من و تـو
در دو پـرنـده کـوچـک پـنهـانـیم
که زیـر فـواره هـای عـشق
نـغـمه بـر می چـیـنند.
من و تـو
در دو پـرنـده کـوچـک پـنهـانـیم
که زیـر فـواره هـای عـشق
نـغـمه بـر می چـیـنند.
نامت را بر زبان می آورم
دریا بر من گسترده تر می شود
دریایی که ادامه ی گیسوان توست
کلامت را سرمه چشم می کنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آب ها می بینم
می خوانمت
موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید
صدفی پلک می زند
و تو در گیسوانت می تابی
یک بار
دری ممنوع را گشودی
از دهلیزهای تو در تو گذشتی
به نهری رسیدی
عقابی تو را ربود و به جزیره ای برد
روزی بادبانی از افق طلوع کرد
و سفینه ی تو را به ستاره ای برد پر از لبخند
اکنون دری دیگر
به وسوسه باز می شود
وارد می شوی
و نمی دانی که خارج شده ای
هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم.
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم
.../.
ســالهــاســت كــه از
جــزيــرهي متــروک،
نــامــهاي را در بطــري
روانــهي آبهــاي عــالــم كــردهام!
اگــر كســي عاشــق باشــد،
مــيتــوانــد كلمــاتــم را بخــوانــد!
بــه هــر زبــانــي!
در هــر ســرزمينــي!
گــاهــي فكــر مــيكنــم،
كســي مــيآيــد
و بــا همــان شيشــه
بــرايــم شــراب مــيآورد . . .
نــه آسمــان،
در چــارچــوب پنجــره مــي گنجــد؛
نــه دريــا،
در چــار سنــگ حــوض؛
نــه جنگــل،
در چــار ديــوار بــاغ!
شــرابــي ديــرينــه،
خــم را مــي شکنــد
و ســر مــي رود
از لــب جهــان!
چنــان بــي کــرانــه اي
کــه هــر ستــايشــي،
مــحدودت مــي کنــد . . .
شیره را از حبهی انگور سرقت میکنند
شهد را از لانهی زنبور سرقت میکنند
دست مالیدم به خود، چیزی سر جایش نبود
سارقان بیپدر بدجور سرقت میکنند
احتیاجی نیست از دیوار و در بالا روند
سارقان با "کنترل از دور" سرقت میکنند
عدهای راحت میان مبل خود لم میدهند
از طریق عدهای مزدور سرقت میکنند
روز روشن، زندهها را از میان کوچهها
مرده را هم نیمهشب از گور سرقت میکنند
برق را از سیمها و آب را از لولهها
دود را از حقهی وافور سرقت میکنند
میبرندت سوی خلوت ، میکنندت پشت و رو
با زبان خوش نشد با زور سرقت میکنند
جای اینکه سکهای در کاسهی کوری نهند
کاسه را هم از گدای کور سرقت میکنند
نیست چون تفریح و شادی توی این شهر بزرگ
عدهای تنها به این منظور سرقت میکنند
خواستم دنبال مأموری روم ، دیدم ولی
سارقان در پوشش مأمور سرقت میکنند ...
شعری از عمران صلاحی که قبل از مرگش سروده است :
مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبکتر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا میکاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده ی زشت کریه ی شده ام
بچه هایم از من میترسند
آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.
تلفن
دیشب شخص ناشناسی تلفن زد و گفت: "منزل فلانی؟"
گفتم: "خودم هستم، بفرمایید."
گفت: "من شماره تلفن شما را به سختی پیدا کردم. اول تلفن زدم به آقای باباچاهی، از ایشان تلفن آقای لنگرودی را گرفتم. بعدا تلفن زدم به آقای لنگرودی و از ایشان شماره تلفن آقای صالحی را گرفتم، بعدا تلفن زدم به آقای صالحی و از ایشان تلفن جنابعالی را خواستم. ایشان هم شماره تلفن شما را به من دادند. من به آن شماره زنگ زدم، گفتند فلانی دو سه سال است که از این جا رفته. پرسیدم شماره ی جدید آقای فلانی را دارید؟ گفتند نه، نداریم شما می توانید از مرکز 118 سوال کنید. تلفن زدم به 118 و شماره تلفن شما را از آنجا گرفتم."
گفتم: "متاسفم که این همه توی زحمت افتاده اید. واقعاً شرمندهام. حالا امرتان را بفرمایید."
گفت: "میخواستم از شما تلفن آقای احمدرضا احمدی را بگیرم."
سلام![]()
بادبادك ها ، بادبادك ها
تا افق پله به پله
شب به نرمي گام برداشت
در كنار پله ها
فانوس روشن بود
بادبادك هاي بازيگوش
دم تكان دادند
بادبادك رفت بالا
قرقره از غصه لاغر شد
بادبادك جان چه مي بيني از آن بالا؟
بادبادك جان چه مي بيني از آن بالا؟
در ميان جاده ها آيا غباري هست ؟
بر فراز تخت سنگ آيا نشان از نعل اسب تك سواري هست؟
بادبادك جان ببين آيا بهاري هست؟
بادبادك جان ببين آيا جاي پايي سبز خواهد شد؟
بر سر سفره بغض سنگيني برايم لقمه مي گيرد
بادبادك جان ببين پيك اميد آيا روي دوشش كوله باري هست؟
من دلم با خويش مي گويد
كه آري هست
من دلم با خويش مي گويد
كه آري هست
این شعر محشره
![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)