قسمت هشتم
اون شب هم اگه خسته نبودم تا صبح باید با دلهره و شکم همراه می بودم. فردای آن روز با مجید و امید رفتیم بیرون که یه دوری بزنیم. مهیار و حامد که نبودند. وقتی که از بیرون برگشتیم. حال من خیلی بد شده بود. توی اتاقم نشسته بودم و داشتم آهنگی رو گوش می دادم که هیچ چیز ازش نمی فهمیدم...
پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش...
اون حس باهام حرف می زد... حرفی که خودم هم چیزی ازش نمی فهمیدم. اون حس به من می گفت که به بهنام اطمینان نکنم. به کامیاب اطمینان نکنم. یه حس به من می گفت که داستان اونها کاغذیه و باید آتیششون زد اما چه جوری؟
اسمتو ببخش به لبهام بی تو خالیه نفسهام
خط بکش رو باور من زیر سایبون دستات
خسته بودم... از هر چیزی که به ویدا و بهنام و دوست اون و سقط جنین مربوط می شد. مثل اینکه صداوسیما هم با من سر لج بود. فیلم هاش همه تخمی بود و درباره سقط جنین. ساعت هفت قرار بود که برم دنبال بهنام و بعد هم دوستش و زنش.
ساعت شش و بود. خیلی زود آماده شده بودم اما هنوز هم حالم بد بود. افتضاح تر از افتضاح بود. اون حس داشت منو خراب می کرد. داغون بودم. خراب بودم. فضای خونه هم منو تو خودش غرق کرده بود و نمی ذاشت ازش برم بیرون. امید هم فیلم میم مثل مادرو نگاه می کرد. سعی می کردم حواسمو بدم به فیلم تا از دلهره هم کم بشه. وقتی فیلم رسید به جایی که بابائه به گلشیفته فراهانی گفت باید بچه رو سقط کنن و رفتن توی اون جایی که بچه رو سقط می کرد اعصابم خورد شد و به امید گفتم:
لعنتی خاموشش کن!
امید که جا خورده بود گفت:
چی شد یه دفعه؟
هیچ چیز نداشتم که بگم. از خونه زدم بیرون باید خودمو زود به خونۀ بهنام می رسوندم. وقتی رسیدم یه زنگ زدم به بهنام و گفتم که جلوی درم... وقتی بهنام نشست سعی کردم خودمو بی خیال جلوه بدم اما انگار موفق نبودم. حتماً موفق نبودم. چون بهنام با ترس پرسید:
چیزی شده؟
به جای اینکه جوابشو بدم گفتم:
بهنام مطمئنی که این یارو زنشه دیگه؟
بهنام با دو دلی اما محکم گفت:
آره... این چه سؤالیه می پرسی؟ یعنی به من اطمینان نداری؟
هیچ چیز نگفتم. دوباره پرسید:
به من اطمینان نداری امیر؟
حس نگرانیم خودشو به اوجش می رسوند. انگار می خواست بفهمونه که حالا که تو خونه نموندی به خاطر من به این یکی بگو نه، ندارم اما باز هم گفتم:
اگه اطمینان نداشتم الآن نمی رفتیم خونۀ کامیاب. چون من اصلاً برای بچه هوس این کارو می کنم.
بهنام ساکت شد و من هم مشغول بازی با حس نگرانیم شدم. حس نگرانیم اصلاً اهل بازی نبود اما می خواست جونمو به لبم برسونه. اهل سازش نبود. می خواست بگه که کاری که تو می کنی دیوونگیه اما من گوش نمی دادم. هی به خودم می گفتم که چرا گوش نمی دم اما اهل سازش نبودم. دلم می خواست برم یه جا و داد بزنم. داد بزنم تقصیر من نبود. تقصیر کامیاب بود که این کارو کرده بود. تقصیر بهنام بود که این پیشنهادو داده بود. تقصیر ویدا بود که حرف های منو به گوش بهنام رسونده بود یا اصلاً تقصیر مهیار و امید و مجید بود که اون شرط بندی رو کردند و منو وارد زندگی اینها کرد. اما هر کاری می کردم آخرش برمی گشت به خودم. بر می گشت به خود که مثل کبک سرمو کرده بودم تو برف و دور و برمو نمی دیدم. زندگی چه ابعاد تنگ و کوچیکی داشت. اهههههههههههههههههههههههه ... از خودم بدم اومده بود.
با صدای بهنام به خودم اومدم. بهنام می گفت:
حواست کجاست امیر؟ گوشیت داره زنگ می خوره.
تازه صدای گوشیم تو گوشم پیچید. گوشیمو از تو جیبم در آوردم. کسی بود که اون موقع می تونست آرومم کنم. کسی که بهش نیاز داشتم. فریده. کاشکی الآن پهلوم بود. گوشیمو جواب دادم:
من: سلام... خوبی؟
فریده: سلام امیر... خبری از ما نمی گیری... مثلاً ما گوشه همین شهریم هاااااااااا.
همین موقع پیچیدم تو خیابونی که بهنام می گفت و یه گوشه پارک کردم تا بره کامیاب و زنشو بیاره تا بریم.
من: وقت نکردم... مسعود چطوره؟
فریده: اونم خوبه... اما از دستت خیلی ناراحته.
من: چرا؟!!!
فریده: ترسیدی بیایم خونه تون که دم تهران پیچوندیمون.
من: حالم اصلاً خوب نبود... هنوز هم خوب نیست. دارم می میرم.
فریده: به همون دلیل.
من: آره.
فریده: الآن کجایی؟
من: دارم می ریم تا بچه دوست بهنامو سقط کنیم.
فریده: واقعاً؟ نفهمیدی که بچه خودشه؟
من: همین داره دیوونه م می کنه... از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می کنم. می ترسم این همه کاری که کردم برای کسی باشه که واقعاً معلوم نیست آدم درستیه یا نه.
چشمم خورد به بهنام که داشت با یه پسر خوش تیپ میومد طرف ماشین واسه همین خودمو جمع کردمو گفتم:
فریده بعداً بهت زنگ می زنم... باشه؟
فریده هم خیلی سریع گفت:
باشه... فعلاً خداحافظ.
با فریده خداحافظی کردم. همین که بهنام و کامیاب تو ماشین نشستن حس نگرانی و شک مثل یه خوره افتاد تو گردنم... داشت خفه م می کرد. کامیاب خیلی قیافه ش آشنا بود. به کامیاب سلام کردم و باهاش دست دادم و حالا فهمیدم چرا انقدر بهش مشکوکم. پس زنش کو؟ ازش پرسیدم:
فکر کردم همسرتون میاد؟!!! مطمئناً شما نمی خواین بچه سقط کنین درسته؟
اینو با حرص گفتم. هیچ اثری از طنز و بذله گویی توش نبود. اونم با لحنی جدی جواب داد:
زنم خونه مادرشه... می ریم اونجا برش می داریم.
خیلی سریع به راه افتادم. خونۀ مادرزنش تو یکی از نقاط کاملاً شرقی تهران بود. وقتی وایسادم جلو خونه شون کامیاب خیلی سریع پرید از ماشین پایین و رفت و با زنش برگشت. وقتی نشستن تو ماشین من با یه سلام خشک به راه افتادم.
یه زن سبزه و جدی اما خوشگل داشت. نمی دونستم چرا اما نمی تونستم بهشون خوشبین باشم. هر چی به خودم می گفتم که اینها زن و شوهرن و همه فکرهام اشتباهه اما نمی تونستم. چرا این اتفاق ها واسه من میفتاد. وقتی که با سرعت از روی یه سرعت گیر رد شدم زن کامیاب از درد داد کشید. بهنام گفت: امیر یه کم یواش تر برو...
با حرص گفتم:
اینکه خوبه... الآن می خوان بچه سقط کنن... مطمئن باشین اصلاً زحمت داروی بی هوشی خریدن رو به خودشون ندادن.
کامیاب با حرص بهم خیره شد اما من همچنان با سرعت به راهم ادامه می دادم. فرمان از جای دیگه صادر می شد. نه از مغز و نه از قلب از یه حسی که تو گلوم خشک شده بود. وقتی که جلوی آدرسی که داشتم نگه داشتم گفتم که پیاده شید.
خودم جلوی اونها بودم. دوباره داشت حس نگرانی و شکم بهم دستور می دادند. می گفتند که به اون دوتای قبلی که گوش ندادی... حداقل به این گوش بده و نرو تو. اما من باز خودم به کری زدم و رفتم. تو... یه مطب بود. یه مطب نه چندان شیک. وقتی رفتیم تو رفتم جلو و در زدم. یه زنه با یه روپوش سفید و روسری مشکی جلوم سبز شد. در حالی که خون خونمو می مکید و می دونستم آخرین فرصت هامو دارم از دست می دم گفتم:
از طرف دکتر عبدلی اومدیم. من مهدویم.
زنه درو کامل باز کرد و گفت:
منتظرتون بودم... بفرمایید تو.
رفتیم تو... یه مطب خیلی معمولی بود. دو تا میز و صندلی گوشه ش چیده بود. به دکتره گفت:
خب... شما اون بچه مزاحمو دارین نه؟ بهتر نبود با هم ازدواج می کردین جای اینکه سقطش کنید؟
روش به زن کامیاب بود... من پریدم وسط حرف زنه و گفتم:
زن و شوهرند اما فعلاً قصد بچه دار شدن ندارند.
یه اخمی کرد و گفت:
آره، داریوش بهم یه چیزایی گفت... اما چون خیلی حرف می زنه به حرفهاش گوش نمی دم... دکتر عبدلیو می گم.
من هیچی نگفتم... هیچ کس چیزی نمی گفت. زنه به زن کامیاب گفت که بره تو اتاق و خودش هم دنبالش رفت. حس من دیگه نگرانی نبود... فقط شک بود... شک به همه کس... اینبار دیگه به حسم گوش دادم و به آخرین دستورش تعظیم کردم. فرمانش این بود که برم خونه. از اونجا دور شم. سوئیچو دادم به بهنام و از اونجا زدم بیرون.
فقط لحظاتی اون حس شک با من باقی بود تا پایین پله ها. بعد جای خودشو به یه عذاب وجدان داد. اون شب رفتم خونه و گرفتم خوابیدم. اون روزها دیگه از عید هیچی نفهمیدم... صبح سیزده بدر بود... حالم بهتر شده بود. نه اینکه از حس عذاب وجدانم کم شده بود... نه. بلکه بیشتر فراموشش کرده بودم. ماشینم هم هنوز خونه بهنام بود.
صبح سیزده بدر بود و همه بچه ها تو خونه جمع شده بودند و داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم. من تو بحث شرکت نکرده بودم و یه جا کز کرده بودم... آماده هم بودم که هر جا بروند من هم پا شم و دنبالشون راه بیفتم. موبایلم زنگ خورد. با بی میلی درش آوردم. بهنام بود. بعد از اون سقط جنین اولین بار بود که به من زنگ زده بود. با بی میلی شدیدی جواب دادم. تا کلید موبایلمو زدم بهنام شروع کرد:
معلومه کجایی امیر؟
من: سلام.
بهنام: سلام. وقت داری بعد از ظهر بیای خونمون؟
من: مگه نمی رید سیزده بدر.
بهنام: چرا... گفتم بعد از ظهر... بیا این ماشینتو بردار... بیا یه دیداری هم تازه کن.
من: باشه... میام.
بهنام: خداحافظ.
بدون خداحافظی قطع کردم. اون روز با بچه ها رفتیم فشم. خوش گذشت اما من حالم گرفته بود. بعدازظهر که داشتیم بر می گشتیم. من از ماشین پیاده شدم و رفتم خونۀ بهنام اینا. تو راه به این فکر می کردم که چرا از بهنام بدم میاد. چرا از اون خونه می ترسم. اما افکارم تو مغزم می خشکید... شاخ و برگ اضافی داشت. وقتی رفتم تو خونه کریمی ها با رفتار صمیمانه تری رو به رو شدم... فهمیدم که پدر و مادر بهنام منو یه آدم فقط برای سقط جنین می دونستند اما حالا که اومده بودم دوباره خونه شون فهمیده بودند من فقط یه دوستم.
بعد از اینکه یه ربعی تو جمع خانواده کریمی موندم و صحبت کردیم. من و بهنام رفتیم بالا. بعد از دقایقی ویدا هم اومد پیشمون. وقتی که ویدا اومد بهنام گفت که می ره سوئیچمو بیاره و چند دقیقه ای رفت بیرون. همه این صحنه ها خیلی سریع از جلوی چشمم رد می شد.
ویدا بهم نگاه کرد و گفت:
خیلی به هم ریختی... چیزی شده؟
با بی خیالی گفتم:
نه... هنوز نتونستم با خودم سر قضیه کامیاب کنار بیام. خسته م.
ویدا نشست پشت کامپیوتر و کامپیوترو روشن کرد. لحظاتی بعد صفحه کامپیوتر بهنام اومد بالا. حالا فهمیدم چرا کامیاب انقدر آشنا می زد. کامیاب همون پسری بود که کنار بهنام وایساده بود تو دسکتاپ کامپیوتر. دست یه زن هم داشت دست کامیابو می کشید. ویدا با خنده گفت:
کامیابه... می شناسیش که؟
با سر حرفش تأیید کردم اما هنوز هم نگاهم به دستی بود که دست کامیابو تو دستش داشت. خیلی بهش مشکوک بودم... آخه چرا؟ بالاخره تونستم به خودم بیام. به ویدا گفتم:
عکس های این سفر بهنام و کامیابو داری؟ تا بهنام نیومده می تونیم ببینیم.
ویدا بدون هیچ مخالفتی عکس های شمال بهنام رو آورد. عکس اول بهنام و کامیاب رو با یکی دو تا پسر دیگه نشون می داد که کنار جاده نشسته بودند.
عکس بعد سه تا پسر و سه تا زن بودند که یکی در میون نشسته بودند اما بهنام توشون نبود. ویدا شروع کرد به معرفی کردن اون آدم های تو عکس:
این سامانه و اینم زنش نازنین... اینم فرزاد و زنش راحله... اینا رو هم که می شناسی... کامیاب و زنش کتی...
زن خوشگلی کنار کامیاب نشسته بود اما این اونی نبود که من دیده بودمش... این خیلی سفید و بور بود... قیافه با نمکی هم داشت. من خیره به عکس بودم که بهنام وارد اتاق شد و گفت: بیا اینم سوئیچــ.... با دیدن کامپیوتر خنده از روی لباش محو شد. بلند شدم و سوئیچمو از دستش قاپیدم و فقط گفتم: خیلی پستی بهنام... خییییلی.
از خونه شون زدم بیرون... دیگه هیچی برام مهم نبود. نه ویدا... نه مامانش و نه باباش. تا شب اون روز نحس سیزدهم من فقط دراز کشیده بودم رو تختم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
ساعت حول و حوش هفت صبح بود که بیدار شدم... ساعت هشت همون روز کلاس داشتم. پا شدم و طبق عادت گوشیمو برداشتم. 16 تا بهنام میس کال انداخته بود... 11 تا هم ویدا... 2 تا هم با یه شماره ناشناس. پا شدم و آماده شدم... یه کم دیرم شده بود. اشتهایی هم به صبحانه نداشتم.
وقتی کاملاً آماده شدم رفتم تو ماشینم نشستم. خسته بودم. کوفته بودم. حال و حوصله کسی هم نداشتم برای همین به مجید گفتم خودش بیاد. به راه افتادم... تو راه به این فکر می کردم که از دیشب تا آن لحظه دیگر آن حس عذاب وجدانو هم نداشتم. وقتی رفتم تو دانشگاه فضای اونجا برام غریب بود. انگار اون پونزده روزی رو که دانشگاه نبودم بیشتر از اون حس می کردم. به همین چیزای بیخود فکر می کردم که صدایی گفت:
سلام امیرعلی...
برگشتم... ویدا بود. به راهم ادامه دادم. برام مهم نبود. ویدا دنبالم به راه افتاد. صداشو می شنیدم که می گفت:
امیر علی صبر کن!
بالاخره وایسادم و گفتم:
چیه؟ چی می گی؟
ویدا: دو دقیقه وایسا من همه چیزو برات توضیح می دم...
من: چی رو می خوای توضیح بدی... این کار تو این چند روز حسابی منو به هم ریخته بود.
ویدا: تو اصلاً به حرف های بهنام گوش دادی؟
من: مگه حرفی هم مونده؟
ویدا: حالا بهنام این کارو کرد... چرا جواب منو نمی دادی؟
من: تو مگه چیزی برای گفتن داشتی؟ شما منو یه بازیچه فرض کردین... بزرگترین اشتباهم این بود که بهت گفتم من خیلی دوست دارم... نمی دونستم ازم اینجوری سواستفاده می کنید.
ویدا: من...
نمی دونم چرا اما یه دفعه ضربان قلبم رفت بالا... دوست داشتم یه جمله احساسی بهم بگه... مثل دوست دارم... مثل دلم برات تنگ شده بود... یه جمله خیلی ساده که احساسی باشه... هی تو دلم به ویدا می گفتم که حرفتو بزن... تو که منو نصف جون کردی...
ویدا: من... من...