تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 17 اولاول 12345612 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 164

نام تاپيک: فریدون مشیری

  1. #11
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض آیا اجازه دارم؟

    سیمین بهبهانی

    چهل سال نبض طبقات گوناگون مردم را در دست داشتن و ضرب شعر خود را با نظم آن منظم كردن بي‌گمان دشوار است. اما فريدون مشيري به آساني از عهده آن بر مي‌آيد.

    تعصب را دوست نمي‌دارم، اعمال سليقه را نيز. تعيين خط مشي و تنظيم قاعده براي شعر از سوي منتقدان و صاحب نظران كاري است ارجمند، اما نه جامع و نه مانع. چشم‌انداز ادبيات و به خصوص شعر ما را خطوط و رنگ‌هايي مي‌سازند كه هريك ويژگي‌هاي خود را دارند. دشت هموار است و آرام و سبزگون، كوه دندانه‌دار است و خشن و خاكستري، دره فرونشسته و رازآميز و يشم‌فام. هريك در جاي خود همان است كه بايد باشد. نام‌آوران شعر معاصر، هريك با خصايص خود، لازمه ساختن اين چشم‌اندازند .

    گفتن اين كه «شعر بايد در فضايي مبهم و رازآميز بشكفد و همه داشته‌هاي خود را به سادگي و در برخورد اول عرضه نكند» حرفي است، شايد هم درست، اما بايد دانست كه در هنر و و به‌خصوص در شعر هيچ قاعده‌اي نمي‌تواند كليت و الزام داشته باشد، و شعر فريدون مشيري شاهدي است براي نقض قاعدهٌ لزوم ابهام در گستره شعر. به يك شعر كوتاه از او به نام «تنگنا» توجه كنيد، لحظه‌اي است از لحظه‌ها. آن قدر ساده كه هركس بارها آن را تجربه كرده است. اين شعر در برخورد اول همه مفهوم خود را تقديم مي‌كند. اما كه مي تواند بگويد شعر نيست؟

    چنان فشرده شب تيره پا كه پنداري
    هزار سال، بدين حال باز مي‌ماند
    به هيچ گوشه‌اي از چارسوي اين مرداب
    خروس آيه آرامشي نمي خواند
    چه انتظار سياهي،
    سپيده مي داند ؟



    (گزينه اشعار، «تنگنا»، صفحه ۲۰۴)


    ايجاز در اين شعر به حد نهايت است: شبي كه هزار سال بدين حال باز مي‌ماند. هيچ كلامي جز دو حلقه زنجير «هزار سال» و «بدين حال» با قافيه يكنواخت و كشيدگي اولي و قاطعيت دومي، و ايضاً كشيدگي «باز مي‌ماند» نمي‌توانست تداوم و تكرار لحظه‌هاي شب را بيان كند. اين موسيقي بي هيچ احتساب قبلي و صرفاً زاييده برق ناگهاني ذهن شاعر است و آن‌گاه احساس فرورفتن در مردابي كه در «هيچ گوشه اي از چارسوي آن» خروسي مژده سحر نمي‌دهد و سپس سؤال كوتاهي كه مبين درازي داستان اندوهباري است. آيا سپيده عمق فاجعه را مي‌داند و دستي از آستين بيرون نمي‌آرد؟

    به جرأت مي‌گويم كه مشيري بيشترين هواخواه و مخاطب را در ميان توده‌هاي وسيع فارسي‌زبان و بيشترين مخالف را در ميان قشر فشرده داعيه‌داران توضيح و تشريح مباني شعر نو دارد، تا جايي كه برخي از منتقدان منكر نو بودن كلام او مي‌شوند و آن را نوعي از شعر قديم با وزن نيمايي به حساب مي‌آورند. باشد، اما گمان دارم هيچ قاعده اي به اندازه «قبول خاطر و لطف سخن» بر قواعد ديگر شعر مقدم نباشد. وقتي راننده تاكسي شعر مشيري را زمزمه مي‌كند، وقتي استاد دانشگاه آن را در حافظه دارد، وقتي جوان‌ها در نامه‌ها يا در مكالمات خود از آن بهره مي‌جويند، وقتي خرد و كلان و عارف و عامي چيزي از او به ياد دارند، چگونه مي‌شود او را نفي كرد؟

    در شعر فريدون مشيري هيچ مضموني غريب و دور از دسترس نيست. هرچه را به شعر مي‌كشد همان است كه به سادگي مي‌بيند: آن ماهي كه درتنگ شنا مي‌كند او را به ياد تنگناي بسته محيط مي‌اندازد، و آن ماهي كه در كنار تابه پرپر مي‌زند و هنوز جان دارد او را به ياد نامهرباني موجود دوپا. وقتي به باغ فين كاشان مي‌رسد به ياد اميركبير مي‌افتد و دريغي بر ايران پس از امير مي‌خورد و وقتي رسيدن بهار را مي‌بيند ، مي‌گويد:

    نفس كشيد زمين
    ما چرا نفس نكشيم ؟

    به هر صورت دستمايه‌هاي او معمول و پيش‌پا‌افتاده هستند، اما دستاوردهاي او ارجمند. او با همين دستمايه‌ها چون چوب كبريتي مي تواند چراغ‌هاي آگاهي را در ذهن خوانندگان شعر خود روشن كند:

    نه عقابم نه كبوتر اما
    چون به جان آيم در غربت خاك
    بال جاوديي شعر
    بال رويايي عشق
    مي‌رسانند به افلاك مرا

    اوج مي‌گيرم، اوج
    مي‌شوم دور از اين مرحله، دور
    مي‌روم سوي جهاني كه در آن
    همه موسيقي جان است و گل افشاني نور
    همه گلبانگ سرور
    تا كجاها برد آن موج طربناك مرا

    نزده بال و پري بر لب آن بام بلند
    ياد مرغان گرفتار قفس
    مي‌كشد باز سوي خاك مرا !



    (همان، «دام»، ص ۱۹۱)


    شاعر با خود مي‌انديشد كه پرنده نيست، اما با بال شعر مي‌تواند بپرد، و به همين سادگي ذهن خواننده را متوجه مي‌كند كه گرفتاراني در قفس، وجود دارند كه پروازشان ميسر نيست.
    وقتي پاي به اداره‌اي كه سالهاي عمر خود را در چارديوار آن گذرانده است مي‌گذارد، اين طور مي‌سرايد:

    ديوار
    سقف
    ديوار
    اي در حصار حيرت، زنداني،
    اي در غبار غربت، قرباني،
    اي يادگار حسرت و حيراني
    برخيز
    ... خود را نگاه كن، به چه ماني
    غمگين درين حصار،
    به تصوير
    اي آتش فسرده نداني
    با روح كودكانه شدي پير
    ... اي چشم خسته دوخته بر ديوار
    برخيز و بر جمال طبيعت
    چشمي ميان پنجره واكن
    همچون كبوتران سبكبال
    خود را به هر كرانه رها كن
    از اين سياه قلعه برون آي
    در آن شرابخانه شنا كن
    با يادهاي كودكي خويش
    مهتاب رابه شاخه بپيوند
    خورشيد را به كوچه صدا كن
    ... بيرون ازين حصار غم آلود
    تا يك نفس براي تو باقي است
    جاي به دل گريستنت هست
    وقت دوباره زيستنت نيست
    برخيز



    (همان، «عمرويران»، ص ۱۸۷)


    اين شعر با موسيقي گوش‌نواز، با تعبيرات زيبايي از قبيل «ازاين سياه قلعه برون آي»، «در آن شرابخانه شنا كن»، «مهتاب را به شاخه بپيوند»، «خورشيد را به كوچه صدا كن» و تأسف عميقي كه بر عمر تلف كرده در مصرع «وقت دوباره زيستنت نيست » القا مي‌شود، يكي از زيباترين شعرهاي فريدون مشيري است گيرم كه به زعم بعضي، نه فضاي رازآميز داشته باشد و نه استعارات نوآورده و نه درونمايه اي ناشنيده و بعيد.
    از اين گونه شعر در ميان كارهاي فريدون بسيار است كه «آخرين جرعه اين جام»، «كوچه» و «اميركبير» را به عنوان نمونه از آنها ياد مي‌كنم.
    مشيري گاه مضمون‌ساز است، يعني از پيش انديشيده مطلب را به نظم مي‌كشد. مضمون‌سازي و به دنبال مطلب از پيش انديشيده رفتن اگرچه به عقيده امروزيان مطرود است، اما در ادبيات ما سابقه هزارساله دارد و نيمي از گنجينه شعر فارسي را مي‌سازد. قطعات، حكايتهاي كوچك، مناظرات و حتي ابياتي كه مبين انديشه‌اي هستند، همه از پيش انديشيده و منظم شده‌اند. نمونه بسيار زيباي مضمون‌سازي در كار معاصران «عقاب» خانلري است.
    از نمونه‌هاي مشخص اين نوع مضمون‌سازي در كار فريدون «ماه و سنگ» را ياد مي‌كنم:

    اگر ماه بودم، به هرجا كه بودم
    سراغ تو را از خدا مي‌گرفتم
    وگر سنگ بودم به هر جا كه بودي
    سر رهگذار تو جا مي‌گرفتم

    اگر ماه بودي، به صد ناز – شايد –
    شبي بر لب بام من مي‌نشستي
    و گر سنگ بودي، به هرجا كه بودم
    مرا مي‌شكستي، مرا مي‌شكستي



    (همان، ”«ماه و سنگ»، ص ۶۹)




    نمونه ديگر:

    آيينه بود آب
    از بيكران دريا خورشيد مي‌دميد
    زيباي من شكوه شكفتن را
    در آسمان و آينه مي ديد
    اينك:
    سه آفتاب



    (مرواريد مهر، «سه آفتاب»، ص ۷۴)




    اما هميشه هم در اين مضمون‌سازي موفق نيست:

    در اين جهان لايتناهي
    آيا به بيگناهي ماهي ،
    ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
    از تنگناي سينه برآرم )
    گر اين تپنده در قفس پنجه‌هاي تو
    اين قلب برجهنده،
    آه اين هنوز زنده لرزنده
    اينجا كنار تابه
    در كام‌تان گواراست،
    حرفي دگر ندارم ....



    (همان ، «بغض»، ص ۵۳)




    بايد عرض كنم، با آن توصيفي كه از تازگي و جانداري ماهي در كنار تابه عرضه مي‌شود هر صاحب معده خوش‌اشتهايي بي‌درنگ مي‌گويد: البته كه گواراست و چه جور هم. به علاوه بعضي از ماهي ها حضرت يونس را لقمه چپ كرده‌اند.

    فريدون به زباني سخن مي‌گويد كه كودك ده ساله هم آن را به خوبي درك مي‌كند:

    ... در سايه‌زار پهنه اين خيمه كبود
    خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب
    مال كسي نبود
    يا خوبتر بگويم؟
    مال تمام مردم دنيا بود



    (گزينه اشعار، «درآن جهان خوب»، ص ۲۳۳)




    اين حسني است اما عيبي هم دارد، و آن اين كه فرهيختگاني را كه با عمق بيشتري به مطالب مي‌نگرند راضي نمي‌كند، در كمتر شعري از فريدون مي توانيم يك اسطوره يك تلميح، يك روايت، يا يك تصوير چند بعدي پيدا كنيم. تصويرهاي فريدون ، درخشان، زيبا و در سطح هستند. پشت اين تصويرها مفهوم ديگري جز معناي واقعي خودشان نيست. و اگر اشاره به اسطوره‌اي باشد از حد آنچه در افواه است در نمي‌گذرد، مانند حكايت هابيل و قابيل و يا بعضي داستان‌هاي بسيار مشهور فردوسي.

    زبان شعرش بسيار ساده است. واژگاني كه از آن سود مي‌جويد محدود است. هرگز يك واژه باستاني يا يك واژهُ محلي يا يك واژه كوچه بازاري در شعرش ديده نمي‌شود. در خاطر ندارم كه واژه تركيبي يا استعمال‌نشده‌اي آفريده باشد. در كاربرد جمله‌ها و تعبيرات بسيار محتاط است. ماجراجويي در كارش ديده نمي‌شود. اصلا“ به تجربه تازه دست نمي‌زند و سر آن ندارد كه قلمرو زبان را وسعت دهد. اما در حوزه تسلط خود واقعا“ استاد است. همان واژگان محدود در دست او مثل موم نرم است. از نظام اين واژگان حداكثر استفاده را مي‌كند و به اين ترتيب است كه زبانش تا آن حد مأنوس و نافذ است.

    بايد ياد آور شوم كه سعدي استاد فصاحت است و زباني عرضه مي‌كند كه بهترين رابطه را با شنونده برقرار مي‌كند، اما واژگاني كه در اختيار دارد بسيار وسيع است، اگر نه به وسعت خاقاني و نظامي، دست كم گسترده‌تر از مولوي و سنايي.
    فريدون به عمد از كاربرد واژه هاي دور از دسترس مي‌پرهيزد. البته با اين واژه‌هاي محدود كار كردن و هميشه حرفي براي گفتن داشتن دشوار است، اما افسون فريدون اين دشوار را آسان مي كند.

    مشيري به شدت از نوميدي روگردان است و بسيار خوشبينانه در همه چيز نشان اميدواري مي‌جويد. اين خصيصه در شعرهاي قبل از انقلابش بيشتر آشكار است. اميدوار بودن خوب است، اما اگر صفت ثانوي باشد و به سعي و تلقين پديد آمده باشد، ممكن است انسان را از واقع‌بيني دور كند. ابته گهگاه قبول واقعيت چندان تلخ و چندان به دور از تحمل است كه ناگزير انسان خود را به دروغي اميدبخش مي‌فريبد.

    چند سال پيش مشيري در بحبوحه جنگ و آشفتگي تبريك عيد را به دوستانش با اين عبارات زيبا عرضه مي داشت:

    با همين ديدگان اشك آلود
    از همين روزن گشوده به دود
    به پرستو، به گل، به سبزه درود!

    چند بيت ارتجالاً به خاطرم رسيد كه آن را براي او نوشتم:

    گرچه در شور اشك و شعله آه
    باغ را هيچ كس نكرده نگاه
    گرچه در دشت خشك سوختگان
    ديرگاهي نرسته هيچ گياه
    گرچه از خرمن بنفشه و گل
    مانده خاكستري، تباه، تباه
    گرچه ما راه خود جدا كرديم
    با بهاري كه مي رسد از راه،
    باز از سبزه و بنفشه بگو
    گرچه از سوز دي شدند سياه

    بر دروغت مباد غير درود
    بر فريبت مباد نام گناه
    دل ما را به وعده اي خوش كن
    شب ما را به قصه اي كوتاه
    تا بمانيم و گل كند خورشيد
    تا نميريم و ميوه بخشد ماه ...

    فريدون هيچ‌گاه نسبت به جريان‌هاي روزگار خويش بي‌طرف نمانده است. در همه مجموعه‌هايش كمابيش نسبت به جنگهاي دور و نزديك، نسبت به ستم‌هايي كه بر جهان سوم روا مي‌دارند، واكنش نشان مي‌دهد. اما واكنش هاي او هميشه معقول و متين است. هرگز انفجار خشمي يا صاعقه كينه‌اي در آنها ديده نمي‌شود. مثل خلق و خوي خود او ملايم و نرم است. وي شاعر آزاده‌اي است كه حد و حريم آزادگي را حفظ كرده و حرمت شعر را نگاه داشته و هميشه سربلند زيسته است.

    ديگر از ويژگي‌هاي شعر فريدون نفي خشونت و تبليغ محبت است تا جايي كه در بعضي از اين شعرها اگر لطافت انديشه و زيبايي تعبير و رواني كلام در كار نبود شاعرانگي را از دست مي‌داد كه از دست هم داده است. به اين قسمت از شعري كه براي جنگ ويتنام سروده شده است دقت كنيد:

    «با تمام اشك‌هايم
    شرم‌تان باد اي خداوندان قدرت،
    بس كنيد
    بس كنيد از اين همه ظلم و قساوت،
    بس كنيد
    ... گر مسلسل هايتان يك لحظه ساكت مي شوند
    بشنويد و بنگريد:
    با تمام اشك‌هايم باز –نوميدانه– خواهش مي‌كنم
    بس كنيد
    بس كنيد
    فكر مادرهاي دلواپس كنيد
    رحم بر اين غنچه هاي نازك نورس كنيد
    بس كنيد».



    ( همان، «باتمام اشك‌هايم»، ص ۲۰۳)




    و همچنين در شعر «رنج»:

    من نمي‌دانم
    و همين درد مرا سخت مي‌آزارد
    كه چرا انسان
    اين دانا
    اين پيغمبر
    در تكاپوهايش
    چيزي از معجزه آنسوتر
    ره نبرده است به اعجاز محبت
    چه دليلي دارد
    چه دليلي دارد
    كه هنوز
    مهرباني را نشناخته است
    و نمي داند در يك لبخند
    چه شگفتي هايي پنهان است

    من بر آنم كه درين دنيا
    خوب بودن، به خدا سهل‌ترين كار است
    و نمي‌دانم
    كه چرا انسان
    تا اين حد
    با خوبي
    بيگانه است
    و همين درد مرا مي‌آزارد



    (همان، «رنج»، ص ۱۵۷)




    اين بيشتر يك نثر آهنگ‌دار تعليمي است كه پلكاني نوشته شده است . اما آن را مقابل مي‌گذارم با يك شعر بسيار خوب فريدون كه لحظه‌اي از لحظات، بي هيچ تعصب و انديشه‌اي از اخلاق و بي هيچ تبليغي براي محبت و بي هيچ گريزي از نوميدي، حقيقتي را بيان مي‌كند. از دل برخاسته و در جان نشسته است:

    چه جاي ماه كه حتي شعاع فانوسي
    درين سياهي جاويد كورسو نزند
    صداي پاي كسي
    سكوت مرتعش شهر را نمي‌شكند
    به هيچ كوي و گذر
    صداي خنده مستانه‌اي نمي‌پيچد
    كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟
    چراغ ميكده آفتاب خاموش است



    (همان، «تاريك»، ص ۱۵۹)




    بغض گلويم را مي‌فشارد ، كجا رها كنم اين بار غم؟ ... و به ساليان گذشته عمر باز مي‌گردم. به شعرهاي بسيار خوبي كه فريدون سروده و برايم خوانده است. به دوستي بي‌وقفه و مداوم افزون از سي سال. به خانه‌ام در تهران نو كه بعضي از اتاقهايش هنوز بام و در نداشتند و در بعضي كه داشتند ساكن شده بودم. به فريدون و اقبال كه در همين خانه به ديدنم آمدند و به «بهار» كه پنج ماه بيشتر نداشت و حالا مادر دو فرزند است، و به نخستين روز آشنايي كه با هم گذرانديم.

    به آن دو اتاق كوچك و پر از محبت در طبقه فوقاني خانه‌اي در خيابان خورشيد مي‌انديشم كه فريدون و اقبال ساكنش بودند. به ديداري كه نخستين بار از آنها داشتم در آن خانه. به فنجاني چاي كه اقبال مي‌خواست بياورد و به شربتي كه فريدون پيش از او آورده بود، و اقبال را چاي در دست در آستانه در متوقف كرد. به شعرهايي كه خواند و خواندم و به روزگار گذشته و تلاش‌ها و كوشش‌ها.

    به اتومبيل واكسهالي مي‌انديشم كه به اقساط خريده بودم و با آن بعضي از جمعه‌ها با اقبال و فريدون و همسرم و بچه‌هايمان كه رفته‌رفته بزرگتر مي شدند به خارج از شهر مي‌رفتيم. به بيدستاني كه روي فرش سبزه و زير چتر خنكش مي‌نشستيم. به شادي‌هايي كه از هيچ و پوچ و به مدد جوشش جواني داشتيم. فريدون كار مي‌كرد، مي‌نوشت، با مجله روشنفكر و ديگر نشريات همكاري داشت. اقبال خانه‌داري مي‌كرد، بچه‌داري مي‌كرد، خياطي مي‌كرد، از جان مايه مي‌گذاشت، من درس مي‌دادم، با مجلات همكاري مي‌كردم، مي‌نوشتم، در راديو ترانه مي‌ساختم. عمرمان مي‌گذشت و فرزندانمان پرخرج‌تر مي‌شدند و تلاش‌هامان کافی به نظر نمي‌آمد.

    به امروز مي‌انديشم كه شعله‌هامان فرو نشسته است. به اقبال مي‌انديشم كه در بيمارستان به ديدنش رفتم، چقدر تكيده بود. به خانه‌اش هم رفتم، باز بيمار بود. برايش حريره بادام پختم كه فايده اي نبخشيد (عقلم بيش از اين به جايي نمي‌رسيد) اكنون شكر كه بهبود يافته است. اميدوارم كه بهبوديش بر دوام باشد. به همسرم مي‌انديشم، منوچهر كوشيار كه از دست رفت و فريدون چه دوستش مي‌داشت و در مرگش شعري سرود كه حال و هواي مرا و خصوصيات اورا به دقت و صداقت بيان مي‌كرد.

    چه شد كه از شعر به اينجا رسيدم؟ آه، كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟ راستي از دارايي‌هاي جهان چه دارم؟ هيچ و همه چيز. همين دوستي‌ها را و همين دوستان را، همين يادها و يادگارها را، همين پيوندهاي عاطفي را. با ثروت‌هاي جهان معاوضه‌اش نخواهم كرد. كاش فرصتي بود كه همه را بنويسم. فريدون دوست سي و پنج ساله ام را دارم كه هنوز آن دو زمرد سبز در چهره اش مي درخشد و روزنه‌هاي مهرباني است. اقبال را دارم كه هنوز آن صراحت و خشونت صادقانه را از دست نداده است و چه راهنماي آزموده و چه مراقب دقيقي بوده است تا سلامت جسم و روح همسرش برجاي بماند و در شعرش منعكس شود.
    اكنون من مانده‌ام و همين يادها در حصار دلگير رميدن‌ها و از بد حادثه هراسيدن‌ها و . . .

    آيا اجازه دارم
    از پاي اين حصار
    در رنگ آن شكوفه شاداب بنگرم؟



    ۲۳ بهمن ۱۳۷۱
    Last edited by magmagf; 05-02-2007 at 06:47.

  2. #12
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شاعرانی كه با آنها گريسته‌ام

    دكتر محمدرضا شفيعی كدكنی



    وقتی به شعر معاصر نگاه می‌كنم، مخصوصا“ در اينجا كه هيچ كتابی و جنگی و سفينه‌ای هم در اختيار من نيست، شعرا در برابرم در چند صف قرار می‌گيرند:
    يك صف، صف شاعرانی است كه من با آنها گريسته‌ام ؛ مثل گلچين گيلانی، حميدي شيرازی، شهريار، لاهوتی، عارف قزوينی و چند تن ديگر.
    يك صف، صف گويندگانی است كه با آنها شادمانی داشته‌ام و خنديده‌ام نه بر آنها كه با آنها و بر زمانه و تاريخ و آدمهای مسخره روزگار از سياستمدار خائن تا زاهد رياكار و همه نمايندگان ارتجاع و دشمنان انسانيت شاعرانی مثل سيداشرف، ايرج، عشقی، روحانی، وافراشته و بهروز و چند تن ديگر.
    يك صف، صف شاعرانی است كه شعرشان مثل چتری است كه روی سرت مي‌گيری تا از رگبار لجنی كه روزگار بر سر و روی آدميزادان پشنگ می‌كند، خود را محافظت كنی مثل شعرهای بهار و پروين و عقاب خانلری و شعر چند تن ديگر.
    يك صف هم صف شاعرانی است كه به تحسين سر و وضع هنرشان يا بعضی لحظه‌ها و تجربه‌های خصوصی‌شان می‌پردازی مثل توللی (در بافت تاريخی ”رها“)، سپهری(در حجم سبز)، فروغ(درتولدی ديگر)، و بعضي كارهای كوتاه و ژرف نيما .
    يك صف هم صف شاعراني است كه هر وقت نامشان را مي‌شنوی يا ديوانشان را مي‌بينی، با خودت مي‌گويی: حيف از آن عمر كه در پای تو من سر كردم .
    يك ”صف يك نفره“ هم هست كه ظاهرا“ در ميان معاصران ”دومي“ ندارد وآن صف مهدی‌اخوان‌ثالث است. كه از بعضی شعرهايش در شگفت مي‌شوی . من از شعر بسياری ازين شاعران، كه نام بردم، لذت مي‌برم ولی در شگفت نمی‌شوم؛ جز از چند شعر اخوان، مثل ”آنگاه پس از تندر“، ” نماز“، و”سبز“.

    فريدون مشيری، در نظرمن، در همان صف شاعرانی است كه من با آنها گريسته‌ام. شاعرانی كه مستقيما“ با عواطف آدمی سروكار دارند، من بارها با شعر گلچين گيلانی گريسته‌ام، با شعر شهريار گريسته‌ام، با شعر حميدی گريسته‌ام و با شعر مشيری نيز. شعری كه او در تصوير ياد كودكی‌های خويش در مشهد سروده است و به جستجوی اجزای تصوير مادر خويش است كه در آينه‌های كوچك و بيكران سقف حرم حضرت رضا تجزيه شده، واو پس از پنجاه سال و بيشتر به جستجوی آن ذره‌هاست. همين الان هم كه بندهايی از آن شعر از حافظه‌ام مي‌گذرد گريه‌ام می‌گيرد؛ شعر يعنی همين ولاغير. از كاتارسيس Catharsis ارسطويی تا Foregrounding صورت گرايان، همه همين ‌حرف را خواسته‌اند بگويند. اگر بعضی از ناقدان وطنی نخواسته‌اند اين را بفهمند خاك برسرشان!

    فريدون در همه ادوار عمر شاعری‌اش، از نظرگاه من، در همين صف ايستاده است و هرگز نخواسته است صفش را عوض كند. اصلا“ چرا عوض كند؟ مگر نگفته‌اند كه الذاتي لايعلل ولا‌يغير. يكي از نخستين شعرهايی كه از فريدون در نوجواني خواندم و مرا به گريه واداشت شعری بود كه عنوان آن را اكنون به ياد ندارم و بدين‌ گونه آغاز مي‌شد: ای همه گلهای از سرما كبود خنده‌هاتان را كه از لب‌ها ربود در سخن سالهای ۳۵ – ۱۳۳۴ به نظرم چاپ شده بود و اين تاثير و تاثر تا آخرين كارهای او، همچنان، ادامه داشته است. نمي‌گويم: هر شعری كه از او خوانده‌ام حتما“ متاثر شده‌ام و حتما“ گريسته‌ام ولی تاثيری كه بعضي از شعرهای او بخصوص شعرهای كوتاه او در طول سالها، بر من داشته است ازين‌ گونه بوده است: عاطفی وساده، بي‌پيرايه‌ومهربان. البته گاهی ”ساختمان شعر“ يا ”زبان شعر“ يا نوع ”تصويرها“ يا ”رابطه حجم پيام و ظرفيت شعر“ در تمام اجزا ممكن است با سليقه كنونی من تطبيق نكند. به درك كه نمی‌كند. مگر من كه هستم؟ ده‌ها هزار نفر شعر او را می‌خوانند و با شعر او همدلی دارند. من درين ميان نباشم چه خواهد شد؟ به قول عين‌القضات همداني: ”از باغ امير، گو خلالي كم گير! “

    يكي از امتيازات فريدون بر بسياری از شاعران عصر و هم‌نسلان او در اين است كه شعرش با گذشت زمان افت نكرده بلكه در دوره پس از ۱۳۵۷ تنوع و جلوه بهتری يافته است و اگر بخواهيد برگزيده‌ای از شعرهای او فراهم كنيد، از همه ادوار شاعری او، به راحتی مي‌توان نمونه آورد، و همه نمونه‌ها در رده كارهای او خوب و شاخص خواهند بود. متاسفانه شعر معاصر فارسي، در ربع قرن اخير، لحظه دشواری را تجربه مي‌كند. اميدوارم به زودی ما شاعران ۲۰ – ۳۰ ساله‌ای ( مثل اخوان و كسرايی و فروغ و مشيری چهل سال پيش) داشته باشيم كه بيايند و دنباله آن صف‌های نامبرده در بالا را تكميل كنند، نه اينكه كار آنها را تقليد كنند. نه. بلكه با كارهای بديع و نوآيين خويش بر شمار آن گونه شاعران كه مورد نياز تاريخ و جامعه‌اند بيفزايند. شاعرانی كه با شعرشان مثل شعر گلچين گيلانی و شهريار و حميدی و مشيری بتوان گريست و يا با شعرشان مثل شعر عشقی و ايرج و افراشته بتوان شاد شد و خنديد و يا از آنها كه مثل بهار و پروين با شعرشان در برابر حوادث اجتماعي و تاريخی و اخلاقی چتر محافظتی بر سر ميهن خويش بگشايند و يا مثل فروغ و سپهری ما را به تحسين تجربه‌های شخصی خود وادارند و از همه بيشتر به اميد اينكه شاعران جوانی داشته باشيم كه بعضی از شعرهاشان مثل بعضی از شعرهای مهدی اخوان ثالث مايه شگفتی شعرشناسان شود.

    اكنون نزديك به نيم قرن است كه شعر دوستان ايرانی و فارسی زبانان بيرون از مرزهای ايران، با شعر مشيری زيسته‌اند و گريسته‌اند و شاد شده‌اند و هنر او را – كه در گفتار و رفتار، يكي از نگاهبانان حرمت زبان پارسی و ارزشهای ملي ماست – تحسين كرده‌اند. من نيز ازين راه دور به او و همه عاشقان ايران، سلام می‌فرستم. .

    توكيو، آ‎‎ذر ۷۷

  3. #13
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض رشحه‌اي از « ابر»

    نادر نادرپور


    --------------------------------------------------------------------------------


    يكي از نويسندگان جوان فرانسوي در مقاله‌اي كه به تشريح احوال و تفسير آثار « فرانسوا مورياك» -- استاد نامي نثر و نظم معاصر- اختصاص داده، نكته بديع و جالبي را بيان كرده است كه ترجمه مفهوم آن را بي‌مناسبت نمي‌دانم. وي مي‌گويد: هريك از شاعران و نويسندگان در سراسر عمر خود، بيش از يك « سن» ندارد وگذشت ايام – برخلاف تاثيري كه در زندگي مردم عادي مي‌كند – در سير حيات وي و يا به عبارت ديگر در پير و جوان داشتن او يكسره بي‌اثر است!

    مثلا“ « پل والري» - شاعر بزرگ متاخر فرانسه – از همان آغاز جواني مردي « پخته» و فرزانه بوده و تا پايان عمر نيز از اين حيث تغييري نپذيرفته است. « ولتر» از عنفوان شباب، پيري شوخ طبع و هزال بوده و در تمام ادوار زندگي نيز پا از اين « سن مقدر» بيرون نگذاشته است. « رمبو» - شاعر بزرگ – همواره در سن نوجواني، يعني در فاصله كوتاهي ميان پايان كودكي و آغاز «بلوغ» مي‌زيسته است. باري، اين مثال‌ها و نمونه‌ها، براي تاييد نكته‌اي كه بدان اشارت رفت – كافي به نظر مي‌آيد.

    من مي‌خواهم اين گفته نغز را در مورد « مشيري» به‌كار بندم و نتيجه‌اي از آن به‌دست آورم. من سالهاست كه « مشيري» را از نزديك مي‌شناسم و با اشعار او آشنايي دارم. در باره « صداقت» او – يعني شباهت كاملي كه ميان خودش و آثارش وجود دارد – نيازي به توضيح نمي‌بينم، زيرا كه همه كساني كه از نزديك با اين شاعر صافي آشنايند، خوب مي‌دانندكه اشعار « مشيري» را از صفات و حالات خصوصي او جدا نمي‌توان كرد. اما آنچه من در باره او مي‌خواهم بگويم، چيزي جدا از اين مطلب است: من « مشيري» را شاعر ايام شباب ( در فاصله‌اي ميان ۱۴ تا ۱۸ سالگي) مي‌بينم، شاعري سالم، زنده‌دل، آرام و خوشبين!

    « مشيري» از شمار كساني است كه در هيچ حال، روي از زندگي ملايم و مطبوع خود بر نمي‌تابد. عشق مي‌ورزد و عشقش با عصيان نمي‌آميزد. از هواي خوش و باده بيغش و چهره دلكش، لذت مي‌برد و قدر لحظات گذراي عمر را نيك مي‌شناسد. زندگي سالم خانوادگي را دوست مي‌دارد و از هر گونه چيزي كه صفاي اين زندگي را تباه كند، مي‌پرهيزد. رفيق و همسر و كودكش را به جان مي‌پرستد و حرمت اقوام و اقربايش را پاس مي‌دارد. حسود و بددل و كينه‌توز نيست و صفاي قلبش همچون طراوت باران در آسمان صاف چشمانش برق مي‌زند. شعر او از لحاظ بيان، پاك و صيقل خورده است و كلماتي پخته و سنجيده دارد، « تازگي» را تا آنجا مي‌پذيرد كه به « بدعت» نينجامد. از « كهنگي» پرهيز دارد، اما پرهيزش به درجه « تعصب» نرسيده است. رقت عواطف در او، بيش از قوت احساس و قدرت انديشه است. تخيلي ملايم و اندوهي خاكسترين دارد. سيماي شعرش به چهارده‌ساله جواني مي‌ماند كه « در ديار» در دلش خانه كرده است. شبها با آواز لطيف و نغمه نرم سه تارش در زير پنجره معشوق مي‌ايستد و به ستاره‌هاي آسمان نظر مي‌دوزد و ستاره‌هاي اشكي نيز نثار آسمان دلدار مي‌كند. چشمان براق مهربانش به روي رهگذران مي‌خندد و لبهاي بوسه‌خواهش از زيبارويان، توقع « احسان» دارد. گشاده‌روي و شادمانه است و از « اخم» و ترشرويي مي‌پرهيزد.

    اگر بخواهم دست به دامن مثالي ديگر بزنم، بايد بگويم كه « مشيري» همچون عكاسي خوش‌ذوق از صحنه‌هاي گوناگون زندگي « فيلم» برمي‌دارد ولي هرگز فيلم خود را « مونتاژ» نمي‌كند! اين مثال محتاج توضيحي است: هنرمندان، مانند مردم عادي، بر دو دسته‌اند. دسته نخست آنانند كه مي‌گويند: « جهان چون خط و خال و چشم و ابروست – كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست» و دسته دوم، آن كسانند كه مي‌غرند: « عالمي از نو ببايد ساخت و ز نو، آدمي».

    گروه اول، از هر آنچه در اين جهان است، به موقع خود لذت مي‌برند و هر چيزي را در جاي خويش مي‌پذيرند و معتقدند كه روي برتافتن از مواهب دنيا و طبيعت، كفران نعمت خداوندي است. اين گروه از خوردن يك غذاي لذيذ به همان اندازه لذت مي‌برند كه از شنيدن يك قطعه شعر زيبا و يا يك قطعه موسيقي عالي! اينان « فيلم‌بردار» خوش‌ذوق و زنده‌دل صحنه‌هاي حياتند و از آنچه مي‌بينند مشتاقانه عكس مي‌گيرند!

    اما دسته دوم كه گويي چندان اعتقادي به « حسن سليقه» طبيعت ندارند و باور نمي‌كنند كه « هر چيزي به جاي خويش نيكوست» همواره دستخوش ترديد و عصيانند. بسياري از امور زندگي در چشم اينان، زشت و ناهنجار مي‌آيد و لذا همچون « مونتاژ كننده»‌اي بي‌رحم، خيلي از قطعات فيلم را از دم نيز « قيچي» مي‌گذرانند و در عوض، بعضي از صحنه‌ها را – كه ظاهرا“ بي‌ارزش است – گرامي مي‌دارند و بيش از حد معمول بدان مي‌پردازند. اينان، اسير سرپنجه خشم و عصيان و بازچه احساس و انديشه نامتعادل خويشند. بسيار اتفاق مي‌افتد كه ده‌ها صحنه حيات را كه در چشم دسته اول زيبا و تماشايي مي‌آيد بي‌كمترين توجه و يا كوچكترين دلبستگي از نظر مي‌گذرانند و اندك وقتي نيز مصروف تماشايش مي‌كنند، ولي در عوض ساعتها و روزها به مشاهده چيزي همت مي‌گمارند كه در چشم مردي عادي شايسته كمترين التفاتي نيست! اينان مي‌كوشند تا جهاني غير از آنچه « واقعيت» دارد بيافرينند و لذا در مقابل هر چيزي كه مطابق سليقه و موافق طبعشان نباشد، مقاومت مي‌كنند و هيچ چيز را « دربست» نمي‌پذيرند. در طبع ايشان به خلاف گروه نخستين، از صفاي كامل و رضاي محض، نشانه‌اي نيشت، بلكه از خشم و عصيان و اضطراب، نشانه‌ها هست و به همين دليل آنچه مي‌كنند به فرمان طبع سخت‌كوش و احساس سركش و انديشه طاغي خودشان است.

    اما « فريدون مشيري» از زمره گروه اول است و به همين سبب، هر صحنه‌اي از حيات و هر پديده‌اي از طبيعت در دل و جان خوشبين و خوش‌باور او تاثيري مطبوع دارد واز هر چيز به همان اندازه‌اي كه بايد لذت مي‌برد. درختان باران خورده و برگهاي شسته را به شوق مي‌نگرد:

    شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاك
    بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك

    در كوچه‌هاي خاموش و تاريك، دست در دست معشوق مي‌گذارد و شادمانه مي‌گذرد:

    در سكوت دلنشين نيمه‌شب
    مي‌گذشتيم از ميان كوچه‌ها
    رازگويان، هر دو غمگين، هر دو شاد
    هر دو بوديم از همه عالم جدا

    به آسمان مي‌نگرد و از كبوتران بامدادي پيام بهار را مي‌شنود:

    شقايقها سر از بستر كشيدند
    شراب صبحدم را سر كشيدند
    كبوترهاي رزين‌بال خورشيد
    به سوي آسمانها پر كشيدند


    گاه، به ياد عشق كهن مي‌افتد و بر ناكامي خويش افسوس مي‌خورد و از دلدار ديرين گله مي‌كند، اما اين حسرت و شكايت، هرگز با خشونت و فرياد نمي‌آميزد:

    در صبح آشنايي شيرينمان، ترا
    گفتم كه « مرد عشق نئي» باورت نبود
    در اين غروب تلخ جدايي، هنوز هم
    مي‌خواهمت چو روز نخستين ولي چه سود


    و حتي هنگامي كه از مرگ كودك نوزاد خويش اندوهگين است، سخنش از خشم و خشونت تهي و از غمي لطيف و آرام لبريز است:

    كودك همسايه، خندان روي بام
    دختران لاله، خندان روي دشت
    جوجگان كبك، خندان روي كوه
    كودك من، لخته‌اي خون روي طشت

    چون به زبان ساده مردم سخن مي‌گويد و قدرت آن را دارد كه مفاهيم بغرنج را در الفاظ آسان بگنجاند نيازي به « قلمبه‌گويي» در خود احساس نمي‌كند و نمي‌كوشد تا با سخنان « عجيب و غريب» و تعبيرات دور از ذهن و الفاظ و اوزان متروك، خوانندگان شعرش را به حيرت دچار كند و به شيوه پيروان « اسنوبيسم»، بر « اهميت» خود بيفزايد! لذا اوزان گزيده او، اغلب با ذهن مردم مأنوس است و تنوع‌جوئيهاي او در قالب شعر، از حد كوتاه و بلند كردن مصرع‌ها و نامرتب ساختن قافيه‌ها فراتر نمي‌رودو به قلمرو « شعر آزاد» پا نمي‌نهد. اين خصلت سادگي و بي‌پيرايگي نه همان در شعر « مشيري» جلوه مي‌فروشد، بلكه در رفتار و به گفتار خصوصي او نيز كاملا“ پيداست و به همين دليل در سخن گفتن و لباس پوشيدن نيز، به آنچه « عجيب و غريب» است تمايلي ندارد و همه رفتار و سكناتش در حد مردم عادي است و همين گرايش او به سوي سادگي و ساده‌گوئي است كه در ذهن پاره‌اي از « ناقدان نكته‌سنج» اين شبهه را برانگيخته كه علت رواج اشعار « مشيري» و « حسن قبول» او در نزد « دختران مدرسه» همانا « سادگي فكر» و « فقدان انديشه‌هاي عميق» است! گرچه قوت احساس و قدرت فكر اين‌گونه « ناقدان» را از مقايسه ايشان در ميان اين دو بيت:

    شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاك
    بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
    و:
    خيز اي بيت بهشتي و آن جام زر بيار
    كاردي بهشت كرد جهان را بهشت‌وار

    كاملا“ مي‌توان فهميد و نيازي به هيچ‌گونه توضيح در ميان نيست، اما يادآوري اين نكته لازم است كه اگر تعريفي در باره يكي از خواص هنر جايز باشد، جز اين نمي‌تواند بود كه « هنر» يعني ساده كردن مفاهيم دشوار و نه برعكس! براي « فريدون مشيري» اين افتخار بس است كه داراي موهبت « ساده‌گوئي» است و افتخار ديگرش نيز اين است كه بعضي از خرده‌گيران آثار او، چنان بي‌بهره از ذوق و حالند كه چون مي‌خواهند ابياتي از استادان قديم را با ابياتي از آثار او بسنجند و به زيان « مشيري» نتيجه‌گيري كنند، بدترين نمونه‌هاي اشعار كهن را با بهترين نمونه‌هاي اشعار او مقابل مي نهند!



    سال ۱۳۴۰

  4. #14
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شاعر كلمات مهربان


    سيروس الهامي

    ده سال پيش با شعر مشيري آشنا شدم و حدود شش هفت سال پيش ، با خودش. همكاري نزديك من و مشيري در مجله روشنفكر ، و همزباني و درد دل ها و شعر خواندن هامان براي يكديگر ، بين ما نوعي همدلي و پيوستگي عميق به وجود آورده كه بي شك ، بر عقيده و نظر من در مورد شعر مشيري ، نيز سايه انداخته است . اعتراف مي كنم : دوستي و همدلي من و مشيري به پايه اي رسيده كه هر وقت مي خواهم از شعر مشيري حرف بزنم نمي توانم داور بي طرفي باشم . من ، مشيري و صفا و صداقت او را دوست دارم و چون او را از نزديك مي شناسم ، هر بار شعرش را مي خوانم ،همه آن چيزهايي را كه در مشيري سراغ دارم ، در شعرش مي يابم . و اين خصوصيتي است كه در مشيري ، بيش از همه مي پسندم.

    فريدون ، هرگز در شعرش و به شعرش دروغ نمي گويد . شعر او ، آئينه وجود خود او است . او به راستي وقتي از دوراني كه به علت ماموريت پدرش در شهر مشهد به سر برده ، حرف مي زند ، با يادها و يادآوري هايش از آن دوران درست همان احساسي را در آدمي بيدار مي كند ، كه با شعر “ سوقات ياد “ ش . وقتي از آنچه در دنياي ما مي گذرد ، حرف مي زند و از “مرگ انسانيت“ و “اشك يتيمان ويتنامي “ و سرنوشت بشري كه سرانجام بايد به “كوه ها وغارها پناه ببرد“ شكوه مي كند ، همان مشيري صميمي و حساسي است كه در “اشكي در گذرگاه تاريخ “‌‌ “خوشه اشك“ و “كوچ“ چهره مي نمايد .

    اما مشيري ، هميشه شاعر اين شعرها نيست ، و اصلا“ كمتر شاعر شعرهايي از اين دست است . چون او شاعر است ، نه “شعرساز“ واين است كه شعر ، بي اراده و اختيار او ، در وجودش جوانه مي زند، شكوفه مي دهد و يك وقت مي بيني عطر شعر ، باغ جان فريدون را مست كرده است . اين ديگر فريدون ، فريدون زندگي عادي ، فريدوني كه خانه و زندگي دارد ، سوار اتومبيل مي شود ، به اداره مي رود و سرماه حقوق مي گيرد ، نيست . اصلا“ فريدون نيست . آئينه اي صاف و روشن است كه مي خواهد بازتاب روشنايي صميمانه اي باشد كه ما از آن بي خبريم . اگر آفتابي نيست ، دست كم چراغي ، يا حتي شمعي ...

    اين نكته هم گفتني است كه فريدون ، شاعر كلمات مهربان ، كلمات پاك و نازنين است در تمام عمرش از فريادهاي (عربده هاي ؟) متشاعرانه به دور بوده . او حتي وقتي دردي جهاني را در شعرش مطرح مي كند ، فرياد نمي كشد ، با همان كلمات نازنين خود ، گلايه مي كند . چون او نه از جنگ افروزان آتش ريز است ، نه فرياد او درمان دردي است . اين را مشيري خوب مي داند و از اين رو هرگز نه خواسته پيرواني داشته باشد ، نه شعرش را وجه المصالحه زور و زر قرار داده . اگر شعر “كوچه“ را ساخته ، براي اين است كه در لحظه آفرينش “كوچه“ نمي خواسته به خود دروغ بگويد ، و اگر در شعرهاي اخيرش ، گلايه هايي از دردهاي همه گير كرده نمي خواسته اداي “شاعران وطني“ را درآورد. اينست راز شعر مشيري ، رازي كه ما را وا مي دارد تا به هنگام خواندن اشعار مشيري ، با او ، بيش از بسياري ديگر از شاعران احساس صميميت كنيم ، يا – حتي گاه – گمان كنيم كه اين شعر را خودمان گفته ايم ، يا خودمان بايد مي گفتيم ....



    سال ۱۳۴۸
    Last edited by magmagf; 09-03-2007 at 05:28.

  5. #15
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض

    فرانک قضیه یه این پسته آخرت چیه؟؟؟آخری با یکی مونده به آخر یکیه؟!
    فکر کنم باید ادیت شه خانومی ...




    نایافته

    گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
    چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
    اندوه که خورشید شدی
    تنگ غروب
    افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

    کوچه

    بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
    شدم آن عاشق دیوانه که بودم
    در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
    باغ صد خاطره خندید
    عطر صد خاطره پیچید
    یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
    پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
    من همه محو تماشای نگاهت
    آسمان صاف و شب آرام
    بخت خندان و زمان رام
    خوشه ماه فرو ریخته در آب
    شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
    شب و صحرا و گل و سنگ
    همه دل داده به آواز شباهنگ
    یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
    لحظه ای چند بر این آب نظر کن
    آب ایینه عشق گذران است
    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
    باش فردا که دلت با دگران است
    تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
    با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
    سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
    روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
    چون کبوتر لب بام تو نشستم
    تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
    بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
    تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
    حذر از عشق ندانم
    سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
    اشکی از شاخه فرو ریخت
    مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
    اشک در چشم تو لرزید
    ماه بر عشق تو خندید
    یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
    پای دردامناندوه کشیدم
    نگسستم نرمیدم ...ـ
    رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
    نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
    بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

    سرگذشت گل غم

    تا در این دهر دیده کردم باز
    گل غم در دلم شکفت به ناز
    بر لبم تا که خنده پیدا شد
    گل او هم به خنده ای وا شد
    هر چه بر من زمانه می ازود
    گل غم را از آن نصیبی بود
    همچو جان در میان سینه نشست
    رشته عمر ما به هم پیوست
    چون بهار جوانیم پژمرد
    گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
    یا دلم را چو روزگار شکستی هست
    می کنم چون درون سینه نگاه
    آه از این بخت بد چه بینم آه
    گل غم مست جلوه خویش است
    هر نفس تازه روتر از پیش است
    زندگی تنگنای ماتم بود
    گل گلزار او همین غم بود
    او گلی را به سینه من کاشت
    که بهارش خزان نخواهد داشت

  6. #16
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مشيري و قلمروي زبان فارسي

    مهدي حميدي ‌شيرازي ( ۱۲۹۳ – ۱۳۶۵) در شيوه سنتي هم شاعر توانايي بود هم شعرشناس قابلي. او در يكي از آثارش، كه نقد و منتخب شعر فارسي از سده سوم تا ششم هجري قمري (يعني از حنظله بادغيسي تا نظامي‌گنجوي) است، از جمله در باره خاقاني شرواني، شاعر برجسته و بلندآوازه سده ششم اين تعبير را به كار مي‌برد: « نهنگي است كه در بركه‌اي افتاده». دليل او چيست؟ شايد بتوان استدلال كرد كه خاقاني، اگر نه در همه سروده‌ها، دست‌كم در بخش عمده‌اي از قصيده‌هايش لفظ را بر لفظ مي‌چرخاند و به دنبال صورت‌آفريني‌هاي‌ غريب مي‌رود. ممكن است گروهي بس خاص از شعرخوانان از چنين نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌‌ها لذت برند و به گونه حتم هم چنين است. اما جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي به طور عام، تنها توانايي پذيرش بخش كوچكي از «نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌ها»ي خاقاني را دارد. چه اين جريان با تكيه به شيوه خراساني شعر شكل يافته باشد (مانند ذوق و پسند حميدي‌ شيرازي)، چه با تاكيد بر سبك عراقي (مانند شعرخوانان و شعردوستان ايراني در دوره اخير) و چه به تلفيق متعادلي از هر دو (مانند بسياري از ادبيات دانشگاهي معاصر). در اينجا بحث با اشاره به خاقاني و تعبير يك شاعر و اديب دوره جديد در باره او آغاز شد، زيرا شاعر مورد بحث ما، درست در نقطه مقابل خاقاني، يعني « در جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي» در روزگار كنوني قرار دارد.

    سخن از فريدون مشيري است . هرچند بايد گفت كه در ديدگاه‌هايي بر بنياد ادبيت متن، سروده‌هاي وي، درخور سنجش و نقد است و البته، اين نكته سخن ناگفته و تازه‌اي نيست. تصور مي‌كنم با آنچه گفته شد، مي‌توانيم دو وجه دروني و بيروني را در شناسايي دامنه تاثير و نفوذ شعر مورد دقت قرار داد. در وجه دروني، شاعر زبان را در درون مجموعه‌اي كه در اصطلاح، ادبيات مي‌ناميم، به غنا و پالايش و زيبايي مي‌رساند. به تعبير ديگر، شاعر زبان را مي‌شكوفاند. اين همان كاري است كه اغلب گويندگان مهم انجام داده‌ا‌ند، از رودكي و فردوسي و خاقاني و نظامي گرفته تا سعدي و مولانا و حافظ و (حتي اگر منتقدان فرهيخته سبك هندي دلگير نشوند) صائب و بيدل. البته مراتب دارد.

    اما در وجه بيروني، قلمرويي كه شاعر به لحاظ اجتماعي و جغرافيايي با كلام خود آن را در مي‌نوردد، مورد نظر است، يعني سروده‌هاي هر شاعر، تا چه حد و اندازه‌اي توانسته بخش‌ها و لايه‌هاي گونه‌گون جامعه‌اي كه در درون آن زبان پرورده شده (زبان اول) يا در مقام زبان رسمي و ادبي و ملي آموخته (زبان دوم) بپيمايد. ترديد نيست كه برخي از گويندگان در هر دو وجه دروني و بيروني به اوج كمال رسيده‌اند. آشكار است كه نظر عموم به سعدي و حافظ (سده‌هاي هفتم و هشتم هجري قمري) معطوف خواهد شد و كمتر از اين دو، به ديگران. زيرا آفرينش شاعرانه سعدي و حافظ در زبان، هم شعرشناسان را به تحسين واداشته، و هم در قلمروي فرهنگي ايران و زبان فارسي با وسعت به دل‌ها و ذهن‌ها ره يافته است. اما گذشته از موردهاي استثنا اغلب، تنها شعرهايي خاص از شاعران پرآوازه و كم‌نام و گمنام از بايستگي‌ها و شايستگي‌هاي لازم و كافي در وجه دروني و بيروني بهره‌مند است.

    داوري در بارة شعر ادوار گذشته آسان است . اما داوري در بارة شعر معاصر، چنين نيست. زيرا به نظر مي‌آيد كه اغلب اديبان و منتقدان نمي‌توانند به آساني و سادگي زمانه خود را در نظر بگيرند و به داوري منصفانه‌اي رسند. جز آن «اغلب اديبان و منتقدان» معاصر، يا شاعرند و يا دستي در شعرگويي دارند. با اين همه، شايد در باره دو شاعر عصرمان در شيوه سنتي و سبك نو، بتوانيم بگوييم كه دست‌كم، از منظر اجتماعي و جغرافيايي به قلمروهاي فراخ‌تري نسبت به شاعران ديگر گام نهاده‌اند. هر چند ممكن است (و بلكه يقين است) كه خوانندگان خاص، در آفرينش زباني ايشان كاستي‌ها و دشواري‌هايي ببينند و مي‌بينند. نام اين دو شاعر، سيد محمدحسين شهريار (۱۲۸۳-۱۳۶۷) و فريدون مشيري (۱۳۰۵-۱۳۷۹) است. شك نيست كه هر دوي آنان با آسان‌گويي و توجه به زبان گفتار (و نه نوشتار) و با تكيه بر جهان‌بيني خاص خويش توانسته‌اند در گسترش جغرافيايي و اجتماعي زبان فارسي در دوره معاصر توفيق فراواني به ‌دست آورند و اين توفيق به لحاظ آن كه در سرزمين‌هايي كه داراي پيشينه فرهنگي ايراني هستند چيز كمي نيست.

    چرا چنين توفيقي اهميت دارد؟ نخستين دليل، آن است: نفس ره پيدا كردن به لايه‌هاي مختلف اجتماعي و گستره‌هاي متفاوت جغرافيايي با زباني كه كم و بيش و به نسبت، غنا و پالايش و زيبايي يافته، در خور توجه هم پارسي‌گويان و پارسي‌خوانان است. سطح سواد متعارف نيز در كشور ما نسبت به كشورهاي پيشرفتة معاصر جهان هنوز پايين است. از اين رو شعر گويندگاني مانند شهريار و مشيري در دامنه‌وري زبان فارسي و لاجرم، حفظ وحدت ملي ايران اهميت فراواني دارد.

    از چشم‌انداز ديگري هم مي‌توان به موضوع نگريست. رشد و شكل‌گيري مكتب‌هاي ادبي نوين اروپا (مانند سمبوليسم و سورئاليسم) در سده‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي و نفوذ «ايده‌هاي مدرن» و البته در اغلب مواقع، انتزاعي در شعر فرنگي، شعر شاعران معاصر ايران را به‌ويژه پس از نيمايوشيج (۱۲۷۶- ۱۳۳۸) از خود متاثر كرد. در اين كه چنين رويدادي سبب عمق انديشه شعري شد، شكي راه ندارد. اما انتزاع، در هر مرحله‌اي كه باشد، سبب كاسته شدن گروه‌هايي از مخاطبان مي‌شود. از اين رو شاعري مانند مشيري (و گويندگان مثل او) سبب مي‌شوند كه علاقه‌مندان عام‌تر شعر، در معرض وزش زبان شعري روزگارشان قرار گيرند. به ويژه آنكه درون‌مايه سروده‌هاي مشيري نيز اغلب، خاص خود اوست و بي‌آنكه به ورطه‌هاي ايدئولوژيك نزديك شود، در پيوند يافتن با آن «علاقه‌مندان عام‌تر» از خويش توانايي و چابكي فراواني نشان مي‌دهد همانند: آسمان كبود (بهارم دخترم از خواب برخيز)، خوش به حال غنچه‌هاي نيمه‌باز (بوي باران بوي سبزه بوي خاك)، كوچه ( بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم)، آخرين جرعه اين جام ( همه مي‌پرسند چيست در زمزمه مبهم آب)، غبار آبي (چندين هزار قرن از سرگذشت عالم و آدم گذشته است)، كوچ (بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد)، بهار را باور كن (باز كن پنجره‌ها را كه نسيم، روز ميلاد اقاقي‌ها را جشن مي‌گيرد)، جادوي بي‌اثر ( پركن پياله را) و مانند آنها.

    بدين ترتيب، حتي شايد بتوان گفت كه شعرهاي مشيري، به دليل گزيدن واژگان گفتاري و امروزينش برای آموزش زبان ادبی معاصر به بیگانگان و دورافتادگان آن هم در مرحله آغازین بسيار مناسب است . زيرا از پيچيدگي‌هاي لفظي و معنوي به كلي تهي است و اين آموزندگان، به آساني از راه سروده‌هاي او مي‌توانند به مجموعه ادبي معاصر راه يابند و پس از آن در مراتب زباني شاعران ديگر قرار گيرند. البته چه براي مخاطبان ايراني خاص او و چه براي مخاطبان خاص خارجي جنبه‌هاي موسيقيايي وسيع شعر مشيري در كنار سادگي زباني او جاذبه‌هايي درخور اهميت پديد مي‌آورد و سخنش را به آساني، به درون لايه‌هاي گسترده و دور فارسي‌گويان و فارسي‌دوستان مي‌برد. فخرالدين گرگاني شاعر ايراني نيز، هزار سال پيش در اين معني چنين گفته است:

    « سخن بايد كه چون از كام شاعر بيايد در جهان گردد مسافر
    نه زان ‌گونه كه در خانه بماند به جز قايل مرو را كس نخواند»


    کاميار عابدی
    Last edited by magmagf; 26-03-2007 at 08:49.

  7. #17
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    Monica ی عزیز اون شعر کوچه که نوشتی خط اولش یه اشتباه کوچولو داره:
    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
    لطفا درستش کن
    فقط برای این گفتم که روی این شعرش خیلی حساسم
    از تمام دوستان برای این مطالب جالب ممنون

  8. #18
    داره خودمونی میشه Baran_ns's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    109

    پيش فرض

    بهار را باور کن

    باز کن پنجره ها را که نسیم
    روز میلاد اقاقی ها را
    جشن میگیرد
    و بهار
    روی هر شاخه کنار هر برگ
    شمع روشن کرده است
    همه چلچله ها برگشتند
    و طراوت را فریاد زدند
    کوچه یکپارچه آواز شده است
    و درخت گیلاس
    هدیه جشن اقاقی ها را
    گل به دامن کرده ست
    باز کن پنجره ها را ای دوست
    هیچ یادت هست
    که زمین را عطشی وحشی سوخت
    برگ ها پژمردند
    تشنگی با جگر خاک چه کرد
    هیچ یادت هست
    توی تاریکی شب های بلند
    سیلی سرما با تاک چه کرد
    با سرو سینه گلهای سپید
    نیمه شب باد غضبناک چه کرد
    هیچ یادت هست
    حالیا معجزه باران را باور کن
    و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
    و محبت را در روح نسیم
    که در این کوچه تنگ
    با همین دست تهی
    روز میلاد اقاقی ها را
    جشن میگیرد
    خاک جان یافته است
    تو چرا سنگ شدی
    تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
    باز کن پنجره ها را
    و بهاران را
    باور کن

  9. #19
    داره خودمونی میشه Baran_ns's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    109

    پيش فرض

    بوسه و آتش



    در همه عالم كسي به ياد ندارد

    نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند

    تنها با يك ترانه در همه ي عمر

    نامش اينگونه جاودانه بماند

    ***

    صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد

    نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد

    بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد

    شور و سروري به جان مردم بخشيد

    ***

    نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار

    مشعل شب هاي رهروان فداكار

    شعله بر افروختن به قله كهسار

    بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار

    ***

    خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

    شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!

    هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد

    هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!

    ***

    ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست

    كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

    ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار

    خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست

    ***

    روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار

    خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار

    ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم

    زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"

    ***

    "هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد

    بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد

    بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد

    آتش او را به قله ها برسانيد

  10. #20
    داره خودمونی میشه Baran_ns's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    109

    12

    بهترین بهترین من


    زرد و نیلی و بنفش
    سبز و آبی و کبود
    با بنفشه ها نشسته ام
    سالهای سال
    صیحهای زود
    در کنار چشمه سحر
    سر نهاده روی شانه های یکدگر
    گیسوان خیس شان به دست باد
    چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
    رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
    می ترواد از سکوت دلپذیرشان
    بهترین ترانه
    بهترین سرود
    مخمل نگاه این بنفشه ها
    می برد مرا سبک تر از نسیم
    از بنفشه زار باغچه
    تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
    زرد و نیلی و بنفش
    سبز و آبی و کبود
    با همان سکوت شرمگین
    با همان ترانه ها و عطرها
    بهترین هر چه بود و هست
    بهترین هر چه هست و بود
    در بنفشه زار چشم تو
    من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
    من به بهترین بهار ها رسیده ام
    ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
    لحظه های هستی من از تو پر شده ست
    آه
    در تمام روز
    در تمام شب
    در تمام هفته
    در تمام ماه
    در فضای خانه کوچه راه
    در هوا زمین درخت سبزه آب
    در خطوط درهم کتاب
    در دیار نیلگون خواب
    ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
    بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
    ای نوازش تو بهترین امید زیستن
    در کنار تو
    من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
    در بنفشه زار چشم تو
    برگهای زرد و نیلی و بنفش
    عطرهای سبز و آبی و کبود
    نغمه های ناشنیده ساز می کنند
    بهتر از تمام نغمه ها و سازها
    روی مخمل لطیف گونه هات
    غنچه های رنگ رنگ ناز
    برگهای تازه تازه باز می کنند
    بهتر از تمام رنگ ها و رازها
    خوب خوب نازنین من
    نام تو مرا همیشه مست می کند
    بهتر از شراب
    بهتر از تمام شعرهای ناب
    نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
    من ترا به خلوت خدایی خیال خود
    بهترین بهترین من خطاب میکنم
    بهترین بهترین من

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •