.
انیس می آید ، مدتهاست ندیدمش ... برای گلایه ی سیاه چشم های مرطوب توست یا برای یاداوری روزهای گذشته ؟!
همه را به محکمه کشاند ...
- ای ساده ها ! کی یاد میگیرید سادگی نکنید ؟! آدمی که در فرهنگ لغاتش خیانت ، دروغ ، ریا و حتی در خط خطی هایش بدوبیراه ندارد را چه به حضور ؟! خواب برای شما بهتر از بیداریست
- ای .... !!!! شما چطور می توانید اینهمه ....! .... ! .... ! ؟
دیگر انیس حرف نزد، خودش هم جزو گروه سادگان روزگار بود ! نتوانست حرفی بزند ؛ که مبادا ترک بردارد دلی یا آزرده شود همدلی ...
سکوت کرد و سکوتش گویاتر شد از هر کلمه ای ... قطره ای سرازیر شد از گوشه چشمان ِ غمگینش :
ای ساده ها ! یادتان باشد در دستانتان فنجانی است که از آن ِ دیگریست؛ مباد روزی که فنجان دیگران در دست شما بشکند که روزگار فنجانی از آن ِ شما را خواهد شکست و دلتان زخمه خواهد شد! و سادگان را چه به حضور؟!
محو شد انیس ، براستی سادگان را چه به بودن ؟!