خاصيت عشقي که برون از دوجهان است
آن است که هر چيز که گويند نه آن است
هرچه گويم عشق را شرح وبيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
تن به جان زنده است و جان از عشق---
در بدن روح ما روان از عشق
عشق داند که ذوق عاشق چيست--- باز جو ذوق عاشقان از عشق
هرچه در کاينات موجود است ---جُـود عشق است و باشد آن را عشق
عاشقان عشق را به جان جويند--- عاقلان اند غافلان از عشق
جمله معشوق است و عاشق پرده اي---
زنده معشوق است و عاشق مرده اي
بي عشق جهان بلاست يکسر--- ناکامي و ابتلاست يک سر
عشق است اساس آفرينش--- هرچيز از آن به پاست يک سر
بي عشق حيات هيچ و پوچ است--- بيهوده و نارواست يک سر
هر دل که نسوزد از غم عشق ---جاي هوس و هواست يک سر
با پاي بي نشاني و با حال بي خودي--- شايد رسيم در حرم کبرياي عشق
در کشتي اميد به گرداب حيرتيم
---ما را مگر نجات دهد ناخداي عشق
از ما مپرس مسئله کفر و دين دگر ---کفر است در طريقت ما ماسواي عشق
از ملک عقلِ خيره بشدّت دلم گرفت --- اي بخت همّتي که پرم در هواي عشق
در خانه من و تو بجز دردسر نبود ---بايد پناه برد به دولتسراي عشق
اي نوربخش گوش سر خويش را ببند --- تا بشنوي به گوش دل خود نداي عشق
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد ---
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند ---يک قطره از آن چکيد و نامش دل شد
«اگر صد آب حيوان خورده باشي
---چو عشقي در تو نبود مرده باشي»
«با دو عالم عشق را بيگانگي --- اندر او هفتاد و دو ديوانگي»
سکوت مي کنم و عشق ، در دلم جاري است
( نیست ندانم ندانم ندانم چیست )
که اين شگفت ترين نوع خويشتن داري است
تمام روز ، اگر بي تفاوتم ؛ اما
شبم قرين شکنجه ، دچار بيداري است
رها کن آنچه شنيدي و ديده اي ، هر چيز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراري است
مرا ببخش ! بدي کرده ام به تو، گاهي
کمال عشق ، جنون است و ديگرآزاري است
مرا ببخش اگر لحظه هايم آبي نيست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاري است
بهشت من ! به نسيم تبسمي درياب
جهانِ جهنم ما را ، که غرق بيزاري است
از تو اي عشق در اين دل چه شررها دارم
يادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
با تو اي راهزن دل چه سفرها دارم
ورنه اينقدر مَهم جور و جفا ياد نداشت
هيچ شيرين سر خونريزي فرهاد نداشت
حسن در بردن دل همره و همکار تو بود
غمزه دمساز تو و عشوه مددکار تو بود
وصل و هجران سبب گرمي بازار تو بود
راست گويم دل ديوانه گرفتار تو بود
گر تو اي عشق نه مشّاطه خوبان بودي
ترک آن ماه جفاپيشه چه آسان بودي
چون نکو مي نگرم شمع تو، پروانه توئي
حرم و دير توئي کعبه و بتخانه توئي
راز شيريني اين عالم افسانه توئي
لب دلدار توئي، طرّه جانان توئي
گرچه از چشم بتي بيدل و دينم اي عشق
هرچه بينم همه از چشم تو بينم اي عشق
گرچه اي عشق شکايت ز تو چندان دارم
که به عمري نتوانم همه را بشمارم
گرچه از نرگس او ساخته اي بيمارم
گرچه زان زلف گره ها زده اي در کارم
باز هم گرم از اين آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
باز اگر بوي مئي هست ز ميخانه تست
باز اگر آب حياتي است به پيمانه تست
باز اگر راحت جاني بود افسانه تست
باز هم عقل کسي راست که ديوانه تست
شکوه بيجاست مرا کشتي و جانم دادي
آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادي
خواهم اي عشق که ميخانه دلها باشم
بي خبر از حرم و دير و کليسا باشم
گرچه زين بيشتر از دست تو رسوا باشم
بي تو يک لحظه نباشد که بدنيا باشم
بعد از اين رحم مکن بر دل ديوانه من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من
من نديدم سخني خوشتر از افسانه تو
عاقلان بيهده خندند بديوانه تو
نقد جان گرچه بود قيمت پيمانه تو
آه از آندل که نشد مست ز ميخانه تو
کاش دائم دل ما از تو بلرزد اي عشق
آندلي کز تو نلرزد بچه ارزد اي عشق
هم دعـــا کـن گره از کار تو بگشايد عشق
هم دعـــا کــــن گره تـازه نيــــفزايـد عشق
قـايقي در طلـــب مـــوج بــــه دريـــا پيوست
بايـــد از مــــرگ نترســـــيد ،اگـــــر بايد عشق
عـاقــبـت راز دلـم را بــــه لبــــانـــش گفتم
شايد اين بوسه به نفرت برسد ،شايد عشق
شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد
مـي توان ســـوخت اگــر امـر بفرمايد عشق
پيلـه ي عشق مـــن ابــــريشم تنهايي شد
شـمع حـق داشت، به پروانه نمي آيد عشق
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوي
وز گرمي بحث مجلس افروز شوي
در مکتب عشق با همه دانايي
سر گشته چو طفلان نوآموز شوي
عشق پرواز بلنديست مرا پر بدهيد
به من انديشة از مرز فراتر بدهيد
من به دنبال دل گمشدهاي ميگردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد
تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزي به من از فصل صنوبر بدهيد
يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بيدر و پيكر بدهيد
آتش از سينة آن سرو جوان برداريد
شعلهاش را به درختان تناور بدهيد
تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد
عشق اگر خواست، نصيحت به شما، گوش كنيد
تن برازندة او نيست، به او سر بدهيد
دفتر شعر جنونبار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانة ديگر بدهيد
بعد ازين، وادي عشق آيد پديد ---غرق آتش شد، کسي کانجا رسيد
کس درين وادي بجز آتش مباد ---وانک آتش نيست، عيشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود ---گرمرو، سوزنده و سرکش بود
ور به چشم عقل بگشايي نظر ----عشق را هرگز نبيني پا و سر
مرد کارافتاده بايد عشق را -----مردم آزاده بايد عشق را
خاصيت عشقي که برون از دوجهان است
آن است که هر چيز که گويند نه آن است