سیمین بهبهانی
چهل سال نبض طبقات گوناگون مردم را در دست داشتن و ضرب شعر خود را با نظم آن منظم كردن بيگمان دشوار است. اما فريدون مشيري به آساني از عهده آن بر ميآيد.
تعصب را دوست نميدارم، اعمال سليقه را نيز. تعيين خط مشي و تنظيم قاعده براي شعر از سوي منتقدان و صاحب نظران كاري است ارجمند، اما نه جامع و نه مانع. چشمانداز ادبيات و به خصوص شعر ما را خطوط و رنگهايي ميسازند كه هريك ويژگيهاي خود را دارند. دشت هموار است و آرام و سبزگون، كوه دندانهدار است و خشن و خاكستري، دره فرونشسته و رازآميز و يشمفام. هريك در جاي خود همان است كه بايد باشد. نامآوران شعر معاصر، هريك با خصايص خود، لازمه ساختن اين چشماندازند .
گفتن اين كه «شعر بايد در فضايي مبهم و رازآميز بشكفد و همه داشتههاي خود را به سادگي و در برخورد اول عرضه نكند» حرفي است، شايد هم درست، اما بايد دانست كه در هنر و و بهخصوص در شعر هيچ قاعدهاي نميتواند كليت و الزام داشته باشد، و شعر فريدون مشيري شاهدي است براي نقض قاعدهٌ لزوم ابهام در گستره شعر. به يك شعر كوتاه از او به نام «تنگنا» توجه كنيد، لحظهاي است از لحظهها. آن قدر ساده كه هركس بارها آن را تجربه كرده است. اين شعر در برخورد اول همه مفهوم خود را تقديم ميكند. اما كه مي تواند بگويد شعر نيست؟
چنان فشرده شب تيره پا كه پنداري
هزار سال، بدين حال باز ميماند
به هيچ گوشهاي از چارسوي اين مرداب
خروس آيه آرامشي نمي خواند
چه انتظار سياهي،
سپيده مي داند ؟
(گزينه اشعار، «تنگنا»، صفحه ۲۰۴)
ايجاز در اين شعر به حد نهايت است: شبي كه هزار سال بدين حال باز ميماند. هيچ كلامي جز دو حلقه زنجير «هزار سال» و «بدين حال» با قافيه يكنواخت و كشيدگي اولي و قاطعيت دومي، و ايضاً كشيدگي «باز ميماند» نميتوانست تداوم و تكرار لحظههاي شب را بيان كند. اين موسيقي بي هيچ احتساب قبلي و صرفاً زاييده برق ناگهاني ذهن شاعر است و آنگاه احساس فرورفتن در مردابي كه در «هيچ گوشه اي از چارسوي آن» خروسي مژده سحر نميدهد و سپس سؤال كوتاهي كه مبين درازي داستان اندوهباري است. آيا سپيده عمق فاجعه را ميداند و دستي از آستين بيرون نميآرد؟
به جرأت ميگويم كه مشيري بيشترين هواخواه و مخاطب را در ميان تودههاي وسيع فارسيزبان و بيشترين مخالف را در ميان قشر فشرده داعيهداران توضيح و تشريح مباني شعر نو دارد، تا جايي كه برخي از منتقدان منكر نو بودن كلام او ميشوند و آن را نوعي از شعر قديم با وزن نيمايي به حساب ميآورند. باشد، اما گمان دارم هيچ قاعده اي به اندازه «قبول خاطر و لطف سخن» بر قواعد ديگر شعر مقدم نباشد. وقتي راننده تاكسي شعر مشيري را زمزمه ميكند، وقتي استاد دانشگاه آن را در حافظه دارد، وقتي جوانها در نامهها يا در مكالمات خود از آن بهره ميجويند، وقتي خرد و كلان و عارف و عامي چيزي از او به ياد دارند، چگونه ميشود او را نفي كرد؟
در شعر فريدون مشيري هيچ مضموني غريب و دور از دسترس نيست. هرچه را به شعر ميكشد همان است كه به سادگي ميبيند: آن ماهي كه درتنگ شنا ميكند او را به ياد تنگناي بسته محيط مياندازد، و آن ماهي كه در كنار تابه پرپر ميزند و هنوز جان دارد او را به ياد نامهرباني موجود دوپا. وقتي به باغ فين كاشان ميرسد به ياد اميركبير ميافتد و دريغي بر ايران پس از امير ميخورد و وقتي رسيدن بهار را ميبيند ، ميگويد:
نفس كشيد زمين
ما چرا نفس نكشيم ؟
به هر صورت دستمايههاي او معمول و پيشپاافتاده هستند، اما دستاوردهاي او ارجمند. او با همين دستمايهها چون چوب كبريتي مي تواند چراغهاي آگاهي را در ذهن خوانندگان شعر خود روشن كند:
نه عقابم نه كبوتر اما
چون به جان آيم در غربت خاك
بال جاوديي شعر
بال رويايي عشق
ميرسانند به افلاك مرا
اوج ميگيرم، اوج
ميشوم دور از اين مرحله، دور
ميروم سوي جهاني كه در آن
همه موسيقي جان است و گل افشاني نور
همه گلبانگ سرور
تا كجاها برد آن موج طربناك مرا
نزده بال و پري بر لب آن بام بلند
ياد مرغان گرفتار قفس
ميكشد باز سوي خاك مرا !
(همان، «دام»، ص ۱۹۱)
شاعر با خود ميانديشد كه پرنده نيست، اما با بال شعر ميتواند بپرد، و به همين سادگي ذهن خواننده را متوجه ميكند كه گرفتاراني در قفس، وجود دارند كه پروازشان ميسر نيست.
وقتي پاي به ادارهاي كه سالهاي عمر خود را در چارديوار آن گذرانده است ميگذارد، اين طور ميسرايد:
ديوار
سقف
ديوار
اي در حصار حيرت، زنداني،
اي در غبار غربت، قرباني،
اي يادگار حسرت و حيراني
برخيز
... خود را نگاه كن، به چه ماني
غمگين درين حصار،
به تصوير
اي آتش فسرده نداني
با روح كودكانه شدي پير
... اي چشم خسته دوخته بر ديوار
برخيز و بر جمال طبيعت
چشمي ميان پنجره واكن
همچون كبوتران سبكبال
خود را به هر كرانه رها كن
از اين سياه قلعه برون آي
در آن شرابخانه شنا كن
با يادهاي كودكي خويش
مهتاب رابه شاخه بپيوند
خورشيد را به كوچه صدا كن
... بيرون ازين حصار غم آلود
تا يك نفس براي تو باقي است
جاي به دل گريستنت هست
وقت دوباره زيستنت نيست
برخيز
(همان، «عمرويران»، ص ۱۸۷)
اين شعر با موسيقي گوشنواز، با تعبيرات زيبايي از قبيل «ازاين سياه قلعه برون آي»، «در آن شرابخانه شنا كن»، «مهتاب را به شاخه بپيوند»، «خورشيد را به كوچه صدا كن» و تأسف عميقي كه بر عمر تلف كرده در مصرع «وقت دوباره زيستنت نيست » القا ميشود، يكي از زيباترين شعرهاي فريدون مشيري است گيرم كه به زعم بعضي، نه فضاي رازآميز داشته باشد و نه استعارات نوآورده و نه درونمايه اي ناشنيده و بعيد.
از اين گونه شعر در ميان كارهاي فريدون بسيار است كه «آخرين جرعه اين جام»، «كوچه» و «اميركبير» را به عنوان نمونه از آنها ياد ميكنم.
مشيري گاه مضمونساز است، يعني از پيش انديشيده مطلب را به نظم ميكشد. مضمونسازي و به دنبال مطلب از پيش انديشيده رفتن اگرچه به عقيده امروزيان مطرود است، اما در ادبيات ما سابقه هزارساله دارد و نيمي از گنجينه شعر فارسي را ميسازد. قطعات، حكايتهاي كوچك، مناظرات و حتي ابياتي كه مبين انديشهاي هستند، همه از پيش انديشيده و منظم شدهاند. نمونه بسيار زيباي مضمونسازي در كار معاصران «عقاب» خانلري است.
از نمونههاي مشخص اين نوع مضمونسازي در كار فريدون «ماه و سنگ» را ياد ميكنم:
اگر ماه بودم، به هرجا كه بودم
سراغ تو را از خدا ميگرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا ميگرفتم
اگر ماه بودي، به صد ناز – شايد –
شبي بر لب بام من مينشستي
و گر سنگ بودي، به هرجا كه بودم
مرا ميشكستي، مرا ميشكستي
(همان، ”«ماه و سنگ»، ص ۶۹)
نمونه ديگر:
آيينه بود آب
از بيكران دريا خورشيد ميدميد
زيباي من شكوه شكفتن را
در آسمان و آينه مي ديد
اينك:
سه آفتاب
(مرواريد مهر، «سه آفتاب»، ص ۷۴)
اما هميشه هم در اين مضمونسازي موفق نيست:
در اين جهان لايتناهي
آيا به بيگناهي ماهي ،
( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه برآرم )
گر اين تپنده در قفس پنجههاي تو
اين قلب برجهنده،
آه اين هنوز زنده لرزنده
اينجا كنار تابه
در كامتان گواراست،
حرفي دگر ندارم ....
(همان ، «بغض»، ص ۵۳)
بايد عرض كنم، با آن توصيفي كه از تازگي و جانداري ماهي در كنار تابه عرضه ميشود هر صاحب معده خوشاشتهايي بيدرنگ ميگويد: البته كه گواراست و چه جور هم. به علاوه بعضي از ماهي ها حضرت يونس را لقمه چپ كردهاند.
فريدون به زباني سخن ميگويد كه كودك ده ساله هم آن را به خوبي درك ميكند:
... در سايهزار پهنه اين خيمه كبود
خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب
مال كسي نبود
يا خوبتر بگويم؟
مال تمام مردم دنيا بود
(گزينه اشعار، «درآن جهان خوب»، ص ۲۳۳)
اين حسني است اما عيبي هم دارد، و آن اين كه فرهيختگاني را كه با عمق بيشتري به مطالب مينگرند راضي نميكند، در كمتر شعري از فريدون مي توانيم يك اسطوره يك تلميح، يك روايت، يا يك تصوير چند بعدي پيدا كنيم. تصويرهاي فريدون ، درخشان، زيبا و در سطح هستند. پشت اين تصويرها مفهوم ديگري جز معناي واقعي خودشان نيست. و اگر اشاره به اسطورهاي باشد از حد آنچه در افواه است در نميگذرد، مانند حكايت هابيل و قابيل و يا بعضي داستانهاي بسيار مشهور فردوسي.
زبان شعرش بسيار ساده است. واژگاني كه از آن سود ميجويد محدود است. هرگز يك واژه باستاني يا يك واژهُ محلي يا يك واژه كوچه بازاري در شعرش ديده نميشود. در خاطر ندارم كه واژه تركيبي يا استعمالنشدهاي آفريده باشد. در كاربرد جملهها و تعبيرات بسيار محتاط است. ماجراجويي در كارش ديده نميشود. اصلا“ به تجربه تازه دست نميزند و سر آن ندارد كه قلمرو زبان را وسعت دهد. اما در حوزه تسلط خود واقعا“ استاد است. همان واژگان محدود در دست او مثل موم نرم است. از نظام اين واژگان حداكثر استفاده را ميكند و به اين ترتيب است كه زبانش تا آن حد مأنوس و نافذ است.
بايد ياد آور شوم كه سعدي استاد فصاحت است و زباني عرضه ميكند كه بهترين رابطه را با شنونده برقرار ميكند، اما واژگاني كه در اختيار دارد بسيار وسيع است، اگر نه به وسعت خاقاني و نظامي، دست كم گستردهتر از مولوي و سنايي.
فريدون به عمد از كاربرد واژه هاي دور از دسترس ميپرهيزد. البته با اين واژههاي محدود كار كردن و هميشه حرفي براي گفتن داشتن دشوار است، اما افسون فريدون اين دشوار را آسان مي كند.
مشيري به شدت از نوميدي روگردان است و بسيار خوشبينانه در همه چيز نشان اميدواري ميجويد. اين خصيصه در شعرهاي قبل از انقلابش بيشتر آشكار است. اميدوار بودن خوب است، اما اگر صفت ثانوي باشد و به سعي و تلقين پديد آمده باشد، ممكن است انسان را از واقعبيني دور كند. ابته گهگاه قبول واقعيت چندان تلخ و چندان به دور از تحمل است كه ناگزير انسان خود را به دروغي اميدبخش ميفريبد.
چند سال پيش مشيري در بحبوحه جنگ و آشفتگي تبريك عيد را به دوستانش با اين عبارات زيبا عرضه مي داشت:
با همين ديدگان اشك آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود!
چند بيت ارتجالاً به خاطرم رسيد كه آن را براي او نوشتم:
گرچه در شور اشك و شعله آه
باغ را هيچ كس نكرده نگاه
گرچه در دشت خشك سوختگان
ديرگاهي نرسته هيچ گياه
گرچه از خرمن بنفشه و گل
مانده خاكستري، تباه، تباه
گرچه ما راه خود جدا كرديم
با بهاري كه مي رسد از راه،
باز از سبزه و بنفشه بگو
گرچه از سوز دي شدند سياه
بر دروغت مباد غير درود
بر فريبت مباد نام گناه
دل ما را به وعده اي خوش كن
شب ما را به قصه اي كوتاه
تا بمانيم و گل كند خورشيد
تا نميريم و ميوه بخشد ماه ...
فريدون هيچگاه نسبت به جريانهاي روزگار خويش بيطرف نمانده است. در همه مجموعههايش كمابيش نسبت به جنگهاي دور و نزديك، نسبت به ستمهايي كه بر جهان سوم روا ميدارند، واكنش نشان ميدهد. اما واكنش هاي او هميشه معقول و متين است. هرگز انفجار خشمي يا صاعقه كينهاي در آنها ديده نميشود. مثل خلق و خوي خود او ملايم و نرم است. وي شاعر آزادهاي است كه حد و حريم آزادگي را حفظ كرده و حرمت شعر را نگاه داشته و هميشه سربلند زيسته است.
ديگر از ويژگيهاي شعر فريدون نفي خشونت و تبليغ محبت است تا جايي كه در بعضي از اين شعرها اگر لطافت انديشه و زيبايي تعبير و رواني كلام در كار نبود شاعرانگي را از دست ميداد كه از دست هم داده است. به اين قسمت از شعري كه براي جنگ ويتنام سروده شده است دقت كنيد:
«با تمام اشكهايم
شرمتان باد اي خداوندان قدرت،
بس كنيد
بس كنيد از اين همه ظلم و قساوت،
بس كنيد
... گر مسلسل هايتان يك لحظه ساكت مي شوند
بشنويد و بنگريد:
با تمام اشكهايم باز –نوميدانه– خواهش ميكنم
بس كنيد
بس كنيد
فكر مادرهاي دلواپس كنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازك نورس كنيد
بس كنيد».
( همان، «باتمام اشكهايم»، ص ۲۰۳)
و همچنين در شعر «رنج»:
من نميدانم
و همين درد مرا سخت ميآزارد
كه چرا انسان
اين دانا
اين پيغمبر
در تكاپوهايش
چيزي از معجزه آنسوتر
ره نبرده است به اعجاز محبت
چه دليلي دارد
چه دليلي دارد
كه هنوز
مهرباني را نشناخته است
و نمي داند در يك لبخند
چه شگفتي هايي پنهان است
من بر آنم كه درين دنيا
خوب بودن، به خدا سهلترين كار است
و نميدانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد مرا ميآزارد
(همان، «رنج»، ص ۱۵۷)
اين بيشتر يك نثر آهنگدار تعليمي است كه پلكاني نوشته شده است . اما آن را مقابل ميگذارم با يك شعر بسيار خوب فريدون كه لحظهاي از لحظات، بي هيچ تعصب و انديشهاي از اخلاق و بي هيچ تبليغي براي محبت و بي هيچ گريزي از نوميدي، حقيقتي را بيان ميكند. از دل برخاسته و در جان نشسته است:
چه جاي ماه كه حتي شعاع فانوسي
درين سياهي جاويد كورسو نزند
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شهر را نميشكند
به هيچ كوي و گذر
صداي خنده مستانهاي نميپيچد
كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟
چراغ ميكده آفتاب خاموش است
(همان، «تاريك»، ص ۱۵۹)
بغض گلويم را ميفشارد ، كجا رها كنم اين بار غم؟ ... و به ساليان گذشته عمر باز ميگردم. به شعرهاي بسيار خوبي كه فريدون سروده و برايم خوانده است. به دوستي بيوقفه و مداوم افزون از سي سال. به خانهام در تهران نو كه بعضي از اتاقهايش هنوز بام و در نداشتند و در بعضي كه داشتند ساكن شده بودم. به فريدون و اقبال كه در همين خانه به ديدنم آمدند و به «بهار» كه پنج ماه بيشتر نداشت و حالا مادر دو فرزند است، و به نخستين روز آشنايي كه با هم گذرانديم.
به آن دو اتاق كوچك و پر از محبت در طبقه فوقاني خانهاي در خيابان خورشيد ميانديشم كه فريدون و اقبال ساكنش بودند. به ديداري كه نخستين بار از آنها داشتم در آن خانه. به فنجاني چاي كه اقبال ميخواست بياورد و به شربتي كه فريدون پيش از او آورده بود، و اقبال را چاي در دست در آستانه در متوقف كرد. به شعرهايي كه خواند و خواندم و به روزگار گذشته و تلاشها و كوششها.
به اتومبيل واكسهالي ميانديشم كه به اقساط خريده بودم و با آن بعضي از جمعهها با اقبال و فريدون و همسرم و بچههايمان كه رفتهرفته بزرگتر مي شدند به خارج از شهر ميرفتيم. به بيدستاني كه روي فرش سبزه و زير چتر خنكش مينشستيم. به شاديهايي كه از هيچ و پوچ و به مدد جوشش جواني داشتيم. فريدون كار ميكرد، مينوشت، با مجله روشنفكر و ديگر نشريات همكاري داشت. اقبال خانهداري ميكرد، بچهداري ميكرد، خياطي ميكرد، از جان مايه ميگذاشت، من درس ميدادم، با مجلات همكاري ميكردم، مينوشتم، در راديو ترانه ميساختم. عمرمان ميگذشت و فرزندانمان پرخرجتر ميشدند و تلاشهامان کافی به نظر نميآمد.
به امروز ميانديشم كه شعلههامان فرو نشسته است. به اقبال ميانديشم كه در بيمارستان به ديدنش رفتم، چقدر تكيده بود. به خانهاش هم رفتم، باز بيمار بود. برايش حريره بادام پختم كه فايده اي نبخشيد (عقلم بيش از اين به جايي نميرسيد) اكنون شكر كه بهبود يافته است. اميدوارم كه بهبوديش بر دوام باشد. به همسرم ميانديشم، منوچهر كوشيار كه از دست رفت و فريدون چه دوستش ميداشت و در مرگش شعري سرود كه حال و هواي مرا و خصوصيات اورا به دقت و صداقت بيان ميكرد.
چه شد كه از شعر به اينجا رسيدم؟ آه، كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟ راستي از داراييهاي جهان چه دارم؟ هيچ و همه چيز. همين دوستيها را و همين دوستان را، همين يادها و يادگارها را، همين پيوندهاي عاطفي را. با ثروتهاي جهان معاوضهاش نخواهم كرد. كاش فرصتي بود كه همه را بنويسم. فريدون دوست سي و پنج ساله ام را دارم كه هنوز آن دو زمرد سبز در چهره اش مي درخشد و روزنههاي مهرباني است. اقبال را دارم كه هنوز آن صراحت و خشونت صادقانه را از دست نداده است و چه راهنماي آزموده و چه مراقب دقيقي بوده است تا سلامت جسم و روح همسرش برجاي بماند و در شعرش منعكس شود.
اكنون من ماندهام و همين يادها در حصار دلگير رميدنها و از بد حادثه هراسيدنها و . . .
آيا اجازه دارم
از پاي اين حصار
در رنگ آن شكوفه شاداب بنگرم؟
۲۳ بهمن ۱۳۷۱