تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 52

نام تاپيک: ویسپار(رمانی نوشته ی خودم)

  1. #11
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    بنظر من ،روند كند و مطمئن در داستان نويسي بسيار بهتر جواب ميده تا تند نويسي وپراكنده نويسي و در مورد داستان شما بايد بگم داره عالي پيش ميره...
    با اجازه ي دوستان چند مورد كوچولو در تايپ لغات بوده كه احتمالا" در اثر تند نويسي پيش اومده متذكر ميشم...
    -سطر ششم كلمه «مكثي» صحيح است.
    -سطر بيست و پنجم «مي خاراند» درست است.
    -سطر بيست و هفتم«خب من هم جنگجوي خوبي هستم»...ميم آخرشو يادت رفته بود.
    در نهايت بايد بگم واقعا" دستت درد نكنه سر بزنگاه داستانت رو نيمه كاره گذاشتي ...طوريكه خواننده با يك پرسش كه در ذهنش بوجود اومده ، اين قسمت رو به پايان ميرسونه وبيشتر مشتاق ِ دونستن باقي ماجرا ميشه كه اينهم كم هنري نيست...
    منتظر ادامه ي داستانت هستم...

  2. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    خب اینم قسمت آخر فصل دوم:

    فصل دوم قسمت سوم


    ویسپار و ثناث از اتاق بیرون آمده بودند.و آرتام از آنچه فکر میکرد بیشتر شوکه شده بود.در کنار شاه مردی ایستاده بود با قدی بلند و اندامی برجسته که حتی از زیر زره ی فولادی و آبی رنگش نیز مشخص بود.از موهای جو گندمی اش و صورتش حدس میزد چهل سال را داشته باشد.نگاهش به صورتش افتاده بود: این مرد پیشانی بلندی داشت،و چشم های مشکی اش زیبایی خاصی به او هدیه کرده بود. در کنار گونه ی راستش اثری از زخم کهنه ای بود. از ته ریشش و صورت حمام دیده اش مشخص بود که فقط در این دخمه زندانی نبوده.شاید هم در آن اتاق همه چیز وجود داشته!از زره اش مشخص بود که از فرماندهان جنگ بوده.آرتام حدس میزد این بهترین زره ای باشد که او تا بحال دیده.روی زره اش یک نقاشی وجود داشت.مردی که شمشیرش را روی صورتش گرفته بود.
    صحبت شاه اجازه نداد تا آرتام بیش از این متحیرانه به مرد روبه رویش نگاه کند:
    _ایشان جناب ویسپار هستند.نفر دوم حکومت و همچنین از الان مافوق تو هستند آرتام! دستورات ایشان مانند دستورات من است و همه باید از او پیروی کنند.بعد یک لحظه ایستاد و گفت:البته تا وقتی که بتوانیم این شورش رو سرکوب کنیم!
    و آرتام رو به ویسپار معرفی کرد.
    آرتام با حالت تواضع گفت:مدت هاست که آرزو دارم شما رو ببینم.اما نه در چنین وضعیتی! و رو به شاه کرد وگفت:
    _سرورم شهر در بیست ساعت گذشته تبدیل به ویرانه شده.آنثاری ها قلعه ی ما را نیز محاصره کرده اند.احتمالاً در یکی دو روز آینده حمله ی نهایی را انجام خواهند داد.دیگر وقت این رسیده که شما به همراه خانواده ی سلطنتی از راه مخفی قصر رو ترک کنید.
    از صورت شاه مشخص بود که با این پیشنهاد موافق است ولی رو به ویسپار کرد و گفت:
    _نظر تو چیست؟
    _خروجی راه مخفی کجاست؟شما رو به مکان دوری از قصر میرسونه.
    _بله انقدر دور که کسی دستش به ما نخواهد رسید!
    _و چند نفر از وجود این مخفی گاه آگاهند و راهش را بلدند؟
    _فقط من و آرتام.
    _از قصر تا مخفی گاه چقدر فاصله است؟ و صدای شیپور قصر به آنجا نیز میرسد؟
    _حداقل 10 دقیقه. و بله، صدای این شیپور را میتوان در تمام شهر شنید!
    _خب،تو به همراه خانواده ات با تعدادی سرباز مطمئن و نیرومند برو و جلوی مخفی گاه بایست.اگر صدای سه شیپور جنگ رو با فاصله ی کم شنیدی.فرار کن اگر نه صبر کن تا شنوی!با پیروزی ما شیپور پنج بار به صدا در خواهد آمد.در این صورت خود را سریع به قصر و تختت برسان.اصلاً دوست ندارم سربازان بعد از پیروزی در چنین جنگی شاهشان را فراری بیابند!
    _ثناث با سر تایید کرد و گفت: همین کار رو میکنیم. بعد رو به آرتام کرد و گفت:از الان ویسپار ارشد و مافوق توست.قسم بخور که از او تحت هر شرایطی پیروی کنی.
    آرتام بلافاصله و بدون تردید گفت:قسم میخورم!
    شاه به سمت ویسپار رفت بازوانش رو گرفت و گفت:قسم بخور که کشورم رو نجات میدی و به من برمی گردونی.
    _من دیگه هیچ قولی به تو نمی دهم!
    و در حالی که سعی میکرد لبخند بزند گفت: ولی تمام تلاشم رو میکنم.بعد خود را از ثناث جدا کرد.
    اما ثناث دوباره به نزدیکی ویسپار رفت.و دهانش را جلوی گوش ویسپار برد.و سعی کرد به گونه ای حرف بزند که به جز ویسپار کسی متوجه نشود:
    _قول بده اگر من از دنیا رفتم از خانواده ام محافظت کنی! و پسرم رو خودت تربیت کنی! و وقتی که به سن کافی رسید پادشاهش کنی!
    ویسپار برای اولین بار متعجب شده بود.با خنده گفت:
    _مثل این که یادت رفته! این تو هستی که میخواهی با خانواده ات فرار کنی! و من باید یک تنه جلوی هزاران سرباز رو بگیرم!احتمال این که من کشته شوم صد برابر توست!
    بعد دوباره به چهره ی ثناث نگاه کرد. پادشاه نزدیک بود گریه کند:این حرف رو برای الان نمیگویم.به هر حال اتفاق است!
    _آه ثناث تو شجاعترین ترسوی دنیا هستی!! باشد اگر مردی!من پسرت رو بزرگ میکنم.اما به لطف تو من خانواده ای ندارم که آن ها را بعد از مرگم به کسی بسپارم!ولی که اگر هم خانواده ای داشتم آن ها را به تو یکی نمی سپردم.
    خودش رو از ثناث کنار کشید و با صدای بلند گفت خوب دیگه وقت رفتن است سرورم شما بروید من و جناب آرتام هم به دنبال کار خود خواهیم رفت.
    ثناث در حالی که دستش را برای آخرین بار بالا می آرد با چند نفر از سربازان به راه افتاد.
    ویسپار با رفتن ثناث به سمت آشپزخانه ی آخر راهرو رفت.
    آرتام در حالی که به دنبال ویسپار راه افتاده بود گفت: کجا میروی؟ وقت تنگ است.
    _باید از آشپزها خداحافظی کنم!ضمناً یک امانتی هم دارم که باید پس بگیرم!
    آرتام سرعتش رو بیشتر کرد تا به ویسپار برسد.مشتاق بود بداند که آن امانتی چیست.
    وزیر تشریفات هم آنجا بود و دستور جمع کردن وسایل را به آشپز ها میداد.
    ویسپار جلو رفت و گفت: این آشپزها خدمت کاران من هستند و تو نمیتوانی آن ها را با خود ببری!
    _وزیر تشیفات با حالت عصبانی گفت: تو که هستی که این گونه صحبت میکنی؟
    آرتام جلو آمد و گفت ایشان نفر دوم حکومت و مافوق ما عالیجناب ویسپار هستند.
    ویسپار به وزیر تشریفات گفت تو دیگه برو تا به شاه برسی.سپس جلوی یکی از آشپزها رفت و گفت اون امانتی من رو میاری؟
    _اطاعت سرورم!(آشپزها و خدمه طوری به ویسپار احترام میگذاشتند که انگار سال هاست او را می شناسند!)
    آشپز برگشت در حالی که شمشیری به دست داشت. و با احترام شمشیر رو به ویسپار داد.
    آرتام تا بحال همچین شمشیری ندیده بود.قلاف شمشیر آبی رنگ بود. دقیقاً مثل سپر ویسپار.و رویش علامت هایی حکاکی شده بودند که آرتام نمیتوانست درست آن ها را ببیند.انتظار داشت که ویسپار شمشیر را از قلاف در بیاورد ولی او این کار را نکرد و شمشیر رو روی کمرش بست.و رو به آشپز گفت: ممنون.میدانید که باید کجا به بروید؟
    _ بله،سرورم!.
    و خودش به طرف در اصلی راه افتاد.و آرتام نیز به دنبال او.
    در بین راه هیچ کدام از آن ها حرفی نزدند.آرتام سوالات زیادی داشت ولی به نظرش بهتر بود صبر کند تا با ویسپار صمیمی شود بعداً از او بپرسد!
    دیگر داشتند به در آهنی میرسیدند.نزدیک در که شدند آرتام دید که در قفل است با عصبانیت گفت:پادشاه در را قفل کرده! حالا چطوری از این جا بیرون برویم؟
    _من کلید دارم!
    ویسپار در را باز کرد:
    بیا آرتام جنگ سختی در پیش داریم!
    و با این جمله وارد تالار قصر شد.

  4. 6 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    فصل سوم: فرمانده ی بزرگ


    آرتام خود را به کنار ویسپار رساند و گفت:
    _بیایید تا شما رو به مقر فرماندهی ببرم.و سرعتش رو بیشتر کرد.
    آن دو کمی راه رفتند تا به در خروجی قصر رسیدند.کمی که از قصر دور شدند به چادر بزرگی رسیدند که مقر فرماندهان بود.با وارد شدن آرتام فرماندهان برخواستند.اما برخلاف تصورشان آرتام روی صندلی فرماندهی ننشست و ویسپار رو معرفی کرد.بعد از این که دوازده فرمانده به ویسپار احترام گذاشتند.او جلو نشست و آرتام در صندلی کناری جای گرفت.
    بلاخره نوبت به ویسپار رسیده بود که این جنگ رو فرماندهی کند.او روی تخت تکیه زد و اولین سوال رو از آرتام پرسید:
    _تعداد سربازان ما چند نفر است؟
    _ما در داخل قلعه 4 هزار مرد جنگی داریم.
    _پس دشمنان ما 12 هزار نفرند؟
    _بله سرورم.
    _شورش از کجا آغاز شد؟و چطور شهر های دیگر برای شما نیرو نفرستاده اند؟
    _قربان در مرز شمالی کشور جنگ سختی در گرفته و کنراشی ها با لشکر صد هزار نفری به مرز های ما یورش بردند.ما نیز مجبور شدیم بیشتر سربازان پایتخت و دیگر شهر ها رو به آنجا بفرستیم.
    _چرا قبلاً به فکر آنجا نبودید؟
    _قربان کنراش یکی از کشورهای متحد ما بود.سرورم هرگز تصور نمی کرد که آن ها به ما حمله کنند.
    _وضعیت سربازان دشمن چیست؟باید دقیقاً متجه شویم که بیرون قلعه مشغول چه کاری هستند.
    _قربان تا دیروز دور تا دور قلعه را گرفته بودند ولی الان همه ی افراد به طرف دروازه ی قلعه آمده اند و مشغول ساخت نرده بان های بزرگ هستند.احتمالاً چون فهمیده اند هیچ کس نمی تواند از دروازه ی ما عبور کند.تصمیم گرفته اند که از بالای قلعه حمله کنند.به همین خاطر من دستور داده ام که اکثر سربازان با بالای دیوار ها بروند و از آنجا محافظت کنند.
    _خب یعنی تنها کاری که نیروهای دشمن میکنند همینه؟
    یکی از فرماندهان گفت:
    _البته جاسوسان من اطلاع داده اند که آن ها یک چادر بزرگ نیز دارند که برخلاف ما به جای این که فرماندهان به آنجا بروند. کارگران در آن سکونت دارند.و وقتی از آنجا بیرون می آید خاکی هستند.
    ویسپار گفت:این چادر ها چقدر از قلعه فاصله دارند؟
    _حدود 200 متر.
    _آرتام این قلعه چند در ورودی دارد؟ و ضخامتشان چقدر است؟در مقابل ضربه های محکم درکوب چقدر دوام می آورند.
    _ما فقط یک در ورودی داریم که در قسمت شمال قلعه است. همان جایی که دشمنان جلویش مستقر شده اند.ضمناً نگران این در نباشید.این دروازه ی آهنی ضخامت بسیار زیادی دارد! اگر سه درکوب همزمان به آن حمله کنند.حداقل نیم ساعت دوام میاورد. ساخت این دروازه سه سال طول کشیده است!به همین خاطر مطمئن هستم که آنثاری ها قصد مقابله با این در را ندارند بلکه میخواهند از بالای قلعه جنگ را شروع کنند.
    _دیوار های قلعه چقدر داخل زمین فرو رفته اند.
    _یکی دو متر.
    _تمام دور تا دور قصر اینگونه اند؟
    _بله قربان. البته به غیر از دروازه ی آهنی.
    ویسپار سرش رو تکان داد و گفت:
    خیلی خوب متوجه شدم.در حالی که به آرتام نگاه میکرد گفت:
    دو هزار نفر از سربازان رو از دیوارها بیار پایین و داخل قلعه چهار دسته ی پانصد نفری تشکیل بده.اما این کار به نحوی انجام بده که دشمنان متوجه نشوند.
    _اطاعت.
    ویسپار دستانش رو روی میز گذاشت و گفت:
    _شما باید برای من دو کار انجام بدید.توجه کنید که درست انجام دادن این دو کار میتواند پیروز جنگ را مشخص کند.
    _بفرمایید.
    _اول بگو آرتام تنه ی درخت در قلعه داریم؟که شاخه هایشان بریده شده باشند؟
    _آرتام رو کرد به وزیر تشریفات که با تازگی وارد چادر شده بود.
    _وزیر تشریفات رو به ویسپار گفت:تعدادشان خیلی زیاد است فکر کنم حدود هزار تایی بشوند.
    _خیلی خوبه.خوب حالا بگید چقدر روغن مشتعل کننده داریم؟
    _قربان خیلی زیاد.اینجا کاخ سلطنتی است.همه چیز در آن یافت میشود!
    _بگو چند بشکه؟
    _حدود 500 بشکه.
    ویسپار در حالی که از جایش بلند میشد گفت:خیلی خوب.و با خنده گفت:
    _امشب شب روشنی خواهد بود!


    ادامه دارد... .
    Last edited by molaali; 20-06-2011 at 12:56.

  6. 6 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    داستانت خيلي خوب داره جلو ميره ...آفرين ادامه بده ...در ضمن «غلاف شمشير» درسته...

  8. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    فصل سوم قسمت دوم:

    ویسپار از چادر بیرون آمد و بقیه ی فرماندهان نیز به دنبالش راه افتادند.وقتی نزدیک دروازه ی قلعه شد رو به فرماندهان کرد و با دست به زمین اشاره کرد و گفت:
    _من حدس میزنم. که دشمن از اینجا حمله کند!
    _یکی از فرماندهان گفت یعنی از زیر زمین؟!
    _دقیقاً!احتمالاً کارگران دشمن در آن چادر ها مشغول کندن زمین اند و آن طبل های بزرگ مدام به صدا در می آیند تا ما صدای حفاری را نشنویم.احتمالاً صد تا دویست نفر از افرادشان وارد قلعه می شوند.و سعی می کنند تا در دروازه را برای دوستانشان باز کنند.
    _آرتام متحیر گفت: پس اگر تمام افراد را روی بام قلعه میگذاشتیم شکست سختی می خوردیم.
    _احتمالاً ! اما حالا پانصد نفر را کنار در دروازه بگذارید تا دشمن هیچ شانسی برای باز کردن دروازه ی قلعه نداشته باشد.
    _قربان با آن چوب ها چه کنیم؟
    _800 تا از تنه های درخت را با بالای قلعه ببرید.میدانم کار سختی است اما باید این کار را تا شب انجام دهید. و آنها را سه تا سه تا به هم ببندید. 200 تای دیگر را جلوی قصر بگذارید.که اگر دشمنان وارد قلعه شدند به سادگی نتوانند به قصر دست پیدا کنند.بشکه های روغن را هم بعد از مستقر کردن چوب ها روی آنها بریزید.چوب ها را با زنجیر به بالای قلعه ببندید ولی روی سقف قلعه نگهشان دارید تا دشمنان متوجه نشوند.در هنگام حمله چوب ها را جلوی دیوار ها بندازید و وقتی که من دستور دادم چوب ها را شعله ور کرده و زنجیر هایشان را رها کنید.600 نفر از افراد را برای این کار بالای قلعه بگذارید و 1400 نفر هم تیر و کمان داشته باشند.
    یکی از فرماندهان پرسید؟
    _خب اگر آنها خواستند نرده بان هایشان را روی دیواره های قصر بگذارند و بالا بیایند چه؟
    _خودت بگو! با این چوب های شعله ور کسی میتواند به دیوار ها نزدیک شود؟
    _خیر،قربان!
    ویسپار در حالی که به طرف قصر می رفت گفت:
    _خوب شروع کنید.کارهای زیادی باید انجام دهید.
    شب شده بود و دشمن جلوی دروازه ی شمالی صف کشیده بود.وسپار به همراه آرتام به بالای قلعه رفته بودند تا واکنش های دشمن را ببینند.ویسپار همه جا را نگاه می کرد.رو به آرتام کرد و گفت:آفرین! کارتان خیلی خوب بود.حالا آماده باشید و تا وقتی من دستور نداده ام هیچ کاری نکنید.
    ناگهان صف های دشمنان یکی یکی از هم باز شدند و بعد از چند لحظه دوباره مرتب میشدند.ویسپار گفت:احتمالاً فرمانده ی آنثاری ها دارد نزدیک میشود.
    وقتی صف های دشمن مرتب شد آرتام گفت قربان این همان لیشام است.پادشاه آنثاری ها او مرد بسیار قدرتمند و فریبکاری است.همیشه یک نیرنگ در آستینش دارد!به هیکل گنده اش نگاه کنید!من که تا به حال همچین آدمی ندیده ام!
    _بله.او را خوب میشناسم.ویسپار با این جمله کمی به عقب رفت و ادامه داد: لطفاً برای من یک کلاهخود بیاور که صورتم را پنهان کند.نمی خواهم او من را ببیند.
    _اطاعت.(و دستش را به سمت سربازان تکان داد).
    بعد از چند دقیقه کلاه خود بر سر ویسپار بود.
    ویسپار به جلوترین مکان قلعه آمد.تا همه ی دشمنان را به خوبی تحت نظر داشته باشد.
    لیشام جلو آمد و شروع کرد به فریاد زدن:
    _آی ثناث کجایی؟صدای مرا میشنوی یا مثل یک موش ترسو به سوراخی خزیده ای؟!
    فریاد خنده ی آنثاری ها بلند شد.
    لیشام ادامه داد:میبینی که تعداد ما سه برابر شماست.و برد ما حتمی است!اما من یک پیشنهاد برای تو دارم.بیا تن به تن بجنگیم! اگر تو پیروز شدی و مرا کشتی افراد من در خدمت تو خواهند بود.و اگر من تو را کشتم این سرزمین از آن من است.
    کمی جلوتر آمد و گفت:ها !؟چه میگویی؟البته من جواب تو را میدانم! موش ترسویی چون تو حاضر است تمام افرادش کشته شوند ولی به خودش صدمه ای نرسد.اصلاً تو اینجایی یا از ترس من قبض روح شده ای؟!
    دوباره صدای خنده ی دشمنان بلند شد.
    آرتام به ویسپار گفت: قربان چوب ها را به جلوی دیوار ها بندازیم؟میتوانیم لیشام را در همین جا بکشیم.
    _نه! تا تنه ها را بندازید حداقل 20 ثانیه زمان میبرد.و لیشام از جلوی سپاه دور خواهد شد.می خواهم با او بجنگم!
    _ولی قربان او هیکلش از شما گنده تر است. و بسیار کار کشته است.و شما مدت هاست که تمرین نکرده اید.اصلاً فکر کرده اید که او چطورحاضر میشود که با یک فرمانده مبارزه کند؟او شاه است و شاه را به مبارزه طلبیده!تازه آن هم به این دلیل که میداند.ثناث شاه هرگز با او مبارزه نخواهد کرد.و فقط میخواهد روحیه افراد ما را تضعیف کند.
    _کاری میکنم.که مبارزه با مرا قبول کند!
    و جلو رفت.جایی که لیشام او را ببیند.فریاد زد:
    آهای سردار دلیر آنثاری! آیا فکر میکنی پادشاه قدرقدرت ما با سگ افسار گسیخته ای چون تو مبارزه خواهد کرد؟! تو یک چهارم توجه او را هم نداری! اما برای این که دلسرد نشوی من حاضرم با تو مبارزه کنم.(لیشام از تعجب سر جایش خشکش زد! تا بحال کسی این گونه با او صحبت نکرده بود.)
    بعد از چند لحظه ویسپار ادامه داد:میبینی تو که جرات نداری با یک فرمانده مبارزه کنی چطور لاف مبارزه با شاه را میزنی؟!فکر کردی با حرف مفت زدن میتوانی شجاعتت را اثباط کنی؟اگر با من مبارزه کنی شرط ات قبول است!اگر تو بردی این قصر و سربازانش از آن تو خواهد بود. و اگر شکست خوردی افرادت از آن پادشاه هستند.ها!؟ چه میگویی؟ آیا حاضری جان خود را برای افرادت به خطر بیاندازی؟!
    حالا نیروهای خودی میخندید.ولی انگار خودشان هم باورشان نمیشد که یکی از فرمانده های آن ها این سخنان را گفته!
    آرتام رو به ویسپار گفت:فکر میکنید قبول میکند؟
    _شک نکن!
    لیشام از اسبش پیدا شد و فریاد زد:
    _پیشنهدات را قبول میکنم.بیا پایین. قول میدهم بعد از کشتنت گوشت تنت را تکه تکه کنم و بدهم به آن شاهتان که بخورد!
    _ویسپار در حالی که از پله های قصر پایین می رفت به آرتام گفت:
    _وقتی دسته ی شمشیرم رو بالا گرفتم به سربازها دستور بده که چوب ها رو جلوی قلعه بندازند.به گونه ای که سربازان دشمن کنده ها را ببینند.بعد با شعله های آتش جلوی کنده ها بایستند.ولی کار دیگری نکنند تا من بگویم!
    آرتام با ترس گفت:
    _قربان اگه شما کشته بشوید چه؟
    _دعا کن که کشته نشوم!
    دروازه ی قلعه کمی باز شد.ویسپار بیرون آمد و سپس دروازه بسته شد.
    در حالی که ویسپار جلو می رفت.آرتام می دانست که او نبرد سختی در پیش دارد!
    ادامه دارد... .
    Last edited by molaali; 20-06-2011 at 17:20.

  10. 6 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    آخر فروم باز farzan311's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    mostly Tehran and sometimes Isfahan
    پست ها
    2,091

    پيش فرض

    سلام دوست عزیز داستان بسیار قشنگی است و با اینکه خوابم میامد تمام قسمت ها رو خوندم
    چند نکته رو خواستم یاد اور بشم که کمکتون کنه داستان قشنگی داشته باشید
    در حین روایات داستان کمی در راوی ها ظریف تر عمل کنید خیلی خوب میشه
    شکل داستان جوریه راوی ها سریع عوض میشند و این هم میتونه داستان رو زیبا میکنه و هم گاهی اوقات نوشته رو شبیه نمایشنامه بکنه که برای رمان زیاد جالب نیست چون خواننده ممکنه خسته بشه مثل یه فیلم میمونه که از اول تا اخرش چند نفر دور هم نشسته باشند و با هم دیگه حرف بزنند گاهی بهتره راوی سوم شخصی باشه که هم احساسی در خواننده ایجاد بکنه که خواننده بتونه فضا رو تجسم بکنه و هم از زبان او صحبت های بقیه را بگید
    دید هر کدوم از شخصیت های داستان به محیط اطراف و یا به افراد دیگه باعث ساخته شدن شخصیت میشه و وقتی شما در قالب اون شخصیتی که دارید میسازید حرف میزنید باید یه شکل منحصر به فرد برای اون باشه مثلا لحن خودشو داشته باشه جوری که حتی وقتی دانای کل مشخص نکنه کی داره حرف میزنه خود خواننده شخصیت رو بشناسه البته هنوز داستان جلو نرفته و جای کار هست
    نمیدونم متوجه شدید یا نه شاید منظورمو خوب نرسونده باشم ولی از حرفای بالا خلاصه اش اینه که خواننده فقط نمیخواد یک صحنه براش توصیف بشه و بعد تو صحنه شخصیت ها بیاند و اینکه وقتی راوی مثلا ارتام میشه فقط نباید صحبتهاش گفته بشه بلکه باید حسش از اون حرف ها در کلام و شرایطی که داره کلام رو میگه هم به خواننده منتقل بشه که خیلی جاها رعایت شده بود و بعضی جاها نه
    یه نکته ی دیگه هم اینه رمان های مثل این از خط اول یک سری علامت سوال هایی رو درست میکنند که یا پاسخ داده میشند یا نمیشند گاهی اوقات اون قدر در یک مرحله این علامت سوال ها زیاد میشند که خواننده گیح میشه و خیلی نکات ظریف داستان رو شاید درک نکنه سوال هایی هم که پاسخ داده نمیشند باید خیلی با دقت ایجاد بشند جوری که به اصل داستان صدمه نزنه و عطشی که خواننده برای پیدا کردن جواب داشته به شکلی دیگه جواب داده بشه

    البته همه این ها به صورت کلیه و به سبک نویسنده برمیگرده من فقط چیزایی رو گفتم که خودم توی داستان هایی که نوشتم رعایت نکردم و در وسط داستان به جایی رسیدم که دیگه نمیدونستم چیکار بکنم و با بن بست روبرو شدم

    منتظرم قسمت بعد هستم

  12. 6 کاربر از farzan311 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    آخر فروم باز Elendil1's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    Númenor
    پست ها
    1,302

    پيش فرض

    نکات خوب رو همه میگن ، و البته مشخصه ، خود داستان خوبه ، اما طرز نگارش ایراد داره ، البته من شاید دارم با کتاب های نویسنده های بزگ مقایسه می کنم

    مشکلاتی رو که من از چند خط پست اولت دیدم : + پیشنهاد

    - رو نگارش نوشته خیلی بیشتر کار کن ، متن یکنواخت نیست . یه جورایی جمله ها بهم نمی خورن ، احساس می کنم خیلی سریع نوشتی و بعضی جمله ها جا افتادن.

    -توصیف ها جالب نیستن زیاد (البته من فقط چند خط اول رو دیدم) ، برای مثال :
    آنها برای رسیدن به در اصلی تالار مشاور از سه سرسرای بزرگ عبور کردند که واقعاً زیبا تزیین شده بودن و سنگهای مرمرین سفید تمام دیوار ها را به زیبایی پوشانده بود.سقف تالار ها بسیار بلند بود و روی سقف و دیواره های تالار ها کنده کاری های بسیار زیبایی دیده میشد.
    ببین شما برای اینکه زیبایی رو برسونی میتونی بیشتر توصیفش کنی ، به جای اینکه بگی واقعآ زیبا تزیین شده بود ، تزیینات رو توضیف کنی خیلی بهتر میشه و خواننده میتونه خودش به زیباییه تالار پی ببره .
    و همینطور به جایه اینکه بگی سنگ های مرمرین سفید تمام دیوار ... می تونستی توضیح بدی چجوری پوشونده بود ...

    کلآ توضیف ها رو بیشتر کن ، که من به عنوان خواننده بهتر بتونم فضا رو مجسم کنم.
    البته شاید این رو توی قسمت های بعدی درست کرده باشی که من هنوز نخوندم.

    همینا فعلآ چیزه دیگه ای به ذهنم نمیرسه ...این فقط نظرات شخصی من بود.

    کارت درسته رفیق ادامه بده ، تنها هدفم از این چیزایی که نوشتم این بود که شاید یه کمکی بتونم بکنم.

  14. 6 کاربر از Elendil1 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    خسته نباشي دوست عزيز...
    صحنه ي نبرد ويسپار وليشام بايد صحنه ي جالبي باشه...كلمه «اثباط »درستش «اثبات» است ...پيشنهدات هم اشتباه تايپ شده بود ...غير از اين دومورد كوچولو اشكال نگارشي نداشتي واز رجز خوني دو تا دشمنا با هم خيلي خوشم اومد...توصيف صحنه هات بهتر شده و هرچي بنويسي مطمئنا" دستت گرم ميشه!!!منتظر باقي ماجرا هستم...

  16. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    حـــــرفـه ای Arrowtic's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Westeros
    پست ها
    6,982

    پيش فرض

    سریع قسمت بعدو بذار ببینیم چی میشه!!!
    پختگی نوشته ها به نظرم هی داره بیشتر میشه!!

  18. 4 کاربر از Arrowtic بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    از همه ی دوستانی که لطف میکنند و در نوشتن این رمان من رو یاری میکنند صمیمانه تشکر میکنم.امیدوام هر چی زودتر محمد جان هم از این وضعیت در بیاد و نظراتش رو بتونه بگه.


    فصل سوم قسمت سوم:
    دو مبارز داشتند به هم نزدیک میشدند.وقتی به دو متری هم رسیدند ایستادند.لیشام رو کرد به ویسپار و بلند گفت:نمیخواهی آن کلاه خود مسخره را دربیاوری؟میخواهم وقتی میکشمت به چشمان متحیرت نگاه کنم!
    آراتام مطمئن بود که ویسپار این کار رو نخواهد کرد ولی دید که ویسپار کلاه خود رو از سرش برداشت.
    لیشام با حیرت گفت:ویسپار.
    ولی حریف اجازه ی حرف دیگری را به لیشام نداده بود و جنگ را آغاز کرده بود.
    ویسپار اولین حرکت رو انجام داد و با پرشی شمشیر خود را نزدیک سر دشمن برد.لیشام که هنوز متحیر بود با این حرکت به خود آمد و شمشیرش را جلوی صورتش گرفت.در این لحظه کار به زور آزمایی رسیده بود.با این که هیکل لیشام از ویسپار گنده تر بود ولی مشخص بود که حریف قدرتش نمیشود.سعی کرد با پرشی از ویسپار دور شود اما نتوانست. دو دستی شمشیر را گرفته بود و داشت با تمام قدرت زور می زد ولی نمیشد.زانوانش داشت خم میشد.یک بار قبلاً ویسپار را دیده بود.چند سال پیش او یکی از مردان ویسپار بود ولی به یکباره ویسپار ناپدید شده بود.حالا او رو در روی قدرتمند ترین مرد سرزمین بود. میدانست که حرف ویسپار نمیشود.الان جانش از همه چیز مهم تر بود.حالا کاملاً روی پاهاش نشسته بود.چاره ی دیگری نداشت.فریاد زد من تسلیم میشم!تسلیم میشوم.ویسپار با پا ضربه ی محکمی به سینه ی لیشام زد به طوری که او یک متر به عقب پرتاب شد.لیشام بلند شد و ویسپار شروع کرد به جلو آمدن.لیشام به شدت ترسیده بود.شمشیرش رو به کناری پرت کرد و زانو زد:
    _سرورم من مدت ها از سربازان شما بوده ام به خدا اگر میدانست شما اینجایید از این غلط ها نمیکردم!
    _تو که خودت میدانی لیشام سزای خیانت کار مرگه.فکر نمیکردم که آنقدر حقیر باشی که بخواهی برای جانت التماس کنی.بیا بجنگ و با افتخار بمیر.
    _کشتن کسی مثل من برای شما چه افتخاری دارد؟!کاردی را از کمرش بیرون کشید.کف دستش را پاره کرد و گفت قسم میخورم که تا آخرین لحظه ی زندگیم به شما وفادر باشم.
    _خودت بگو وفاداری بزدلی چون تو به چه درد من میخورد؟!
    _قربان شما خودتان می دانید.من برای جانم التماستان نمیکنم.بلکه میخواهم دوباره در رکابتان بجنگم!
    _با این دوازده هزار سرباز چه میکنی؟
    _آن ها از این لحظه سربازان شما هستند.
    لیشام دستش رو تکان داد و گفت:
    _شمشیر هایتان را بندازید.
    هر دوازه هزار نفر شمشیر هایشان را په زمین انداختند و زانو زدند.
    _ویسپار گفت چگونه به تو اعتماد کنم؟
    _سرورم من قول شرف داده ام.
    _به نظر خودت هنوز شرفی داری که قولش را به من میدهی!
    _خواهید دید سرورم!
    ویسپار چند قدم عقب رفت و به لیشام نگاه کرد.و دسته ی شمشیرش رو بالا برد.طولی نکشید که دور تا دور قلعه پر شده بود از تنه های بند که آماده بودند به روی آنثاری ها بریزند.
    ویسپار گفت: تو این جنگ را باختی.با من به داخل قصر بیا.
    و رو کرد به لشکر آنثار و گفت :زود باشید!از شمشیر هایتان دور شده و به دوازده لشکر هزار نفری تقسیم شوید.
    خودش راه افتاد و لیشام به دنبالش.دروازه کمی باز شد و هر دو وارد قلعه شدند.آرتام نزدیک ویسپار شد و تبریک گفت.ویسپار گفت:
    _شیپور پیروزی را بزنید.100 نفر را هم بفرست شمشیر های آنثاری ها را جمع کنند ولی به هیچ وجه تحریکشان نکنند.نگاهی به لیشام کرد و گفت: دست و پای این را هم ببندید.باید او را به نزد شاه ببریم.
    Last edited by molaali; 22-06-2011 at 14:06.

  20. 8 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •