درخت
باز از بوی درخت
نفسم می گیرد
چه کسی یاد تورا
از دلم می گیرد؟
*
حک شده روی دلم
طرح زیبای درخت
حک شده روی درخت
طرح زیبای دو دل
*
به گمانم دل من
شهرۀ شهر شده
*
به گمانم دل تو
بادلم قهر شده
*
وای! این بوی درخت
بدتر از زهر شده
...
درخت
باز از بوی درخت
نفسم می گیرد
چه کسی یاد تورا
از دلم می گیرد؟
*
حک شده روی دلم
طرح زیبای درخت
حک شده روی درخت
طرح زیبای دو دل
*
به گمانم دل من
شهرۀ شهر شده
*
به گمانم دل تو
بادلم قهر شده
*
وای! این بوی درخت
بدتر از زهر شده
...
بي تو غروب
و غروب چه تماشائيست
و صدايي که نهانيست
اين جا همه چيز هست
حرف هاي خودماني ست
*
يک پرنده در قفس هست
بغض و فريادو نفس هست
خواهشي در قعر زندان
آرزوهايي عبث هست
*
بوي باران، بوي باران
نقطه هاي سرد پايان
يک نگاه عاشقانه
در وداع سخت ياران
*
يک اميد سردو خاموش
ساعت بي حسّ و بي هوش
انتظار و سنگ و ديوار
رفته ام از خود فراموش
*
گريه و تنهايي و خواب
عکس تو در حجم يک قاب
ضربه هاي قلب بي تاب
باز هم آئينه و آب
*
خاطرات رو سپيدت
عطر دستان نجيبت
يک سبد بر روي ميزم
از شکوفه هاي سيبت
*
باز هم تکرارو تکرار
زندگي مرغي گرفتار
پنجره همپاي مهتاب
نور مي پاشد به ديوار
*
شمع مي سوزد ز هجرت
دل اسير فکرو ذکرت
گل به گلدان سر فرو برد
خم شده از بار عشقت
*
تو پرنده اي غريبي
تو سکوتي آهنيني
جاي تو اما چه خالي
در غروبي اينچنيني
...
عبادتگاه
سايه اي در پشت پرده
شعر باران مي سرود
دست هايي مهربان
زندگي را مي نواخت
*
در سحر گاه نجيب
من به فکر تو شدم
و نشستم پا به پاي لحظه ها
*
خوب ديدم يک گياه
سر به سجده مي زند
*
يک پرنده مي رود
شاخه اي نازک به نوک
تا بسازد لانه اي
پشت هم پر مي زند
*
دست هاي يک درخت
رو به بالا مي رود
مو پريشان مي کند
شاخه هاي نسترن
*
روز آغاز شده ست
شهر بيدار شده ست
کم کمَک کودک همسايه من
راهي مدرسه است
*
و صنوبر شايد
شاکي از همهمه است
*
در سحر گاه نجيب
مي روم، اما کجا؟
مي روم با فکر تو
*
باز در روياي من
لحظه زيباي ديدار شده ست
*
سايه آن سوي پرده مال تو
دست هاي مهربانت مال من
اي عبادتگاه من
...
فرانک جان فقط به شعر اکتفا نکن...
به این لینک دقت کن...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مرسی
ارتباط مستقیم با شاعر : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.............
عبور لحظه ها
نشسته روی چهره ام
خطوط عمق سال و ماه
صدای پای لحظه ها
که می رسد ز گرد راه
*
به شمع جان من نگر
ببین که آب می شوم
به سوی تو چو می دوم
شبیه خواب می شوم
*
به ذره ذره تنم
شراب معرفت بزن
ورق ورق کتاب من
به گریه ها تو خط بزن
*
به دست نازنین خود
گلاب عاطفه بپاش
به سطر سطر زندگی
کلام همنوایی باش
*
علامت سوال من
پشت نگاه خسته ام
چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
غمین و دل شکسته ام
*
نشسته روی چهره ام
خطوط عمق سال و ماه
شرر به جان من نزن
نکن به اینه نگاه
*
نپرس چرا چنین شدم
نگو چه شد موی سیاه
عبور لحظه ها ببین
نکن به اینه نگاه
...
حسرت سکوت
از کران تا بیکران این جهان
در میان این زمین و آسمان
من چرا افتاده ام؟
لابه لای عابران خسته جان
....
شعر هایم می رسند از راه دور
از مکانی ناشناس و بی نشان
شعر می پیچید چو پیچک بر لبم
واژه هایی می نشیند بر زبان
....
می نویسم لیک با اندوه و آه !
شکوه هایم می رسد تا آسمان
باز می خواهم که در خلوت شوم
تکه ای کاغذ، نوشتم روی آن..
....
هیس!ساکت شو! دلم خوابیده است
...
نه ! نمی فهمند مرا این مردمان!
...
Last edited by saye; 15-11-2006 at 04:45.
دریچه
قدم در وادی عشقت نهادم
شده پیچک که می پیچد به سویی
شدم همسایه لیلا و مجنون
شدم باران که می بارد به جویی
...
به بامم ماه در پیراهن ابر
به دستم نور سرخ و زرد و آبی
شکوفه می کند یادت همیشه
اتاقم پر شده از یادگاری
...
به چشمم هاله ای از برق امید
ستاره می درخشد در شب من
نشسته ایه های عاشقانه
به آوازی که خفته بر لب من
...
شبی دیدم به دستت یک دریچه
در این کوچه ، در این بن بست مرموز
سوالی نقش بسته بر لب من
جوابم را ندادی تا به امروز
...
تو ای باران شبهای بهاری
دریچه را به رویم می گشایی؟
و از آغوش باز این دریچه
سلامم را به گل ها می رسانی؟
متن کامل کتاب بهانه از فريبا شش بلوکی
حسادت
نثار مقدمت صد باغ و بستان
دلم شد قاصدک تا روز محشر
...
تویی تعبیر خواب هر شب من
که آخر سرزده ، می آیی از در
...
گلاب ناب و عنبر ، دسته ی عود
تو می آیی به دستت یک کبوتر
...
برای لحظه های نازک عشق
شدم در شعر خود آهسته پرپر
...
صدایت می زنم در زیر باران
نگاهت می کنم با دیده ی تر
...
دل دریایی ات را می نوازم
کنار ساحل فردای بهتر...
...
سه شب بیداری و شمعی فروزان
طلوع روشن یک روز دیگر...
...
دلم گم می شود در کوچه ی عشق
و پیدا می شود در پیچ آخر !
...
تو را می خوانم و یک بوسه ی داغ
که می بخشی به دست و صورت و سر
...
فراوان می شوم از شور مستی
ولی در انتظار جام دیگر...
...
به پایان می رسد این شعر من نیز
کمی اندیشه کن در بیت آخر!
...
"چو این دستم برایت می نویسد
حسادت می کند آن دست دیگر" !!...
دوباره گریه کردی
برایم گریه کردی ، باز پیداست
صدای هق هقت را می شناسم
...
میان ناله های پشت دیوار
فریبا گفتنت را می شناسم
...
مخواه پنهان کنی از من غمت را
سکوت نامه ات را می شناسم
...
دلت در حسرت پایان هجر است
دل شوریده ات را می شناسم
...
تمام سال و ماه و هفته و روز
غم دیرینه ات را می شناسم
...
نمی خواهی مرا غمگین ببینی
نگاه عاشقت را می شناسم
...
ولی از من مپوشان درد خود را
که راز سینه ات را می شناسم
...
مپوشان سرخی چشمان خود را
غروب دیده ات را می شناسم...
...
دوباره گریه کردی مثل هر شب
نگو نه! عادتت را می شناسم!
نه یوسف،نه زلیخا
همان یوسف که او در چاه بوده
به زندان برلبانش آه بوده
به هر مویش دل صدها زلیخا
که چشمش سجده گاه ماه بوده!
...
زلیخا هم که او بی تاب بوده
ز عشق یوسفش بی خواب بوده
چو از شیطان نفسش پیروی کرد
تمام نقشه اش بر آب بوده!
...
همینک نزد ایزد آرمیدند
از این دنیای خاکی پر کشیدند
به امّید و به عشقی جاودانه
که آخر هم به یکدیگر رسیدند!
...
همان ایزد که ما را آفریدست
به شب هامان طلوع هر سپیده ست
تمام هستی ما در کف اوست
نه شیطانی که دائم نا امید است!
...
ولی من خسته از امروز و فردا
دو دستم می رسد تا آسمان ها
خدایا راه ما را ساده تر کن
که نه او یوسف است ! نه من زلیخا !
...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)