ترک میکردند .........
داستان بازی PRINCE OF PERISA :
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : qx_roham_xp
داستان بازي در مورد ساعت شني وشن هاي داخل ان (sand) است كه در اين جزيره
ساخته شده.اين ساعت شني توسط ماهاراجا از اين جزيره دزديده شده وبه هند ميره و بعد كه پرنس ولشكرش به اونجا حمله مي كنند به هين ساعت دسترسي پيدا ميكنندو پرنس اونو باز ميكنه وشن ها بيرون مي ايندو...(داستان پرنس 1)
خب حالا اگه از ابتداي دموي اول پرنسكه من توي cd پرنس پيداش نكردم بگذريم كه معلوم نيست ايا پرنس داره ماجرا رو تعريف ميكنه يا نه.داستان بدين ترتييب شروع
مي شه كه پرنس با پيرمردي در حال صحبت است.
پيرمرد به پرنس ميگه در جزيره زمان ,ساعت شني ساخته شده و ماهاراجا ساعت رو از اونجا دزديده.
پرنس متوجه ميشه كه هفت سال پيش اشتباهي كرده.بله اون ساعت شني رو باز كرده.
پيرمرد به پرنس ميگه هر كسي اون ساعت رو باز كنه خواهد مرد.پرنس به پيرمرد ميگه كه براي اولين بار است تو زندگي اش ميترسه.پيرمرد به پرنس ميگه كه تو خواهي مرد و يك هيولا (داهاكا)كه نگهبان time line است تو رو ميگيره و تو ميميري.
پرنس هم تصميم ميگيره كه به جايي كه منتظر مرگ بمونه سعي كنه كه سر نوشت خودشو عوض كنه.پس به پير مرد ميگه كه به اون جزيره و به زماني كه شنها ساخته شده اند مي ره وجلوي ساخته شدن انها رو ميگيره وبنابراين وقتي كه شن ها ساخته نشوند ديگه باز كردن ساعت شني هم مشكلي ايجاد نميكنه و داهاكا هم با اون ديگه كاري نخواهد داشت.
در نهايت پيرمرد به پرنس ميگه كه برو ولي بدون كه سفر تو پايان خوشي نداره و
نميتوني سرنوشت خودت رو عوض كني.هيچ بشري نميتونه!!
با اين همه پرنس تصميم به رفتن ميگيره وسوار بر كشتي به سمت جزيره حركت ميكنه
ولي در بين راه يك كشتي به انها حمله ميكنه پس از در گيري با موجوداتي .پرنس با زني به نام shadee روبرو ميشه كه ميخواهد پرنس رو بكشه...
پرنس با shadee درگير ميشه در حين نبرد .shadee پرنس رو توي اب مي ندازه(حالا يا در حين نبرداين گونه مي شود و يا شايد shadee ازپرنس چشم ابي ما خوشش اومده و دلش نيومده اونو بكشه).به هر صورت پرنس توي اب ميافته و كشتي اش هم نابود ميشه.اب پرنس رو به جزيره مياره .
پرنس توي جزيره دوباره با shadee روبرو ميشه و shadee فرار ميكنه .پرنس اونو دنبال ميكنه .shadee وارد مكانيسمي ميشه كه اونو به زمان گذشته (زمان ايجاد شدن ماسه(sand))مي بره.پرنس اونو دنبال ميكنه و او هم به اون زمان ميره .
پرنس در حين تعقيب كردن shadee موجود ديگري رو ميبينه (كه بعدا ميفهمه خودش بوده).
پرنس در سالن اصلي قصر,shadee رو ميبينه كه داره يك زن رو به پايين مي ندازه(اما براي چه؟بازهم عجله نكنيد )پرنس بهshadee ميگه كه به اون زن كاري نداشته باش و بيا كار نيمه تماممون رو تمام كنيم.
پرنس shadee رو ميكشه و زن قرمزپوش رو نجات ميده,shadee در هنگام نابود شدن(تبديل به شن شدن)به پرنس ميگه كه :تو احمقي.تو نميدونيو نمي توني سرنوشتت رو عوض كني؟
زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه اينجا رو ترك كن ولي پرنس ميگه من بايد امپراطور رو ببينم.
پرنس به راهش ادامه ميده تا به اتاق ساعت شني ميرسه اونجا دوباره با زن قرمز پوش روبرو ميشه .زن قرمز پوش به پرنس دوباره ميگه كه اينجا رو ترك كن.ولي پرنس به اون ميگه كه:او بايد امپراطور رو ببينه و سرنوشت خودش رو عوض كنه و بايد جلوي ساخته شدن شنها رو بگيره ولي زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:امپراطور امروز در حال ساختن شن ها ست وكسي رو نميبيند.در ضمن اگر تو رو ببيند,تو رو ميكشه.
ولي پرنس به اون ميگه من زندگي تو رو نجات دادم پس بايد كمكم كني.
زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:درب اتاق امپراطور بسته است.براي باز شدن در بايد دو مكانيسم رو فعال كنيم.پرنس از زن قرمز پوش اسمش رو ميپرسه و او ميگه:كالينا.
پرنس بعد از فعال كردن دو مكانيسم,وقتي كه به سالن اصلي ميرسه دوباره با اون موجود شبه خودش روبرو ميشه وهمچنين سرو كله داهاكا هم پيدا ميشه .داهاكا اون موجود ميگيره و ميره .بعد پرنس به اتاق ساعت شني بر ميگرده.دراونجا دوباره با كالينا روبرو مشه و به او ميگه كه اين جزيره رو رها كنه و با پرنس به بابيلون بيايد تا زندگيه جديدي روشروع كنه.
ولي كالينا قبول نميكنه و ميگه كه نميتونم
وقتي پرنس وارد اتاق امپراطور مي شه كالينا در اتاق رو مي بنده.
پرنس بهش مگه كه:چيكار ميكني.اينجوري ما رو تو تله مي ندازي.امپراطور كجاست؟
كالينا هم به سمت صندلي امپراطور ميره و دوتا شمشير رو بر مي داره.پرنس در اينجا ميفهمه كه كالينا همون امپراطوره.
كالينا به پرنس ميگه:من اميدوار بودم كه داهاكا تو رو بكشه و براي اينكه جلوي اومدن تو رو به اين جزيره بگيرم shadee رو فرستادم كه تو رو بكشه.
پرنس:اما براي چي؟
امپراطور:سرنوشت من اينه كه در زمان اينده(زمان پرنس)به دست تو كشته بشم(يعني پايان اول بازي به عبارت ديگه كالينا از پايان دوم بازي خبر نداره) و من هم براي اينكه از اين كار جلوگيري كنم و سرنوشتم رو عوض كنم بايد تو رو بكشم چون تو قبول نكردي كه از اينجا بري و امروز فقط يكي از ماها ميتونه سرنوشت خودش رو عوض كنه .
پرنس كالينا رو ميكشه و ناگهان ماسه ها همه جا رو ميگيرند پرنس ما به خيال اينكه همه چيز تموم شده به دنبال راهي مي گرده تا از جزيره خارج بشه كه ناگهان دوباره
سرو كله داهاكا پيدا ميشه .
پرنس از دست او فرار مي كنه پرنس كه بسيار متعجبه با خودش ميگه : من خودم ديدم كه امپراطور نابود شد پس نبايد شنها بوجود بيايند و نبايد در ساعت شني اون شنها باشند.
اشتباه من كجا بوده پرنس كه حسابي نا اميد شده با خودش ميگه چه چيزي توي
time line نوشته شده كه نمي تونم تغييرش بدم در حين همين نا اميدي ناگهان
نوشته هاي رو روي ديوار ميبينه (البته چه عجب كه عربي نيستند ) كه نحوه دزديده شدن ساعت شني به وسيله ماهاراجا رو بيان مي كنه .
پرنس متوجه مي شه كه ماهاراجا هم هنگامي كه به ساعت شني مي رسه به وسيله كسي كشته ميشه ولي با زدن ماسك مخصوصي شانس دوباره اي پيدا مي كنه و به زمان كشته شدن خودش مياد و اون فرد رو ميكشه و تنها با مردن بعد ديگر خودش اون ماسك از صورتش برداشته مي شه به عبارت ديگر اون ماسك شانس دوباره اي به افراد ميده (حالا از اينكه ماهاراجا از كجا ميدونسته كه كشته مي شه
ورفته وماسك رو پيدا كرده بگذريم چون در بازي هم چيزي راجبش گفته نشده)
پس پرنس تصميم مي گيره كه ماسك رو پيدا كنه و يك شانس ديگه براي متوقف كردن شنها داشته باشه بنابراين اميدوارانه به راهش ادامه ميده تا اينكه به اتاق امپراطور مي رسه.پرنس متوجه مي شه كه ....
پرنس متوجه ميشه كه با كشته شدن كالينا در زمان گذشته ماسه ها منتشر شدند و به درون ساعت شني رفته اند بنابراين خود پرنس در بوجود اوردن ماسه ها نقش داشته و تصميم مي گيره ماسك رو پيدا كنه واز كشته شدن كالينا در زمان گذشته بوسيله خودش جلوگيري كنه .
پرنس پس از پيدا كردن ماسك اونو به صورتش ميزنه و ناگهان تبديل به موجودي ميشه
كه در طول مسير بارها اونو ديده و اخرين بار هم بوسيله داهاكا نابود مي شه و متوجه
مي شه كه اون موجود در حقيقت خودش بوده .
پرنس با خودش مي گه : وقتي كه اون موجود بميره در حقيقت خودش مي ميره چون
كشته شدن در اون بعد باعث از بين رفتن خودش و تمام دوستان واشنايان اون ميشه
و متوجه ميشه در تمام اين مدت اون موجود قصد اگاه كردن او رو داشته نه كشتنش
(دايره بودن زمان ).
پرنس ما به راهش ادامه ميده درست به موازات بعد ديگر خودش در حين راه كالينا و
shadee رو مي بينه كه با هم صحبت مي كنند (لحضه قبل از رسيدن پرنس به shadee
در دفعه اول ) كه كالينابهshadee ميگه بايد به زمان پرنس بره وجلوي پرنس رو بگيره.
در ادامه دوباره كالينا و shadee رو ميبينه كه دارند با هم صحبت مي كنند .
( قبل از نبرد پرنس باshadee در قصر ) shadee به كالينا ميگه : پرنس خيلي قوي و اون
به جزيره رسيده و الان در زمان ماست كالينا عصباني ميشه وبه shadee ميگه بايد
اونو نابود كني . shadee قبول نمي كنه كه به خاطر امپراطور (كه ميخواهد سرنوشت
خودش رو عوض كنه) دوباره با پرنس درگير شه و خودش رو به خطر بياندازه بنا براين
امپراطور وshadee شروع به جنگيدن مي كنند و پرنس هم در لحضه اي ميرسد كهshadee داره امپراطور رو به پايين مي اندازد و بي خبر از همه جا shadee رو مي كشه .
(قبلا گفته شده بود).
پرنس با ماسكي كه به صورتش هست تصميم مي گيره مانع به كار انداختن دو مكانيسم در بشه ولي در اين كار موفق نميشه بنابراين وقتي در سالن اصلي قصر به خودش ميرسه ...
پرنس وقتي در سالن اصلي قصر به خودش مي رسه و داهاكا هم مياد تصميم مي گيره كه به بعد ديگر خودش اجازه عبور نده بنابر اين اين بار پرنس بدون ماسك رو مي گيره و چون بعد ديگد پرنس از بين ميره بنابراين ماسك از صورت پرنس ما جدا ميشه .(تغيير سرنوشت)
پرنس وارد اتاق ساعت شني مي شه و دوباره با كالينا روبرو مي شه و همان صحبتهاي قبلي رو انجام مي ده . البته پرنس از همه چيز خبر داره پس وارد اتاق امپراطور مي شوند و پرنس بدون هيچ مقدمه اي به سراغ صندلي امپراطور مي ره و شمشير ها رابه كناري مي اندازد . و به كالينا مي گه كه اين راه درست نيست با من به زمان حال بيا .
و شمشير ها رو به گوشه اي مي اندازد اما كالينا قبول نميكنه و ميگه كه تو زمان اينده
تو منو نابود ميكني و من بايد سرنوشتم رو عوض كنم و به طرف پ رنس حمله كنم پرنس به طرف مكانيسم حركت زمان مي ره و موفق ميشه كه در حين درگيري كالينا رو به درون ان بياندازه و خودش هم به داخل ان ميره .
وقتي كه در زمان حال پرنس به كالينا ميرسه بهش ميگه من سرنوشتم رو عوض كردم تو هم (پايان اول ) ميتوني اين كارو بكني ولي كالينا به پرنس اجازه صحبت نميده و ميگه من زندگي رو انتخاب ميكنم و تو مرگ رو پس دوباره به پرنس حمله ميكنه و هرچه
پرنس ميخواهد به كالينا توضيح دهد كالينا نميذاره و بالاخره به دست پرنس كشته
مي شه و شنها اونجا پخش مي شوند بعد از مرگ كالينا سر و كله داهاكا پيدا ميشه
پرنس با خودش ميگه :شنها اينجا هستند پس نبايد تو ساعت شني باشند پس داهاكا اينجا چه ميكنه .كه ناگهان جسد كالينا رو بر مي داره و به درون خودش
مي فرسته .
پرنس با خودش ميگه :اون چيزي كه زمان بندي شده ديگه وجود نداره وداهاكا داره كارش رو انجام ميده (و به عبارت ديگر وظيفه داهاكا در اينجا جمع كردن شنها در زمان
حال و ديگه وظيفه اش كشتن پرنس نيست) بغد داهاكا به سمت پرنس ميايد و طلسم روي سينه پرنس كه اخرين باقي مانده the sand of time رو ميگيره و ناپديد ميشه چون ديگه نبايد ماسه ها وجود داشته باشند.
پرنس با خودش ميگه من فقط خودم رو نجات ندادم بلكه the sand of time رو هم حذف كردم و ميگه سرنوشت خودمو عوض كردم پس به طرف بابيلون راه ميافته ولي اونجا رو در اتش ميبينه و با خودش ميگه كه:من چي كار كرده ام و در پايان همان گفته پيرمرد تكرار ميشه و اما پايان دوم ...
ولي پايان دوم:
پرنس وقتي در زمان حال به كالينا مي رسه به او مي گه : تو چي در time line ديدي كه نمي تونه عوضش كني و مي گه من خودم رو از دست هيولايي رها كردم تو هم مي توني سر نوشت رو عوض كني . كالينا ميگه : تو اينو ميگي ولي در time line اينگونه نوشته شده . در همين موقع دوباره داهاكا سر و كلهاش پيدا ميشه .
پرنس مي گه : نه نه ! اين امكان نداره . من نذاشتم كالينا در گذشته بميره .
ولي اين بار داهاكا با پرنس كاري نداره و به سراغ كالينا ميره .
پرنس متوجه ميشه كه با اوردن كالينا به زمان حال او را محكوم به نابودي كرده (همانطور كه در time line نوشته شده ) حالا چه به دست خودش و چه به دست داهاكا.
پرنس با شمشيري كه در دست داره به مبارزه با داهاكا مي پردازه و اونو نابود
مي كنه و در نهايت داهاكا در اب مي افته و پرنس و كالينا جزيره را ترك مي كنند
كه با هم زندگي جديدي رو در بابيلون شروع كنند ولي باز نشان ميده كه بابيلون داره تو اتيش مي سوزه و فرد سياه پوشي تاجي رو از روي زمين بر ميداره و ميگه: هر چيزي مال تو است مال من است و مال من خواهد شد .
خوب به نظر من كه خيلي داستان قوي داشت نظره شما چيه؟
داستان بازی LEGACY OF KAIN :
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : Kain
در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
* پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
* پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .
در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)