چون تو این چند روزه تاخیر داشتم ، امشب دو تا قسمت از داستان رو براتون میذارم
امیدوارم با نظراتون دلگرمم کنید
چون تو این چند روزه تاخیر داشتم ، امشب دو تا قسمت از داستان رو براتون میذارم
امیدوارم با نظراتون دلگرمم کنید
قسمت هفتمهمه مهمونا یک دفعه ، به صورت خود جوش شروع کردند به کف و سوت زدن و تشویق کردن من به جلو رفتن ، راهی نداشتم دیگه ، حرکت کردم و جلوی سارا و نازنین وایسادم .
- سارا ! یکی طلب من !
- نه که تو هم خیلی بدت اومد . دیدم چطوری به رقص شیما و مجید نگاه میکردی . بیا دستش رو بگیر و ببرش وسط .
دست نازنین رو گرفتم تا ببرمش وسط همه و به همه نشونش بدم ، دست اون هم مثل من از خجالت زیاد عرق کرده بود و شدید داغ بود .
- نازنین من ! دیدی گفتم همه چی تموم میشه !
- من به خدا خبر نداشتم که خواهرت خبر داره ! دیروز اومد خونه مون .
دستم رو روی دهانم گذاشتم و ازش خواستم که دیگه حرفش رو ادامه نده
- هر جی بوده دیگه تموم شده ! دیگه الان همه میدونن !
اطرافم رو نگاه کردم ، تقریبا همه دوباره رقصشون رو شروع کرده بودند ، یه سری هم رفته بودند روی صندلی ها نشسته بودند و با هم حرف میزدند . فقط این وسط حواسم به مرجان پرت شد که دیدم تنها یه گوشه وایساده و کاری نمیکنه . به نازنین گفتم الان برمیگردم و پیش سارا رفتم .
- آقای عاشق ، چرا تنهاش گذاشتی ؟
- کارت داشتم ، اونجا رو نگاه کن .
مرجان رو به سارا نشون دادم .
- خب که چی ؟
- خیلی تنها وایساده ! اینجوری بهش خوش نمیگذره .
- خب کسی رو نداره ! همه که مثل جنابعال...
- ول کن این حرفا رو ! باهاش صحبت کردی درباره سامان ؟
- آره !
- خب چی شد ؟ چی گفت ؟
- جوابی نداد . گفته باید روش فکر کنم .
- خوبه
- کجا داری میری ؟
با نگاهم دنبال سامان گشتم که دیدم سر میز رفته و داره به شکمش میرسه ، رفتم پیشش وایسادم
- تو همش درحال خوردنی !
- مگه تو فوضولی !
- به جای این کارا ! بیا این کاری رو که میگم بکن !
- چی کار کنم ؟
- من با سارا حرف زدم ، میگه با مرجان درباره تو حرف زده ! ولی جوابی نداده . الانم اونجا کنار ستون تنها وایساده ، برو ببینم میتونی کاری کنی یا نه ؟
- بی خیال بابا ! من اگه میتونستم از شما دو تا کمک نمیخواستم .
- بالاخره که چی ؟ باید خودتم یه حرکتی انجام بدی .
یه کم ترس و خجالت تو چهره سامان بود ، ولی فرستادمش رفت سمت مرجان و خودم هم کنار نازنین برگشتم که داشت از کنار رقص بچه ها رو نگاه میکرد . رفتم کنار گوشش گفتم : دوست داری برقصی ؟
- نه
- چرا ؟
- خواهش میکنم ، این یه کار رو ازم نخواه اصلا ! چون اصلا بلد نیستم .
- باشه نازنینم . هر چی تو بخوای .
- کجا رفته بودی ؟
- داستان داره . بعدا برات تعریف میکنم .
کم کم ساعت از 12 گذشته بود ولی مهمان ها رفتنی نبودند . دیگه واقعا خسته شده بودم . سارا هم با اینکه به جز من ، بچه ها کمکش کرده بودند ، خسته شده بود . فکری به سرم زد و مجید را صدا کردم .
- بله ؟ راستی ما بالاخره نفهمیدیم اینجا واسه تولد دعوت شدیم یا بله برون ؟
- هر دوتاش ! ببینم تو این همه کلاس موسیقی رفتی ، یه دفعه شد هنرت رو به ما نشون بدی ؟
- موقعیتش نبوده .
- مسخره کردی خودت رو ؟ اینم موقعیت ! ببینم چکار میکنی ؟
مجید برای اینکه کم نیاره گفت : موقعیت هست ولی اصل کاری نیست !
- منظورت چیه ؟
- سازم رو نیاوردم
- سازت چیه ؟
مجید موذی اول یه کم فکر کرد تا یادش بیاد که من چی بگه که من نداشته باشم .
- پیانو !
- خب پیانو که نداریم !
- خب پس هیچی دیگه !
- گیتار نمیشه ! یادته اون دفعه خونه عمه اینا گیتار زدی ؟ همون موقع که دوست دخترعمه خاطرخواهت شد ؟
شیما که از اول مهمونی کنار مجید وایساده بود ، گفت : کی اتفاق افتاده ؟ چرا چیزی به من نگفتی ؟
مجید هم که دید قضیه داره جنایی میشه ، گفت : ای دو به هم زن ! این وقت شب من گیتار از کجا بیارم ؟
گفتم : اونش با من ! تو نگران نباش .
پیش دوست سارا ، سمانه رفتم ، چون وقتی که جلوی در بود دیده بودم که گیتارش رو هم با خودش آورده بود
- سمانه خانم ! ببخشید شما گیتار آورده بودید ، درسته ؟
- بله درسته ، ولی آقا احسان شرمنده اصلا آمادگیش رو ندارم که بزنم
- پس اصلا واسه چی آوردینش ؟
- اون برای اول شب بود ، ولی الان که میدونین ، الان امکانش نیس!
- آهان بله خب ! تقصیر خودتونه زیاده روی میکنید خب ! ولی مشکلی نیس من چند دقیقه ای گیتارتونو قرض بگیرم !
- نه مشکلی نیس ، قابل شما رو نداره
- صاحبش لازم داره فعلا !
گیتار رو گرفتم و به مجید دادم . وقتی گیتار رو دید ، داشت از تعجب شاخ درمیاورد ولی دیگه نمیتونست بهونه ای بیاره .
گیتار رو گرفت و روی صندلی کنار شومینه نشست . چند دقیقه ای طول کشید تا همه متوجه گیتار زدن اون شدند ، وقتی همه جمع شدند ، معلوم بود که خیلی خوشش اومده و داره با هیجان بیشتری میزنه . انصافا هم آهنگ رمانتیک قشنگی داشت میزد . نواختنش که تموم شد ، همه براش دست زدند .
من که واقعا بذت برده بودم ، گفتم : مجید جان ! یه اهنگ معروفی رو بلدی بزن ؟
- میشه بگی چه آهنگی ؟
- آره خب . ولی یه نفر رو میخوایم که صدای خوبی هم داشته که باهات بخونه .
شیما بدون اینکه چیزی بگه رفت و کنارش نشست و گفت : خودم میخونم ، خودشم میدونه چی باید بزنه
مجید شروع کرد و به زدن و شیما هم باهاش خوند
هوس کردم بازم امشب زیر بارون تو خیابون
به یادت اشک بریزم طبق معمول همیشه
آخه وقتی بارون میاد رو صورت یه عاشق مثل من
حتی فرق اشک و بارون دیگه معلوم نمیشه
امشب چشمای من مثل ابرای بهاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریه ام نمیتونه رو تو تاثیر بذاره
آره بخند بخند که حالم خنده داره
شیما واقعا داشت آهنگ یگانه رو با احساس میخوند و ریتماش کاملا با ریتم گیتار مجید هم هماهنگ بود ، معلوم بود که بارها این آهنگ رو با هم خونده بودند .
نه پلکام روی هم میرن
نه دست میکشم از گریه
نه میخوام بند بیاد بارون
نه چتری رو سرم باشه
خوندنشون که تموم شد ، دوباره همه با هم برای دوتاشون دست زدند . بعد یکی یکی به اتاق ها رفتند و برای برگشتن به خونه هاشون آماده شدند .
آخرین کسایی هم که داشتن میرفتن ، پسرعموهام ، مرجان و نازنین بودند . مرجان که هنوزم حالش خوب نبود و ناراحت بود ، سامان ، مرجان رو برد تا برسونتش . نازنین هم بعد از خداحافظی با من و سارا رفت و ما دو تا موندیم با کلی کار و تمیز کاری .
همینجور که تهیه و تدارک اون مهمونی ، یک هفته ای طول کشیده بود ، جمع و جور کردنش هم چند روزی طول کشید تا تموم شد .
قسمت هشتمتوی ماشین بودم و با سارا و نازنین که مثل عضوی از خانواده ما هر جا که میرفتیم با خودمون میبردیمش ، حتی وقت هایی هم که من چیزی نمیگفتم ، سارا اصرار میکرد که دنبال نازنین هم برم ، اون روز هم داشتیم میرفتیم که خرید کنیم و صدای زیبا و آرامش بخش احسان هم توی ماشین طنین انداز بود
پی حس همون روزام پی احساس آرامش
همون حسی که این روزا به حد مرگ میخوامش
دلم میخواد که عاشق شم آخه فکرت شده دنیام
اگه عاشق شدن درده من این دردو ازت میخوام
اگه این زندگیم باشه من از مردم هراسم نیس
یه حسی دارم این روزا که گاهی
با خودم میگم شاید مردم حواسم نیس
نازنین هم که واقعا توی آهنگ غرق شده بود ، گفت : واقعا اهنگش آرامش بخشه .
سارا گفت : حالا که فضا رمانتیک شده ، نازنین خانم بگو ، این آقا احسان سر به زیر ما کجا مخ شما رو کار گرفت ؟
من که نمیخواستم حرفی در این باره زده بشه ، گفتم : آخه این چه سوالیه که میپرسی ! به جواب نمیرسی چون خصوصیه .
سارا سرش رو سمت صندلی عقب که نازنین نشسته بود ، برگردوند و گفت : تو هم همین نظر رو داری ؟
نازنین خنده کوچیکی زد و گفت : هر چی آقامون بگه !
سارا که جا خورده بود ، گفت : چه هماهنگم هستند با هم !
رابطه نازنین با خانواده دو نفره ما همچنان ادامه داشت ، تو مدتی که میگذشت ، سامان یه بار از مرجان خواستگاری کرد ولی با جواب منفی اون مواجه شد و ضربه روحی بدی خورد . چون سامان مدت ها روی این قضیه کار کرده بود ، خیلی براش این جواب سخت بود ، مرجان هم وضعیت بهتری از سامان نداشت ، فقط فرق مرجان با سامان ، این بود که مرجان از مدت ها قبل از قضیه خواستگاری سامان روحیه اش خراب بود و زیاد با کسی هم حرف نمیزد . وضعیت طوری بد شد که سارا تصمیم گرفت یه شب به مرجان بگه بیاد خونمون تا باهاش حرف بزنیم ببینیم مشکل اصلیش چیه ! چون حتی خانواده های اون دو هم از اتفاقای افتاده بین اون دو تا خبر داشتند .
مرجان از ساعتی که باهاش هماهنگ کرده بودیم تا خانه ما باشه ، چند دقیقه ای هم زود اومد . بعد از اینکه مانتو اش را دراورد ، روی صندلی نشست ، وقتی میدیدمش ، دیگه اون مرجان سرزنده قبلی نبود . سارا براش شربت آورد . بعد از اینکه شربتش رو خورد ، سارا ازش خواست که حرفش را شروع کنه .
مرجان – نمیخوام ناراحتتون کنم ولی واقعا چیز مهمی نیس !
- ببین وقتی سارا بهم گفت که تو رو دعوت کنیم بیای ، من خیلی خوشحال شدم ، چون واقعا میخواستم بدونم
مرجان به سارا نگاه کرد ، انگار با نگاهش میخواست اجازه کاری را ازش بگیره . بعد که مطمئن شد ، به صورت من نگاه کرد و گفت : یه چیزایی هست که قرار نبود تو ازش چیزی بدونی ، سارا از همه چی خبر داره خودش
به سارا نگاه کردم ، چهره اش انگار از چیزی وحشت داشت و نگران بود .
سارا – یادته شبی که به من گفتی ، سامان ازت خواسته که از مرجان براش خواستگاری کنی ، من ناراحت شدم . همون شب من از چیزی خبر داشتم که تو خبر نداشتی ، هر وقت که بجه ها میومدند خونه ما ، من نگاهایی رو میدیدم که تو هیچ وقت ندیدی ، کارهایی رو میدیدم که تو باید میدیدی که بازم ندیدی ، من بازم چیزی نگفتم تا اینکه تو بهم گفتی سامان از مرجان خوشش میاد ، همون شب بود که گفتم باید همه چی رو بفهمم ، فردای اون شب ، قضیه رو به مرجان گفتم ، اونم چیزی رو گفت که من مدت ها قبل توی رفتارش و نگاهش دیده بودم ، اون تو رو دوست داشت ولی تو هیچ وقت حتی نگاهشم نکردی . این قضیه ادامه داشت تا اینکه قضیه نازنین پیش اومد ، دیگه همه چی بر باد رفت .
از حرفایی که شنیده بودم داشتم شاخ درمیاوردم ، سارا داشت چیزی رو میگفت که من تا حالا اصلا از مرجان ندیده بودم ، نمیدونم اون چطوری این رفتار رو حس کرده بود ولی من که مخاطبش بودم ندیده بودم ، حتما دلیل اینکه سامان از من خواسته بود که با مرجان حرف بزنم هم همین بوده ، احتمالا اون هم همین چیزها رو از مرجان دیده بوده و شک داشته به احساس من نسبت به اون و خواسته بوده که مطمئن بشه .
مرجان – من نیومدم اینجا که کاسه گدایی جلوت بگیرم ، ولی یه چیزایی داره دور و اطرافت اتفاق میفته که بازم مثل همیشه تو ازشون بی خبری !
- داری درباره چی حرف میزنی ؟
- خودت به موقعش میفهمی .
حرفش رو که زد ، لباسش رو پوشید و بعد از خداحافظی با سارا از خونه بیرون رفت .
من مات و مبهوت روی صندلی نشسته بودم و هر چقدر فکر میکردم نمیتونستم حرفای سارا و مرجان رو برای خودم هضم کنم .
- من میرم بخوابم !
- احسان ! بالاخره باید میفهمیدی ! حالا باید برای زندگی خودت تصمیم بگیری
- تو چرا این حرف رو میزنی ! تو که میدونی من چقدر نازنین رو دوست دارم .
- آره میدونم جقدر دوستش داری چون برادر نازک دل خودم رو میشناسم . درسته من خواهرتم و سنگ صبورت ، ولی اینم میدونم که هیچ کس جای به دخترو تو زندگیت نمیگیره ! ولی فکر کنم یه کم تو این موضوع عجله کردی ! منم برای همین بود که اون شب جلوی همه معرفیش کردم ،
- متوجه حرفات نمیشم
- ببین من میگم ! یه مدت خیلی بیشتر حواست بهش باشه ، منم ترتیب یکی دو تا قرار رو برای بیرون رفتن میذارم ، خودم یه چیزایی رو بهت ثابت میکنم ! من خوبی تو رو میخوام ، اگه دلایلی که خودت هم به چشم میبینی کافی نبود ، خودم میبرمت خواستگاری خونه نازنین اینا !
- هر کسی دیگه جز تو این حرفا رو زده بود قبول نمیکردم ، ولی من نازنین رو میشناسم ، با این حال هر چی تو بگی ، خودت هماهنگ کن به منم بگو .
بعد از چند روز تاخیر به خاطر ایام عید قسمت جدید رو امشب میذارم ! برای این تاخیر عذرخواهی من رو بپیذیرید
____________________
قسمت نهم
طبق قراری که با سارا گذاشته بودم ، برای بیرون رفتن با نازنین و بقیه بچه ها قرار گذاشتم ، قرار شد که اول بریم سینما ، بعدش بریم یه رستورانی جایی چیزی بخوریم .
جلوی در سینما با همه قرار گذاشته بودیم ، همه تقریبا سر وقت رسیدند و سریع رفتیم توی سالن و روی صندلی نشستیم . سارا و نازنین دو طرف من نشستند ، مجید هم کنار نازنین نشست ، مرجان و سامان هم کنار سارا نشستند . فیلم که شروع شد هیچ کس حرف نمیزد ، چون واقعا فیلم قشنگی بود و اگه یک لحظه حواست پرت میشد یک صحنه مهم رو از دست داده بودی .
وسط فیلم بود که گوشی نازنین زنگ خورد ، بهش گفتم کیه داره زنگ میزنه ؟ که گفت مهم نیست ، من الان برمیگردم . از در کناری سالن بیرون رفت تا گوشیش رو جواب بده .
هنوز نازنین برنگشته بود که سارا گفت : یکی بره یه چیزی بخره ، مردیم از گرسنگی !
خواستم بلند بشم و برم بخرم که سارا دستم رو گرفت و گفت : تو نمیخواد بری ، یه لحظه وایسا
مجید بلند شد و گفت : من میرم میخرم .
اونم از سالن بیرون رفت تا خوراکی بخره و برگرده
از رفتار سارا تعجب میکردم : واسه چی نذاشتی من برم ؟
- همیشه تو میخری خب ! بذار یه دفعه بقیه دست توی جیبشون کنن .
- آخه این چه حرفیه تو میزنی ! مگه من تا حالا چیزی گفتم ؟
سارا خواست جواب داده که همون لحظه نازنین و مجید با هم اومدند و روی صندلی هاشون نشستند .
خوراکی ها رو به ما داد و رفت سرجاش نشست .
فیلم که تموم شد ، توی دو ماشین نشستیم و رفتیم که هر کس رو برسونیم ، وسط راه بود که مجیدگفت من میرم و کار دارم ، به خاطر همین وسط راه پیاده شد .
سامان و مرجان هم البته به اصرار سامان با هم رفتند .
نازنین هم که با ما بود .
وقتی خونه رسیدیم ، سارا گفت : خب چطور بود امشب ؟
- خوب بود خوش گذشت .
- خوبه !
حالتش طوری بود انگار از چیزی که من خبر ندارم اون خبر داره
- چیزی شده سارا؟ چی رو داری از من پنهان میکنی ؟
- هیچی بابا ! خودت میفهمی تا چند دقیقه دیگه .
دو ساعتی رو پای تلویزیون بودم که دیدم سارا داره صدام میکنه
- احسان میخوام خودت به چشم ببینی
- چی رو ؟
- خودت برو یه سر به خونه نازنین اینا بزن
- بده بابا این وقت شب ! تازه مامانش اینا هم که خونه نیستن ، زشته
- زشت نیست ! میخوای منم بیام باهات ؟
- آره فکر کنم این بهتر باشه .
با هم از خونه بیرون رفتیم و زنگ خونه نازنین اینا رو زدیم . خونه شون خیلی ساکت بود و از نازنین بعید بود .چند دقیقه ای طول کشید تا در رو باز کرد . من رو که دید جا خورد . ظاهرش نامرتب بود
بالاخره گفت : سلام ! چیزی شده ؟
- نه خواستم بهت سر بزنم ببینم خوبی؟
- آره خوبم ! میخواستم برم حمام
سارا که فقط داشت گوش میداد گفت : این بود جواب داداش من !
من که نمیدونستم داره از چی حرف میزنه ، گفتم : چی داری میگی ؟
نازنین که رنگش پریده بود ، گفت : سارا ، نمیدونم دارید درباره چی صحبت میکنید ؟
سارا گفت : درباره همین کفش مردونه ای که توی جا کفشیتونه حرف میزنم .
کفشی رو که سارا دیده بود رو که نگاه کردم ، خیلی برام آشنا بود
- این کفش با.... با .... مه
- چرا دروغ میگی ؟ مگه بابات اینا نرفتن کیش ! پس بگو واسه چی اصرار داشتی که باهاشون نری !
من که دیدم بدجوری دارند با هم درگیر میشوند ، گفتم : بابا ! سارا تو چت شده امشب ؟
- من به خاطر خودت گفتم بیایم اینجا !
- که چی رو ببینیم !
- یادته از روز اول گفتم به این خانم دل نبند .
- خب که چی ؟
- از همون روزا میدیدم که هر روز یه ماشین میاد دنبالش ، ولی تو هیچ چیز رو نمیدیدی ، یعنی نمیخواستی که ببینی
- الان که چیزی نشده !
- چیزی نشده ! ؟
از شدت عصبانیت نازنین رو هل داد و وارد خونه اش شد ، ما هم پشت سرش رفتیم ، همه جا رو گشت ولی کسی رو پیدا نمیکرد و همین عصبی ترش میکرد .
نازنین که انگار خیالش راحت تر شده بود گفت : دنبال موش می گردی سارا خانم ؟
- دختره همه جایی ! یه موشی نشونت بدم که دیگه یادت نره !
راهش رو به سمت اتاق خواب نازنین کج کرد و وارد اتاقش شد .
- اونجا خصوصیه !
سارا چند لحظه بعد گفت بایدم خصوصی باشه ، بیا تحویل بگیر اقا داداش من ! بیا ببین که من درست حدس زده بودم .
نمیخواستم باور کنم که اون همه شکی که سارا داشته بود ، درست از آب درآمده بود ، پاهام سست شده بود ، نازنین اومده بود جلوم زانو زده بود و التماس میکرد
- به خدا تقصیر من نبود . اون اصرار کرد ! توضیح میدم
سارا از اتاق بیرون اومد و گفت : دقیقا منظورت چیه اون اصرار کرد ؟ مگه اینجا خونه تو نیست ؟
منتظر جواب نازنین نموندم و به اتاقش رفتم ، انگار اون آدم توی حمام پنهان شده بود . در نیمه بازی رو که سارا باز کرده بود ، بیشتر باز کردم ولی ای کاش که باز نمیکردم
توی یک لحظه کل دنیا رو سرم خراب شد . کسی که محرم من بود ، این کار رو کرده بود ، کسی رو که همیشه به خونه ام راهش میدادم
قسمت دهماز کف حمام بلند شد و روبروم ایستاد ، تمام بدنش می لرزید و عرق میریخت . تمام لباسش از خجالت خیس عرق شده بود .
از عصبانیت گفتم : دوش آب گرم خوب بود ؟
- شرمنده ام احسان !
دیگه نتونستم قیافه اش رو تحمل کنم ، از اتاق بیرون اومدم . نازنین همچنان داشت گریه میکرد ، رفتم جلوش ایستادم .
- احسان ! ببخش منو !
- ببند دهنتو ! اگه با غریبه بودی ، دلم نمیسوخت ! میگفتم من خوب نبودم ! ولی این مجید چی داشته که به من ترجیحش دادی . نکنه چون صورتش نسوخته بود قبولش کردی ؟ این بود جواب اون هم علاقه من ؟ واقعا که نازنین ! دیگه نمیخوام ببینمت
- احسان !
- احسان برای تو مرد ! حلقه رو پس بده
با گریه حلقه رو از دستش درآورد و به من داد
- چه طور روت میشد با حلقه ی من که دستت بوده بری تو آغوش این نامرد .
حلقه خودم را هم دراوردم و روی زمین انداختم و گفتم : خیلی بی لیاقتی !
سارا دستم رو گرفت و با خودش از خونه بیرون برد . همون لحظه پدر و مادر نازنین از پله ها بالا آمدند ، اونها قرار بود الان توی هواپیما توی راه کیش باشند ولی از شانس بد نازنین اونجا بودند . جلوی در واحدشون که رسیدند با دیدن ما تعجب کردند . پدرش تا من رو دید با گرمی سلام کرد
- سلام پسرم ! چطوری ؟ این وقت شب ؟ اینجا چکار میکنید ؟ اتفاقی افتاده ؟
حلقه ها رو که روی زمین دید ، رنگ صورتش سفید شد ، انگار فهمید که اتفاق بدی افتاده .
مادرش جلو اومد و گفت : احسان جان ، اتفاقی افتاده ؟
سارا جواب داد : برین از دخترتون بپرسید .
مادر و پدر نازنین وارد خونه شدند ، بعد چند لحظه فقط دیدم که نازنین و مجید به سرعت از در خونه بیرون اومدند و فرار کردند .مجید داد میزد و میگفت : یادت باشه احسان !
سارا در خونه رو که خواست باز کنه ، نگذاشتم ، گفتم میخوام برم هوا بخورم ، حالم خوب نیست اصلا
ماشین را برداشتیم و توی خیابون ها چرخ میزدیم ، انگار ضبط ماشین هم میدونست من چه حالی دارم که با دل من میخوند
کی توی قلبت جای من اومد اسممو از تو خاطر تو برد
کی بوده انقدر انقده راحت باعثش بود که خاطراتمون مرد
چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای
چه جوری میشه چطوری میتونی با خودت کنار بیای
یکراست رفتم بام تهران ، جایی که هر وقت دلم میگرفت میرفتم اونجا . من چه گناهی کرده بودم که باید این بلاها سرم میومد .
چرا نازنین همچین خیانتی به من کرد .
همه اینا سوالایی بود که تو ذهنم بود و هیچ جواب قانع کننده ای براش پیدا نمیکردم .
ولی فقط یه چیزی بود که توی فکرم ثابت بود
نازنین یه روز انتقام این کارتو ازت میگیرم . کاری میکنم به پام بیفتی بازم .
**
با اتفاقی که اون شب افتاد ، دیگه حوصله هیچکس رو نداشتم ، یه هفته ای بود که از خونه بیرون نرفته بودم ، گوشیم هم توی این یه هفته خاموش بود . یکی دو بار سامان اومده بود پیشم که باهام حرف بزنه ولی نذاشتم بیاد تو اتاق ! با تنها کسی که حرف میزدم سارا بود . چون میدونستم فقط اونه که منو به خاطر خودم میخواد . فقط هم برای غذا خوردن از اتاق بیرون میومدم . میدونستم که با این کارم دارم سارا رو اذیت میکنم ولی نمیتونستم کاری کنم .
اون شب هم سارا ضربه ای به در اتاق زد و گفت غذا اماده است . از روی تخت پا شدم و بعد از بیرون رفتن دیدم که سارا کنار میز نشسته و منتظر منه ، چون میدونست که حرفی برای زدن ندارم ، اون هم حرفی نزد . ولی انگار طاقت نیاورد و حرف زد : احسان ! تو چرا با خودت اینجوری میکنی ؟ دنیا که به آخر نرسیده ، خودم یکی برات پیدا میکنم ! اصلا مرجان که از خداشه با تو ازدواج کنه !
- نمیخوام درباره اش حرف بزنم !
- باشه هرجور راحتی
- سارا ، فردا وقت دکتر دارم ! باهام میای ؟
- آره که میام داداش !
بالاخره بعد یک سال وقتش شده بود که صورتم رو جراحی زیبایی کنم ، دکتر آزمایش های اولیش رو انجام داده بود و بهم قول داده بود که تا دو ماه بعد جراحی رو شروع کنه ، جراحی که سه بار باید انجامش میداد .
ازاونجایی که زشت بودم کسی رغبت نمی کرد بیاد طرفم و من همچین انتظاری نداشتم . بچه های کوچیک که از نگاه کردن به من وحشت داشتن و این حالت چندش و شاید دلسوزی رو در چهره بزرگتر ها می دیدم . باهمه اینها سعی می کردم غمهای دیگه زندگیمو به خاطر بیارم تا بتونه این اندوه رو فراموش کنم. خونواده ای که دیگه گرمای محبتشونو حس نمی کردم فقط توخاطرم مجسم می کردم . اون کلنجارهایی رو که با خواهرم می رفتم . گاهی علاقه بیش از حدی که بهش نشون می دادند حسادت منو تحریک می کرد ولی چه خانواده خوشبختی بودیم قدر اون روزا رو حالا می فهمیدم . دلم می خواست فقط یکی پیداشه و بهم بگه از ته دل دوستم داره . منو می خواد . منو به خاطر خودم میخواد . روحمو میخواد . منو واسه این می خواد که دست گرمشو بذارم تو دستام تا گرمای قلبشو حس کنم . تا با هم بریم به دنیای خیالی گرمی که گرمی عشق یه خون دیگه ای تو رگهای ما به جریان بندازه . صفا و صمیمیتی که عاشقای واقعی اونو احساس می کنن . من اون زندگی رومی خواستم .
قسمت یازدهمچند هفته ای گذشت وقتی جراح و پزشک زیبایی و ترمیم پوست بهم گفت می تونه منو زیباتر از اونی که بودم بکنه اون لحظه حس کردم که کارشو تموم کرده
- دکتر چقدر دستمزد می گیری ؟
یه مبلغی رو گفت و منم بهش گفتم دوبرابرشو میدم اگه کارت درست باشه هیچ عجله نکن و قرار شد که علاوه بر صورت رو بینیم کار شه
- احسان خان کاری می کنم تا وقتی که خودتو معرفی نکردی کسی نفهمه که تو کی هستی . فقط پس از جراحی چند ماهی هم باید صبر کنی تا یواش یواش این پوستا جا بیفته و این پیوند به خوبی انجام شه . ممکنه چند مرحله باند پیچی وپوشش روی صورتت تکرارشه و تو باید صبر و حوصله داشته باشی
- دکتر تو این کارو بکن من قول میدم تا یه سال هم شده تحمل کنم
- اووووه چه خبره یه ماه تا حداکثر سه ماه . بعدشم یه مراقبت و رسیدگی خیلی شدید می خواد که به موقعش همه چی رو واست میگم
تا روز عمل از خوشحالی به زور خوابم می برد یا این که هر وقت می خواستم بخوابم به لذت روزایی که یه آدم دیگه ای شده باشم می خوابیدم . تازه اون بهم گفت طوری عملم می کنه که تا نود و پنج درصد و یا شایدم بیشتر آثار عمل روی من مشخص نباشه . یه روز بهم گفت که یکی از این روزا بیام مطبش و از منشی خواست که اونایی رو که جراحی صورت کردند به من نشون بده . همه شون زن بودند . فقط یکی شون اونم یه خورده مشخص بود . خیلی زیبا به نظر میومدند . من چهره قبلی شونو ندیده بودم . بعد پزشک عکس قبل از عمل و بعدشو به من نشون داد و گفت به نظرت چطوره
- دکتر تو یک نابغه ای . معجزه می کنی .. دستات جادو می کنه
بر خلاف جراحی های دیگه که چند روزه میشه از شرش و از شر عواقبش حداقل در ظاهر امر خلاص شد این یکی دیگه پدر منو در آورد ولی خدا در من یه صبر و حوصله ای قرار داد که از صورتم مثل یک بچه کوچولو مراقبت می کردم . من شده بودم مادر و صورتم شده بود یه نوزاد . برای بار اول و دوم که چسب و پانسمان رو بر داشتم و هنوز پوستم یه خیسی و نازکی خاصی داشت راستش زیاد به دلم ننشست ولی پزشک می گفت بهترین عملی بوده که تا حالا انجام داده و درست هم می گفت ودر آخرین مرحله که دیگه فینال بود این تغییرات را به خوبی در خودم می دیدم . می گفت که از این بهتر هم میشه و این تازه شروع یک زیباییه . یه مقدار خیلی خیلی کم مشخص بود ولی باورم نمی شد . حتی من خودم خودمو نشناختم . یواش یواش به این پوست و صورت عادت می کردم و روز به روز حس می کردم که رو صورتم محکم تر میشه ولی باید اونو تا مدتها یا برای همیشه از خیلی چیزا دور نگه می داشتم و زیاد تحریکش نمی کردم . هر چه بود به هر حال یه پیوند بود.. یه پیوند طبیعی ...
مهم این بود که حالا خوش تیپ و خوش قیافه ام . الان دیگه وقتی می رفتم خیابون و به دختری نگاه می کردم اونا هم بهم خیره می شدند . خیلی هاشون هم با لبخند به نگاهم پاسخ می دادند . شیک ترین لباسامو می پوشیدم . بااین حال هنوز هراس داشتم به طرف کسی برم ! با این که میدونستم مرجان حتی با همون وضعیت قبلیم هم منو میخواست .
یعنی واقعا این من بودم ؟ وقتی می رفتم جلو آینه همچین از تماشای خودم کیف می کردم که کم نمونده بود که عاشق خودم بشم . با همه اینا دردی تو دلم بود که به این آسونیها درمون نمی شد . دلم می خواست یه جورایی از اونی که آزارم داده بود انتقام بگیرم . این حقم نبود که نازنین همچین کاری باهام بکنه . اون به من خیانت کرد و من نتونستم کاری انجام بدم . تا مدتی قبل از این ناراحت بودم که چرا زشتم . حالا یه خورده اضطراب داشتم که نکنه دارای قیافه ای فتوکپی شده باشم . ولی خداییش خیلی خوش تیپ شده بودم .. تمایل دخترا و جنس مخالفو نسبت به خودم می دیدم . ولی نسبت به جنس مخالف یه احساس خوبی نداشتم .
چند ماه گذشت . با یکی از دوستام هماهنگ کردم که نازنین و حرکات و خونه و زندگیشو زیر نظر داشته باشه و تحقیق کنه که در چه شرایطیه و با پولی که در اختیارش گذاشته بودم می تونست هر کاری انجام بده .. نازنین اون موقعی که پیش پدر و مادرش زندگی میکرد و با اون معشوقه اش تو خونه گیرش انداخته بودم ظاهرا با خیلی های دیگه هم دوست بود . با یکی ازدواج می کنه که چهل سال سن داشت . حدود دوبرابر سن خودش . اونم جزو اون معشوقه های گذریش بود .معلوم نبود زبل خان ما این چیزا رو از کجا فهمیده .. ظاهرا رفته محل کار شوهره و یه تحقیقاتی کرده بود . همه جا شایعه کرده بود که که نامزدم در اثر سوختگی نمیتونسته بچه دار بشه و باهاش به هم زده .. یعنی من معیوب بودم ازطرفی من اخلاق گندی داشتم و اونو کتک می زدم . این حرفها و حرکات نازنین که به گوش من رسید مصمم ترم کرد که نقشه خودمو انجام بدم .
زیل خان واسم خبر آورد که که نازنین هر روز صبح در یک ساعت معینی سوار ماشینش می شه و از خونه میره بیرون . ظاهرا این مکانهایی که میره به طور گردشی یه روز درمیون تغییر می کنه و روزای جمعه تعطیله . حدس زدم که باید دو تا دوست پسر داشته باشه . می خواستم هر طوری شده باهاش طرح دوستی بریزم و به مرور زمان خیلی بیشتر از اونچه که اون حالمو گرفته حالشو بگیرم . اون برای من حکم یک کلاهبر دار رو داشت . یکی دو نفرو اجیر کردم که به محض این که از خونه خارج شد حداقل دو تا از لاستیکهای ماشینشو پنچر کنند . اون وقت من سر می رسم و فیلم آرتیستی که نه ولی رمانتیک شروع میشه . ولی درب پارکینگ کنترلی بود و اگه از ماشین پیاده نمی شد چی .. فکر اونجاشم کرده بودم . در هر حال اون لحظه رسید . زبل خان و یه نفر دیگه همون دم در جلو ماشین مگان قرار گرفتند و راهشو سد کردند و نازنین ترمز زد و در حالی که داشتند جر و بحث می کردند دونفر دیگه با چاقو سه تا از لاستیک های ماشین رو پنچر کرده و اون تا بیاد ببینه جریان چیه و چرا شاسی اومده پایین دیگه نه ماشینی روبروش دید و نه آدمی . منم از راه دور که شاهد صحنه بودم یه دقیقه ای رو صبر کردم و بعد با بنز آخرین مدلم رفتم طرف خونه و درب ورودی .. خیلی شیک کرده بودم تو اون فصل گرما یه کت و شلواری تنم کرده بودم که یه تیپ جتلمنانه بهم داده بود و می دونستم که خیلی می پسنده .
.. وقتی که می خواستم از ماشین پیاده بشم حس کردم که تمام بدنم داره می لرزه . به نظرم اومد که خیلی خوشگل تر و جوونتر از زمانی شده که با من بود .. یه لحظه به یاد تمام حرفای عاشقونه ای افتادم که برام می زد . به یاد فریبکاریهاش . یه خورده دچار استرس شده بودم .. نکنه منو بشناسه و تمام نقشه هام نقش برآب بشه .
پیاده شده بود و منم همین طور . روبروی هم قرار گرفتیم . می ترسیدم . نکنه منو بشناسه . نه ! من اون قدر زشت و سوخته بودم که قیافه ام با چهره قبل از زمین تا آسمون فرق کرده بود . اون امکان نداشت از طریق قیافه منو بشناسه .
با همه ناراحتی خودش یه لبخند خاصی بهم زد
- ببینید آقا روز روشن جلو در خونه آدم چه بلایی سر ماشینم آوردن ؟ من باید می رفتم یه جایی . حالا ماشینو کجا ول کنم برم .
یه خورده صدامو کلفت کرده و سعی کردم در حرف زدن خودم نباشم
- ببخشید خانوم اگه ازمن کاری بر بیاد در خدمتم .
از چند نفر کمک گرفته و ماشین نازنین رو بردیم داخل و واسه یه مکانیکی که آشنا بودم زنگ زدم که بیاد .
- خانم گفتم که از یه جایی براتون چند تا لاستیک نو بیارن و تعمیرش کنند .
اگه پولشو نمی داد خودم حاضر به ولخرجی بودم .
- آقا من چه جوری ازتون تشکر کنم . شما رو چی صدا کنم
اینجا رو دیگه دروغ نگفتم . شاید می خواستم که یه خورده طبیعی تر جلوه کنه .
- من اسمم احسانه
قسمت دوازدهم. یه لحظه به فکر فرو رفت و منم دیگه ادامه ندادم .
- شما خیلی خوبین . خیلی مهربونین آقا احسان . هرآقای دیگه ای جای شما بود با این تشکیلات میذاشت و می رفت
- من وجدانم قبول نمی کنه خانوم . تازه شما از نظر زیبایی و چهره منو یاد زنی میندازین که عاشقش بودم . دوستش داشتم . اونم دوستم داشت .
- خب چی شد .
سرمو انداختم پایین و گفتم هیچی اجل مهلتش نداد . ازماشین پیاده شد و می خواست از این طرف به اون طرف خط بره یه ماشین دیگه با سرعت زد بهش و درجا اونو ازم گرفت
- متاسفم . ولی اگه هم شباهتی بهش نداشتین افتخار می کردم که در خدمت شما باشم .
یک ساعت بیشتر نکشید که ماشین نازنین شد مثل اولش . دوتا لاستیک نو واسش گذاشته و یکی رو هم از زاپاس استفاده کردیم . هرچی خواست بهم پول بده قبول نکردم و گفتم :اینو به عنوان یه هدیه ناقابل به یکی که منو به یاد عشقم انداخته بپذیرین .
- ببخشید من یه تماس بگیرم با یکی که منتظرم بود و بگم که مشکلی پیش اومده نمیام .
نازنین اسم خودشو بهم گفته بود
– نازنین خانوم شما به کارتون برسین . من دیگه رفع زحمت می کنم .
- نه امکان نداره تا یه پذیرایی ازتون نکردم نمیذارم از اینجا برین . حس کردم که برای دوستش زنگ زده که نمیاد . می دونستم که نازنین کثافت ازمن خوشش اومده . به دوعلت , هم به علت خوش تیپی من و هم به خاطر ماشینی که زیر پام بود .
ازم دعوت کرد برم بالا . رفتم باهاش .. روبروی هم نشستیم و واسم چای و شیرینی و میوه آورد .
- نازنین خانوم راضی به زحمتتون نیستم . راستی شما هم مثل من مجردین ؟ می بخشید اینو پرسیدم ها
- احسان خان سوال شما کاملا منطقیه . معمولا مرد مجرد نیاز به زن داره . همین طور که یه زن مجرد یه همدم می خواد . داستان من مفصله . نمی خوام سرتونو درد بیارم . من یه شوهر داشتم ولی نامرد از بس معتاد و زن باز بود و به زندگیش نمی رسید ازش جدا شدم و برای حفظ آبروم به یکی شوهر کردم که بیست سالی ازم بزرگتره . شایدم بیشتر و نمی تونه خوشبختم کنه .
- ببخشید گفتین شوهر اولتون معتاد و زن باز بوده ؟ تا اونجایی که می دونم یه معتاد حس و حالی نداره .
- ولی اون نامرد داشت . هرجا که هست امیدوارم از جوونیش خیری نبینه که منو به این روز سیاه نشوند . خب شما با زندگی مجردیتون چیکار می کنین ؟
نازنین کثافت خیلی زود با من دختر خاله شده بود . از اونجایی که با خصلتش آشنایی داشتم مدام رو نقطه ضعفهاش انگشت گذاشته مخشو کار می گرفتم .
- منو ببخشین که با شما این جور راحت صحبت می کنم . یه چیزی تو وجود و نگاه شما دیدم که احساس می کنم می تونم باهاتون صمیمی باشم و حرف دلمو خیلی راحت بهتون بزنم
- لطف دارین احسان خان ولی صدای شما خیلی شبیه صدای اون مردتیکه معتاده .
- از این شباهتها تو جامعه ما زیاده .. خوبیش اینه که من و اون یکی نیستیم . من اصلا دلم نمیخواد یه معتاد باشم ولی در مورد رابطه با زنا ... چی بگم
- از رک گویی شما خوشم میاد . این که چیزی نیست .
- نظر شما در این مورد چیه . بهتره این مسائل پیش کشیده شه ؟
- نازنین خانوم اینجا یک تفاهم و هماهنگی وجود داره . وقتی که دونفر فرهنگشون بالا باشه می تونن خیلی ازمسائلو درک کنن وبا هم کنار بیان ولی اگه یکی از اونا نتونه این مسئله یا بحثو هضم کنه و با اون مخالف باشه حداقل اگه شنونده خوبی باشه بد نیست .
- صحبتاتون طوریه که هم داخلش کنایه هست و هم اشاره مستقیم .. هم مودبانه و هم پر هیجان که آدم می تونه هر تصمیمی با این حرفاتون بگیره شما طوری رفتار می کنین و با آدم حرف می زنین که فکر می کنم سالهاست با شما آشنام
- وباعث افتخار منه که بتونم سالها باهاتون آشنا باشم . خانوم زیبا و فهیم و خوش صحبت و منطقی و دوست داشتنی مثل شما رو هرمردی آرزوشه که در کنار خودش داشته باشه ..
نگاه شیطانی خودشو بهم دوخت . اون از اونایی بود که اگه طرفو قدرتمند حساب می کرد خوب راه می داد ولی اگه یه خورده شل می گرفتی رو آدم سوار می شد . این خصلت همه آدمای بد ذات و بی فرهنگه . اونایی که زندگی و حق حیات رو فقط از آن خودشون می دونن . بدجوری حرص می خوردم و عصبی شده بودم . تشنه انتقام بودم . اصلا انتقام گیری چیز خوبی نیست . میگن در عفو لذتی هست که در انتقام نیست ولی بعضی ها از بخشش نفرت دارند . از اون گریزانند . اگه دستتو پر از عسل کنی ببری طرف دهنشون اونو گاز می گیرند نازنین هم از اوناست . رحم تو وجودش نیست. در هر حال اون روز کلی با هم حرف زدیم و به خیر و خوشی با هم خداحافظی کردیم . باید خوب فکر می کردم تا اشتباهی نکنم . .. سوار ماشینم شدم . از خیابونای خلوت می رفتم . حس کردم چند دقیقه ای بود که یک پژو در تعقیبم بود
نمی دونستم کیه که داره تعقیبم میکنه . می تونستم یه جورایی معطلش کنم و به دوستهان هام بگم که یه جورایی تعقیبش کنند و ترتیبشو بدن ولی حال و حوصله اشو نداشتم . یه جورایی حس می کردم که باید یکی از دوستای نازنین باشه . منم تو خیابونا واسه خودم می گشتم . با خودم گفتم من که بنزینم پره و کار و کاسبی خاصی که حتما باید خودم انجام بدم ندارم . تو حالا دور خودت بگرد . دوساعت دور خیابونا در حال گشتن بودم . نمی خواستم برم هتل یا جایی که متوجه هویت اصلی من بشه . چند تا خونه و آپارتمان تو گوشه کنارای شهر ردیف کرده بودم ولی بازم از این که تعقیبم کنه و به نحوی متوجه هویتم بشه سخت بود .. تصمیم گرفتم برم اونجا ... گاهی وقتا می بینی پول و سرمایه واسه آدم خوشبختی نمیاره . حتی زیبایی که حالا بهش رسیده بودم . دلم گرفته بود و رفتم تو پارک نشستم . نمی دونم چرا از دیدن آدما دلم می گرفت . هرروز که می گذشت احساس غم بیشتری می کردم . وقتی که نازنین باهام خوب بود رنج کمتری رو احساس می کردم . به زندگی امیدوار شده بودم . چند جفت پسر و دختر یه گوشه ای با هم حرف می زدند و منم با دل خودم حرف می زدم . سعی کردم فقط به گلها و آسمون و درختا نگاه کنم . . دلم می خواست فقط راه برم . قدم بزنم . با قدم زدن غمهای خودمو لگد کنم . خودمو رسوندم به بلوار فردوس . . یادم میاد ازبس با ماشین این ور و اون ور می رفتم دیگه تنبل شده بودم . اما حالا با حرص می رفتم بدون خستگی .
سرمو انداخته بودم زمین و به چمنهای سبز خیره شده بودم که دیدم دو تا دست رو شونه هام قرار گزفت . یکی شون سمیر بود و یکی دیگه رو نشناختم . مامور مخفیم عکس یکی از معشوقه های نازنین رو که اسمش سمیر بود رو بهمون نشون داده و به خاطر همین زود شناختمش ولی سمیر نمی دونست که من کی هستم . یکی سمت راستم و دیگری سمت چپم نشست .
- ببخشید آقایون کاری داشتن ؟
سمیر موهای سرمو تو دستاش جمع کرد و به طرف بالا بد جوری کشیدشون که فوری با یه مشت اونو از خودم دورکردم .
- آشغال کی بهت گفته امروز بری خونه خواهرم . اون تازه ازدواج کرده و تو می خوای زندگیشو خراب کنی ؟ بهت اجازه همچین کاری نمیدم .
منتظر کمی نظر و انتقادم هستم ! لطف میکنید اگه منو از نظراتت خودتونم باخبر کنید
قسمت سیزدهممن که می دونستم نازنین خواهرش نیست ولی می خواستم جیگرشو آتیش بزنم ، گفتم که من خواهرتو امروز از نزدیک ملاقات کردم . الیته به غیر از من دو سه تا دیگه معشوقه هم داره .. اون دوست نامردش منو از پشت گرفت و سمیر از جیبش یه چاقویی در آورد و اونو به سمت شکمم هدف گرفت درهمین لحظه چند تا دختر و پسرو دیدم که با داد و هوار دارن به این سمت میان . پسره از اون قلچماق ها بود . دیگه چیزی یادم نمیومد تا این که بعدا فهمیدم یه ضربه چاقو زدند به شکمم . یعنی بعد از به هوش اومدن در بیمارستان متوجه شدم . وقتی چشامو باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم . یه پرستار و دو تا دختر و یه پسرو اونجا دیدم
. حال حرف زدن نداشتم .فقط شنونده بودم . همین رو فهمیدم که یه تیکه از روده ام زخمی شده اونو بریدند و دیگه جراحی شدم . درباز شد و رفیقم رو دیدم ، اونی که کارا رو بهش سپرده بودم . ظاهرا از موبایلم یه تماس با یکی از شماره ها می گیرند که خوشبختانه با اکبر تماس گرفتنه بودند .
من زندگیمو در اصل مدیون شهامت اون پسره و تیمار یکی از اون دخترا بودم که دانشجوی پرستاری بود و اسمشم ساناز بود . وقتی که توی پارک ازم خون می رفت تا اونجایی که می تونست تلاش کرده بود که ازم خون کمتری بریزه ولی با همه اینها خیلی ضعیف شده بودم . سمیر و دوستش فرار می کنن و اون پسره هم به خاطر کمک به من دست از تعقیب اونا بر میداره . فقط با تکون دادن سر ازشون تشکر می کردم . اکبر می خواست به سارا اطلاع بده ولی من نذاشتم .
- اکبر اگه هویت اصلی منو اعلام کردی پیش اینایی که منو آوردن اینجا چیزی نگو . نمی خوام بفهمن که من کی هستم و وضع مالی ام چه طوره .
ساناز دختر زیبایی بود . شاید یه سالی ازم کوچیک تر بود و شایدم هم سن بودیم . نمی دونم ولی اون لحظه یه حس بدی نسبت به همه دخترای دنیا داشتم . دخترا و زنای جوونو همه شونو خائن می دیدم . همه رفتند و من موندم و اکبر و ساناز که خیلی ساکت بود ولی بهش نمیومد که دختر ساکتی باشه . اکبر ازم انتظار داشت که از اون دختر تشکر کنم . ولی من راستش به این موضوع اهمیتی نمی دادم . مرگ و زندگی واسم فرقی نمی کرد . انگار خودمو فقط در دایره زندگی می دیدم . آدمای دیگه واسم اهمیتی نداشتند . هی بهم چشمک می زد که از ساناز یه تشکری کنم
- احسان جان اگه ساناز خانم جلوی خونریزی تو رو نمی گرفت یا کمش نمی کرد حالا دیگه در این دنیا نبودی .
اونم از اتاق رفت بیرون . فکر می کرد که من پیش اون سختمه که از این دختر خوشگل تشکر کنم . ساناز یه نگاهی بهم انداخت و گفت خب احسان خان بهترین دیگه .. باور کنین صورتتون پوست تنتون سفید سفید شده بود . دیگه همه می گفتن تو تموم کردی
- واسه چی نذاشتی من بمیرم .. یه نگاهی بهم انداخت و فکر کرد که دارم شوخی می کنم .
- ببینید آقا احسان وظیفه انسانی من این طور حکم می کرد که من اون لحظه هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم تا شما زنده بمونی .
- ولی وظیفه انسانی شما این بود که بذارین من بمیرم .
ساناز به حالت تاسف چند بارسرشو تکون داد و با چهره ای بر افروخته و ناراحت از اتاق خارج شد .. کاش میذاشت من بمیرم ولی اگه می مردم چطور می تونستم انتقام بگیرم . پس این که الان زنده هستم خیلی بهتره . ولی اون واسه چی نجاتم داده . یعنی اون فهمیده که من وضعم خوبه .. ساناز رو ناراحتش کرده بودم . نه تنها ازش تشکری نکرده بودم بلکه اونو از خودم رونده بودم . من اصلا این جوری نبودم . چند روز گذشت و بهتر شدم . ساناز دیگه نیومده بود به دیدنم .از طریق اکبر فهمدیم که اون دانشجوی پرستاری بود و از یه خونواده طبقه متوسط و تو شیراز زندگی می کرد . محل زندگیش هم تو تهران خوابگاه دانشجویان نزدیک میدان انقلاب بود . من بهش مدیون بودم . رفتار بدی باهاش داشتم . از اون کارایی که هیچوقت نمی کردم . می دونستم زندگی دانشجویی خیلی سخته و اونایی که چند تا چند تا میان تو خوابگاه زندگی می کنن شاید وضع تغذیه خیلی خوبی نداشته باشن . یه چک آماده یه میلیونی داشتم که هر وقت ساناز رو دیدم به عنوان قدر دانی بدم بهش . اتفاقا درست در لحظه ای که از اومدنش نومید شده بودم اونو دیدم . بازم اکبر ما رو تنها گذاشت و من ازش تشکر کردم ولی اون ساکت بود . حس کرده بود که تشکر من خیلی بی موقع و دیر بوده . چک رو گرفتم طرفش
- به پاس محبتی که در حق من کردین . ارزش کار شما خیلی بیشتر از ایناست . واسه ادامه تحصیلتون به درد می خوره .
چکو جلو چشام ریز ریز کرد و گفت متاسفم براتون . فکر کردین من این کارو برای پول انجام دادم ؟ اگه می دونستم شما با مردن خوشحال تر میشین میذاشتم که بمیرین .
این بار با عصبانیتی بیشتر از دفعه پیش سرشو انداخت پایین و رفت و منو هاج و واج به حال خود گذاشت . بی خیالش شدم . دختره پررو به جای دست شما درد نکنه چک منو پاره می کنه . ولی نباید اونو ناراحت می کردم . می خواستم برم دنبالش و بهش بگم من که حرف بدی نزدم ولی دیگه زیاد شلوغش نکردم . موبایلمو روشن کردم . به محض این که خطم آزاد شد نازنین واسم تلفن زد .
- کجایی نگرانتم . چند روزه که موبایلت خاموشه .. یه فکرای وحشتناکی به سرم افتاده بود . فکر می کردم تو رو از دست دادم . .. میای اینجا ببینمت ؟ شوهرم واسه دوروز رفته سفر ..
- نازنی من حالم خوب نیست . چاقو خوردم .
- چی ؟
- میام داستانو واست میگم .
برام سخت بود رانندگی کنم . با تاکسی تلفنی رفتم خونه اش . شاید هنوز نمی خواستم باور کنم که اون فریبم داده . جای چاقو رو بهش نشون دادم و گفتم دونفر بهم حمله کردند فقط از حرفایی که با هم می زدند فهمیدم که اسم یکی از اونا سمیر بود
-چی سمیر ؟
- مگه می شناسیش ؟ نکنه اونم دوست پسرت بوده ؟
- احسان عشق من چی داری میگی . من که جز تو دوست پسر دیگه ای ندارم ..
نازنین خیلی دستپاچه و عصبی به نظر می رسید . جوش آورده بود . شاید انتظار نداشت که عشق قدیمش این بلا رو سر عشق جدیدش بیاره .
پنجشنبه بعد از ظهر بود و دلم می خواست برم سرخاک پدر و مادر و برادر و خواهرم . برم . با یه شخصی دربست رفتم بهشت زهرا . چقدر شلوغ بود . مخصوصا اون قسمتایی که خونواده ام بودند . چند وقتی بود که از سارا هم خبری نداشتم . اصلا دوست نداشتم اونا رو در یه مقبره خانوادگی محصورشون کنم . بذار آزاد باشن . دلم می خواست دور و برم خلوت باشه بتونم باهاشون حرف بزنم . بهشون بگم که چرا منو با خودشون نبردن . هنوز رو سنگشون ننشسته احساساتی شده نتونستم جلو خودمو بگیرم . جعبه شیرینی و خرما رو گذاشتم روسنگ قبر تا هرکی که دوست داره برداره . دلم می خواست فریاد بزنم اشک بریزم .
حس می کردم که اگه آروم باشم شاید که خدا صدای منو نشنوه .. اون گوشه کنارا یه برادر خواهری با مامانشون اومدن رو سر قبر پدرشون . اشک می ریختند و فریاد می زدند . دلشون مثل من گرفته بود . دلم می خواست برم پیششون و بهشون بگم که کاش حداقل یکی از این چهار تایی که زیر پامه زنده بودن تا امروز یه هم دردی داشتم . یکی که سرمو بذارم رو سینه اش . یکی که راز دلمو بهش بگم ولی سرم رو سنگ قرار داشت . شکمم درد گرفته بود . هنوز نخ بخیه رو شکمم بود . مجبور شدم یه خورده وایسم .. مامان ! بابا ! ..خواهر خوشگلم چراهمه تون با هم رفتین و تنهامون گذاشتین
-آقا احسان ؟. نمی دونم کی صدام می کرد . نشناختمش .. یه دختر بود . دو تا دختر بودند . هر دو تاشون مانتو تنشون بود . تهرانیه رو نشناختم ولی اون یکی ساناز بود همونی که اومده بود رو پیکر زخمی من و آخرشم دلخور اونو فرستادم پی کارخودش .
قست چهاردهممی دونستم ازم دلخوره .. با این حال شرایط فرق می کرد . یه مرد از این که یه زن اشکاشو ببینه سختشه . ولی من اون لحظه به این چیزا فکر نمی کردم . جعبه خرما و شیرینی رو به طرف اون دو تا دختر دراز کرده و تعارفشون کردم . دختر تهرانیه که اسمش بود زهرا رفت یه طرفی پیش خونواده اش . ظاهرا همکلاس ساناز بود . اون کنار من ایستاده بود . می دونم می خواست یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود . با این که یه حساسیت خاصی نسبت به دخترا پیدا کرده بودم ولی حس می کردم که درمورد کار شایسته اون درحقش ظلم کردم
- ساناز خانوم واسه همه چی ازتون ممنونم . من اصلا قصد توهین به شمارو نداشتم .
- آدم تو زندگی هر کاری رو به خاطر پول انجام نمیده آقای پولدار
- من اون قدرا هم که فکر می کنی پولدار نیستم . ولی این روزا پول حرف اولو می زنه . تا پول نباشه دوستی و محبت مفهومی نداره .
- شما پولدارا می خواهین از این فکرا بکنین بکنین ولی من طور دیگه ای فکر می کنم .
- اگه می دونستی وضعم خوبه میذاشتی خون زیادی ازم بره و بمیرم ؟
- نمی دونم چرا این حرفا رو می زنین ولی حس می کنم حالتون خوب نیست . ببینم این خدا رحمتی ها نسبتی باهاتون دارن ؟ نمی دونستم چی بگم . من که دیگه باهاش کاری نداشتم . تازه اون دوستش هم که واسم غریبه بود
- ما پنج تا بودیم .. تو یه ماشین ما پنج نفر بودیم . از شمال داشتیم بر می گشتیم . فقط دو نفر از جمع پنج نفره برگشتن گریه امونم نداد .. فقط من موندم . من .. یه خورده بهم مهلت داد تا آروم بگیرم
درد شکم امونمو بریده بود . نمی خواستم جلو ساناز ضعف نشون بدم . رنگم پریده بود . هم حرص خورده بودم هم به شکمم فشار اومده بود .
- ببینم حالتون خوب نیست .. شما چرا اصلا به این زودی راه افتادین .
سریع رفت با دوستش خداحافظی کرد و دنبالم راه افتاد . نمی خواستم باهام بیاد . از دخترایی که نمی شناختم هراس داشتم . یه حساسیت خاصی نسبت به اونا پیدا کرده بودم . یه ماشین دربست گرفتیم . ساناز جلو نشست ومن پشت ماشین دراز کشیدم . نذاشتم منو ببره درمانگاه .. جای بخیه رو یه نگاهی انداخت . حس کرد که نیازی به پزشک ندارم ولی درد داشت منو می کشت .
دختره لجباز به حرفام توجه نمی کرد . یه لحظه به ذهنم رسید که اگه بیاد خونه من , ماشین بنز جیگری منو می بینه . نمی خوام بفهمه که وضعم خیلی خوبه . ولی اون که یه میلیونو ازم نگرفت . شاید اونو کم می دونست .
- برو خوابگاه من خودم میرم . حالم خوبه . بلند شدم نشستم تا قانعش کنم حالم خوبه ..
- آقا احسان اگه حالت خوب بود صد سال دیگه هم باهاتون نمیومدم . ولی وظیفه انسانی من حکم می کنه که تنهاتون نذارم .
به آخرای راه که رسیدیم یه مشت اسکناس که می دونم بیشتر از مبلغ کرایه بود در آورده و دادم به راننده
- قبلا حساب شد خانوم زحمتشو کشیدن
از خجالت داشتم آب می شدم . دستمو طرف ساناز دراز کردم
- من اگه می خواستم بگیرم دیگه پرداخت نمی کردم . با کسی هم تعارف ندارم .
زبونمو بسته بود . وقتی وارد خونه شدیم و ماشینو تو حیاط دید یه نگاهی بهش انداخت و چیزی نگفت . .. چرا چیزی نمیگه .. حتما اونم یه جورایی نقشه داره . می دونم چه جوری تو ذوقش بزنم .
- اون دار و نداری رو که بهم ارث رسیده بود فروختم و این ماشینو خریدم .. چیکار کنم عشق ماشینه دیگه . ولی اون جوری هم پولدار نیستم
سکوت کرد و چیزی نگفت . همین سکوت اون منو بیشتر آزار می داد . چرا چیزی نمیگه تا یه جورایی حالشو بگیرم . فکر نکنه می تونه سرم شیره بماله .. دوباره حالم بد شد .. سریع رفت از دارو خونه یه آمپول تهیه کرد و بهم تزریق کرد تا حالم بهتر شد . یه سری خرت و پرت تو خونه داشتم و یه مقدار هم از بیرون واسم تهیه کرد و یه سوپی رو هم رو هم روگاز گذاشت تا واسم بپزه و آماده شه . یه مشت اسکناس گذاشتم جلوش ..اونا رو پس زد .
- آقا احسان هر موقع یه میلیونو گرفتم اینو هم می گیرم .
- می دونم بهت توهین کردم . این مبلغ کم بود . ارزش کار تو خیلی بیشتر از اینا بود .
- چرا فکر می کنی همه چی رو باید با پول سنجید ؟
- اینو من نمیگم . بیشتر آدما یا همه آدما در عمل میگن .
- ببینم تهران چقدر جمعیت داره ؟ ایران چقدر ؟ دنیا چقدر ؟ تو چند نفر از این جمعیتو دیدی ؟ چند نفر از این آدما بهت خیانت کردند ؟ چرا به همه توهین می کنی ؟ چرا به من توهین می کنی ؟
دوباره اونو رنجوندم . بااین که هنوز بهش اطمینان نداشتم ولی نمی خواستم ناراحتش کنم . برای دومین بار مدیونش بودم وشدم .
- خواهش می کنم نرو تنهام نذار .. حداقل این جوری نرو عکس تک تک اعضای خونواده ام رو دیوار بود . ببین این سه تا تنهام گذاشتند و رفتند تو با دلخوری نرو
. اشک ساناز رو در آورده بودم . یه لحظه رفته بود آشپزخونه . خواستم یه چک تضمینی پنجاه یا صدی بذارم تو جیب مانتوش که آویزون بود ولی می دونستم اگه بفهمه شاید اونو بر گردونه .. در تردید بودم ولی با این حال یه پنجاهی رو گذاشتم .. حالم بهتر شده بود . تصمیم گرفتم اونو برسونم خوابگاه . البته نه با ماشین خودم . می تونستیم یه مسیر سیصد چهار صد متری رو پیاده بریم با گند تا تاکسی مستقیم خودمونو برسونیم اول پارک ملت ولی پیاده روی برام خوب نبود . با آژانس رفتیم
. - من خودم تنها می رفتم
- نه حالم خوب شده دستت درد نکنه .
راستش هم دلم می خواست شماره موبایلشو به من بده هم نده . روم نمی شد ازش بخوام . در بد وضعیتی گیر کرده بودم . شده بودم یه آدم بهانه جو . در هر دوحالت یه چیزی واسه ناراحت شدن داشتم . اگه شماره شومی داد این امیدو داشتم که بازم باهاش حرف بزنم و اون جوری که دلم میخواد ازش تشکر کنم . اگرم نمی داد می تونستم دلمو خوش کنم به این که اون به فکر تیغ زدن من نیست . چون دیگه همدیگه رو نمی دیدیم . اصلا ولش بهتره زیاد بهش فکر نکنم .
. روز بعدش وقتی که رسیده بودم خونه از بس خسته نبودم نفهمیدم کی خوابم برد . صبح به صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم صدای یک زن بود که برام آشنا بود ولی از بس خسته بودم متوجه نشدم کیه . شماره موبایل طرف هم مال تهران بود .
- ببخشید منزل تشریف دارین ؟
-بفرمایید شما .. اشتباه گرفتین ..
در همین موقع زنگ در خونه هم به صدا در اومد . ساناز بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)